eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ به من گفت بگو بسم الله الرحمن الرحيم تا بلند شوى روزى خانمى مسيحى دختر فلجى را از لبنان به سوريه آورد، زيرا دكترهاى لبنان او را جواب كرده بودند. زن با دختر مريضش نزديك حرم با عظمت حضرت رقيه (عليها السلام ) منزل مى گيرد، تا در آنجا براى معالجه فرزندش به دكتر دمشقى مراجعه كند، تا اينكه روز عاشورا فرا مى رسد و او مى بيند مردم دسته دسته به طرف محلى كه حرم مطهر حضرت رقيه آنجا است مى روند. از مردم شام مى پرسد اينجا چه خبر است ؟ مى گويند: اينجا حرم دختر امام حسين (عليه السلام ) است ، او نيز دختر مريضش را در منزل تنها گذاشته درب اتاق را مى بندد و به حرم حضرت مى رود، متوسل به حضرت رقيه (عليها السلام ) مى شود و گريه مى كند، به حدى گريه مى كند كه غش مى كند و بى هوش مى افتد، در آن حال كسى به او مى گويد: بلند شو برو منزل ، دخترت تنها است و خداوند او را شفا داده است ، برخاسته و به طرف منزل حركت مى كند و ميرود و درب منزل را مى زند مى بيند دخترش درب را باز مى كند! وقتى مادر جوياى وضع دخترش مى شود و احوال او را مى پرسد، دختر در جواب مادر مى گويد: وقتى شما رفتيد، دخترى به نام رقيه (عليها السلام ) وارد اتاق شده و به من گفت : بلند شو تا با هم بازى كنيم ، آن دختر به من گفت : بگو ((بسم الله الرحمن الرحيم )) تا بلند شوى ، و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم ، ديدم تمام بدنم سالم است ، او داشت با من صحبت مى كرد كه شما در زديد. او به من گفت مادرت آمد، سرانجام مادر مسيحى با ديدن اين كرامت از دختر امام حسين (عليه السلام ) مسلمان شد. ❌ منبع داستان های بسم الله الرحمن الرحیم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 نمس هندی صلح دوست روزی در سرزمین افعیان، یک نمس هندی به دنیا آمد که نمی‌خواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمی‌خواهد با مار عینکی بجنگد. با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفه‌ی هر نمس هندی است. نمس هندی صلح دوست پرسید: "چرا؟" و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمس‌هاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم می‌کند و مخالف تمام هدف‌ها و رسوم نمسی‌گری است. پدر نمس جوان فریاد می‌کشید: "دیوانه است." مادرش می‌گفت: " طفلک ناخوش است." برادرهایش داد می‌زدند: "بی‌جرأت و ترسو است." خواهرهایش نجوا می‌کردند: "از نظر جنسی نقص دارد." ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر می‌آوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کرده‌اند. نمس خارق‌العاده‌ی نوظهور می‌گفت: "من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم." یکی از همسایگان گفت: "دلالت هم وزن و شبیه خیانت است." دیگری می‌گفت: "و دانایی را فقط به کار دشمن می‌برد." آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند. نتیجه‌ی اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دسته‌ای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید. نویسنده: جمیز تربر مترجم: مهشید امیرشاهی داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
. ❤️‍ "خدا به گمون بندشه" چند سال پیش بود؛ جایی شنیدم، پسری به مادرش شکایت می برد که انگار خدا صدایم را نمی شنود. مادرش گفت: اینطور نگو مادر، خدا به گمون بندشه. اولش عجیب بود. به نظرم‌ مفهمومی نداشت. کم کم آدم هایی را دیدم که در هر شرایطی نا‌ امید نمی شوند چون باور دارند خدا صابر است عادل است و مهربان. دیدم چگونه مهربانند، عادلند و صبور! مردمی را دیدم که خدا را ندیده می گیرند و کارها بیشتر از بیش درهم می تند. نه اینکه هرکس خدا را باور داشت مسلمان بود. یا هرکس خدا را نداشت نا مسلمان . که چه بسیارند معکوس آن! حرف و کلام چیز دیگری است، بحث امید است. همانطور که در قرآن فرمود:"کسانی که به آیات خدا و دیدار او کافر شدند، از رحمت من ناامیدند و برای آنها عذابی دردناک است." بحث کفر است به خدای این سحرگاهان. کافران خدا را نمی بینند. و اگر نا امید شوی، بر خدا کافری! از خدا نا امید نشوید حتی اگر جز سیاهی افقی نیست، کربلا را اگر در تاریخ بخوانید جز کشتار و غم چیزی نیست. ولی زنی در آن کشتار جز زیبایی ندید، او خدا را زیبا می دید و امید داشت؛ زیرا می دانست؛ خدا یعنی امید و امید یعنی خدا ! آخر کربلا چه شد؟ به راستی که ماند و که رفت؟ نمی توان نا امید باشی و باور به خدا و امامش داشته باشی. سلام امروز را هدیه می کنم به مردی که از او صبر را در این فصل انتظار به ارث برده ایم. یادتان باشد؛ "خدا به گمون بندشه" گمان ببرید که آن مرد آمدنیست! امید داشته باشید.خدا را چه دیدی؛ شاید این نماز عید را با او اقامه کردیم. علیه السلام ✨✨✨✨🌸✨✨✨✨ کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
