eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
29هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
319 ویدیو
23 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
لثه‌ش میخاره بچه‌م 😅 @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست دارم به مناسبت رسیدن ماه ربیع یک مسابقه در کانال برگزار کنم 😍 همراه باشید☺️
سفرنامه اربعین ۰۳ منزل پنجم بعد از اذان ظهر بیدار شدم. پسرم قبل من بیدار شده بود و مشغول بازی با پسرعمو و بقیه بچه‌ها بود. نماز خواندیم و سفره نهار پهن شد. من نخوردم. در فاز درمانی «استراحت گوارشی» بودم. فقط آب خنک... چای هم اگر بود دلم میخواست؛ ولی در موکب ما آن ساعت روز چای گیر نمی‌آمد. چون هم تیم چای موکب جایش را از طلوع آفتاب به تیم شربت میداد هم مواکب عراقی اطراف چای را تعطیل میکردند. پس اگر از چای صبحانه جا می‌ماندی، میرفت تا عصر. برای چای‌خورها ریاضت بزرگی است😅 ما نه. من دنبال آب جوش بودم کمی خاکشیر یا بارهنگ یا کلپوره بخورم. نبود. بیخیال شدم و با همان تدبیر اعظم و مؤثرِ «پرهیز» (نخوردن) جلو رفتم. برق زیاد میرفت اما اغلب هم سریع وصل میشد هم کلا برق کولرهای بزرگ موکب از بقیه جاها جدا بود و هرگز قطع نمیشد. اما آن روز ظهر ناگهان هردو کولر با هم خاموش شدند. در گرمای سر ظهر صبر کردیم که درست شود. نشد. بیشتر صبر کردیم، نشد. با هم موکبی ها میگفتیم برویم موکب کویتی ها. اما جدی نبود حرفمان. امید داشتیم زود درست شود. تا بالاخره آب پاکی را ریختند روی دستمان و گفتند به این زودی ها نمیشود. مشکل اساسی است و زنگ زده اند تعمیرکار از شهر و از نمایندگی بیاید. کمی دیگر صبوری کردیم اما دیگر نمیشد. بچه بی‌تاب شده بود و نق نق میکرد. دخترها البته سرگرم بودند و مشکلی نداشتند. من دوتا پسرها را آماده کردم و دوتا گوشک و لباس و کمی خوراکی در یک کیسه کوچک گذاشتم و زدیم بیرون به سمت موکب کویتی ها. این بار با این آگاهی که حتما شلوغ است. اما من هم چاره نداشتم. با دوتا بچه کوچک رفتم داخل حیاط. شلوغ بود اما صاحبان موکب دم در می‌نشستند و حواسشان بود. فارسی را راحت اما با کمی لهجه عربی حرف می‌زدند. نمیدانم چرا و چطور. بچه را از کالسکه برداشتم و کالسکه را گوشه ای پارک کردم. میخواستم بروم داخل که گفت: تو دیروز هم اینجا نبودی؟ خوشحال از آشنایی قبلی، با حوصله و لبخند گفتم: «چرا، ما خادم هستیم😊 همین موکب بغلی. کولر موقت قطع شده و بخاطر اذیت بچه‌ها اومدم اینجا بشینم تا درست بشه» واقعاً انتظار داشتم با خوشرویی برخورد کند. مخصوصاً که ما هم مثل خودشان خادم بودیم! یعنی فاز «همکاری» بردارد و با وجود این دوتا بچه و داغی هوا، بفرمای گرمی بگوید. به ویژه با توجه به رفتار خوب دیروزشان. اما رو ترش کرد و چهره در هم کشید😳 گفت: «اِنجوری (=اینجوری) که نمیشه! نمیشه بیاید اینجا» از تعجب مانده بودم!! چه فرقی دارد؟! من با زائران دیگر؟! خب من هم یک در راهِ حسین مانده!! من هم یک مهمان اباعبدالله! خدایا! من هم هیچ محل ندادم! انقدر که غیرمنطقی بود. دست بچه را گرفتم و رفتم تو. سعی کردم هیچ ناراحت نشوم و برداشت بد نکنم. گفتم حالا یک نفر اینجوری گفته از کجا معلوم اصلا در موکب کاره‌ای باشد؟! خطای یک فرد را چرا به حساب همه باید گذاشت؟! خب داخل همانجور که انتظار می‌رفت کیپ تا کیپ آدم بود. زائران خسته راه و پناه گرفته از گرما. زیر پتو. همان جلو در فضای بسیار کوچکی چند نفر دیگر از خدام موکب ما نشسته بودند. با خوشحالی سلام کردم و پرسیدم که به آنها هم چیزی گفته یا نه. نگفته بود. گویا فقط من با آن دو بچه، توی چشم و حافظه‌اش بوده ام! ادامه👇
