eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
چالش #ما_بیشماریم ❤️ مشهد - میدان شهدا ❇️ ۱۷ آبان ۱۴۰۱ بعد از ظهر 🔺نسبت باحجابا به بدحجابا رو نگ
⭕️ دوستمون کپشن رو خوب نخوندن ""ما نمیگیم بیحجابا اصلا وجود ندارن"" ما هم میدونیم که وضعیت مناطق مرفه شهرهای بزرگ خوب نیست؛ همون اولم به دوستان فعال اعلام کردیم که فقط مرکز شهر مد نظر ماست که تقریبا همه اقشار رفت و آمد دارن... بله یه جاهایی همه باحجابن یه جاهایی همه غیرمحجبه مهم مرکز شهره... پ.ن: هممون باید تو دعاهامون از خدا شجاعت بخوایم...
👈 بزن ببین کجا میره😊👇 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😊سلام وشب خوبان بخیر باعرض پوزش قسمت41 رمان فراموش شد بارگزاری شود اکنون در اختیار شما عزیزان قرار دادیم🙏
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 41 ستاره سهیل اذان ظهر تمام شده بود، که پایش را از آخرین پله پایین گذاشت و با فرشته خداحافظی کرد. نگاهی به حیاط مسجد انداخت؛ خلوت بود. دوست نداشت با نگاه‌های تند مسجدی‌ها روبه‌رو شود. سعی کرد با عجله از مسجد خارج شود که خانم نسبتا مسنی وارد مسجد شد، تا چشمش به ستاره افتاد صدایش زد. -دخترم! دخترم.. میشه کمک کنی به نماز برسم، کمرم درد می‌کنه.. الهی عاقبت بخیر بشی مادر.. و بقیه حرفش در میان ناله‌ای که از کمر درد کشید محو شد. ستاره خودش را به خانم رساند و دستان سفید و نرمش را محکم گرفت. -خب.. راستش.. دیرم شده.. ستاره مانده بود چه کند. از طرفی وجدانش اجازه نمی‌داد رهایش کند، از طرفی دوست نداشت کسی چپ چپ نگاهش کند. مستأصل نگاهی به اطرافش انداخت. بالاخره تصمیمش را گرفت و یک قدم به عقب برداشت و درحالی‌که دست آن خانم در دستش بود، دوباره قدم به حیاط مسجد گذاشت. کفش‌های خانم را برداشت و در جا کفشی قرار داد. با هم وارد فضای مسجد شدند. صدای پنکه سقفی و باد خنکی که چادر ‌گل‌دار نمازگزاران را تکان می‌داد، اولین چیزی بود که توجه‌اش را جلب کرد. از صدای زمزمه سبحان الله گفتن‌ها، حدس زد که رکعت سه یا چهار باشند. خانم را روی صندلی در صف آخر نشاند. همین که خانم روی صندلی نشست دستانش را به طرف آسمان بلند کرد و از ته دل دعا کرد: «الهی عاقبت به خیر شی عزیزم» ستاره در جوابش دستش را به صورت نوازش روی بازوی خانم کشید و گفت: «کاری نکردم.» سلام نماز داده شده بود که ستاره پایش را از مسجد بیرون گذاشت. نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «اگر وضو داشتم، منم می‌خوندم. خب وضو نداشتم دیگه، چپ چپ نگام نکن.» داشت با خدا حرف می‌زد که گوشی‌اش زنگ خورد. یک شماره ناشناس بود. تماس را که وصل کرد، صدای آشنای مینو به گوشش خورد. ✅کپی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 73 با دستانی لرزان تمام در و پنجره‌ها را باز کرد. در راهرو را به طرف خودش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 74 ستاره سهیل ملوک خانم چینی به پیشانی‌اش انداخته بود و مدام تسبیح زردی را