هدایت شده از 🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
☆ لینکدونی مذهبی و فرهنگی ☆
با افتخار تا الان بیش از 650 #کانال
و #گروه مذهبی و فرهنگی را ثبت و
معرفـی کردیـم . درخـدمـت شمـا هـم
هستیـم
⚫️ #لینکدونی مذهبی و فرهنگی
http://eitaa.com/joinchat/588251140C02d6af013e
🔵 #گروه تبلیغات و تبادلات آزاد
http://eitaa.com/joinchat/1149239312Ccf89a0ffdb
👌 با ما بهتر دیده خواهید شد ...
〰kh〰〰〰〰〰〰〰〰〰
4_5780888885059913109.mp3
3.84M
شور | عقبای من حسین دین و دنیای من حسین
#هفتگی_یازدهم_آذر_نود_و_هفت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پیشنهاد_دانلود
@montazeran313_com
@hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃
لبخند شهید
امام جماعت يكي از مساجد شيراز مي گفت: «در اولين روزهاي پس از فتح خرمشهر پيكر 28 تن از شهداي عمليات آزادسازي خرمشهر را به شيراز آورده بودند. پس از اين كه خيل جمعيت حزب الله در قبرستان دارالرحمه ي شيراز بر اجساد مطهر و گلگون اين شهيدان نماز خواندند. علماي شهر كه در مراسم حضور داشتند، مسئوليت تلقين شهدا را بر عهده گرفتند، از جمله خود من.
وقتي درون قبر رفتم و شروع به تلقين شهيدي كردم، با صحنه اي بس عجيب و تكان دهنده مواجه شدم، تا جايي كه ناچار شدم به دليل انقلاب روحي، تلقين را نيمه كاره رها كنم و از قبر بيرون بيايم.
ماجرا اين بود كه هنگام قرائت "نام مبارك ائمه(علیهم السّلام)" در تلقين، تا به "اسم مبارك حضرت صاحب الزمان (عج)" رسيدم، مشاهده كردم كه "شهيد" انگار زنده است، لبخندي زد و سرش را تا نزديكي سينه به حالت احترام پايين آورد.»
#کرامات_شهدا
@hekayate_deldadegi
اوج خونسردی
بچـههـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچهها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچهها بیمعطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار میکردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظهای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همینطور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستیاش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچهها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».
شهید ابراهیم هادی
کتــاب سلام بر ابراهیم، ص41-40
امام حسين (عليه السلام)
با گذشتتريـن مـردم، كـسى است كـه در زمان قـدرت داشـتن، گـذشت كند.
بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج71، ص 400
#فرار_از_گناه
@hekayate_deldadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*📺☝️خبر وفات مادرش رو چندروز پیش اشتباه بهش میدن امابعدتو یک برنامه تلویزیونی میگن بهترین هدیه دنیا روبهت میدیم،، چشماتو ببند*
*هزار بار ارزش تکرار داره این فیلم ❤️*
"امام سجّاد(علیه السلام)" :
حقّ مادرت اين است كه بدانى او تو را در جايى حمل كرده است كه هيچ كس فردى ديگر را در آنجا حمل نمىكند، و از ميوه دل خود چيزى بتو خورانده است كه هيچ كس بديگرى نميخوراند. و با گوش و چشم و دست و پا و مو و پوست [و خلاصه] تمام جوارحش تو را حفاظت نموده و از تو نگهدارى كرده، و از اين كارش هم خرّم و شاد بوده، و در عين حال مراقب بوده، و در ايّام باردارى هر ناگوارى و درد و سنگينى و غم و اندوهى را بجان خريده و تحمّل نمود، تا آن موقعى كه دست "قدرت الهى" تو را از او فارغ ساخت و بر پهنه زمين آورد، از آن ببعد خوش داشت كه تو سير باشى و او گرسنه، تو پوشيده باشى و او برهنه، تو سيراب باشى و او تشنه، و بر تو سايه بگستراند و خود در برابر آفتاب باشد، و با سختى خود تو را به رفاه اندازد، و با بيخوابى خود خواب را بر تو شيرين كند...