جلو میرفتم و دنبال جا میگشتم. نبود که نبود! آن ته سالن کنار کولر یک جای کوچک خالی چشمم را گرفت. رسیدم بهش و همسایه‌اش گفت اینجا نمیشود نشست، خیس است (آب کولر). ناامید شدم. یکهو همان خانم گفت: «خانم دکتر، بیا اینجا بشین» 😍 آشنا درآمد. حتماً از خانم های موکب بود که زودتر از ما پناه آورده بود. با تشکر نشستم و گفتم «خدا خیرتون بده. شمام از بچه‌های موکبید؟» با مهربانی و خوش رویی گفت نه! فهمیدم که مثل موقعیت‌های دیگر، این آشنایی هم به لطف فضای مجازی است! 😅 خدایا شکرت! خدا امواتشان را بیامرزد. نشستم و بچه را شیر دادم و مشغول حرف شدیم. دو خواهر جوان و خوش رو و مهربان با خانواده شان. با کاروان بزرگ دانشگاه های تهران آمده بودند. البته به دلیلی جلوتر از بقیه بودند (غروب روز بعد، کاروانشان از جلوی موکب ما گذشت و یک ویدئو ازشان گرفتم. بخاطر حال و هوای غزه و مقاومت شان. همه پرچم در دست و حماسی‌خوان) خانم کناری هم بیدار شد. عذرخواهی کردم بابت نشستن روی تشک و تنگ کردن جایشان. با خوشرویی زیاد گفت که «چه حرفیه اشکالی نداره» خدا عزتشان دهد. بچه باز هم در خنکا و سکوت موکب خواب رفت. دل خودم هم خواب میخواست. اما شرایطش نبود. باوجود سخاوت هر چند نفر میزبان، جا محدود بود. پسر دیگرم ورجه وورجه میکرد. باید آرامش میکردم تا آرامش زائران در حال استراحت را نگیرد. لذا برای اولین بار در این سفر، گوشی دادم دستش تا بازی کند. اصلاً راضی نبودم چون میدیدم چطور با بازی سرعتی دچار هیجان و اضطراب میشود. از حرکت ناخودآگاه پا و بدنش معلوم بود. اما متاسفانه نمیشد در آن شرایط کاری کرد. بازی خاص و عجیبی نبود (سونیک) اما مناسب سن ایشان نبود. بچه‌های بزرگتر نصب کرده بودند و ایشان هم دوست نداشت بازی های مناسب سن خودش را بازی کند. آنجا و آن ساعت جای چانه زدن و سر و کله زدن نبود. یکهو میفتاد روی دور جیغ و لجبازی و گریه‌ی آرام نشدنی مخصوص سن‌ش و بیا و درستش کن🤦‍♀😶‍🌫🫣🤕🫠 کمی که نشستیم دختر بزرگم هم آمد. خدایا تو را کجا جا دهم؟! داشتم خداراشکر میکردم که تنها آمده، که ناگهان دختر کوچکم هم آمد 😰 آن دوتا کوچک بودند، این دوتا را کجااا جا میدادم؟! در طول مرز باریک بین تشک ها نشاندمشان. اما آن‌ها می‌خواستند دایره ای بنشینند. به مرکزیت چه چیزی؟ واضح است، گوشی موبایل! به سختی و با لطف صاحب تُشکان (😄) مدیریت کردم. پسرم دستشویی اش گرفت. رفتیم سمت سرویس ها. خانم سِن‌داری دم در سرویس ها نشسته بود برای مدیریت استفاده از حمام ها. پسرم انگار که میخواهد خانه بخرد، با همان اداهای بچگانه طبیعی این سن، بعد از برانداز دستشویی ها بالاخره یکی را انتخاب کرد. تا رفت به سمتش، خانم ناظم با اشاره و عربی و کمی تند، فهماند که باهاش برو! تنها نره! برو حواست به تطهیر و تمیزی دستشویی باشه! تعجب کردم. وا! خب معلوم است که میروم! به ما ایرانی ها که دیگه نگوووو اما دیدم نه، او هم حق دارد. لابد چیزهایی دیده که تذکر میدهد! از ایرانی و عراقی! همه جا همه جور آدم پیدا میشود، به ظاهر هم نیست! جنگ اول هم که بِه از صلح آخر است! با سر، اطمینان خاطر دادم که پیرزن الکی حرص نخورد؛ و بچه را بردم دستشویی. ادامه👇
برگشتیم و کمی که نشستیم، از جلوی در، هاتف خوش خبری، جوری که صدایش تا آخر بیاید اعلام کرد که کولرها وصل شده اند. ما هم ضمن تشکر از صاحب تُشکان، بساط را جمع کردیم و برگشتیم. آخیش از آن سرما که وارد گرمای حیاط می‌شدیم حس میکردیم استخوان هایمان گرم می‌شوند و به حال می‌آیند! 