در دستش می‌چرخاند. با اینکه در حال ذکر گفتن بود؛ اما ستاره نشانی از آن در صورتش نمی‌دید، بیشتر داشت با چشم‌های عسلی‌اش صورت ستاره را می‌کاوید، تا اثر جرمی در آن پیدا کند. نمی‌دانست زن همسایه دقیقا چه فکری می‌کرد، اما حالت چشمانش کاملا سرزنش‌بار بود، مخصوصا گاهی که به نشانه تأسف، سری هم تکان می‌داد. چشمانش را بست و صورتش را برگرداند، حوصله نگاه‌های سرزنش‌آمیز هیچ‌کس را نداشت. دلش می‌خواست مینو کنارش بود. - بیداری دخترم؟ من زنگ زدم عموت. چشمانش را با صدای ملوک خانم نیمه‌باز کرد. -حاج آقا گفتن، فردا راه میفتن. نگفتم چت شده. گفتم یه‌کم فشارش افتاده، من پیششم. بنده خدا هول می‌کنه، تو جاده خطرناکه. کسیو داری، پیشت بمونه امشب مادر؟ به حدی در حرفای زن همسایه، کنایه پیدا کرده بود که برای جواب دادن، لبان خشکش می‌لرزید. -نمی‌... دونم. ملوک خانم طوری حرف زده بود که انگار، ستاره دچار سرطان مغز و استخوان شده و در حال احتضار بود. بی‌کسی‌اش را هم به رخش کشیده بود. چرا کسی را نداشت که شب را از او مراقبت کند؟ چرا اینقدرتنها بود؟ ناگهان یاد فرشته افتاد، با اینکه نمی‌دانست قبول می‌کند یا نه، ولی ارزش امتحانش را داشت. چشمانش را بازتر کرد. -گوشیم هست؟ ملوک خانم ابرویی بالا انداخت و طلبکارانه جواب داد. - وقتی اورژانس اومد، رفتم با گوشی خودت به عموت زنگ زدم. گفتم شاید نیاز بشه، آوردمش. بعدگوشی را مانند یک گرویی، از زیر چادرش بیرون آورد و به دستش داد. چند لحظه‌ای با تعجب به زن همسایه خیره شد و بعد گوشی را با دست چپش گرفت. صفحه گوشی را باز کرد، از طرفی خدا را شکر کرد که پیام یا تماسی از کیان نداشته، اما با دیدن صفحه خالی از پیام گوشی، انگار رگی در پایش کشیده شد و مور مور کرد. شماره فرشته را گرفت. آن‌قدر بوق خورد که قطع شد. جرأت دوباره گرفتن شماره را نداشت. -جواب نداد مادر؟ دلش می‌خواست بگوید، "من دختر شما نیستم، مادر مادر می‌کنی." ولی آن‌قدر، قدرشناس بود که این جملات را به زبان نیاورد. فقط سرش را به علامت منفی تکان داد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. حتی دیدن نامش، از روی گوشی هم، آرامش بخش بود. صدایش آرام و بی‌رمق بود. - سلام، فرشته جون... ببخشید... حتما مزاحمت شدم.آره... یعنی نه! من... راستش... یه مشکلی پیش اومده. ملوک خانم با دستش اشاره کرد که گوشی را به او بدهد؛ تسبیح زرد در هوا تابی خورد. بعد خودش را معرفی کرد و گفت که چه اتفاقی افتاده، حتی بیش از آنچه اتفاق افتاده بود، تعریف می‌کرد. در نهایت فرشته قول داد تا یک ساعت دیگر آن‌جا باشد. نگاه سنگین ملوک خانم روی خودش، بهانه‌ای شد برای بستن دوباره چشمانش و وقتی که صدای آشنای فرشته به گوشش رسید، بازشان کرد. فرشته با چشمانی که تعجب و نگرانی در آن موج می‌زد، گفت: -ستاره خوبی؟ خیلی نگرانت شدم وقتی شنیدم. ستاره در جوابش، لبخند رضایت‌مندانه‌ای زد. برق چشمان ملوک خانم را هم به خوبی می‌دید که با دقت، نگاه‌ها و حرف‌هایشان را دنبال می‌کند تا مبادا چیزی از او مخفی بماند. گاهی هم بین حرف‌های آن دو می‌پرید و کلمه‌ای را اضافه می‌کرد تا یادآوری کند که او هم آن‌جا حضور دارد. وقتی که ستاره از فرشته پرسید که می‌تواند یکی دو روز مراقبش باشد تا عمویش برگردد، مایه‌هایی از تردید در لبخندش ظاهر شد. -خب... راستش... باید از بابام، اجازه بگیرم‌، ببینم کسی می‌تونه جای من مراقب عزیزجونم باشه.ولی یه کاریش می‌کنم، نمی‌ذارم تنها باشی. بعد پیشانی ستاره را بوسید و با نوک انگشتانش، چند ثانیه‌ای گونه‌اش را نوازش کرد. -ان شاءالله زود خوب می‌شی. ملوک خانم با آن نگاه‌هایی که از بالا به افراد می‌انداخت، فرشته را حسابی زیر نظر گرفته بود و می‌پایید؛ لبخند معنادار گوشه صورتش، ستاره را به یاد خانم‌های مسنی می‌انداخت که در هر وضعیتی به فکر داماد کردن پسر دم بختشانند. با آمدن فرشته، انگار مرهمی روی قلب زخم‌خورده‌اش نشسته باشد، مدام لبخند می‌زد؛ حتی احساس کرد، به آن سیبی که احتیاج داشت، چند گاز کوچک زده است. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم 🔻سعید سرکار، دبیر ستاد توسعه فناوری نانو: 🔸ایران تنها کشوری است که موفق به ساخت دست
🔴به روز باشیم چرا مسعود رجوی رد صلاحیت شد؟! آیا این عدم تایید صلاحیت دلالت بر نبود آزادی در انقلاب اسلامی داشت؟! گروه تروریستی مجاهدین خلق ابتدا به این بهانه ‌که مسعود رجوی تایید صلاحیت نشد، کشور رو به خاک و خون‌ کشیدند. در حالی که این شخص حتی به قانون اساسی هم رای نداد و از این بالاتر، حضرت امام که پشتش به رای ملت گرم بود، به همین دلیل این شخص رو صالح برای ریاست جمهوری ایران ندونستند. و ضمنا کارهای تروریستی و ضدیت با انقلاب اسلامی و همقطاری با صدام، توسط این گروه نشون داد که این عدم صلاحیت بسیار به جا و دقیق بود و ریشه ی یک توطئه رو در کشور خشکاند. گروهی تندرو که حتی می گفتند ارتش هم باید منحل شود، حالا به دامن آمریکا افتادند و نوکر امپریالیزمی شدند که در دوران شاه با آن می جنگیدند!!! 🌸 @hejabuni دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥💥 💥💥 💥 🧕 زنان تاریخ ساز کشورم را بشناس 🎵سرکار خانم نعمتی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕آماندا، غیرمسلمان امریکایی آماندا در دانشگاه با تعدادی دختران مسلمان آشنا می شود و آنها از حجاب برای او سخن گفتند: « آنها به من گفتند که دستور حجاب برای محافظت زنان از نگاه هوس آلود مردان است و این مساله باعث آرامش زنان خواهد شد.🧕 💚 مدتی در مورد این مساله فکر کردم و سپس تصمیم خود را گرفتم. اوائل کمی برایم سخت بود چون تابحال کمتر غیر مسلمانی پوشش حجاب را انتخاب کرده است ❤️ اما پس از مدتی آرامش خاصی پیدا کردم و حجاب را با تمام وجود پذیرفتم.»🧕   🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
45.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ۱۴ دقیقه طوفانی در مورد حجاب ! پاسخ به یک سوال مهم : ⬅️ ما نمیخوایم‌! 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 74 ستاره سهیل ملوک خانم چینی به پیشانی‌اش انداخته بود و مدام تسبیح زردی را در دستش م
