دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔺لطفا آقایان با #یاالله وارد شوند... 👇🌸👇
🔻در ۲۸ دی ۱۳۹۴ در عیادت خبرنگار سایت «تابناک با تو» کاغذنوشتهای پشت در اتاق بیماری جلب توجه میکند.
برای همین خبرنگار به اتاق مربوطه رفته و با دختر محجبه ۹ سالهای رو به رو میشود که در کنار مادرش در حال استراحت است و به دنبال آن ماجرای این برگه و نوشته را جویا میشود:
ملیکا وطنپور ۹ ساله مدتی به دلیل بیماری در یکی از بیمارستانهای تهران بستری شده.
🔅مادر ملیکا:
«دختر ۹ سالهام حتی در سختترین شرایط بیماری، پشت در اتاق خود، کاغذی چسبانده که همهٔ آقایان را ملزم و موظف به گفتن #یاالله قبل از ورود به اتاق برای سر کردن #روسری و #حجاب کرده که مورد استقبال و تشویق مسئولین، پزشکان و پرستاران قرار گرفته است.👌👏👏
آنان حتی برای تشویق و تقدیر از این کار ملیکا، بارها و بارها با هدایایی🎁 برای عیادت دخترم به اتاق خصوصیشان مراجعه کرده و حضور ملیکا جان و امثال ایشان را موجب #افتخار و #برکت بیمارستان دانسته و التماس دعای خیر داشتند.»
🔅اما بخوانیم حرفهای ملیکا را از زبان خودش:
«بسم الله الرحمن الرحیم
ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است، بهترین زینت زن #حفظ_حجاب است✨
سلام دوستان، من ملیکا هستم ۹ ساله و به خاطر بیماری مدتی در بیمارستان بستری هستم. چون #خدا میخواهد مرا #امتحان کند و امیدوارم #نمره_قبولی بگیرم.
ما در حالت بیماری باید مراقب #حجاب و #نماز مان باشیم و نباید حجابمان را رعایت نکنیم و پیش خودمان بگوییم که حالا من مریضم و مهم نیست که #نامحرم حتی دکتر، موهای مرا ببیند!! اتفاقا خیلی هم مهم است و اگر رعایت نکنیم خدای مهربان از ما #ناراحت میشود.💯
به خاطر همین من یک کاغذی نوشتم و روی درب ورودی اتاقم زدم تا همه بدانند که من مانند #طلا و #مروارید باارزشم✨ و هیچ مردی در بیمارستان نمیتواند مرا #بدون_حجاب ببیند⛔️ جز پدرخوبم و عمو و داییام، چون خدای مهربان #دستور به حجاب داده و من از عذاب خدا میترسم اما #عاشق مهربانیهای خدا هستم.
وقتی درد میکشم #امام_حسین و #حضرت_عباس "علیه السلام" را صدا میزنم تا کمکم کنند و دردم کمتر بشود.
من در بیمارستان پارس بستریام و پرستارهای مهربانی دارد، تازه به من میگویند تو مثل #گل میمانی.🌸
میدانم که من را بخاطر خدا و حجابم دوست دارند. من هم دوستشان دارم، تازه من با #تیمم نماز میخوانم چون نباید آب به دستم برسد.
راستی من در نمازم خدا را حس میکنم و با گریههایم او را صدا میزنم و منتظرم #امام_زمان عزیزم #ظهور کند و من او را ببینم و امام مهربان، همهٔ بیمارها را خوب کند.
خب باید استراحت کنم، دستانم درد میکنند، چون رگهایم پاره شده...
حجاب و نماز را فراموش نکنیم، حتی در #بیماری و #سختیها☝️چون نماز آدم را خوب میکند و #کلید_بهشت است✨
خدانگهدار»
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🤔 #عفاف به چه معناست⁉️ ✍ واژه عفاف به معنی پرهیز و خودداری از آن چیزی است که حلال و پسندیده نیست،
.
🤔 با چه کسی ازدواج کنیم؟
✍گاهی ما انسان ها #عاشق یک انسان عفیف میشویم عشقی که ناشی از عفت اوست این عشق به انسان عفیف در روح ما تأثیراتی می گذارد.
🍀شمایل #انسان_عفیف و حالات روحی و معنوی و رفتارهای عفیفانه او، فرد را دگرگون میسازد .