😅 در حیاط سفره پهن کرده بودند. چه ساعت غذا بود؟! نمیدانم. غذا چلوگوشت بود و قرمه سبزی. هیچ میل نداشتم. اما مشکل اینجا بود که کالسکه پشت خانم‌های سر سفره قرار گرفته بود. دیدم جالب نیست اینهمه آدم را بلند کنم به خاطر کالسکه، «فالله خیر حافظا» ای خواندم و به کالسکه فوت کردم و آن را همانجا رها کردم تا بعداً بیایم و بردارم. بچه به بغل رفتیم سمت موکب. بچه‌ها مشغول بازی و مهد شدند. دخترها کلاس قرآن. خانمی پیغام داد که خانم موحدی را دم در کار دارند. بابا ساکش را تحویل ما داد که ادامه راه تا کربلا را راحت و سبک تر برود. فقط یک چفیه برداشت. قرار بود که بعد از زیارت کربلا دوباره پیش ما برگردد و شب جمعه برود نجف و صبحش فرودگاه. نماز خواندیم و بچه را به همسر سپردم و برگشتم کالسکه را بردارم. حس جالبی نبود که جلوی چشم صاحبان موکب کویتی ها، یکهو بروم داخل و یک کالسکه را بردارم و بیایم بیرون! ولی خب فکر میکنم همان شناختن من کمک کرد که شک نکنند و گیر ندهند. حال گوارشی ام خیلی بهتر بود. موکب ابوعلی هرشب چند میز کنار هم میگذاشت و قبل میز اول یک بشقاب میداد دستت. یکی یکی میرفتی جلو و هرکس چیزی در بشفابت میگذاشت. کتلت، سیب زمینی سرخ کرده، بادمجان سرخ شده، کلم و پیاز و فلفل دلمه خرد شده. بعد دوباره همانجا یک بشقاب دستت میدادند و میرفتی جلو و برایت میوه میگذاشتند. پرتقال، هندوانه، موز. از هرکدام فقط یک تکه. من از بین همه اینها، فقط و فقط پرتقالش را میخواستم. میلم معده‌ام فقط به پرتقال بود. رفتم و از پس اصرارهای میزبان ها برای گرفتن همه پذیرایی ها و امتناع من، دو سه تکه پرتقال گرفتم و خوردم. رفتیم داخل خیمه. برنامه های فرهنگی اش راه افتاده بود. از جمله همان دوربین VR. هنوز خلوت بود و من هم خواهش کردم به ما هم نوبتی بدهند. تماشا کردم. روایت کوتاهی از علقمه بود، پر از تیر و نیزه و علمدارِ بر زمین افتاده😭 بعد گشتی در قسمت های مختلف خیمه زدم و عکس گرفتم. شرایط که مناسب شد، بچه را سپردم دست خانم های موکب، و بالاخره برای اولین بار رفتم درمانگاه! خانم دکتر شیفت با همدلی و درک، گفت من همین اطراف هستم هروقت خسته شدی یا بچه بیدار شد بگو برگردم. و من هم مثل تشنه ای که به آب می‌رسد، با نشاط و شوق بی حد، نشستم بر صندلی طبابت. آن هم از جنس خدمت به زوار الحسین فقط کسانی که در این جایگاه ها (خدمت جهادی) بوده اند لذت عمیق و بی حدش را درک میکنند. حال دل را خوب میکند، روح را سبک و پرنده. اصلاً خودش برای خودش یک جور تراپی است! مریض ها ساده بودند. يعنی مریضی ها. احساس سوزش گلو و گرفتگی عضلات و بیرون روی و درد عضلانی و... البته داروهای ما هم بسیار محدود! در موارد گوارشی و سرماخوردگی و سرفه، میخواستم چندتا توصیه گیاهی و خانگی کنم اما اکثر افراد هیچ چیز همراه نداشتند. آویشن، عسل، بارهنگ، نعنا و... مشغول بودم که خانم دکتر برگشت و همانجا ماند. همان موقع یک نفر دم ورودی اتاق مراجعین، صدایم کرد. برگشتم و خواهرم را دیدم. غافلگیر شدم و خیلی خوشحال. همان زمان دخترم هم رسید و گفت بچه بیدار شده و بی قراری میکند. خاله را هم دید و حسابی ذوق کرد. شیفت کوتاه را تحویل خانم دکتر دادم و بلند شدم. همسر و همراهان خواهرم را دیدم و سلام علیک. بعد هم دعوتشان کردم به روضه خیمه. پسر من هم همانجا بود. خواهرم و همراهانش قصد ماندن نداشتند. گفتند زود است و هنوز دو ساعتی میخواهند راه بروند. کالسکه دوقلو (کنار هم، عصایی) خریده بود و بچه‌ها اذیت نشده بودند. البته میگفت بیشتر اوقات دختر کوچکش بغلش بوده و در کالسکه نمینشسته. بعد از خیمه کمی هم با هم داخل استراحتگاه نشستیم و بچه‌ها با خاله خوش گذراندند. بچه‌های خاله هم سرگرم شدند. نیم ساعتی مهمان ما بود و کمری صاف کرد (دراز کشید) و رفت. من هم بالاخره بعد از ساعت ها غذا نخوردن، کمی نان و پنیر و گردو خوردم و خوابیدیم. @hejrat_kon دعوتید به خوانش سفرنامه ما شروع از 👈 اینجا
پذیرایی موکب ابوعلی
مردم و علقمه....
