دانشگاه حجاب
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_هشتم هم سلولی عرب توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ... دیگه ج
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_نهم
تصویر مات
ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد ... .
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم ... .
حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ...
****
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ... .
خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم ... .
سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم ... .
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
🌼 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#دام_شیطان😈 #قسمت_هشتم 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود . باید عصراز
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_نهم 🎬
دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم
و گفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دستهام را گرفت تو دستش ,یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتماً خودش طرفیت کمی داشته ,شرایطش هیچ ربطی به کلاسهای مانداره
و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم, تو هم من رو دوست داری؟؟
سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
بیژن:پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما , وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم ,این نشان میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم ,الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم...
مغزم کار نمیکرد ,یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته با گناهان زیاد...)و حرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم ,کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن....
بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجههای عرفان را طی میکنیم....
دستامو کشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , آخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم ! خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد!!!(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!).....
اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار,انگار کسی از چیزی با خبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد ,تا دید ما دو تا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد ودگفت:اینجا چه خبره؟؟
بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم...
پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید.....
بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش درنمیومد.... حق هم داشت...
همه اش حرف بیژن را تکرار میکرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟
از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا ,شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟
مرتیکه از چشماش میبارید,
نگاه به چهرهاش میکردی یاد ابلیس میافتادی
رو کرد به طرف من,ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟
من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟
مگه بارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند ,نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡
بهش حق میدادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ,ما الآن محرمیم...
این کلمه را تکرار کردم:محرررم؟؟
یک حس بهم میگفت ,بابا داره عمق واقعیت را میگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس....
واقعاً مسخ شده بودم....
رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...
پرسید چی شده؟؟
بابا گفت :هیچی ,فقط هما از امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟
با ترس گفتم: چشم
رفتم تو اتاق و در را بستم
سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا را بهش گفتم.
بیژن گفت :عزیزم بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی..
گفتم اتصال چیه؟؟
گفت:یک سری کارهایی میگم بکن .
چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تأکید میکرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه ، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم
.
.
.
واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭
#ادامه_دارد ...
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
بسم الحبیب 🍁نقاب نغمه #قسمت_هشتم سلام به همه ی طرفداران موسیقی🌷 آقا ما داشتیم میگفتیم ک موسیقی ح
بسم حبیب
🍁نقاب نغمه
#قسمت_نهم
سلامی به زیبایی نغمهی خداحافظی بهار 🌸
در قسمت های قبل درمورد آثار گوش دادن به موسیقی حرام توضیح دادیم و البته امروز
یکی دیگه از این آثار رو بیان میکنیم
قابل توجه آقا پسرای گل و آقایون
🔊🔊🔊🔊🔊
رفتن غیرت
بله این یکی از دلایل پنهان است که در نگاه اول کسی متوجه این اثر نمیشود!
انّ شَیطاناً یُقال له القَفَندَرُ اذا ضَربَ فی مَنزل الرَّجلِ اَربعینَ صباحاً بالبَربَطِ و دَخلَ الرّجالُ وَضع ذلک الشّیطانُکلَّ عضوٍ منه علی مِثله مِن صاحبِ البیَتِ ثمّ نفخَ فیه نفخه فلا یُغار بعدَها حتّی تؤتی نساؤه فلایُغارُ؛*
کسی که چهل روز در خانهاش بربط نوازند و مردمان بر او وارد شوند شیطانی به نام قفندر اعضای خود را به تمام اعضای بدنش مس مینماید، پس غیرت از آن مرد برداشته میشود تا به حدی که با زنانش اگر فعل قبیحی کنند بدش نمیآید.»
با این روایت شاید بتوان به یکی از علل اصلی رواج بدحجابی و فحشا در جامعه پی برد، چرا که براساس این روایت به هر مقدار موسیقی در جامعه رواج پیدا کند غیرت از مردان زایل شده و نسبت به بدحجابی و تعرّض نامحرمان به ناموسشان، بیتفاوتتر میشوند.
پس از این به بعد
موقع رانندگی چطوره موسیقی حلال گوش بدیم😉
📚*وسائل الشیعه، ج ۱۷، ص ۳۱۲
#تولیدی_کامل
#موسیقی #غنا
#انواع_موسیقی_غنا
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_هشتم آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک بی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_نهم
از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود.
پاکبانان شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین می کشیدند و تیز صدا میداد. آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستانها سر بزنیم.
توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی اش گفت: مامان، نکند او را #دزدیده باشند؟
مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم. فقط جواب دادم: ها،خدا نکند. انگار با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. ناخداگاه فکرم سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت.
یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم: انی خود را باختم.
#اینجا_جای_من_نیست. باید بروم، باید بروم.
خانه ی زینب کجا بود؟ کجا میخواست برود؟
شهلا با ترس گفت: مامان، صبح که به حمام رفتیم، زینب به من گفت: حتما #غسل_شهادت کن!
مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت، این حرف ها چیست که می زنید؟ جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی میکنید؟
من باز هم جوابی ندادم،اما فکرم پیش #وصیت_نامه_های زینب بود؛ آن هم دو تا وصیت نامه. یعنی چه؟ تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هر کدام از اینها حرفی و حدیثی بود.
آن شب آن چنان در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به بیمارستان دیگر، چند بار صدایم کرد تا مرا به خودم آورد.
گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا می توانم توی خیابانهای تاریک بدوم و همه ی مردم را خبر کنم که دخترم را #گم کرده ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم. وحشت همه ی وجودم را گرفته بود؛ از تاریکی، از سکوت، از بیمارستان، از اورژانس.
آن شب از همه چیز میترسیدم. سر زدن به بیمارستان ها نتیجه ای نداد. اذان صبح شد، اما ما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم.
آن شب سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی من، مادرم و بچه هایم بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی مراجعه کردیم؛ جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را می لرزاند. اما در آنجا هم رد و نشانی از #گمشده ی من نبود.
دختر#چهارده_ساله من در #اولین_روز_سال_جدید به #مسجد رفته و برنگشته بود.
زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبوده است؛ هیچ وقت. دختری که تا بعد از ظهر بغلش می کردم، می بوسیدمش،باش حرف میزدم، نگاهش میکردم، آن شب مثل یک خیال شده بود؛ خیالی دور از دسترس.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان 💗 نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_هشتم شام را که خوردم، به اتاقم رفتم ،گل دا گذاشتم ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_نهم
آقا جونم ازجیبش ،یک سکه بیرون آورد.
-بیا عزیزم ،اینم کادوی من.
در آغوش گرفتماش وبوسیدمش.
-من عاشقتونم. دستتون درد نکنه.
بعد از نیم ساعت آقا جون به اتاقش رفت تا استراحت کند.
مادر جون رو به من کرد.
-سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته.
نمیدانستم چه میخواهد بگوید. ولی دلم آشوب بود.
- حاج رضا که پدر و مادرش فوت شدن ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس.
الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم.
-چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین؟
-همه آدمها نیاز به همدم دارند، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه.
اشک در چشمانم حلقه زد.
"دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن؟"
- مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود؟ چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین؟
- عزیز دلم این چرخه طبیعته. هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه(س) با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی(ع) بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه.
تا شب که بابا به خانه مادر جونبیاید، اصلا حرفی نزدم.
بابا هم که امد زود شام خوردیم و برگشتیم خانه.
شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
تا صبح به خاطر حرفای مادر جون، حرص خوردم و نخوابیدم. دم دمای صبح خوابم برد.
نزدیکای ظهر بودکه از خواب بیدارشدم.
بلند شدم که چیزی درست کنم تا بخورم. روی آینه اتاقم کاغذی چسبیده بود.
دست خط بابا بود.
-سارای عزیزم. میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانتو آماده کردم حتما بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی
دوستت دارم سارای بابا
-واییی من عاشقتم بابایی.
با خوشحالی رفتم دست و صورتم را شستم.
به آشپز خونه رفتم.
مشغول خوردن شدم .
صدای زنگ ایفون امد.
رفتم نگاه کردم. عاطفه بود. گریه میکرد.
در را بازکردم.
عاطی چمدان در دست اشک میریخت.
رفتم دم در.
- چی شده؟
- اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم
خندم گرفت.
-خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟
عاطفه جلو امد. بغلم کرد.
-واییی سارا من دارم میرم خوابگاه. چه جوری دوریتو تحمل کنم.
- ولم کن دارم خفه میشم. بابا توکه همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی.
ادامه دارد.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_هشتم ﷽ ایلیا: چند ساعت بعد رسیدیم به یک مدرسه بین روستا و شهر، راننده ماشین کمی ب
#رمان_مسیحا
#قسمت_نهم
﷽
ایلیا:
سید طاها لبخندی زد و منهم دهانم به لبخند باز شد. گفت: بریم برادر؟
گفتم: میشه دیگه بهم نگی برادر.
با سر تایید کرد. دوباره گفتم:میشه بهت بگم آسید؟!
