eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 نام کتاب : «سبک زندگی زنان» 📌(مجموعه بیانات مقام معظم رهبری درموردسبک زندگی زنان) ✏نویسنده: دکتر امیرحسین بانکی پورفرد 📖ناشر کتاب : حدیث راه عشق 🔺سال نشر : 1395 🔺چاپ جاری : 2 📘 برشی از کتاب: ارزش زن به این است که بتواند محیط خود را برای خود و برای مرد و فرزندان، یک بهشت، یک مدرسه ، یک ، یک جایگاه عروج به معارف معنوی و مقامات معنوی تبدیل کند؛ و آن وقتی که وظیفه ی او ایجاب میکند، بتواند در اثر بگذارد و در سرنوشت جامعه، نقش ایفا کند. ✅ بیانات امام خامنه ای(مدظله) در مورد سبک زندگی زنان در چند فصل: 1⃣ خطوط کلی سبک زندگی زنان 2⃣ سبک زندگی فردی 3⃣ سبک زندگی خانوادگی 4⃣ سبک زندگی اجتماعی زنان 5⃣ تحلیل کمی و کیفی حجاب و خانواده در آراء مقام معظم رهبری 🖇 مطالعه این کتاب به : فعالین حوزه خانواده و زنان، پژوهشگران مربوط به تعلیم و تربیت زن پیشنهاد می شود.🌸 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
❤️من را خیلی دوست دارم ... زمان و مکان را یک عنصر زنده می‌دانند و باهاش روابط دارند.  🔹برایشان فرق می‌کند الآن رجب است یا جمادی الاول رمضان است یا محرم ... 🔸یا برایشان فرق می‌کند الآن کجای ماه است ؟ جمعه است که باید دعای سمات بخوانند یا یک روز دیگر ... 🔺مکان هم برایشان همین طور است. مثلا مادر من، شمال و جنوب و شرق و غرب اش با رو به قبله و پشت به قبله و رو به امام رضا و پشت به امام رضا معلوم می‌شود. 💠فرق مسجد و خانه و حرم و صحن را می‌فهمد. زمان ومکان برایش زنده است. آن قدر زنده که می تواند را به حق این وقت ساعت یا به حق این ماه عزیز یا این جای عزیز قسم بدهد. 🍂حسرت می‌خورم بهشان که دنیایشان این قدر معنی‌دار است. مرده و یک رنگ و جامد نیست ... 👌 کردن توی دنیایی که پر از نشانه‌ و راز است ، لابد خیلی کیف دارد ...💯 👈دست کم کم اش اینکه هیجان‌انگیزتر از نفس‌کشیدن در یک دنیای صامت بی‌جان و بی‌رنگ است که مثل یک چهارچوب بیرون تو ایستاده و ربطی به تو ندارد. 🍃خوش به حال مذهبی ها ... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💠 یکی از درسهای رمضان 💠 🔰تو این ماه که ساعات پایانیش رو میگذرونیم، روزها تمرین کردیم و یاد گرفتیم که به خاطر خدا از بعضی لذات حلال🍲🥛💑 ( خوردن ، آشامیدن ، رابطه زناشویی باهمسر ) هنگام روزه اجتناب کنیم👌 🔰حالا بنظرتون نمیتونیم از لذتهای حرام 🥂🐷👫💃 به خاطر خدا بگذریم و گناه نکنیم❓ ✅ قطعاً میتونیم👌 🔰میتونیم بیشتر به گشت و گذارمون تو فضای مجازی دقت کنیم❗️ 🔰حواسمون به غذای چشم و گوشمون باشه ❗️ چون اینها ورودی‌های قلبمون هم هستن 🔰به پوششمون، به حیای رفتار و گفتارمون بیشتر از قبل توجه داشته باشیم☝️ ✅و سعی کنیم یه به معنای واقعی بسازیم. 🍃اگر لذت ترک لذت بدانی 🍃دگر شهوت نفس، لذت نخوانی 🍃هزاران در از خلق برخود ببندی 🍃گرت باز باشد دری آسمانی (سعدی ) موضوع : محتوا : مخاطب : رده سنی : 🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمان
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💠 یکی از درسهای رمضان 💠 🔰تو این ماه عزیز، روزها تمرین میکنیم که به خاطر خدا از بعضی لذات حلال🍲🥛💑 ( خوردن ، آشامیدن ، رابطه زناشویی باهمسر ) هنگام روزه اجتناب کنیم👌 🔰حالا بنظرتون نمیتونیم از لذتهای حرام 🥂👫💃🔥 به خاطر خدا بگذریم و گناه نکنیم❓ ✅ قطعاً میتونیم👌 🔰میتونیم بیشتر به گشت و گذارمون تو فضای مجازی دقت کنیم❗️ 🔰حواسمون به غذای چشم و گوشمون باشه چون اینها ورودی‌های قلبمون هم هستن 🔰به پوششمون، به حیای رفتار و گفتارمون بیشتر از قبل توجه داشته باشیم☝️ ✅و سعی کنیم یه به معنای واقعی بسازیم. 🍃اگر لذت ترک لذت بدانی 🍃دگر شهوت نفس، لذت نخوانی 🍃هزاران در از خلق برخود ببندی 🍃گرت باز باشد دری آسمانی (سعدی ) 🔘 شبتون پر از یادخدای مهربون🔘 🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
•°|🔹💠🔹|°• شعارشان است و تایم‌لاین‌شان پر از فحش به همسر و خواهر و مادر طرف مقابل‼️ شعارشان است و از بالا رفتن آمار کشته‌ها قند در دل‌شان آب می‌شود‼️ شعارشان است و پشت تروریست‌های جیش الظلم در می‌آیند‼️ 🗣Sarbaz Roohulla Rezvi این‌ها نه آزادی حقیقی رو میشناسن ، نه از شٵن و جایگاه و حقوق واقعی زن خبر دارند❗️ 🚫 یک مشت انسان‌نمای پر از تناقض و طرفدار هرج‌ومرج و هرزگی‌ ... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✊🏻 #زن_زندگی_آزادی_شعار_اسلام 🔺 #زن 💢 حدیثی تکان دهنده از امام رضا (ع) خداوند برای هیچ چیز دیگر
✊🏻 💢 این یکی از آیات فوق‌العاده قرآن در تکریم انسانه جان هر انسان بیگناه، برابر با جان همه انسانهاست... 💥«نشر حداکثری»💥 🌺 @Hejabuni 🌺