خوراکی موکب ابوعلی البته این مال یک شب دیگه ست
مارشالی که آمده بود خدمت کند اما قسمتش نبود و استفاده نشد
اما این چرخ، توفیق داشت کفش پاره شده زوار را میدوخت
امروز هم روضه خانگی داشتیم. ساده و بدون تکلف روضه ما امروز یک مهمان ویژه داشت؛ دخترکی معصوم که تا آخر عمر معصوم و بی گناه خواهد موند! مامانش از همکاران بنده است پزشک و متخصص متخصص رادیولوژی و سونوگرافی توی بارداری متوجه شده بود که دختر نازش، مبتلا به سندروم داون هست اما با عشق فرزندش رو نگه داشت. چون مرجع تقلیدی جواز سقط جنین مبتلا به سندروم داون رو نداده و لذا شرعاً سقط داون حرام هست. این مامان دکتر متدین متشرع این فرزند رو حفظ کرد و به دنیا آورد و الانم با عشق مادرانه داره بزرگش میکنه. البته که براش سخته ولی حتماً دلش دریاااست که این تصميم رو شجاعانه گرفته و حدود الهی رو زیر پا نذاشته. با وجود اینکه میدونید متاسفانه پزشکی قانونی ما مجوز سقط سندروم داون رو میده! (دقت کنید که این مجوز، اصلاً مجوز شرعی نیست. چون قانونی نیست که مجلس و شورای نگهبان تصویب و تاییدش کرده باشه. میدونم عجیبه ولی واقعیته! هرکس شک داره میتونه تحقیق و بررسی کنه. نه فقط داون بلکه کلی بیماری دیگه که پزشکی قانونی به راحتی جواز سقط رو میده اما شرعاً سقطشون جایز نیست و حرامه😔) خلاصه که بله همچین دوستای بزررگی دارم😍🦋… آدم هایی که حتماً نگاه خاص و الطاف ویژه خدا رو در زندگی شون دارند؛ چون این ابتلاء رو - که حتماً از سر حکمت خداوند هست- عابدانه و صبورانه پذیرفتن…محتسباً صابراً… چقدرم بی آزار و آرام بود🥺… عزیزکم… به سندروم داون، سندروم مهربانی هم میگن…از بس این بچه‌ها مهربان اند و معصوم… @hejrat_kon پی‌نوشت: درباره غربال‌گری(NT، آزمایش خون)، قبلا گفتم مخالفم چون غیراستاندارد و غیرعلمی اجرامیشه و درمانی نیست
هجرت | مامان دکتر |موحد
امروز هم روضه خانگی داشتیم. ساده و بدون تکلف روضه ما امروز یک مهمان ویژه داشت؛ دخترکی معصوم که تا آ
فقط تشخیصی هست با کلی خطا و مشکل در بیان احتمالات. نهایتا هم راهکارشون سقط جنین هست. من برای هیچ یک از فرزندانم انجام ندادم و هرکس ازم بپرسه نه تنها توصیه نمیکنم بلکه اکيداً میگم که انجام نده. مدام هم کلی مراجعه دارم از مادران باردار پررررر از استرس که غربال‌گری انجام دادن... در حالی که شیوع داون یک در هر 1000-1100 تولد هست، اما سالانه هزاران هزار مادر باردار با غربال‌گری داون دچار استرس و نگرانی های بیش از حد میشن و دوران شیرین بارداری براشون تلخ میشه با خاطراتی گزنده.... اگر وقت کنم یک متن تبیینی درباره غربال‌گری مینویسم تا ببینید چقدر غیرعلمی هست، علاوه بر غیرشرعی! @hejrat_kon
درباره غربال‌گری و سونو آنومالی اسکن و... قبلاً کمی نوشتم بخونید
درباره واکسن های جدید هم دوست داشتم متن متقن و مستدل بنویسم ولی واقعا وقت نمیکنم خیلییی سرم شلوغه خیلی مختصر اینکه: منم دلم با این دوتا واکسن جدید (پنوموکوک، روتاویروس) صاف نیست😢 علیرغم اینکه از نظر علمی واکسن های خیلی خوبی هستن ولی چون یکباره و فوریتی وارد برنامه ملی شدن و از منشأشون مطمئن نیستیم و این دست مسائل، من نمی‌پسندمشون برا پسرم قصد داشتم نزنم که الحمدلله بهش نرسید. ولی بقیه واکسن ها که سالهاست در کشور و برنامه ملی هستن و روشون نظارته و خودم از یکی از مسئولین امین شنیدم که می‌گفت سازمان پدافند غیرعامل بررسی‌شون کرده و مشکل نداشتن (برخلافِ ادعای بی اساس خیلیها درباره جیوه و آلومینیوم و...)، رو موافق هستم و برای بچه‌هام زدم و میزنم و این کلیپ و سخنرانی های فضای مجازی و حرف های این و اون، هیچ ارزشی برام ندارند. چون اغلب شون نادرست هستن و عوام فریبانه یا غیرعلمی یا اصلا درباره کشورهای دیگه و بی‌ربط به ما به امید روزی که همممه واکسن های مورد نیاز ما در داخل تولید بشه. چون بهرحال واکسن یک محصول بیولوژیک و حساسه ما میتونیم... قطعاً میتونیم... @hejrat_kon
