eitaa logo
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
219 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
705 ویدیو
24 فایل
🍃بسم رب شهدا والصدیقین🍃 +إمروز فضاے مجازے میواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•]😊 ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! میدانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند. @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: "يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي كانال سوم هستن".آن فرمانده هم جواب داد: "كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و پر از موانع. " بعد ادامه داد:" گردانهاي خط‌شكن براي اينكه زير آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره روي سر اونها آتيش مي‌ريزه".بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: "مي‌دوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه‌ها چيده بود . مي‌دوني عمق موانع نزديك چهار كيلومتر بوده، مي‌دوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقي‌ها داده بودن."خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا بايد چيكار كنيم" گفت: "اگه بچه‌ها بتونند مقاومت كنند يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام مي‌ديم و اونها رو مي‌ياريم عقب" در همين حين بيسيم‌چي مقر گفت: "از گردان‌هاي محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بيسيم‌چي گفت: "ميگن برادر ياري با برادر افشردي دست داد".اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابت‌نيا، معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچه‌ها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا حاكم بود. @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " ۲ بيستم بهمن ماه، بچه‌ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه ‌شدند. صبح، يكي از رفقا را ديدم كه از قرارگاه مي‌آمد پرسيدم:"چه خبر؟"گفت: "الان بيسيم‌چي گردان كميل تماس گرفته بود و گفت شارژ بيسيم من داره تموم ميشه،خيلي از بچه‌ها شهيد شدن، براي ما دعا كنين، به امام هم سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت مي‌كنيم".با دلي ‌شكسته و ناراحت گفتم:"وظيفه ما چيه، بايد چيكار كنيم؟"گفت: "توكل به "خدا(متعال)"، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي‌شه."غروب بود كه بچه‌هاي توپخانه ارتش با دقت تمام خاكريز‌هاي دشمن را زير آتش گرفتند و گردان‌ها بار ديگر حركت خودشان را شروع كردند و تا نزديكي "كانال كميل و حنظله" پيش رفتند، تعداد كمي از بچه‌هاي محاصره شده توانستند در تاريكي شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولي اين حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتيم. در اين حمله و با آتش خوب بچه‌ها بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد. @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " ۳ صبح روز بيست‌ويكم بهمن هنوز صداي تيراندازي و شليك‌هاي پراكنده از داخل كانال شنيده مي‌شد. به خاطر همين مشخص بود كه بچه‌هاي داخل كانال هنوز مقاومت مي‌كنند. ولي نمي‌شد فهميد كه پس از چهار روز با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پايان عمليات اعلام شد و بقيه نيروها به عقب بازگشتند.يكي از بچه‌هايي كه ديشب از كانال خارج شده بود را ديدم مي‌گفت: "نمي‌دوني چه وضعي داشتيم، آب و غذا كه نبود مهمات هم که كم، اطراف كانال هم پُر از انواع مين ، ما هم هر چند دقيقه تيري شليك مي‌كرديم تا بدونن ما هنوز هستيم. عراقي‌ها هم مرتب با بلندگو اعلام مي‌كردن "تسليم شويد".لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود، روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه مي‌كردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده مي‌شد. دوست صميمي من "ابراهيم" آنجاست و من هيچ كاري نمي‌تونستم انجام بدم.آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم. @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " #والیبال_تک_نفره "بازوان قوي ابراهيم" از همان اوايل دبيرستان نشان داد که در بسياري از ورزشها قهرمان است. در زنگهاي ورزش هميشه مشغول واليبال بود. هيچکس از بچه ها حريف "او" نميشد.يک بار "تک نفره" در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم ورزش، شاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد "ابراهيم" واليبال را بيشتر تک نفره بازي ميکرد. بيشتر روزهاي تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي ميکرديم. خيلي از مدعي ها حريف "ابراهيم" نميشدند. #کلام_ابراهیم #برای_دوست_شهیدم @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " ۲ اما بهترين خاطره واليبال "ابراهيم" برميگردد به دوران جنگ وشهر گيلانغرب،درآنجا يک زمين واليبال بودکه بچه هاي رزمنده درآن بازي ميکردند. يک روزچند دستگاه ميني بوس براي بازديد از مناطق جنگي به گيلانغرب آمدند که مسئول آنها آقاي داودي رئيس سازمان تربيت بدني بود.آقاي داودي دردبيرستان معلم ورزش "ابراهيم"بود و اورا کامل می شناخت.ايشان مقداري وسائل ورزشي به "ابراهيم" دادوگفت: هر طور صلاح ميدانيد مصرف کنيد.بعدگفت: دوستان مااز همه رشته هاي ورزشي هستند و براي بازديدآمده اند."ابراهيم" کمي براي ورزشکارهاصحبت کرد ومناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد.تااينکه به زمين واليبال رسيديم. آقاي داودي گفت:چند تااز بجه هاي هيئت واليبال تهران باما هستند.نظرت برای برگزاري يك مسابقه چيه؟ساعت سه عصر مسابقه شروع شد.پنج نفر که سه نفرشان واليباليست حرفه اي بودند يک طرف بودند،"ابراهيم" به تنهائي درطرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند."ابراهيم" طبق روال قبلي باپاي برهنه و پاچه هاي بالازده و زيرپيراهني مقابل آنها قرار گرفت.به قدري هم خوب بازي کردکه کمترکسي باورميکرد.بازي آنهايک نيمه بيشترنداشت و بااختلاف ده امتياز به نفع "ابراهيم" تمام شد. بعدهم بچه هاي ورزشکار با"ابراهيم" عکس گرفتند.آنهاباورشان نميشديک رزمنده ساده،مثل حرف هاي ترين ورزشکارها بازي كند.يكبارهم درپادگان دوكوهه براي رزمنده ها از واليبال "ابراهيم"تعريف كردم.يكي ازبچه ها رفت وتوپ واليبال آورد.بعد هم دوتا تيم تشكيل داد و"ابراهيم" راهم صدا كرد. @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! میدانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند. @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! میدانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند. #کلام_ابراهیم @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! میدانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند. @hekayate_deldadegi