🌹این انسان عفیف در روح ما انقلابی پدید می آورد که منجر به توبه و پاک شدن از گناهان و آلودگی های اخلاقی می شود و نهایتا به مشابهت ما با شخص عفیف می انجامد. 🌹
🌷پس در انتخاب همسر به دنبال فرد عفیفی باشیم که زیبایی آخرت را به ما هدیه دهد.🌷
#پرسش_پاسخ
#ازدواج
🎓دانشگاه حجاب🎓
http://eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🍃 بهشت کجاست⁉️
💠 بہشت خونہ ایہ کہ وقتے صداے #اذان توش بلند میشہ آقاے خونہ خانوم خونہ رو صدا بزنہ و بگہ خانومے وقت نمازه...
💐 #بہشت خونہ ایہ کہ وقت نماز، خانم بہ آقاش اقتدا کنہ و بعد از نماز آقا با بند انگشت دست خانمش ذکر بگہ...
🌷 خونہ اے کہ خانمش همیشہ لباساے قشنگ بپوشہ و عطراے خوب خوب بزنہ...
💕 خونہ ایہ کہ وقتے مهمون میاد، پذیرایے آقایون پاے آقاے خونہ باشہ چون براے خانم #باحجاب پذیرایے کردن سختہ...
🌹خونہ ایہ کہ واسہ هر چیزے نظر همو بپرسن...
💞 بهشت خونہ اے کہ دو نفر #عاشق هم باشن و با هم عاشق خدا❗️
💐مثل امیرالمؤمنین علے (ع) و حضرت زهرا (س)...
🍀در پیوند #ازدواج قرار نیست دونفر فقط به هم برسند❗️
🌸 قرار است با هم به #خدا برسند...
❤️ همسر یعنے #همسفر تا بہشت ...
✨ بهشت نصیبتان...
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
دانشگاه حجاب 🇮🇷
بنظرتون عشق حقیقی انقد نیاز به اعلام و نمایش عمومی داره؟ اصلا چرا انقدر زندگی های مشترکشون کم دوام ه
این روزا با نگاه به اخبار جامعه هنری مون
و
یه پَرسه تو فضای مجازی با درایت و تفکر،
کافیه
که بفهمم چقدر حرف های دایی جون درسته🤔
می دونید دایی ام چی میگفت❓
اول حرف هاش همین حرفهای بظاهر تکراری بود...
همین که، #حجاب امنیت میاره،
اینکه #بی_حجابی،هوس رو فعال میکنه،
اینکه #بد_حجابی،عقل رو از کار میندازه،
اینکه بی بندباری و مقید نبودن به اصول اخلاقی،انتخابِ اشتباه رو زیاد میکنه...وَوَوَ...
آخرِ حرف هاش رو هم دیگه نشنیدم
آخه ....
🤯من وقتی دایی جون حرف میزد،چشم به چفیه ی دور گردنش دوخته بودم....
و این موضوع رو تو سرم میگذروندم؛
که همه ی این حرف ها قدیمیه....بخاطر اون چفیه ست....میخواد ما رو هم مثل خودش تو دهه شصت نگه داره،....‼️
چند روزیه از صحبت های دایی می گذره...و من دارم تو اینستا ،قدم میزنم...هر چی می رم جلوتر بیشتر به این نتیجه می رسم که دایی جون درست میگه...
اون روز که دایی جون صحبت می کرد،چرا جبهه گیرانه گوش میدادم⁉️چرا⁉️
راست میگه دیگه
وقتی چند ماه پیش #عاشق بودن و خوشبخت....عکسهای شخصی شون هم تو فضای مجازی،،،،منم ارزوم بود مثل اونا مشهور و خوشبخت باشم...اما امروز اونا هر کدوم با یکی دیگه هستن...هنوز یک سال نشده😳😳ریحانه پارسا و شوهرش رو میگم هااااااا...
یا همین پسره،
مهراد جم....
چی باعث شده از راه دور فک کنه که اینقدر عاشقه⁉️اونم دختری که فیلم و عکسش رو با صد نفر تو همین فضای مجازی پخش کرده بود❗️ چی باعث این تصمیم های اشتباه و زودگذر میشه⁉️
چی باعث شد،به این زودی فکر کنن،عاشق اند⁉️
به قول دایی جون؛احتمالا #هوس...
هوس از کجا میاد⁉️
فک کنم از رعایت نکردن #حریم_روابط
حریم روابط چیه⁉️
دایی جون میگه یکی ش #حجابه🧕
حرف های دایی رو باید بدون نگاه به چفیه و بی غرض گوش می کردم😔
هر چند مامان میگه این چفیه متبرکه....نگاه به همون،عقل رو در وجودم فعال کرده☺️🌺
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
📚 #معرفی_کتاب
📖کتاب : تا ابد با تو می مانم
📝نویسنده : مریم عرفانیان
🖇انتشارات : به نشر
.