نمیدونم میشه بگیم این دو تا رو نمیخوایم یا نه (مثلاً تره باره بگی این دوتا رو نذار باقی رو بذار برام لطفاً 😁) تجربه ندارم و نپرسیدم
هجرت | مامان دکتر |موحد
درباره واکسن های جدید هم دوست داشتم متن متقن و مستدل بنویسم ولی واقعا وقت نمیکنم خیلییی سرم شلوغه خ
درباره اصل واکسن بحث های علمی رو کار ندارم، به کنار. اونهایی که کلا دین و اسلام و... رو قبول ندارند هم عرضی ندارم خدمتشون. اونهایی که اسم طب اصطلاحاً اسلامی رو یدک میکشن اما ولایت فقیه و... رو قبول ندارن هم هیچ اما برا اونهایی که ادعاشون اسلامه و بر زبانشان آقا آقا، امام خامنه‌ای، رهبری، ولی فقیه، نایب امام زمان و...، علاوه بر اسناد دیگه، برای اونها یه تکه از صحبت های آقا هست مال دیدار با نخبگان (مدال آوران) همین اواخر تو بحبوحه انتخابات خیلی صریح از واکسن نام بردن. اگر بتونم پیداش میکنم میذارم که حداقل این افراد دست از لجاجت متعصبانه و متاسفانه غیرعلمی بردارن. البته اگر برا اثبات حرف خودشون به اسم اسلام، از رهبری هم عبور نکنند! مظلوم اسلام مظلوم اهل بیت علیهم السلام لُبِسَ الإسلامُ لُبسَ الفَروِ مَقلُوبا (اسلام مانند پوستينِ وارونه پوشيده میشود) @hejrat_kon
💡چند سؤال و جواب پیرامون پیام‌های قبلی: ❓یک جا میگید رهبری با واکسن موافقند، یک جا میگید دلم با دو تا واکسن جدید صاف نیست و نزدم! تناقضه 🧐 ✅ من درباره آقا، عرض کردم «اصل» واکسن! یعنی کلیت بحث واکسیناسیون! یعنی در مقابل عده‌ای مدعیِ اسلام که میگن واکسن چیه و همه‌ش توطئه است و یهودیه و تهدیده و همه‌ش ضرره و فقط با فلان معجون و گیاه و حجامت بچه‌ها رو تقویت کنید، فرد آگاه و عالم و بصیر و روشنفکری چون رهبری، موافق واکسن (که پایه علمی داره و مبتنی بر شواهده) هستند. ولی این به معنای این نیست که تک تک واکسن ها با جزئیات، مهر تأیید داره! این دیگه وظيفه بقیه است که در ذیل این کلیت علمی و صحیح، مراقبت و نظارت داشته باشند برای جزئیات صحیح! اگر یادتون باشه ایشون هشدار صریح دادند «واردات واکسن آمریکایی و انگلیسی ممنوعه» پس ما باید دقت و نظارت کنیم روی منشأ واکسن‌ها، محتویات شون و... که عرض کردم در حد بررسی من، واکسن‌های قبلی و قدیمی تر بررسی شدن. ولی این دو تا جدید شاید بررسی بیشتر بخواد. در کل من هم معتقدم مطالعات و بررسی ها روی همه واکسن ها باید بیشتر باشه؛ علمی و شواهد محور. بهرحال واکسن یک محصول بیولوژیک و حساس و مهم هست. (ضمناً تقویت ایمنی از طریق سایر روش‌ها هم به جای خود) ❓این دو واکسن جدید در چه ماه‌هایی تزریق میشن؟ ✅ در ۲ و ۴ و ۱۲ ماهگی ❓ اگر بخوایم میشه بگیم نزنن؟ ✅ چند نفر از مخاطبین گفتند که به مراقب سلامت مرکز بهداشت گفتن این جدیدها رو نمیخوان، اون ها هم قبول کردن و نزدن براشون. برخی امضا هم گرفتن برخی نه. ❓چرا تو کشور ما واکسن اجباریه؟! تو کشورهای دیگه نیست! چرا تو این یکی ما شبیه غربی‌ها نیستیم؟ ✅ کی گفته اجباریه؟! اجبار نیست. اینهمه آدم هم هستن که نمیزنن! که البته حق‌الناس و جواب دادنش گردن خودشون.. اینکه چرا حق‌الناس هست رو قبلاً توضیح دادم. به غیر اون، این افراد باعث میشن بیماری‌هایی که با چند دهه تلاش و هزینه در جمهوری اسلامی ایران، ریشه کن (اصطلاحاً) شدن، دوباره برگردن و مجدداً کشور بره زیر بار این بیماری ها. که متاسفانه نتایجش به بار اومده و به لطف واکسن نزده ها، در نقاطی از کشور این بیماری ها برگشتن… ❓يعنی میگید این دو واکسن جدید بد هستند؟ ✅ واکسن پنوموکوک از نظر متخصصان اطفال خیلی واکسن خوبیه و در کاهش عوارض و ابتلا و بستری های اطفال و... مؤثره. روتاویروس رو هم خیلی از متخصصین تایید میکنن. پس اصل لزومش به نظر علمی میرسه. اما جزئیات دیگه چی؟ اینکه چرا انقدر فوریتی وارد شد؟ واکسن پنوموکوک چندین سال هست که فروش داروخانه‌ای داره(واکسن پرونار) که عمدتاً از فایزر تهیه می‌شه (فایزر بدنام!) اما واکسن پنوموکوک معاونت بهداشت از منبع سرم انستیتو هند هست. شرکت سرم انستیتو از نظر اداره بیولوژیک سازمان غذا و دارو، مورد تایید هست و شرکت‌های وارد کننده نماینده ثبتی این شرکت هستند. در حال حاضر، واکسن‌های پنتاوالان و DTP و فلج اطفال تزریقی و بخشی از MMR هم عمدتاً از همین منبع تامین می‌شن. و DT خردسال و بزرگسال و BCG (سل) و هپاتیت B تولید داخل هستن (MMR هم تولید داخل داره). امیدوارم نهادهای نظارتی زودتر و کامل خیال مردم رو راحت کنن. و امیدوارم زودتر به تولید داخل و تولید ملی همه واکسن ها برسیم. ✍ د. موحد | هـجرٺــــ بله و ایتا @hejrat_kon
عمریست دخیلم به ضریحی که نداری ... یااَبا مُحَمَّدٍ یاحَسَنَ بنِ عَلِیِ اَیُّهَا المُجتَبی💚 یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه 😭 @hejrat_kon كريمِ شهرِ مدينه، چقدر می‌آيد به دست‌های شما ذره‌پروری كردن 😭 ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ آجرک الله یا صاحب‌الزمان 🖤 یا ربّ الحسن بِحَقّ الحَسن اشفِ صَدر الحَسَن بِظهورِ الحجة 🤲
@hejrat_kon «عمریست دخیلم به ضریحی که نداری» حسن جان 😭
امام حسن مجتبی علیه السلام_همرزمان حسین .aac
2.17M
🎙 بخشی از کتاب «همرزمان حسین علیه السلام» درباه امام حسن علیه السلام در ادامه میفرمایند: «اینجاست که به نظر شیخ آل یاسین و سید شرف الدین، قهرمان اول کربلا امام مجتبی است و قهرمان دوم، امام حسین بن علی است! او [امام حسن] بود که صحنه کربلا را درست کرد» @hejrat_kon
کتاب رو قبلاً معرفی کردم تو کانال هست
یه کلیپ هم هست که خانم قهرمان پارالمپیک، از اتفاقی که براشون افتاده و موجب معلولیت شون شده میگن. میگن من بر اثر واکسن فلج اطفال در یک سالگی، فلج شدم. سه تا سؤال برام پیش اومد: ۱- یک سالگی اصلا واکسن فلج اطفال نداره! 🤔 ۲- ایشون میگن قبل واکسن تب داشتن و با تب رفتن بهداشت! لذا احتمالا قبل واکسن دچار اون مشکل فلج کننده شده بودن! یا حداقل یک مسئله و بیماری زمينه‌ساز قوی داشتن! ۳- دقیقاً چه ماده‌ای تو واکسن بوده که در این زمان بسیار کوتاه از مرکز تا خونه، فلج کامل داده و زمین گیر کرده؟ بعد اگر انقدر ماده مشکل‌داری داشته و همه چیز مربوط به واکسن بوده، بقیه چرا طوریشون نشده؟ @hejrat_kon بهرحال با آرزوی موفقیت های روزافزون🌷 الحمدلله که با وجود این مشکل جسمی، با قدرت اراده جلو رفتند و افتخار ملی کسب کردند. الإمامُ الصّادقُ عليه السلام: ما ضَعُفَ بَدَنٌ عمّا قَوِيَت علَيهِ النِّيَّةُ هيچ بدنى در انجام آنچه نيّتِ بر آن قوى باشد، ناتوان نيست.
