eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
🚫 لطفا از آرایش (هرچند ملایم) در سفر به کشور به شدت بپرهیزید... عراقے ها از در ایام عزا متنفر هستند و ممکن است واکنش ناراحت کننده ای نشان دهند❗️ ✨ @hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#پیاده_روی_اربعین #ایران #عراق #نحن_اخوة 🖇 #حتما_بخونید 👇🌸👇
🔺اتفاقی دیدمش... از یک خانه توی یک کوچه باریک با سینی هندوانه آمد بیرون و رفت وسط راه زائرین که هندوانه پخش کند. اجازه گرفتم که از او عکس بگیرم. عکس را که نشانش دادم، گفت: پیر شدم، زشت شدم دنیا پیرم کرد... گفت اسمش نعیمه است، ولی ”ام نور“ صدایش می‌زنند. عراقی‌ها معمولا مادرها را به اسم پسر بزرگ‌شان صدا می‌زنند، برای همین پرسیدم پسر نداری؟ ساکت شد و بعدش گفت: زمان جنگ و ، حزب بعث همسرش را به زندان می‌اندازد و تهدیدش می‌کنند که دو پسرش باید در شرکت کنند!😟 دوتا پسر هم فرار می‌کنند و می‌روند ایران و در مقابل رژیم بعثی می‌جنگند و هر دو می‌شوند.✨ حزب بعث هم به جبران این کار، هر دو پای همسرش را قطع می‌کنند!😰 برای همین نعیمه را به اسم دختر بزرگش صدا می‌زنند. از آن زمان به بعد، نعیمه خودش کار کرده و خرج زندگی را در می‌آورد... حرفی نداشتم بزنم😔 خداحافظی که کردم گفت: که ایستادی، از طرفم بگو: «زینب سلام، زندگی خودم و بچه‌هایم فدای صبرت» 💠روایتگر: ، گردشگر ایرانیِ غیرمسلمان 🎓دانشگاه حجاب🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸🔸 ✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کر
✍️ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔺شرحی بر داستان در آذر 1403 عنوان: از دست رفتن پول بدون نخ و گوشه آنچه در زیر می‌آید، محصول تلاش‌ها و مطالعات جمعی از دوستان مطلع است. امید است مطالب برای دوستان مفید واقع شود. 1. از ابتدای بحث خود را طلبکار ایران معرفی می‌کرد. مطرح می‌کرد جنگ با ما به جهت شما و مقاومت است و ما به خاطر شما وارد جنگ شده‌ایم. و ازین باب هزینه بسیار بر ما تحمیل کرد. 2. در حدود دو سال اخیر بشار به نوعی از جبهه مقاومت بریده بود. خاصه از داستان 7 اکتبر که را رها کرده بود. 3. طی یک قرارداد نانوشته بین اسد و ، آنچه از ایران با وساطت سوریه به منتقل می‌شد، اولا با هماهنگی اسراییل بود و ثانیا هرگز و هرگز از سطحی که برای اسراییل خطر بحرانی تولید کند فراتر نمی‌رفت! ازین‌رو در روزگار مبادای جنگ و تا حدی که دیدیم آسیب دید، اما امکان ویرانی خاصی برای مقاومت نسبت به رژیم مهیا نبود. حتی پس از شهادت عزیز. 4. سوریه بعد از جنگ لبنان، سهمی تقریبا برابر با هیچ برای ایران قائل شد. چه اقتصادی، چه سیاسی، چه فرهنگی و چه نظامی. درواقع بعد از جنگ داعش و رها شدن سوریه از نابودی، دولت اسد آن روی دیگر خود را نشان داد. 5. فاصله‌گیری سوریه از ما و جبهه مقاومت به جایی رسید که ایران تقریبا جز چند مقر نظامی از سابق و مختصری انتقال سلاح، آن‌هم در سطحی محدود و مورد تایید اسراییل! به لبنان، چیز دیگری در سوریه نداشت. نه مقری نه نفوذی و نه شهری. و البته در کنار این، محفوظ بودن حرم‌ها. 6. برخلاف که از 1960 میلادی طی قرارداد نظامی در سوریه مقر داشت و بندر، ما هیچ نداشتیم. در بحبوحه‌ی جنگ داعش، امکان اینکه با رژیم صهیونیستی هم‌مرز شویم و بلندی‌های جولان را بگیریم مهیا بود. اسد هم به جهت جبر شرایط، پذیرنده بود. اما خباثت و دست‌نشاندگی وقت ، این برگ‌برنده‌ی بسیاربزرگ را برای همیشه از بین برد. (و گناه همه وقایع فعلی به گردن همانهاست). 