#روایت_حاشیه_یک_دیدار
سه
یادمه رفتم تو اتاق. گوشی رو برداشتم. به بابام نمیتونستم زنگ بزنم. نمیتونستم بگم چی شده. فقط پیام دادم که مامان حالش بد شده و بردیم بیمارستان، بیاید.
بیدار بود. آدرس گرفت...
به دوستام که از صبح زود بیدار بودن و برا دیدار راهی شده بودن پیام دادم.
نمیدونستم چه کار کنم.
فقط لباس میپوشیدم برای بیرون رفتن.
مقصد؟
نمیدونستم.
گفتم «الهی خُذ بناصیتی»
یه بارونی کرِم رنگ داشتم که مامانم بهم داده بود. مال زمان جوانی خودش بود! ... سالها پیش داده بود به من ولی چون خیلی گشاد بود نمیپوشیدم. فقط همین اواخر بارداری ها گاهی تنم میکردم. این یکی دو هفته هم، لباس بیرونیم همین بود.
تنم کردم.
روسری؟
معلومه…روسری سبز…
تماس گرفتم با همسر و پدر. هردو گفتن کاری اینجا از تو برنمیاد. برو به کارت برس.
قرآن و تسبیحم رو برداشتم.
از نگهبانی مجتمع، چفیه ای رو که سفارش داده بودیم طراحی بشه با متنی خطاب به پزشکان غزه، و دوستم صبح خیلی زود داده بود دست نگهبان، تحویل گرفتم.
اسنپ گرفتم به مقصد دیدار.
اما تمام مدت فکرم این بود که الان #وظیفه م چیه؟ اگر باید الان کنار مامانم باشم و نیستم چی؟ اون دیدار و همه خوبیهاش چه سودی برام داره اگر جایی باشه غیر از جایی که #باید باشم؟
میخواستم به اسنپ بگم تغییر مسیر بده سمت بیمارستان.
اما باز هم در تماس با خانواده، گفتن اینجا نمیتونی کنارش باشی، برو. تا ظهر کارها انجام میشه و عصر میریم کرمان…
آروم تر شدم. احتمالا همین کار، بهترین بود.
حالا به خواهرم باید میگفتم.
خواهر کوچکتر باردارم…
که قرار بود امروز از صبح بیاد خونه مون پیش مامان... حتما اونم دیشب با خودش فکر کرده اونجا که میرم چی برای مامان ببرم که میلش بکشه و بخوره؟
حالا باید بهش چی میگفتم ؟
پیام دادم
به برادرم هم.
قرآن خوندم. ذکر گفتم.
یادم اومد به اون درخواستی که میخواستم داشته باشم؛ همون حمد شفا.
با چه حالی تغییرش دادم به طلب مغفرت؟... نمیدونم... چی به من گذشت واقعا؟... نمیدونم…
میدونم که دوست داشتم جمله بلندتری بگم. بگم که آقا مادرم شاید همون الگوی سوم زن بود که شما فرمودید. زمان انقلاب یک #انقلابی_مبارز بود. زمان #جنگ تو #جبهه کردستان فعال و در خدمت. تو خونه یک #مادر بی نظیر بود و مادرانگی رو در حق ما تمام کرد. کدبانو بود و خانه ما خانه مصرف گرایی نبود، خانه تولید و قناعت و ساده زیستی بود. مادرم هرگز انسان منفعل و بی تفاوتی نبود. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. حتی تو همین آخرین سفر قبلِ از پا افتادن، شمال، لب ساحل…
(اما بغض امانم نداده بود و فقط تونستم بگم آقا لطفا به دعایی مادرم رو بدرقه کنید)
بعد ذهنم رفت سمت بند پایانی متن. همون عبارات درباره #غزه.
خدای من... این چند روز در حالت عادی هم که من این متن رو برای خودم برای تمرین میخوندم، به اینجا که میرسیدم بغض میکردم و صدام میلرزید! حالا با این حالم... نکنه کلا نتونم بخونم؟
کمک کن خدا...
(و فکر کردم که شاید بعد از اتمام صحبت، من دیگه تموم شم و از حال برم... ولی نرفتم. اون نگاه های پدرانه مهربانانه آقا بعد از صحبتم، اون «طیب الله انفسکم»، اون دعا، سر پا نگه دارنده ترین و تقویتی ترین داروی دنیا بود!)
یکی از دوستان به مسئول برنامه اطلاع داده بود. تماس گرفت گفت هیییچ اجبار و فشاری از سمت ما وجود نداره، شما هر کاری که راحتید انجام بدید. اصلا خودتون رو به سختی نندازید.
گفتم نه، تو راهم. میام.
رسیدم.
همه ۷-۸ خانمی که قرار بود صحبت کنن جمع شدیم. چندین بار خواهش و تذکر که صحبت ها بیش از ۵ دقیقه نشه که به همه برسه.
من و یکی دو نفر جزو ذخیره ها بودیم. شنیده بودم که چون جامعه علوم پزشکی تو بقیه دیدارها هم فرصت صحبت داره، تو اولویت نذاشتنش. اولویت با نماینده هایی از سایر اقشار بانوان. مثل مادران، ورزشکارها، هنرمندان و...
منطقی بود
اعتراضی نداشتم
آرام بودم
گفتم هرچی صلاحه؛ هرچی خیر باشه پیش میاد.
ادامه دارد
@hejrat_kon