سفرنامه اربعین ۰۳ منزل ششم صبحانه نیمرو آوردند داخل استراحتگاه. با اشتها خوردیم. حالم خوب بود. یکی از خانم‌ها شب قبل از موکبی حریره نشاسته با زعفران گرفته بود. به من داد تا به پسر کوچکم بدهم. با اینکه خیلی شیرین بود اما دوست داشت و خورد. خواستم بروم و لباس‌های پسرها را از روی بند و زیر آفتاب داغ جمع کنم. دیشب همسر پسرها را برده بود حمام و یک کیسه لباس کثیف تحویلم داده بود. موکب بخش رختشورخانه (لاندری) داشت و لباس‌های کثیف را میدادی و تمیز و اتوکشیده تحویل میگرفتی. اما من نخواستم بدهم. گفتم همین یک توفیقِ شستن رخت‌های زائران کوچک اباعبدالله را هم از خود بگیرم؟! البته بعد متوجه شدم ایجاد بخش رختشورخانه به علت کمی و قطعی مکرر آب سرویس بهداشتی و حمام بوده که خب قاعدتاً با شست و شوی لباس توسط آنهمه آدم، اوضاعش بدتر میشد (لذا روز آخر دیگر چادرها و لباس‌های راهمان تا تهران را، خودم نشُستم و دادم رختشورخانه. باقی را هم گذاشتم تهران بشوریم) لباس‌های خشک شده داغ را که برداشتم، دیدم جمع خانم‌های پیاز پوست کن جمع است. دلم می‌خواست شریک شوم. نشستم کنارشان به کار. البته هم جا محدود بود هم چاقو. یکی از خانم‌ها موقت جایش را به من داد. همان چند دقیقه را با شوخی و خنده گذراندیم. میگفتم با این حجم مواجهه با پیاز صبح و شب، یک مطالعه باید طراحی کنم ببینم آیا میزان ابتلای شما به سرماخوردگی در این سفر با سایر خدام که مواجهه با پیاز ندارند، تفاوت معنادار دارد یا نه😅 فعلاً تنفس عمیق داشته باشید و بخور پیاز بدهید ان‌شاء‌الله که مفید است 😉 با پوست کردن چندتا پیاز خوشبخت، منت بنده طوری بر امام حسین و خدای کریم مهربان بزرگم گذاشتم و چند حاجت طلب کردم (همان همیشگی) صدایم کردند که بچه تو را میخواهد. آن خانم هم که چاقو و جایش را؛ بلند شدم. مثل روزهای قبل اوقات مان به امورات بچه‌ها میگذشت. بیرون رفتیم و پسرها مشایه گردی کردند. در این گشتن ها، یک تیشرت مشکی کوچک و یک عدد پوشک! نصیب پسر کوچکم شده بود. در فکر این بودم که برای نهار کباب بگیرم که ضعف دیروزم را جبران کند. اما رفتم استراحتگاه و دیدم نهار پلوست با همان کباب های موکب. خوب شد. با کمی نوشابه خنک سیاه بهتر هم شد (نوشابه مشکی در برخی مشکلات گوارشی مثل تهوع یا سنگینی معده کمک کننده است. ولی خب چیز قابل توصیه دائم نیست) به این فکر کردم با جمع کردن نوشابه سهم بچه‌هایم، میتوانم یک ساک نوشابه سوغات ببرم. خنده‌ام گرفت😅 (بچه‌هایم الحمدلله هیچکدام از بچگی هیچ نوشیدنی گازداری نخورده و نمیخورند) قبل غروب، زن دایی همسر گفتند چندین موکب جلوتر آقای بنی فاطمه مراسم دارد. خیلی دوست داشتم بروم. اما چون قطعی نبود گفتم شما بروید من توانستم خودم می‌آیم. با دختر کوچکم رفتند. اما همان زمان بعد از چند ساعت بیداری، پسر کوچکم خواب رفت. دلم نیامد جابجا و بیدارش کنم. نرفتم. بعد نماز مغرب گفتند گروه «منم بچه مسلمان» شبکه پویا (و قرآن) قرار است روی جایگاه زیر مانیتور موکب ما اجرا داشته باشند. بچه بیدار شد و ما هم رفتیم بیرون. اول «پارسا» رفت داخل غرفه کودک و آنجا با بچه‌ها برنامه داشت. بعد هم با «عمو صادق» و «آقا رحمان» رفتند روی جایگاه. جالب بود با اینکه برنامه به زبان فارسی بود، عراقی ها، کوچک و بزرگ، نشسته و ایستاده بودند به تماشا. و با خنده بچه‌های ایرانی لابد، میخندیدند. در کل با استقبال بچه‌های عراقی از برنامه‌های غرفه کودک حس میکردم چقدر عطش و نیاز و خلأ وجود دارد. بچه‌های بزرگتر عراقی، یعنی ۱۰-۱۲ ساله حتی، جمع میشدند دور سرگرمی ساده‌ای مثل رنگ آمیزی های کودکانه. چیزی که برای بچه‌های ما حالت اشباع و حوصله سر بَر دارد و بعید است رغبتی نشان دهند. مربی مهد هم تایید کرد که بله این خلأ و عطش برایشان هست و حتی بعضاً مهارت‌های ساده مثل کار با قیچی یا رنگ آمیزی و مداد صحیح به دست گرفتن را بلد نیستند. ادامه 👇