تحف العقول، صفحه 242 و 243
🆔 @hekayate_deldadegi
🌷﷽🌷
پنجشنبه که میآید
دل نورانی میشود
هوای بهشتت به سر میزند
عطرِ عود و گلاب همه جا میپیچد
و یادت در تمام خاطره ها زنده میشود.
پنجشنبه ها به نام توست #شهید
نزد "حسین فاطمه(سلام الله علیها)" یادم کن...
یاد شهدا با #صلوات
"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"
#صبحتون_شهدایی
@hekayate_deldadegi
🌹 شهیدی با دو مزار 🌹
شب ميلاد "مولا علي (علیه السّلام)" در كنار سنگر نشسته بود و "قرآن" مي خواند، مؤذن سنگر اطلاعات عمليات بود، و فرمانده ي يك تيم اطلاعاتي. چند دقيقه بيشتر به اذان نمانده بود كه خمپاره اي در آغوشش گرفت.
برای شهيد «سيد مهرداد نعيمي» دو مزار ساخته اند، يكي در محور مقدم طلائيه و ديگر در زادگاهش صومعه سرا، كه هر مزار، بخشي از بدنش را به يادگار در خويش مي فشارد.
من پاره هاي گوشت و حتي موهاي جو گندمي سيد را روز بعد از شهادتش در همان طلائيه ديدم؛ وقتي كه نصف سالم جسدش را شب پيش با خود به معراج برده بودند. دو _ سه روز بعد در وصيت نامه اش چنين خواندم: «خداوندا! از تو مي خواهم كه هنگام شهادت، پيكرم را هزاران تكه كني، تا هر تكه اي، تكه اي از گناهانم را با خود ببرد».
راوي : عبدالرضا رضايي نيا
#کرامات_شهدا
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: نصیحت 🍃•| @hekayate_deldadegi
🌹درخواست_نصیحت_حاج آقا دولابی(ره)_ از شهید ابراهیم هادی🌹
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه "بنده خدا" ! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار "یاالله" گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه "ابراهیم" سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت "حاج آقا" با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: "آقا ابراهیم" راه گم کردی، چه عجب این طرف ها! "ابراهیم" سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده "حاج آقا"، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، "ابراهیم" را خوب میشناسد "حاج آقا" کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به "ابراهیم" و با لحنی متواضعانه گفت: ""آقا ابراهیم" ما رو یه کم نصیحت کن! "ابراهیم" از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو "خدا" ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. "ان شاءالله" در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، "خداحافظی" کردیم و به بیرون رفتیم. بین راه گفتم: "ابراهیم جون"، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این "آقا" رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از "اولیای خداست". اما خیلیها نمیدانند. ایشون "حاج میرزا اسماعیل دولابی(ره)" بودند.
سال ها گذشت تا مردم "حاج آقای دولابی(ره)" را شناختند. تازه با خواندن کتاب #طوبی_محبت فهمیدم که جمله ایشان به "ابراهیم" چه حرف بزرگی بوده.
#پرچمداران
#ابراهیم_دلها
#سلام_بر_ابراهیم
@hekayate_deldadegi
🍃🌷🍃
جای جای شهر من از خاطراتت پر شده ست
راه رفتن بعدِ #تو از هر مسیری مشکل است
#شبتون_شهدایی🌹
اینکه_دلتنگ_توام_اقرار_میخواهد_مگر
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
بعضی روزها بداخلاق میشوم بی حوصله و اهل ایرادگرفتن از دور وبر میفهمم که دلتنگم دلتنگ شما دلتنگ
دیدین بعضی شبا دلتون پُره
دستتون به قلم نمیره
اما ...
هی دلتنگ نوشتن هستین ...
دلتنگ درد و دل کردن
شماره های گوشی رو بالا و پایین میکنین
کانالا و گروه ها رو هی چِک میکنین
بعد انگاری بدون اینکه بفهمین چرا
میاین یه راست سراغ #شهیدتون
میخواین بنویسینا اما ...