لبخندش عمیق تر شد. شانه به شانه هم برگشتیم پیش بقیه، پلاستیک پهن کرده اند و صف نماز بسته اند. با میثم رفتیم وضو بگیریم پرسید: چیشد؟ طاها چی گفت بهت؟
جوابش را ندادم. کمی بعد گفتم: بیخیال این سعید شیم.
من و میثم نمازمان را زودتر از بقیه خواندیم. بین دو نماز طاها برگشت رو به جمع گفت: راستی برادرا فرآموش کردم بگم. این بنده خدا راننده وقتی پیاده مون کرد به من گفت که ظهر پشت اتوبوس پیش چرخا دوتا کنسرو دیده از چند نفرهم پرسیده گفتن مال ما نیست با شاگرد راننده خوردنشون. گفت حلالیت بگیرم اگه برا کسی بوده.... با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد بریم استقبال نماز عشا.
صدای صلوات دسته جمعی همراه نسیمی خنکی در اطرافمان پیچید. من و میثم رو به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم. مانده بودم گندی که زدم را چطور جمع کنم. اگر بخاطر بدرفتاری و سوءظن من این بچه از بسیج متنفر بشود چی؟ همیشه به آدم های ظاهر سازی که به اسم دینداری به اعتقاد مردم گند میزدند فحش میدادم. حالا خودم داشتم شبیه آنها رفتار میکردم!
آن شب خوابم نمی برد. نیمه های شب بلند شدم از حسینیه بیرون رفتم. شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن. یکدفعه به خودم آمدم دیدم از مقر فاصله گرفتم. خواستم برگردم که زمزمه های محزونی را شنیدم:
"می ترسم از روزی که وجود حقیرم گره بخوره به اسم مقدست ... که وای از اون زمان ... که اسم منو با این همه شرم و تقصیر پیش خوبا و برگزیده هات ببرن ...می ترسم از روزی که قطره شرمی باشم به پیشونی روزگار ... که من باعث اشک و غم پسر فاطمه(س) بودم... "
دقت کردم. صدای سیدطاها بود. روی خاک ها سر به سجده ی دعا گذاشته بود و گریه میکرد. نمیخواستم خلوتش را بهم بزنم. برگشتم حسینیه. تا اذان صبح چشمانم هم نیامد. با صدای اذان، ایستادم به نماز. بعد از نماز میخواستم بخوابم اما مگر سرو صدایشان میگذاشت؟!
یک مشت بچه روستایی را جمع کرده بودند دورخودشان و باهم سرود ای ایران میخواندند.
از حسینیه رفتم بیرون باخودم فکرکردم سیدطاها هم که دیشب را نخوابیده پس الان جای ساکت و راحتی پیدا کرده و استراحت میکند. درهمین فکرها بودم که میثم زنگ زد:
-جونم؟
+برو خونه شیخ ممدشون طاها رو بگو بیاد بریم سر پروژه...
-شیخ ممد کیه منو با آخوند جماعت طرف نکن...
+اسمش شیخ ممده تابلو همه روستا میشناسن از هرکی بپرسی، دیرشد بجنب طاهارو خبر..
-زنگ بزن بهش خب
+خاموشه
-خبرت میکنم
تلفن را قطع کردم و زیرلب غرزدم: دیدی گفتم رفته زیر کولر لم داده فرمانده😒
آدرس خانه شیخ محمد را از اولین آدمی که دیدم، پرسیدم. خیلی دور نبود. ولی خواب آلود و کلافه آماده گلایه به سیدطاها بودم که دیدم بالای پشت بام ایستاده و داد میزند: یه آجر دیگه بنداز...
بند نگاهش شدم. با سرو روی خاکی لبخندی زد و گفت: بیا خدا کمک رسوند.
شیخ محمد پیرمرد آفتاب سوخته ای بود که با قدی خمیده وسط حیاط گلی اش قدم میزد. سلام کردم و از پله های کج و کوله گوشه حیاط بالا رفتم. آمدم به سید بگویم برویم سر پروژه که چشمم به سعید خورد. با زیرپوش آرم جهاد و شلوار شش جیب لاغرتر و کوچکتر به نظر میرسید. چپ چپ نگاهم کرد و رفت پایین. سید به من سلام کرد. با نگاهش به ظرف گل پیش پایم اشاره کرد. گفتم: انتظار که نداری اینجا عملگی کنم؟
صدای قشنگی داشت، خواند: شکرانه ی بازوی توانمند/بگرفتن دست ناتوان است
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هشتم یک هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی رفت اردوی شلمچه. منم
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نهم
داشتم از خوشحالی میمردم.
اخ جون.
داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم .
_ مامان. چادر بردارم؟
مامان: اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان: انقدر غر نزن .برو
چادرم برداشتم. گذاشتم تو کیفم. بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم. یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان :تانیا.
_ بله؟
مامان: بیا تلفن. امیرعلیه.
_ اخ جون. اومدم.
از اتاق زدم بیرون.
_ سلام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی: سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی: خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟
امیرعلی:بلی. ابجی من الان کار دارم،بازم زنگ میزنم. فعلا.
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی: یا حق.
.
.
.
.
.
مامان: مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای.
بابا: مواظب خودت باش. خداحافظت.
روبه روی حرم ایستادم. سلام کردم و وارد شدم.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_هشتم از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_نهم
فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد وگفت: برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت،راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود شما از چنین راهی رفتین؟!
خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: بهر حال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم درک درست از مسائل نداشتن میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم....
من گفتم: بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره...
خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد...
هر بار سکوت کردنش نشان از خاطره ی تلخی میداد که دلش نمی خواست به خاطر بیاره....
ولی چاره ایی نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم گفتم: کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید...
گفت: مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم گُذشت توی بچه ها موج میزد واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن ....
فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل می گیره ....
پرسیدم یعنی چی تک بعدی؟؟؟
گفت : خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد...
فرزانه هراسان پرسید منتظر کسی بودید؟؟؟
خانم مائده گفت: نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در را باز کنم برمیگردم خدمتتون...
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: وای دو تا دختر تنها تو خونه ی یه داعشی یا خدا خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش...
منم استرس گرفتم گفتم: فرزانه این چیه آوردی بیرون؟
گفت: اسپریه گاز فلفله! بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد....گفتم: چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولت میای مصاحبه بگیری؟ همونطور که اضطراب داشت گفت: بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه می کنیم شاید لازم بشه ...
بهت زده داشتم نگاش میکردم!
یه لحظه به خودم اومدم گفتم فرزانه چرا همه چی رو بهم می بافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده می دونه ما اینجایم این کارا چیه می کنی؟
در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ...
داشت با خانم مائده بحث میکرد می گفت: من کاری بهشون ندارم ....
نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد...
دیگه نمی تونستیم حرف بزنیم فقط با نگاههای مبهم به در خیره شدیم...
فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپریه گازفلفل!
از شدت استرس تمام بدنش مثل بید می لرزید...البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد...
#سیده_زهرا_بهادر
📚 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
. رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتم🎬 یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله ان
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نهم🎬:
شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که خسته از این دنیا و تعلقاتش شده بود و انگار کاسه صبرش لبریز شده بود، نماز صبحش را خواند و تصمیمش را گرفت.
لباس هایش را در تاریکی اتاق و بی صدا پوشید، روی هر کدام از بچه ها را با پتو داد و همانطور که سعی می کرد اشک چشمانش بر صورت بچه ها نریزد بوسه ای از گونهٔ زینب و عباس و حسین گرفت، اگر کسی شاهد این صحنه بود، کاملا حس می کرد که شاید آخرین باری باشد که این مادر، بچه هایش را می بیند و این بوسه، بوسهٔ خدا حافظی ست.
درب اتاق را آهسته باز کرد، سکوت خانه، نشان از خواب بودن ساکنانش داشت، فاطمه با نوک انگشتان پا به سمت آشپزخانه رفت، او خوب میدانست که هر وسیله کجا قرار دارد، در کابینت را باز کرد و بعد از دقایقی دست کشیدن، آن چیزی را که می خواست یافت، شیء مورد نظرش را کف دستش پنهان کرد و در کابینت را بست و با نوک انگشتان پا و البته با سرعت ساختمان را ترک کرد.
باد سرد صبحگاهی به صورتش خورد و باعث شد چادرش را جلوتر بکشد، هنوز مشت دست چپش بسته بود، انگار می بایست تا وقت معهود بسته بماند.
فاطمه به سمت امام زاده مورد نظرش که تا خانه پدرش فاصله ای نداشت حرکت کرد، او زمانی را به یاد می آورد که برای رسیدن به روح الله بارها این مسیر را طی کرده و چقدر دست به دامان شهدای خفته در آن امامزاده شده بود تا قلب خانواده اش را راضی به وصلت با طلبه ای که از دار دنیا فقط ایمان به خدا را داشت،کند.
چون خانواده فاطمه در عین اینکه پایبند نماز و روزه و حلال و حرام دین بودند، اما علاقه ای به طلبه و طلبه جماعت نداشتند و اما فاطمه چون هدفش زندگی سرشار از معنویات بود، آرزوی ازداواج با طلبه ای پاک و با ایمان را داشت و ازدواجش با روح الله را از اعجاز امامزاده و شهدایی میدانست که به درگاهشان دخیل بسته بود،پس الان هم شکایتش را باید نزد همانها میبرد.