——
🔅«تا ابد با تو میمانم» روایتی از زندگی پر فراز و نشیب دو #عاشق، که تو طول سالهای جنگ ثابت کردن که #عشق حقیقی فقط برای روزهای خوشی نیست.
🔅این رمان داستان زندگی #مریم_مقدس و سردار جانباز #اکبر_نجاتی ست؛ لیلی و مجنونی که فقط برای قصهها نیستن و تو زندگی واقعی هم میشه اونها رو پیدا کرد.
🔆این کتاب علاوه بر روایت یک داستان جذاب، حضور پررنگ زنان و نقشهای کمتر دیده شده اونها رو در جبهههای دفاع مقدس، به خوبی به تصویر میکشه.
📬برای سفارش کتاب میتونید به
📚کتابفروشی آرامش در اینستاگرام
مراجعه کنید
@arameshbook
۰۲۶۳۲۷۱۲۵۶۴
✍پ ن: معرفی کانالهای فروش کتاب از سوی ما صرفاً جهت پیشنهاد است. لطفا پیش از سفارش به هر نحوی که صلاح میدانید اعتبارسنجی نمایید )
#رمان_دفاع_مقدس
#کتاب_خوب_بخوانیم #در_خانه_بمانیم_کتاب_بخوانیم
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🦋هدیه ی صداقت
#قسمت_چهارم
سلام سلام 😌
اومدیم یه نکته دیگه درمورد اون هدیه قشنگه که خودمون قیافه اش رو بهم ریختیم بگیم!
پرسیدین که چرا بعضی از مردها به خاطر مهریه میوفتن زندان مگه هدیه ی اجباری داریم؟
نکته دوم و مهم در رابطه با این موضوع این هست که مهریه درسته یک هدیه است برای اثبات محبت راستین و به زن هم پرداخته میشه ،،
اما وقتی توی قرآن بیان شده یعنی یک حکم دینی هم هست که خداوند مقرر فرموده!😎
و هرکس این حکم دینی رو انجام نده🤨 طبق حکم دادگاه کشور اسلامی به زندان می افته!😢
))....
برای همین هیچ وقت نگید کی داده کی گرفته😫😕
چون هم باید داد هم باید گرفت🙂
برای همین تعارف رو بزاریم کنار،😬
سرکار خانم عزیز شما با توجه به بودجه شوهر هدیه مناسب تقاضا کنید،🌸
و شما آقای عزیز اگر همسرتون مهریه ای انتخاب کردن که درحد توانایی شما نیست #عاشق اما#عاقل باشید🌼🌼
بگید که نمی تونید این هدیه رو تهیه کنید.!
#مهریه #تولیدی_کامل
#هدیه_صداقت
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیک
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
14.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #ببینید | زن ذلیل!
⁉️ آیا دوست داشتن زن بد است؟!
⁉️چگونه #عاشق باشیم؟
⁉️ چقدر همسرت رو دوست داری؟!
________________________
🔹حجتالاسلامراجی نویسنده کتاب #صعود_چهل_ساله
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🍃 بهشت کجاست⁉️
💠 بہشت خونہ ایہ کہ وقتے صداے #اذان توش بلند میشہ خانوم خونہ و آقاے خونہ با هم به دعوت خدا لبیڪ بگن ...
💐 وقت نماز، خانم بہ آقاش اقتدا کنہ و بچه ها هم کنارشون بایستن...
🌷 خونہ اے کہ خانمش همیشہ لباساے قشنگ و مرتب بپوشہ و عطراے خوب خوب بزنہ و آقاے خونہ هم تعریف ڪردن یادش نرهツ
💕 بهشت خونہ ایہ کہ وقتے مهمون میاد، پذیرایے آقایون پاے آقاے خونہ یا پسر خونہ باشہ چون براے خان، #باحجاب پذیرایے کردن سختہ...
🌹خونہ ایہ کہ واسہ هر چیزے نظر همو بپرسن ...
💞 بهشت خونہ اے کہ دو نفر #عاشق هم باشن و با هم عاشق خدا❗️
💐مثل امیرالمؤمنین علے (ع) و حضرت زهرا (س) ...
🍀در پیوند #ازدواج قرار نیست دونفر فقط به هم برسند❗️
🌸 قرار است با هم به #خدا برسند... به کمال برسن... با هم رشد کنن
❤️ همسر یعنے #همسفر تا بہشت ...
✨ بهشت نصیبتان...
🎓 @Hejabuni