🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_بیست و چهارم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹
#پاسگاه پنج
#راوی: رضا علیپور
پنج كيلومتر مسير را به سمت سه راه بدون مشكل طي کردیم. به پاسگاه سوم
رسيده بوديم كه ناگهان دشمن متوجه حضور ما شد. با تانك و نفراتي كه در
بالای ارتفاعات و در سه راه مستقر بودند به سمت ما آتش گشود.
هيچ پناهي نداشتیم. سريع كنار جاده، كه حدود يك متر پايينتر از جاده بود،
سنگر گرفتيم. حجم آتش آنقدر زياد بود كه مدت زيادي زمينگير شديم.
كسي جرئت نميكرد سرش را بالا بياورد.
بعضی از بچه ها، که در شیار پایین کوه قرار داشتند، برای اینکه در معرض
رگبار دشمن نباشند خودشان را به داخل آب انداختند! آبی که در آن سرما
تقریبًا یخ زده بود.
وضعيت واقعًا بحراني بود. زمان در حال از دست رفتن بود. باید کاری
ميکردیم. در اين هنگام آقا سيد مجتبي بلند شد و با صدايی رسا فرياد كشيد و
گفت: »الله اكبر.«
بعد ادامه داد: »از بچه هاي گروهان سلمان هر كی هست با من بياد.«
پشت سر او پسرعمويش سيد مصطفي و چند نفر ديگر از زمين كنده شدند.
انگار همه منتظر فرياد الله اكبر آقا سيد بودند. همه روحیه گرفتند.
بچه ها توانستند با شلیک آرپي جي يكي از تانكها را منهدم كنند.
با انفجار تانک دشمن و فریادهای سید مجتبی نیروها، كه روحيه گرفته
بودند، به طرف پاسگاه چهارم حركت كردند. پس از درگيري كوتاهي پاسگاه
فتح شد.
به آخرین مرحله کار نزدیک ميشدیم. حدود پانصد متري ما پاسگاه پنج
قرار داشت.
خودم را به سيد مجتبي رساندم. به همراه او جلوتر از بقيه نيروها بودم. از
حاشية سمت راست جاده به طرف پاسگاه پنج حركت كرديم. به دويست متري
پاسگاه رسيديم. سكوت عجيبي در سه راه احساس ميشد.
پاسگاه پنج درست مشرف به سه راه و بالای تپه قرار داشت. با خودم گفتم
احتمالًا كسي در پاسگاه حضور ندارد. شاید عراقیها با شنیدن صدای درگیری
فرار کرده اند.
با سرعت جلو ميرفتیم. توی همین افکار بودم که یک دفعه صدای شليك
تيربار و آرپي جي از بالای تپه و داخل پاسگاه به طرف ما آغاز شد. بلافاصله
تانک عراقی از روبهرو شلیک کرد. همة ما زمینگیر شدیم!
خودمان را از روی جاده به سطح شيبدار کنار آن پرت كرديم. در اين موقع
یک دفعه صدای نالة سید مجتبی را شنیدم! سيد فریاد زد وگفت: »يا زهرا(س) و
بعد آرام روی زمين نشست.«
وقتي سيد اينگونه نام مادر را به زبان آورد معنايش اين بود كه اتفاقي برایش
افتاده. با شنيدن اين ذكر ناخودآگاه به سمتش برگشتم.
گلولة تيربار گرینوف به بازوي سيد اصابت كرده بود. گلوله از بازو رد شده
و پهلوي او را پاره كرده بود.
دویدم به سمت سید. او را به سمت شیار کشاندم. حال و روز او اصلًا مساعد
نبود. خونریزی شدیدی داشت. ميخواستیم سيد را به عقب منتقل كنيم اما قبول
نكرد. ميگفت: »بايد پاسگاه دشمن را فتح كنيم.«
در اين هنگام، بقيه نيروها از راه رسيدند. سید علی دوامی، حاج تقی ایزد،
فرمانده گردان، و ...
با حجم آتش بچه ها تانك دشمن فرار کرد. بعد از دقايقي پاسگاه پنج به
دست رزمندگان اسلام فتح شد.
عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت. خبر پیروزی بچهها بلافاصله
اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در محورهای مجاور پا به فرار گذاشته
بودند.
کار پاکسازی تمام شد. سيد نيروها را براي ادامة عمليات سازماندهي و
تعدادي از بچهها را در سنگرهای اطراف سهراه مستقر كرد. با اين كار راه فرار
نيروهاي عراقي مسدود شد.
آن موقع بود که سید به عقب منتقل شد. اما من خیلی ناراحت سید بودم. شب
قبل ميگفت: »آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم.«
حاال با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل ميکردند.
در مرحله سوم اين عمليات شهر هفتاد هزار نفري حلبچة عراق آزاد شد.
مردم حلبچه از رزمندگان اسالم استقبال با شکوهی کردند. دولت عراق نیز
از آنها انتقام گرفت! روز 25 اسفند شهر حلبچه به شدت بمباران شیمیایی شد.
👈 صلوات
🌱 کانال شهید ابراهیم هادی🌱
✨@hekayate_deldadegi✨