بعد از برنامه پسرها را سپردم به همسر و یکی از خانم ها و با دختر بزرگم که برای خودش نقشی در درمانگاه دست و پا کرده بود (انتظامات و مسئول خودخوانده فراخوان بیمار بعدی و...) رفتیم درمانگاه. کمی شلوغ بود و با خانم دکتر شیفت، دوتایی مریض دیدیم. چندتایی که رد شد، پارسا و عموصادق مراجعمان شدند. پارسا که نشست، خانم دکتر شیفت با اینکه بچه نداشت و اصلا شبکه پویا نگاه نمی‌کرد، با ذوق اجازه گرفت که با بیمار سلبریتی اش (😅) عکس بگیرد. به من هم گفت بیا توی عکس. بعد هم عموصادق آمد و دخترم از ما چهار نفر عکس گرفت. ازشان اجازه گرفتم برای نشر. چون بهرحال اینجا به عنوان بیمار حاضر بودند و حریم شخصی شان محسوب میشد. اجازه دادند. بعد از چندتا ویزیت، آمدند دنبالم که بچه بیدار و بی تاب شده. رفتم. آرام که شد با هم رفتیم پیش خادم های مشغول آماده کردن صبحانه ها. خیلی کمک نبودم البته. همنقدر که نام مرا هم بنویسند... بچه‌ها که خسته شدند رفتیم استراحتگاه. خلوت بود. اکثر خانمها مشغول کار بودند و نبودند. آخرین گروه کربلایی ها هم رفته بودند زیارت عشق. به این فکر میکردم که الحمدلله بچه‌های من نسبتاً بی سروصدا و بی آزار بودند. برخی بچه‌های موکب مدام جیغ بقیه را درمی‌آورند یا گریه و بهانه گیری داشتند. البته من مشکلی نداشتم. صدای بچه‌ها در مغز من تبدیل شده به پیش زمینه صوتی! البته خب هنری نبود؛ دوتا دخترم که بزرگ هستند و قاعدتاً آنقدری اذیت ندارند (دعواهایشان لفظی و زیرزیرَکی است! تذکرهای من هم با چشم غره 🤨) پسر کوچکم هم که هنوز وارد بازی ها نشده و خداراشکر از لطف ابی عبدالله گریه و بی قراری شبانه نداشت (ترس این را داشتم که شبها بی خوابی و سروصدا کند اما نکرد🥺) پسر بزرگم که هزار الحمدلله با پدر و در قسمت مردانه بود😮‍💨🤲 اگر اینجا بود یحتمل بچه‌های من هم شراکتی در سروصدای بچه‌های استراحتگاه میداشتند!😈 می‌ماند پسر وسطی که او هم با پسرعمویش، با سازگاری و انعطاف، بازی و تعامل می‌کرد. مسئله ای که کمی مرا نا-راحت کرده بود این بود که... چندتا از خانم های موکب، فرزند نداشتند، بچه دار نمیشدند... و حالا یک مادر چندفرزندی مدام جلوی چشمشان بود...😞 لابد به هر بوسه من، به هر شیرخوار به آغوش گرفتن من، دلشان.......💔❤️‍🔥 سعی می‌کردم مراعات کنم ولی حتماً از دستم در میرفت... اصلاً برای کسی که یک چیزی را ندارد، ساده ترین مسائل و صحنه ها هم می‌تواند غصه آور و حسرت برانگیز باشد و بغض ایجاد کند. مثل خود من که حالا که مادر ندارم، ساده ترین دیالوگ های آدم های اطرافم با مادرشان یا روزمره ترین تعامل شان با مادرشان برای من....... لذا در این مدت سعی می‌کردم حتی کمتر بچه‌ها را ببوسم اما یقیناً از دستم دررفته... همین شد که در آن زیارت مختصر دست و پا شکسته کربلا، مخصوص یاد این چند خادم همسایه بودم و دعایشان کردم. ظهر چهارشنبه نهار آب دوغ خیار بود. سبک و خنک! بچه‌ها درست نخوردند. مهم نبود. این چند روز اصلا برایم مهم نبود این بچه‌های بدغذا سر وعده‌های نهار و شام، غذای سفره را میخورند یا نه. چون اگر گرسنه میشدند میرفتند سر وقت کباب های اعلیِ موکب! و سیب زمینی سرخ کرده و حتی همبرگر همسایه ها. رفته بودم سمت اتاق پشتی موکب، که آن خانم دکتری که مرا یاد مادرم می انداخت را دیدم. دل به دریا زدم و بهش گفتم. سریع موضوع را گرفت و مرا در آغوش فشرد. شروع به صحبت کردیم و فهمیدم درست حدس زده ام و شیمی درمانی میشود. و عجیب تر اینکه او هم دقیقاً ۷ ماه پیش خواهرش را با سرطانی شبیه مادر من از دست داده است. میگفت خیلی بی‌تاب است و هنوز نتوانسته بپذیرد. گفت خوش به حال تو که آرامی. حتی چند نفر خواب خواهرم را دیده اند که از من ناراحت بوده. چون من بی تابی میکنم. گویا اموات از بی تابی بازماندگان اذیت میشوند. خداراشکر کردم که هرچقدر در دنیا به عنوان یک فرزند بهرحال مادرم را اذیت کرده‌ام، بعد از رفتنش لااقل با این یک مسئله آزارش نداده‌ام! و هیچکس از ما بی‌تابی و جزع و فزع ندیده است. از خواهرش گفت و از مادرم گفتم. خواهرش زنی مؤمن و متدین و خانواده دوستی بوده و قرار داشته‌اند امسال با هم بیایند مشایه… حالا لابد او هم از راه‌های آسمانی زائر حسین است… گفت که برای فرزندان خواهرش که جوان و نوجوان اند دعا کنم. شرایط سختی است… حق داشت… من هم التماس دعا گفتم و برگشتم سمت استراحتگاه. @hejrat_kon
پارسا و غرفه کودکان @hejrat_kon
نماز جماعت های موکب با نمای خیمه