🍃🌸🍃 دمی با " آقا ابراهیم هادی " از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: "يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي كانال سوم هستن".آن فرمانده هم جواب داد: "كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و پر از موانع. " بعد ادامه داد:" گردانهاي خط‌شكن براي اينكه زير آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره روي سر اونها آتيش مي‌ريزه".بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: "مي‌دوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه‌ها چيده بود . مي‌دوني عمق موانع نزديك چهار كيلومتر بوده، مي‌دوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقي‌ها داده بودن."خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا بايد چيكار كنيم" گفت: "اگه بچه‌ها بتونند مقاومت كنند يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام مي‌ديم و اونها رو مي‌ياريم عقب" در همين حين بيسيم‌چي مقر گفت: "از گردان‌هاي محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بيسيم‌چي گفت: "ميگن برادر ياري با برادر افشردي دست داد".اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابت‌نيا، معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچه‌ها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا حاكم بود. @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃 دمی با آقا ابراهیم هادی 🍃 #غروب_خونین
🍃 دمی با آقا ابراهیم هادی 🍃 عصــر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند.  مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور چيزي در حال حركت است!  با دقت بيشتري نگاه كردم. کاملا مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي آيند.فريــاد زدم و بچه ها را صدا كردم. بــا آنها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم گفتم تيراندازي نكنيد. ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم.  ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم. با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي بالاميآورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد! حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت! دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت! گفتم: مگه فرماندها و معاونهاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟! گفت: جواني بود كه نمي شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش بود. ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و... داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم. اين ها مشخصات ابراهيم بود. با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟ گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند. دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟! يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزه. شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب.ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد. ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و...بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم. يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن. آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خيليها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتانصداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد.يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران. هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلامكند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد! @hekayate_deldadegi
🍃 دمی با آقا ابراهیم هادی 🍃 با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خالف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود.آن شــب همه بچه ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام »کانال کميل« معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم. از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم. يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سرپا نگه داشته بود! فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود.او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه اي از كانال مستقر نمود. يك نفر روي لبه ي كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند.انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند ... ادامه دارد ... @hekayate_deldadegi
🍃 دمی با آقا ابراهیم هادی 🍃 "ابراهيــم" در آن روزها با نداي اذان، بچه ها را براي نماز آماده ميکرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد. دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تلاشبچه ها بيشــتر شد! ميخواستيم راهي را براي خروج از اين بن بست پيدا کنيم. در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار(شهيد)حاجي پور با ناراحتي گفــت: هيچ کاري نميتوانيم انجام دهيــم، اگر ميتوانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد. پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر شده بود! کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانکها جلو آمدند. آنها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! ادامه دارد ... @hekayate_deldadegi