. 🔴قرآنِ 1400 سال پیش، چطور به درد امروز می‌خورد؟ ✍آیت الله حائری: یک نفر از من سؤال کرد: «این کتاب قرآن که هزار و چهار صد سال پیش آمده، آیا برای امروز هم می‌تواند مفید باشد؟! گفتم: «این کرۀ زمین، هزار و چهار صد سال پیش بود یا نبود؟» گفت: «بود». گفتم: «هزار و چهار صد سال پیش مردم از این زمین بیشتر می‌فهمیدند یا حالا؟» گفت: «حالا». ✍گفتم: «آن خدایی که می‌تواند یک زمینی را خلق کند که هرچه علم مردم بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنند، 🔷 نمی‌تواند یک کتابی خلق کند که هرچه علم بشر بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنند؟» 🍀ببین! تو قبول داری که خدا زمینی ساخته است که هزارو چهارصد سال پیش، مردم با علم و درک خودشان از آن استفاده می‌کردند. حالا هزار برابر آن موقع، از آن استفاده می‌کنند... چون از این زمین، برق تولید می‌کنند، این صنعت‌های متفاوت را ایجاد کرده اند و ... 🔆 الان متوجه شده اید که در زمین چه عجایبی هست که آن موقع نمی‌دانستید. درست است؟ 💥 پس آن کسی که توانست این زمین را اینطوری خلق کند که هرچه علم تو بیشتر شود، از آن بیشتر بفهمی، نمی‌تواند یک کتابی خلق کند که هرچه تو عقلت بیشتر شود و عِلمت بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنی؟! ✨✨✨✨🌸✨✨✨✨ کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💫گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی! 💫مردی به قصرها و خانه‌های زيبا می‌نگريست. به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو تقسيم می‌كردند، ما كجا بوديم؟ دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد و گفت: وقتی اين بيماری‌ها رو تقسيم می‌كردند، ما كجا بوديم؟ خدايا حُکم و حِکمت در دست توست! واسه داده ها و نداده هات شُكر اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
تصویر دنیا در یکی از دهکده های بسیار محروم ، دانش آموزی یک جفت چکمه پلاستیکی از معلمش هدیه میگیرد و خوشحالی بی پایان این کودک ، این عکس را زیباترین عکس دنیا میکند ! جریان این جایزه بسیار زیباست معلم بعنوان یک مسابقه از دانش اموزان میخواهد که هر کدام در رابطه با وضعیت خود بنویسد ، جایزه ای از من دریافت میکند همه بچه های کلاس انشا را می نویسند و معلم بعد از خواندن همه آنها از آنجا که همه را زیبا می یابد نمی تواند یکی را انتخاب کند و تصمیم میگیرد به قید قرعه برنده این کفشها را مشخص کند همه دانش اموزان اسامی شان را می نویسند و داخل چکمه میگذارند و معلم یک اسم را از بین آنها بیرون میکشد همینکه میخواست اسم را بخواند همه بچه ها دست میزنند و معلم با صدای بلند اسم عایشه ( همان بچه ای که در عکس دیده میشود ) را میخواند معلم وقتی این جریان را برای همسرش توضیح میداد اشک ریخت و چنین ادامه داد : وقتی بقیه اسمها را نگاه کردم من متوجه شدم که تمامی بچه ها فقط اسم عایشه ، فقیرترین بچه کلاس را نوشته بودند ..!! انسانیت چه زیبا است … 👏❤️ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در زندگی هیچ لذتی بزرگتر از غلبه بر سختی وجود ندارد لذت عبور از یک پله و رفتن به پله بعدی ساختن آرزوهایی جدید و تماشای به ثمر نشستن آنها همه اینها لذت بخشند... پس با ایمان و تلاش ادامه بده و مطمئن باش هیچ کوششی بدون‌ نتیجه نخواهد ماند... Optimism is a happiness magnet. If you stay positive, good things and good people will be drawn to you. مثبت اندیشی آهنربای خوشبختی ست. اگر مثبت بمانید، تمام چيزهاي خوب و آدم های خوب به سمت شما جذب خواهند شد. ❖ صبح بخیر🤍 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🟢حسرت جایگاه و موقعیت دیگران را نخور ✍در زمان‌های قدیم سقای فقیری زندگی می‌کرد که خر لاغری داشت.