🎉 علیه السلام 🕋کعبه نه از در، بلکه از دیوار شکافت ....🎉🎉🎉 🧕به احترام یک زن، یک زن که در دوران فساد جاهلیت، قبل از ظهور اسلام ، آن شرایط فساد و فحشا و روابط نادرست و.... او خودش را حفظ کرده بود...💝 ❤️به احترام این زن پاک و عفیف ✅کعبه از دیوار شکافت 📌دقت کنید در سیره اهل بیت علیهم السلام ۱۴ معصوم ، فقط معصوم هستند ، مادران اهل بیت علیهم السلام اغلب ، مقام عصمت ندارند ، بلکه زنان معمولی مثل من و شما بودند اما خود را پاک نگه داشتند و درستکار در انواع محیط ها ، حتی موقعیت های گناه خود را با انتخاب صحیح در مسیر الله حفظ کردند و قابل شدند که خداوند آنها را برگزیند ✅فاطمه بنت اسد ، بانویی بود که برای دعا، برای درد زایمان ، از خدا طلب یاری کرد، به احترام این بانوی پاکدامن و فرزند شریفی که او شرف مادری اش را قابل شده بود، کعبه نه از در بلکه از دیوار شکافت ✅ 🔑مردم هرچه کردند نتوانستد در را باز کنند 🎉حالا در مورد این بانوی خداپرست ، پاسخ دهید: ❓سوال : فاطمه بنت اسد پس از چهار روز از درب کعبه بیرون آمد یا مجدد به اذن خدا ، کعبه از دیوار شکافت و فاطمه بنت اسد بیرون آمد ؟🕋 🥀برمادر مولود کعبه صلوات🥀 ✅نگرش به زن در اسلام ✅جایگاه زن در نگاه توحیدی ═‌ೋ۞°•🔮•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود... مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت : _خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد... نگرانی😧 ک توی چشم های «شهیده و زهرا» می دیدم  دلشوره ام😥 را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم✨دعای کمیل ✨و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»... تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی... دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد، کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : _اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان 🏥مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.... که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امدها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند.... رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می‌امد و روبرویم مینشست،... 💎انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم💎 همیشه که می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... این مرد من نیست ایوب امد جلوی در و سلام کرد... صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد ✨دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را ✨ و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد؛ _خانم غیاثوند ، برای من خیلی سند است _من: برای من هم _اگر امام همین حالا بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم من_ اگر امام این را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام دارم _ شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز  رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در کنیم من_میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر می ایستم ک حتی بگیرند و کنند... ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌹
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت موقع به دنیا آمدن ، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان🏥محمد حسین که به دنیا آمد... کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.💤😊 دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،.. برای ❤️قلب ایوب❤️ برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. عمل قلب خیلی زیاد بود. آنقدر که اگر را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم بروم، امضا . برای هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان نداده بودیم که کنیم. با خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم،.. از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. و را فروختیم. این بار برای عمل دستش، و هم همراهش رفتیم. توی 🛫کنار ساکش🎒 نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: _"این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد باشیم یا . همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: _"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد😊 - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی💄 و پایین پایم، مجله های آنچنانی📰 روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم... با همسفرهایمان را گرفتیم و بینش یک زدیم. فردایش توی گرفتیم. ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب. ایوب آمد.نزدیک من و گفت: _ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم." + خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟ ایوب را کرد و پیش خودمان ماند.☺️ ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni🌺
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت برای هدی 🎊 🎊 مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا .😇 هم دعوت کردیم،... ایوب به جشن تکلیف هدی خرید. 🎊میخواست این جشن همیشه در هدی بماند.🎊 🎀🎉🎊🎀 کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.😡🗣 از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند... با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به دانشجوها. 💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. ما یا محل های اولیه بود یا محل دادن زن و شوهرها.😍😊 کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: _"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد.😅 با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود.😌☝️ چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس . ‎‌✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni 📚