هی به دلتون نمیشینه متن تون
هی میگین بده ، در شان شهید نیست
که بگم دلتنگم
که بگم بی قرار مزارتونم
که بگم برادری کنین برام
که بگم ...
بعد کل متن رو پاک میکنین و
سنگین تر از قبل
بغض تو گلوتونو قورت میدینو
کل برنامه رو میبندین ...
اما یهو چشماتون خیره میمونه رو عکس
زمینه ی گوشیتون ...
لبخند "شهیدهادی" از تو قاب گوشی
دنیارو دور سرتون میچرخونه و میچرخونه ...
دیگه دلتنگ نیستی
دیگه بی قرار نیستی
دیگه بغضتو قورت نمیدی
آروم با گوشه ی انگشت دستت
اشکتو پاک میکنی و میگی
"الحمدالله رب العالمین" که
"خداجانم #شما رو آفرید و
منو مفتَخَر به خادمتون کرد ...
#امشب_درست_از_اون_شباست_که_دلتنگم
@hekayate_deldadegi
🏴🕯🏴
قم سالهاست با "نفسش" زنده مانده است
باور کنید پیش "مسیحا" نشسته ایم
بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا
ما در جوار "حضرت زهرا(سلام الله علیها)" نشسته ایم
🕊وفات "حضرت فاطمه ی معصومه(سلامالله علیها)" تسلیت باد.🕊
@hekayate_deldadegi
◾️زائر همیشگی
گزیدهای از خاطرات "حجتالاسلاموالمسلمین علی بهجت"
بهمناسبت سالروز وفات "حضرت فاطمه معصومه(سلاماللهعلیها)"
"[حضرت آیتالله بهجت(ره)]" از همان اوایل سکونت در قم، هر روز به زیارت حضرت معصومه علیهاالسلام میرفت و برای رفتن به زیارت، راههای پنهان و خلوت را انتخاب میکرد و از حاشیه خیابان نمیرفت. حتی برای پرهیز از روبهرو شدن با کسبه و عابرین، اگر مغازهها باز بود و در خیابانها رفتوآمد بود، راه را دورتر میکرد. از کوچهپسکوچههایی که الآن داخل شبستان حرم قرار گرفته است، میگذشت و از دری که در کوچه شش متری (خیابان موزه) قرار داشت و خیلی پرت و خلوت بود به حرم میرفت و از همان راه هم برمیگشت. فقط در اوقاتی که مغازهها تعطیل و خیابان خلوت بود، از پیادهرو حرکت میکرد. ایشان حتی از اینکه صاحبان مغازهها سلام و احترام کنند هم اجتناب میکرد.
میفرموند: بسپرید که در حرم فریاد نزنند. صدا بلند نکنند. "ملائکه" در حال طواف هستند و از صدای بلند اذیت میشوند. مقصودشان همین فریادهایی بود که برخی بلند میکردند؛ مثلاً همین که برخی فریاد میکشند: «صلوات بلند ختم کن». میخواستند هر کسی در حال خودش باشد. میگفتند: برخی در همینجا متوجه میشوند که حاجاتشان برآورده میشود.
@bahjat_ir
@hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃
" دبیر ورزش "
ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان "شهدا" بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان "ابوريحان" بود. "ابراهيم" هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق "ابراهيم" شدم. آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟ خنده ام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را صاحب سبك ميدانستم. حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه!سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و... رنگ چهره ام پريده بود. جلوي دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويس ها واقعًا مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند. نگاهي به من كرد. اين بار آهســته زد. امتيــاز اول را گرفتم. امتياز بعدي و بعدي و... ميخواست ضايع نشم. عمدا توپ ها را خراب ميكرد!رســيدم به "ابراهيم". بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند. توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد. "الله اكبر" ... ندای اذان ظهر بود. تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در فضاي دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عدهاي براي وضو، عدهاي هم براي خانه. او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط. بچه ها پشت ســرش ايستادند. جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم. نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
#برای_دوست_شهیدم
#سلام_بر_ابراهیم
@hekayate_deldadegi