سقای تنگدست هر روز کوزه‌های پر از آب را بار خرش می‌کرد و برای فروش به شهر می‌برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می‌کشید و بارهای سنگینی حمل می‌کرد، جثه لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میرآخور، مسئول اسب‌های دربار پادشاه، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می‌آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید به‌خاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان‌بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می‌کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می‌خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب‌های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ‌گاه مزه جو و یونجه تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب‌های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب‌ها، همیشه اینجا می‌ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می‌خوردم.سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه‌اش تأسف می‌خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب‌ها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده‌ام؟ در حالی که این اسب‌ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!خر همین طور با خود از این حرف‌ها می‌زد و حسرت می‌خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب‌ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند. فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب‌ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب‌ها زخمی شده و تیر خورده‌اند و عده‌ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن‌ها بیرون می‌کِشند تا آن‌ها را پس از بهبودی، دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده کنند.خر وقتی این صحنه‌های وحشتناک را دید و شیهه‌های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی‌پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه‌ای ما داشتم، راضی‌ام! زندگی آرام و راحت این اسب‌ها، فقط ظاهر گول‌زننده‌ای دارد، بیخود نیست که به آن‌ها یونجه تازه می‌دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب‌های بیچاره است. من دوست دارم هرچه زودتر به نزد صاحب خود بازگردم. این را گفت و گوشه‌ای از طویله منتظر ماند تا هرچه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 سخن عزراییل بسیار تکان دهنده... مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب “داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت زیارت_عاشورا آورده اند که خلاصه آن چنین است: یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟ فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا. نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت. 📗“داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰” أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ *عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار* ✅ در زمان به قدرت رسیدن *صدام* در عراق ، از جمله احزاب مخالف صدام حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود . یکی از دستگیر شدگان این حزب ، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند . *میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی می‌نمود که قبل از اعدام نامه‌ای برای *برزان تکریتی* می‌نویسد و از او در خواست می کند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند. *برزان* قبول نکرد و در جواب نامه‌ی *میاده* نوشت : *جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ...* *میاده‌* که روزهای آخر بارداری را طی میکرد ، در روز موعود به پای چوبه‌ی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم *برزان* نداشت . *میاده* در حین اعدام ، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد. *رضیه* زنِ زندانبان، با اشاره رییس زندان، طفل را در لباس‌های مادرش پیچیده و به گوشه‌ای منتقل کرد !. *برزان* پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز *میاده* و جنین‌ش را جویا شد و گزارش خواست . رییس زندان نیز در گزارش نوشت : *جنین با مادر در چوبه‌ی دار ماند تا مُرد ...* رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم ، هم‌قسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانه‌اش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد ... از آن‌ پس نوزاد را *ولید* می‌خواندند ... سال ها گذشت و ولید بزرگ شد . برادر *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی می‌کرد و سالها پیشتر، خبرهایی درباره خواهرزاده‌اش *ولید* از *رضیه* دریافت کرده بود. او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که *رضیه* داده بود او را یافت ... *ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت: *رضیه* مثل مادرم هست ، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من‌ کشیده ، هرگز تنهایش نمی گذارم ... این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود . رضیه با خواهش از مسوولین ، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام می‌کند . ملت عراق، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند ، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود . از قضای الهی، *ولید* پسر *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و هم آنجا بود که قصه‌ی مادر و فرزند درون شکمش را به برزان گفت . پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت . بدین‌سان دست حق، ستمگر بی‌رحم را از جایی که گمان نمی کرد، به سزای اعمالش رساند ... *یقیناً روزگار به گردن‌کشان و ظالمان مهلت می دهد، تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران وجود نخواهد داشت ...* *چه آشناست وعده‌های خداوند در جزای ظالمانی مانند نمرود که بدست نوزادی محکوم به مرگ و رها شده در آب مجازات شدند ...* *ای انسان به چه چیز خود مغروری که ظلم می کنی. داستان های زیبا بخوانید در 👇 💟 داستان و پند اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ 📝 حــاج اســماعیل دولابــی ✍خیلی نگو من گناهکارم ... هی نگو من گنه کارم ... این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی ... روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی ؛ معصیت را به یقین نرسان ؛ ایمان را به شک تبدیل نکن ... تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی ، اوضاع خیلے بی ریخت می شود ... همیشه بگوییــد :الحــمدلله شکر خــدا بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت کنی اگر پکر هستی دو مرتبه با دلت بگو الحمدلله ...آن وقت غمت را از بین می برد ... ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
14.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃دنیا هفت رو دارد...✨ 1. غم و اندوه 2. خوشی و سرور 3. عافیت و تندرستی 4. موفقیت و کامیابی 5. بخشش و آمرزش 6. احترام و محبت 7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها از خدا میخواهم که: ❤️اولی را از شما دور کند 🧡دومی را نصیب شما کند 💛با سومی شما را بپوشاند 💚چهارمی را در مسیرتان قرار دهد 💙و پنجمی قسمتتان 💜ششمی از طرف من تقدیم شما و 💖هفتمی را هم از شما درخواست دارم✨ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🌙✨✨✨🌙✨✨✨ 🗯در سالنِ انتظارِ فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پُر کردنِ زمانِ تاخیر پروازِ هواپیما داستانِ حجِ شان را برای همدیگر تعریف نمایند. 🔹️حاجی اولی: بنده پیمانکارِ ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بجا می آورم. 🔹️حاجی دومی: از خداوند برای شما حجِ مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم. 🗯 بنده دکتر سعید ، پزشکِ متخصص هستم و در یکی از بیمارستان های خصوصی کار می کنم. بعدِ سی سال کار در یکی از بیمارستان های خصوصی توانستم هزینه حج را پس انداز کنم، اما روزی که برای دریافتِ پس اندازم به بخش مالی مراجعه کردم ،همانجا با مادرِ یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم، بعد از احوال پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیلِ ناراحتی ایشان این بود که به خاطر اخراجِ شوهرش از کار ، دیگر توانایی پرداختِ هزینه ی معالجه ی فرزند معلول شان را در بیمارستان خصوصی ندارند. 🗯 پیشِ مدیرِ بیمارستان رفتم و ازش خواهش نمودم تا ادامه درمانِ آن طفلِ مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد، اما مدیرِ بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت : این جا بیمارستانِ خصوصی ست، نه بنیاد خیریه. با نا امیدی تمام از پیشِ مدیرِ بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بحال مریض و خانواده اش سخت میسوخت، بصورت اتفاقی و غیر ارادی دستم به جیبم که پولِ پس اندازِ حج در آن بود، خورد. 