☕️ یک فنجان کتاب ...
یک داعشی کریه و بدترکیب آمده بود توی خانه و با کفش ایستاده بود روی فرش. آمد طرفم. به خودم می لرزیدم. گفتم اگر نزدیکم شد، بلایی سرخودم می آورم. ناگهان دیدم سری توی دستش گرفته، آن را کوبید به دیوار. رفت داخل اتاق. پشت سرش یواشکی نگاه کردم. چند نفر دست بسته کنارهم ردیف کرده بود. یکی یکی سرهایشان را با تبر می زد. سرها می افتاد، ولی خونی نمی چکید. شوهرم تکانم داد: " کابوس می بینی؟!" عرق از سر و صورتم می چکید. با گریه خوابم را برایش تعریف کردم. دراز کشید و گفت:" ناراحت نباش، خواب زن چپه!" با عصبانیت گفتم:" اون سرِ #آقامحسن بود!" شوهرم گفت:" دارم میگم خواب زن چپه!" تا صبح از فکر و خیال خواب به چشمم نیامد. صدقه ی سنگین دادم. فردا شبش که #آقامحسن زنگ زد، دلم آرام گرفت. به "زهرا" خوش خبری داد که هفته ی بعد جور میکند با "علی" بروند، سوریه. "زهرا" درگیرودار ساک بستن بود که عکس اسارتش منتشر شد.
🍃به نقل از مادر خانمِ آقا محسن🍃
#کتاب_سربلند
#شهید_محسن_حججی
🌸 @hekayate_deldadegi 🌸
#شهید_ابراهیم_هادی💚
✓ برای رسیدن به پله ای که شهید بر آن ایستاده است، باید گامی به بلندای گذشتن از همه چیز برداشت، حتی گذشتن از #آبرو ...
"شهدای گمنام بیمارستان" بقیه الله اعظم (عج)" ، امروز به یاد #داداش_ابراهیم" و #آقامحسن "