🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
امروز دور میدان آزادی پر بود از عکس شهدا همه شهدا عزیزند ولی چشم من باز میگشت دنبال عکس #شهید_ابر
غلط املایی داشت ببخشید اصلاح شد😢
تایپ سرخودِ گوشی چیا تایپ میکنه و ارسال میشه بی هوا😒
مگر چیزی جز شهادت
لایق همچو شمایی بود 😢😭
ولی درد و دلانه بگویم داداش
دنیا خیلی شما را کم دارد
حضورتان بسیار محسوس است
اما ...
عطر نفس هایتان را ...
چه بگویم که دلتنگی راه
نفس هایم را سد نشود و
و بغض امان بی امان دلم را نَرُباید
و اشک راه چشم هایم را گم نکند
پیش "مادرتان خانم زهرا(سلاماللهعلیها)" مارا دعا بفرمایید مهربان برادر 🌹😭
شهادتت مبارک قهرمانِ دلسوز
#سالروز_شهادت
#شهید_ابراهیم_هادی #صلوات 🌺🍃
@hekayate_deldadegi
علی آقا ۵ روزه کوچولو ترین شرکتکننده راهپیمایی امروز
دیگه از این کوچیکتر یه راست از اتاق زایمان باید اومده باشه تو راهپیمایی😄
"ان شاءالله خداوندمتعال" حفظش کنه
بابلسر، هادی شهر
#ماشاءالله #صلوات🌺🍃
من در ایـن خلوت خـٰاموش سڪوت
اگر از یادِ تو یادی نکنم میشڪنم . . !
#قهرمان_شھیدم #صلوات 🌺🍃
•
💛🌻‹ ›
🌹 خوابی که سپهبد شهید حاج قاسم پس از شهادت سردار شهید آقا مهدی زین الدین دیدن
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهاند.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن😭. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود
«سلام من در جمع شما هستم»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_مهدی_زین_الدین #۳_صلوات 🌺🍃
⭕️روزهای اخر ڪانال
#قسمت_چهارم
شب چهارم محاصره هم داشت ڪم ڪم از بچه ها خداحافظی می ڪرد. از یڪ طرف غربت پیڪرهای دوستان، لحظه ای ارامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود.
در آن اوضاع دلخوشی ما به ابراهیم بود. او بزرگتر ما به حساب می امد. یڪی از بچه ها با صدایی نسبتا بلند به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ ڪس نتوانسته توانمان را ببرد، نه دشمن و نه اتش بی امانش! اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه ڪم اب به ما برسد، دمار از روزگار دشمن در می اوریم.
نمی دانم چرا یڪ لحظه یاد ڪربلا افتادم. یاد علی اڪبر(ع) وقتی ڪه از میدان به سراغ پدرش امد و گفت: العطش قد قتلنی...
یاد شرمندگی امام حسین(ع)...
من می دانستم ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم ڪرد برای خودش چیزی نماند! درهمان نیمه شب ابراهیم از ڪانال بیرون رفت.حوالی صبح بود. هوا در حال روشن شدن بود. ناراحت بودم ڪه نڪند ابراهیم... یڪباره دیدم یڪ نفر از بالای ڪانال خودش را به پایین انداخت. همه خوشحال شدند. ابراهیم با چند قمقمه پر از اب برگشت.
به ابراهیم گفتم: دیر ڪردی برادر؟
ابراهیم گفت: برای پیدا ڪردن اب تا نزدیڪی نیروهای خودی رفتم و در حال جنگ با بعثی ها دیدم. با تعجب گفتم: تا اونجا رفتی؟خب برنمیگشتی!! ابراهیم بلند شد و رفت تا به نیروها سربزند.
ابراهیم تا نزدیڪ نیروهای خودی رفته بود. اومی توانست دیگر به ڪانال نیاید، اما امده بود. با چند قمقمه آب.ڪسی چه می داند شاید اوهم به رسم ادب مولایش حضرت عباس(ع)، با یاد لب های خشڪیده از عطش بچه ها، لب به آب نزده بود
#ا.Ebrahimhadi #صلوات