7. در سال اخیر رابطه ایران و سوریه به قدری به سردی گرایید که تقریبا همه‌ی امیدها از دست رفته بود. بارها صحبت و و گوشزد از طرف ایران و ، موجب هدایت اسد نشد. اسد، دلباخته و فریب‌خورده‌ی شد. وعده‌های نظامی و مالی، به شرط رهایی ایران و جبهه مقاومت. البته نقش در اعتماد به امارات و فریب خوردن از آنها. 8. نصیحت‌ها از دمدمه‌ی جنگ بسیار شدیدتر شد. چند سفر آقای که آخرین آن در 15 آذر بود بی‌فایده ماند. برخلاف تصورها که ایران حضور نظامی خود را مشروط کرده بود به امتیازاتی، ایران هیچ شرطی مطرح نکرد و تمام‌قد آماده‌ی حضور نظامی بود. اما اسد، آن اسد سابق نبود. 9. در آخرین دیدار آقای لاریجانی، بیش از نیمی از خاک سوریه در دست جریان بود. اما اسد باز هم کوتاه نیامد. 10. آخرین برگ کارنامه‌ی اسد چنین ثبت شد؛ به سوریه، خائن به ملت سوریه، خائن به ایران، خائن به جبهه مقاومت و خائن به حضرت زینب شد. و اینگونه سوریه را برای سال‌هایی که انتهای آن معلوم نیست، به ویرانی کشاند. 11. با سقوط اسد، که بی‌تردید است، چند اتفاق رقم می‌زند: جای پای مقاومت را ویران می‌کند، اتصال به لبنان و حزب الله را از بین می‌برد، سوریه را دچار تجزیه‌ی غیررسمی و بعدا ای بسا رسمی نماید، جنگ‌های متعدد داخلی راه می‌اندازد، سوریه‌ی ویران را بسیار بسیار ویران‌تر می‌کند، توسط جریان‌های دیگر، حرم‌ها را آسیب‌سخت می‌زند، مسیر را به بدترین شکل ممکن برای رخداد جنگ در و توسعه‌ی آن راه می‌اندازد، جنگ در عراق را بسیار حمایت می‌کند و... . 12. ایران به هیچ قرائتی امکان حضور نظامی در سوریه ندارد. اسد بر اثر دیکتاتوری، منفور غالب مردم سوریه بود. ازین‌رو در سقوط، مردم هیچ مقاومتی نکردند. در این شرایط، حضور نظامی ایران نزد مردم سوریه، دفاع از و کشور سوریه حساب نمی‌شد. بلکه غاصب و متجاوز شناخته می‌شد. ازین‌رو هرگز نباید حضور می‌یافت و نیافت. 13. به زودی جنگ به عراق می‌رسد. و آن روز ایران با درخواست رسمی ، وارد جنگ می‌شود. البته عراق هم آسیب‌های جدی و مهلک می‌بیند و بعد این اتفاقات رقم می‌خورد. 14.چند سود قضیه‌ی سقوط برای ایران چنین است: یافتن راهکاری برای جایگزینی کانال سوریه به لبنان، که از یک سال قبل آغاز شده بود، اثبات اینکه ما مدافع حرم بودیم نه مدافع اسد، اثبات اینکه تکیه به ایران معادل با است و تکیه به دیگران سقوط در کمتر از یک هفته و... . 15. و نهایت آنکه از دست رفتن سوریه برای ما از دست رفتن پول بدون نخی بود که ظاهرا در دست ما بود. در این میان اما ویرانی حرم‌ها، دردی لاعلاج است که ما را رها نخواهد کرد. ✍ سیّد ابراهیم راد
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا انتظار نداشتم یه مداح عراقی بین عراقیا، همچین شعری درباره «سحر امامی» بخونه !! 🤩 - با اشاره انگشتش بمب را به مبارزه طلبید ☝️🏻 - او هم یکی از اهالیِ کربلای حسین است 🕌 پ.ن: شیرزن چه آبرویی به کشورت دادی!! - ام البـــنین فقـــط پســر ندارد - او مــادر شیــران روزگار است 💐 برای همه بفرست | | | | ‎‌✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni