🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_بیست و هفتم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#پایان جنگ
#راوی :جمعی از دوستان
سوم راهنمایی بودم. آقا سید به من قول داده بود. اگر معدلم باالی هفده شود،
مرا به جبهه ببرد.
روزی برای دیدن آقا سید به منزلشان رفتم. مادر سید گفت که او مجروح
شده. به زودی مرخص ميشود و به خانه ميآید.
چند روز بعد برای عیادتش رفتم. چهرهاش باآن ریش های انبوه و موهای بلند
شبیه میرزا کوچک خان شده بود.
با آقا سید شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و خندیدم. بعد گفتم:
»شما شهید نميشوی، بیخودی اینقدر تلاش نکن!«
تیر خورده بود به پهلوی سید. روده اش را سوراخ کرده بود؛ چون داخل بدن
ترمیم شدنش مشکل بود، سوراخی روی شکمش ایجاد کرده بودند. روده به
کیسهای متصل شده بود.
به شوخی گفتم: »سید، این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما رو خفه کرد!«
آقا سید خندید و گفت: »اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما
فرار ميکنند. حاال باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن
ميشود.«
این جمله او مرا به فکر برد. آقا سید در حال شوخی هم یک معلم به تمام
معنا بود.
٭٭٭
روزهای سختی بود. در ایام بهار 1367 هر روز خبرهای نگرانکننده از
جبههها ميرسید.
نیروهای دشمن توسط تمامی سران استکبار تقویت شدند. دشمن هر روز به
منطقهای حمله و آنجا را تصرف ميكرد.
هر روز خبر شهادت یکی از دوستان و رفقا ما را در غم فروميبرد.
ماه رمضان بود. در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچهها خبر آورد که سید علی
دوامی در شلمچه به شهادت رسید.
یکباره حال و هوای همه ما تغییر کرد. همه بچهها سید علی را دوست
داشتند. همه گریه ميکردند.
بعد از مراسم تشییع، یکی از دوستانی که تازه از جبهه برگشته بود گفت:
»سید علی دوامی، در شب 21 ماه رمضان سال 1346 به دنیا آمد. در شب 21
رمضان سال 1367 او را دیدم که تا صبح گریه ميکرد!«
سید علی از خدا توفیق شهادت ميخواست. ميگفت: »خدایا به زودی این
سفره جهاد و شهادت جمع خواهد شد. خدایا ميترسم بعد از این همه سال
حضور در جهاد، با مرگ طبیعی از دنیا بروم و ... .«
تا اینکه صبح همان روز به همراه نیروها به سمت خط مقدم شلمچه رفت.
ساعتی بعد خبر رسید که سید علی مجروح شده. بعد هم خبر شهادت او اعالم
شد.
روزهای سختی بود. خیلیها احساس کرده بودند که به روزهای آخر حماسه
رسیدهایم. مجتبی با آن حال و روز و با کیسهای که به او متصل بود تصمیم
گرفت به جبهه بازگردد!
به دنبال رضا علیپور و چند نفر دیگر رفت. گفت: »امام; پیام داده و فرموده
جبههها را پر کنید. من ميخواهم بروم. بقیه دوستان نیز همراه او آمدند. در اولین
روزهای تابستان راهی هفتتپه شدند.
حاج تقی ایزد وقتی چهره مجتبی و دیگر دوستان مجروح را دید جلو آمد.
بعد از دیده بوسی گفت: »رفقا، شما با این وضعیت توان رزم ندارید. از شما
خواهش ميکنم برگردید.«
با اصرار حاجی همه برگشتند. یک ماه بعد، با پذیرش قطعنامه از سوی
حضرت امام;، دوران جهاد اصغر به پایان رسید.
بدن مجتبی طی این دوران پنج بار به سختی مجروح شد. سید یک بار هم
شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد.
زخم های ظاهری بدن سید، مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت
دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