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل75 کمی آن‌طرف‌تر، فرشته و ملوک‌خانم ایستاده، در حال گفت‌وگو بودند. ملوک خانم فکش بیش از حد تکان می‌خورد و گه‌گاه چشمان عسلی نافذش را روی صورت ستاره ثابت می‌کرد، تا مبادا فکر فرار به سرش بزند. از طولانی شدن گفت و گوی آن‌ها، حس خوبی نداشت، انگار چیزی به دلش چنگ می‌زد. فرشته مثل همیشه، خوش خنده و آرام به نظر می‌رسید؛ با یک لبخند ثابت روی لبانش، حرف‌های طرف مقابلش را تایید می‌کرد. با صدای داد و بیداد، سرش را به سمت راستش چرخاند، پایه سرم و پرده سبز بالای سرش، دیدش را محدود کرده بود. انگشت شستش را روی دکمه کنار تخت فشار داد و با صدای قیژی، پشتی تختش بالا آمد. گردنش را کمی بالاتر کشید، به فاصله چهار تخت آن طرف‌تر، پسرکی با لباس صورتی یک دست بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود و نعره میزد. -ولم کنین... مامان...نمی‌خوام...دردم گرفت... آی... و بعد هق‌هق گریه‌ای که با پناه بردن به آغوش مادرش، ضعیف‌تر شنیده می‌شد. همهمه‌ای دور تختش شد و پسر از دیدش محو شد. پرستارها انگار داشتند دنبال راهی می‌گشتند، که بیمار را مجبور کنند، فقط چند قدم راه برود. اما پسر سرسخت‌تر از آن حرف‌ها بود، شاید هم ترسوتر، نمی‌دانست. نگاهی به پای گچ گرفته‌اش انداخت، و اطراف خالی تختش! خالی از مادر یا پدری که در آن لحظه برایش دل بسوزانند و کمپوت در دهانش بگذارند. پایش انگار وزنه ده تونی شده بود که نمی‌توانست تکانش دهد، راه گلویش با بغض بسته شده بود. سرش را در نرمی بالش فرو کرد و به سرم بالای سرش نگاه کرد؛ به قطرات شفاف، هنگام چکه کردن. انگار خودش را می‌دید در آینه، در حال گریه کردن. سرو صدای پسرک و افکارش، با صدای سرپرستاری که داشت همراهان اضافی را بیرون می‌کرد، گم شد. -هر مریض یه همراه، بقیه بیرون... آقا برین بیرون لطفا... نه... فقط وقت ملاقات، میگم نمیشه، خانم! با خودش فکر کرد "خدا کنه بجای فرشته، این خانم مارپلِو بیرون کنه " چند دقیقه‌ بعد، فرشته بود که به طرفش آمد، نمی‌دانست برای خداحافظی آمده یا برای ماندن! -عزیزم، ملوک خانمو از همون‌جا بیرون کردن، می‌خواست بیاد خداحافظی کنه باهات، اجازه ندادن. من گفتم می‌مونم. ستاره لبخند کمرنگی زد. -پس مادربزرگت چی؟ -اون حل شد، مامانم سلام رسوند و گفت مراقب دوستت باش. -فرشته! نگاهش را از شرم پایین انداخت. -دردسر شدم برات، شرمنده! فرشته ریز ریز خندید: -فکر کنم یه چیزی ریختن تو سرم، نمکش زیاد بوده... نمک نریز دختر... حالا بگو ببینم چی شد خوردی زمین؟ ستاره نفس عمیقی کشید. -هیچی... این خانم مارپل... فرشته تک خنده‌ای کرد. -خانم مارپل؟؟ - ملوک خانمو میگم، اومد زنگ در خونه... منم تو پله‌ها پام پیچ خورد، بعدم هیچی نفهمیدم. -عزیزم، خداروشکر بخیر گذشت. پاتم زود خوب میشه، نگران نباش. وجود فرشته برایش مثل بارانی بود در کویر، همان‌قدر دلگرم کننده و امید بخش! در تماسی که با عمو داشت، طوری آه و ناله کرد که زودتر از شهرستان برگردند، اما انگار حرف و آبروی عفت، مهم‌تر از پای ستاره بود. عمو از فرشته، تشکر کرد و به ستاره قول داد که در اولین فرصت از خانواده دایی همسرش، عذرخواهی می‌کند و راهی می‌شود. چند ساعت بعد از آن هیاهوی سفید و پر درد محیط اورژانس، ستاره روی تخت خودش دراز کشیده و فرشته هم لبه تخت نشسته بود و با اشتیاق نگاهش را دورتادور اتاق ستاره می‌چرخاند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم چرا مسعود رجوی رد صلاحیت شد؟! آیا این عدم تایید صلاحیت دلالت بر نبود آزادی در انقلاب
🔴به روز باشیم 🔆 ایران؛ هفتمین قدرت جهان ✍ طبق گزارش امریکن اینترست در سال ۲۰۱۷ ایران به عنوان هفتمین قدرت در جهان شناخته شد. 🤴 برخلاف رژیم پهلوی که وابستگی سیاسی آن به حدی بود که انتخاب نخست وزیر و سایر مسئولان باید با نظر مستقیم خارج از کشور (سیاستمداران غربی) انجام می‌شد 🇮🇷 اما در جمهوری اسلامی، مجال دخالت در امور سیاسی به بیگانگان داده نشده به طوری که ایران را که قبل از انقلاب، صرفاً پیاده‌نظام دولت‌های غربی در منطقه بود، امروزه اثرگذارترین کشور منطقه و بعضاً جهان میدانند. منبع 👇 🌐the-american-interest.com/2017/01/24/the-eight-great-powers-of-2017 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part02_مسئله حجاب.mp3
6.42M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری2 ❌ علت رهبانیت وریاضت ها 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏽 ۲ نفر بی‌گناه را وحشیانه کشت و ۴ نفر را زخمی کرد؛هیولایی که تروریست‌های مجازی‌ای مانند علی کریمی ، حاجتی و مصی علینژاد و ... خالقش بودند . 😔 ما هم با لایک و فالو و حمایتشان ؛ به آن‌ها جسارت بیشتری بخشیدیم برای دعوت به آشوب ، وحشیگری و ! 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
۴ 🧕زن باحجاب ، نماد زن انقلابے است. | | 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل75 کمی آن‌طرف‌تر، فرشته و ملوک‌خانم ایستاده، در حال گفت‌وگو بودند. ملوک خ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل76 سری تکان داد و چشمان مشکی‌اش برقی زد. -به‌به! چه اتاق دلبازی داری. ستاره نگاهش را به جایی که فرشته دوخته بود، گرداند. اما چیز زیبایی به نظرش نرسید. نجوا کنان جواب داد: -کجاش قشنگه؟ عین یه گنجشک تو قفس تنهام. فرشته خونه شما چجوریه؟ خلوته یا شلوغ؟ فرشته لبخندی زد و چشمان بادامی‌اش کشیده‌تر شدند. -من بیشتر روزا، خونه عزیزمم، برای کنکور میرفتم اونجا، دیگه نمی‌تونم ازش دل بکنم، ولی خب تقریبا همه‌اش شلوغه، میان میرن... میان میرن! -خوشبحالت فکر کنم، هیچ وقت حس تنهایی منو نتونی درک کنی. فرشته انگشتانش را در هم قلاب کرد و به نقطه‌ای از دستانش که ستاره نفهمید کجاست، دقت کرد. -بدترین تنهایی اینه که آدم دورش شلوغ باشه و کسی نفهمه چقدر تنهاست! لحظه‌ای بینشان سکوت برقرار شد. بعد خیلی سریع فرشته موضوع را عوض کرذ. -راستی اون کتابی که بهت دادم خوندی؟ -راستشو بگم... نه! فقط چندتا صفحه‌اشو. -خب اینکه عالیه! -اینکه نخوندمش؟ فرشته نیشگون آرامی از گونه ستاره گرفت. -نخیر، اینکه چندتا صفحه رو خوندی، جنبه مثبتشو ببین. ستاره فقط به او زل زد. ستاره، می‌تونم برم در یخچالو باز کنم یه‌چیزی برات بیارم بخوری‌‌؟ رنگت پریده. -زحمتت میشه، ببخشید! خیلی همه‌جا بهم ریخته ‌است، داشتم تمیز می‌کردم... نگاهش را روی گچ سفید پایش ثابت کرد. -که، اینجوی شد. -نگران نباش، تو خونمون به من میگن، پرستار خانواده. چادرش را در آورد و خیلی با دقت تا زد. شومیز قشنگ لیمویی که پوشیده بود، به دل ستاره نشست. روسری خاکستری_ طلایی‌اش را تا زد. بلندی مو‌های بافته‌اش تا زیر کمرش می‌رسید. شبیه هنرپیشه‌های هندی بود، بدون روسری و چلدر. با بیرون رفتن فرشته، نتش را روشن کرد. عکسی از پای گچ گرفته‌اش برای مینو فرستاد. -ببین تو که رفتی، چه بلایی سرم اومد. دو تیک مشکی واتس‌اپ، آبی شدند، اما خبری از جواب نشد. وارد شخصی کیان شد؛ آن‌لاین بود. چندبار تایپ کرد اما پشیمان شد و پاکش کرد. صدای به هم خوردن ظرف‌ها و جِرجِر پلاستیک زباله را از آشپزخانه شنید، کمی بعد هم صدای فرشته را. -ستاره، شکر کجا دارین؟ صدایش را بلند کرد. -نمیدونم ببین تو کشوها نیست. آشپزخونه همیشه دست عفته، خبر ندارم. -باشه خودم پیدا می‌کنم. پیمن صوتی از مینو داشت. -ستاره چی‌شدی؟ چه بلایی سرت خودت آوردی؟ ستاره با ناراحتی جواب داد: -دم پله‌ها خوردم زمین. حالا بعدا مفصل می‌گم برات. فعلا که نمیتونم دانشگاه بیام. -ای وای چقدر بد. عموت اومده؟ چیزی نگفت؟ کاری داری بیام پیشت؟ -نه عموم تو راهه.. ممنون عزیزم، کاری نیست. یکی از اقواممون پیشمه. حوصله توضیح دادنِ اینکه فرشته چه دوستی با او دارد را نداشت، از طرفی رفتار غیر‌قابل پیش‌بینی مینو، همیشه می‌ترساندش، تصمیم گرفت درباره مینو چیزی نگوید. -فعلا، خیلی خوابم میاد. بای. صدای باز شدن در هال را شنید؛ کمی خودش را بالا کشید تا از شیار بین پرده‌ها، حیاط را ببیند. صورت کشیده‌ فرشته، پشت پنجره ظاهر شد. -با اجازتون این چادر رو از روی بند برداشتم، زباله‌ها رو گذاشتم دم در. -وای فرشته! من شرمنده می‌شم به خدا. فرشته چشمکی تحویلش داد. -می‌خوای شرمنده نشی، خوب استراحت کن. دوباره صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه شنید. به نظرش آمد، حتی اگر آدم نداند، چه کسی در آشپزخانه مشغول کار است، اما از روی سروصداها حدس زدنش کار سختی نیست. لطافت صدایی که از آشپزخانه به گوشش می‌رسید چقدر برایش متفاوت و دوست‌داشتنی بود. بنظرش آمد، صدای کار کردن آدم‌ها هم با هم متفاوت است، حتی اگر نداند دقیقا چه کسی در آشپزخانه ظرف می‌شوید. از فکری که به ذهنش رسید، خنده‌اش گرفت، انگار وجود کوتاه مدت فرشته روی فکر کردنش هم اثر گذاشته بود. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