فاطمه نفهمید که چطور مسیر را طی کرده اما وقتی چشم باز کرد که خود را وسط گلزار شهدا دید. آنوقت صبح هیچ کس در آنجا نبود پس فاطمه با فراغ بال بر سر مزار شهیدی نشست و ناخواسته شروع به شکایت کرد: یادت هست چقدر التماستان کردم،چقدر گفتم من از این دنیا نه پول می خواهم و نه مقام، نه دربند زر و زیورم و نه پست و مقام...من یک همراهی مؤمن می خواهم، من یک همسفری خالص می خواهم،همراه . همسفری که دل در گرو ایمان به خدا و عشق اهل بیت داشته باشد، همسفری که شما برایم نشان کنید و برگزینید و می دانستم که انتخاب شما بهترین هست برای من.... می گویند شهدا زنده اند، حالا که زنده اید وضعم را ببینید...منم فاطمه، همانکه میخواست فاطمه گونه زندگی کند...باید خدمتتان عرض کنم ،انتخابتان تو زرد از آب در آمد...فاطمه مشتش را باز کرد، تیغی را که کف دستش پنهان کرده بود نشان داد و گفت: می خواهم در حضور خودتان به این زندگی و این انتخاب پایان دهم،چون راه دیگری ندارم.
فاطمه متوجه نبود که تمام این حرف ها را با فریاد میزند، او داغ دلش را در صدایش ریخته بود و طلبکارانه با شهدا حرف میزد و بر سر آنان فریاد می کشید
فاطمه تیغ تیزی را که میرفت تا با حرکتش بر رگ دست او، رنج زندگی اش را پایان دهد از کاغذش بیرون کشید، روی رگش قرار داد و چشمانش را بست و می خواست دستش را حرکت دهد که با صدای مردی در کنارش به خود آمد: چکار می کنی خواهر؟!
فاطمه که نمی خواست کسی مزاحم کارش شود، دوباره تیغ را درون مشتش پنهان کرد، چادرش را جلوتر کشید و مردی را که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.
مرد که جوانی با صورتی مذهبی و ریش و سبیل بود و کتاب دعایی در دست داشت خم شد و کنار فاطمه حالت نیم خیز نشست و گفت: تو سرباز امام زمان هستی، هر سرباز بارها و بارها در زندگی اش امتحان میشود، باید سربلند از امتحان خدا بیرون بیایی،امام زمان دلش به تو و به فرزندان تو و بقیه شیعه ها خوش هست، خجالت بکش، امید امام زمان را با این کارات ناامید نکن، تو باید قوی تر از این حرفا باشی، ما آفریده شدیم تا در روی زمین خلیفه الله باشیم...از ما با این مقام و منزلت این کارها زشت و بعید هست و بعد با کتاب دستش روی مشت فاطمه زد و اشاره کرد تا مشتش را باز کند.
انگار اختیاری در کار نبود، فاطمه همانطور که مبهوت بود مشتش را باز کرد.
آن مرد تیغ داخل مشت فاطمه را برداشت و از جا بلند شد.
فاطمه سرش را پایین انداخت و داخل چادر پنهان کرد و شروع کرد به گریستن، چند دقیقه ای گریه کرد و بعد نگاهش به کف دست چپش افتاد که هنوز رد خونی که در اثر فشار تیغ بر دستش بوجود آمده بود،برجا بود.
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
ادامه 👇👇👇
═ೋ۞°•📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
D1738865T13241682(Web).mp3
19.35M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_نهم🌱🌸
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_هشتم 🎬: دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد می گذشت، دوهفت
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_نهم 🎬:
فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد.
در صحرایی وسیع و تاریک بود،هیچ کس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدم هایی بلند به سمت فاطمه آمد.
فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمی دانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود، فاطمه می دوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش می شنید. هر چه او سرعتش را بیشتر می کرد،صدای سم هم تندتر میشد،فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد.
در حالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است،یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود.
فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس می کرد کل تنش زیر عرق است،دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است، فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد می کند و سوزشی در سرش می اندازد برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخن های بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت: موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بی شرف..
روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت: خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش،این بچه را نگاه کن ...تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه...رحم کن فاطمه...رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را ...خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو می کنن..
فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه می کرد رو به روح الله گفت: به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم...
روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت: آرام باش عزیزم، می دونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا می کنم، مطمئن باش...
فاطمه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمی مونه...یه کاری کن آقایی...یه کاری کن عمرم...
روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت: من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد...
برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد...
صفحه زرقاط بزرگ...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872