🗯برای چند لحظه ، به فکر فرو رفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟ بی اراده سرم را به سمتِ آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم: ♥️بار الها!🤲 خودت بهتر از هر کسی آرزوی دلم را میدانی، هیچ چیزی برایم از رفتنِ حج و زیارت خانه ات و مسجدِ حضرتِ نبی اکرم محبوب تر نیست و اینرا نیز میدانی که برای زیارت خانه ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیده ام. ♥️بار الها!🤲 من مشکلِ این زنِ نا امید، وشوهرِ ناچار و فرزندِ مریض اش را بر میل باطنی ام ، که همانا زیارتِ خانه ی توست ترجیح می دهم. الهی از من بپذیر که امید بی پناهانی. خدایا مرا از فضل و کرمت بی نصیب مگردان! 🗯مستقیم رفتم به بخشِ مالی بیمارستان و هر چه پول داشتم همه را یکجا تحویل دادم وگفتم این پولِ شش ماه پیش پرداخت برای بستری و هزینه ی درمان آن طفلِ مریض و معلول . و همچنان به مدیرِ بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحتِ هیچ شرایطی به مادر مریض نگوئید که هزینه ی بستری و علاجِ طفلِ معلولِ شان را من پرداخته ام و اگر اصرار نمودند بگوئید بیمارستان پرداختِ هزینه ی بیمارِ شمارا متقبل شده است . 🗯 به خانه برگشتم از یکطرف بخاطرِ اینکه سفر حج و زیارتِ خانه ی خدا را از دست داده ام بسیار نا امید و غمگین بودم، اما در عینِ حال حسِ رضایتِ عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و ازینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکلِ آن بیمار بر طرف شود، احساس خوبی داشتم. 🗯آن شب در حالتی که صورت و گونه هایم خیس اشک بود به خواب رفتم، در خواب دیدم که درحال طوافِ خانه ی خدا هستم، و مردم به من سلام می کنند و میگویند، حجِ تان قبول باشد حاج سعید، میگفتند بشارت باد بر شما، قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده اید، و از من التماس دعای خیر داشتند. 🗯از خواب پریدم و احساسِ خوشحالی عجیبی سرا پایم را فراگرفته بود . خدا را شکرگزاری نمودم و به رضای پروردگار راضی شدم. 🗯 چند دقیقه ای از بیدار شدنم نگذشته بود که زنگِ تلفنم به صدا در آمد، مدیرِ بیمارستان بود. 🗯بعدِ احوال پرسی مختصر گفت: صاحبِ بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچ وقت بدونِ پزشک خصوصی خودشان حج نمیروند، اما متاسفانه اینبار پزشکِ خصوصی ایشان به دلیلِ بارداری خانمش و نزدیک شدن وضعِ حملش، نمی تواند صاحبِ بیمارستان را در این سفر ی کند، خواهشی از شما دارم که امسال زحمتِ ی ایشان را در سفرِ حج عهده دار شوید. ♥️اشک شوق از چشمانم جاری شد، فوراً سجده شکر بجا آوردم و همانطور که حالا می بینید خداوند حج و زیارتِ خانه خودش را بدونِ پرداختِ هیچ هزینه ای، نصیبم گردانیده. ♥️الحمدلله نه تنها که هزینه ای بابت این سفرِ پرداخت نکردم، بلکه به دلیلِ رضایت از ی و خدماتم، هدایای زیاد و هزینه ی قابلِ ملاحظه ای نیز برایم پرداخت نمودند. در طول سفرِ حج فرصتی دست داد تا این داستان را برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم. 🗯ایشان هم گفتند که به محضِ برگشت از سفر، دستورخواهند داد تا فرزندِ مریضِ آن خانواده الی بهبودی کامل از حساب خاصِ بیمارستان درمان شود، همچنان دستورِ خواهند داد صندوقِ خاصی برای پاسخگویی مواردِ مشابه و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس گردد. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▶️ افکار منفی را از خود دور کنید این شیطان است که به فقر و افکار منفی انسان را سوق می‌دهد! 📙بیانات شیرین مرحوم استاد فاطمی نیا(ره) ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه که نباید همه چیز، خوب باشد! در دلِ مشکلات است که آدم، ساخته می‌شود. گاهی همین سختی‌ها و مشکلات؛ پله‌ای می‌شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت‌ها. در مواقعِ سختی، نا امید نباش. برایِ آرزوهایت بجنگ. و محکم‌تر از قبل، ادامه بده... چه بسیارند؛ جاده‌های همواری‌، که به مرداب ختم می‌شوند، و چه بسیارتر؛ جاده‌های ناهموار و صعب‌العبوری؛ که به زیباترین باغ‌ها می‌رسند. تسلیم نشو...! شاید پله‌ی بعد؛ ایستگاهِ خوشبختی‌ات باشد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ╭✹••••••••••••••••••🌸 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✨✨✨ 🌼مهلت ندادن عزرائیل 🌼 حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟. عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم. مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام. مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود. عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دی مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن. ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد. عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم. مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد. عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی. مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید. عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟ مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر 📚 منهاج الشارعین - منهج 13، ص 591 ‌ ‌ ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
❇️ دستگيري امام رضا عليه السلام از زائران در راه مانده ☑️ محدث نوري رضوان الله عليه نقل مي‌کند: ▪️ يکي از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت: 🌌 در شبي که نوبت خدمت من بود، در رواقي که به دارالحفاظ معروف است، خوابيده بودم. ✨ ناگاه در خواب ديدم که در حرم مطهر باز شد خود حضرت امام رضا عليه السلام از حرم بيرون آمدند و به من فرمودند: 🔶 « برخيز و بگو مشعلي فروزان بالاي گلدسته ببرند، زيرا جماعتي از اعراب بحرين به زيارت من مي‌آيند و اکنون در اطراف «طرق» (هشت کيلومتري مشهد) بر اثر بارش برف راه را گم کرده‌اند. برو به ميرزا شاه نقي متولي بگو مشعلها را روشن کند و با گروهي از خادمان جهت نجات و راهنمايي آنان حرکت کنند.» ▪️ آن خادم مي‌گويد: ▫️ از خواب پريدم و فوري از جا برخاستم و مسؤول خدام را از خواب بيدار کرده و ماجرا را برايش گفتم. او نيز با شگفتي برخاست و با يکديگر بيرون آمديم؛ 🌨 در حالي که برف به شدت مي‌باريد، مشعلدار را خبر کرديم 🔥 و او به سرعت مشعلي روي گلدسته روشن کرد. آنگاه با عده‌اي از خدام حرم به خانه‌ي متولي رفتيم و ماجرا را برايش شرح داديم؛ سپس با گروهي مشعلدار به طرف طرق حرکت کرديم. نزديک طرق به زوار رسيديم. آنان در هواي سرد و برفي ميان بيابان گويي منتظر ما بودند. از چگونگي حالشان جويا شديم گفتند : 🔸 «ما به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام از بحرين بيرون آمديم. ❄️ امشب گرفتار برف و سرما شده و از راه خارج گشتيم و ديگر نمي‌توانستيم مسير حرکت را تشخيص دهيم؛ تا اينکه از شدت سرما دست و پاي ما از کار افتاد و خود را آماده‌ي مرگ نموديم. از مرکب‌ها فرود آمديم و همه يک جا جمع شديم. 🤲🏻 فرش‌هايمان را روي خود انداختم و شروع به گريستن کرديم و به حضرت رضا عليه السلام متوسل شديم. در ميان مسافران مردي صالح و اهل علم بود. همين که چشمش به خواب رفت، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت نمود که به او فرمود: 🔶 « برخيز! که دستور داده‌ام چراغ‌ها را بالاي مناره‌ها روشن کنند. شما به طرف چراغ‌ها حرکت کنيد.» 🔸 همه برخاستيم و به طرف چراغ‌ها حرکت کرديم که ناگاه شما را ديديم.» ⬅️ دارالسلام ، ج 1/267. 🏷 اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💢توجه خاص آقا امام زمان (علیه السلام)به مادرشان نرجس خاتون(علیها سلام) ☀️حضرت بقیه الله روحی له الفداء عنایتی خاص به مادرشان دارند. 🌸مثلاً یک ختم قرآن برای حضرت نرجس خاتون بخوان. به مسجد وارد می شوی، دو رکعت نماز مستحبی بخوان و ثوابش را هدیه کن برای نرجس خاتون.. ✅حاج محمد که از صلحا بود می گفت: مکه رفتم و اعمال حج که تمام شد، یک روز گفتم یک عمره مفرده برای مادر امام زمان انجام بدهم و از بی بی درخواست کنم که از فرزندشان بخواهد که من، چهره ایشان را زیارت کنم. 🔰طواف و نماز و سَعی بین صفا و مروه را انجام دادم. سَعی بین صفا و مروه که تمام شد، طواف نساء و نمازش را خواندم و دیگر بی حال شدم. 💠 حدود یک ساعت و نیم به اذان صبح بود. دیدم پنج شش نفر پشت مقام ابراهیم نشسته و یک ظرف خرما جلویشان گذاشته اند و آقایی هم آن بالا نشسته است که نمی شود چشم از او برداشت. 🌸خیلی فوق العاده است و برای بقیه صحبت می کند. وقتی این آقا را دیدم، زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. خرماها بیشتر جلب توجه کرد؛ چون خیلی بی حال و خسته شده بودم. نشستم و تکیه دادم.. 🌺آقا فرمود: «این حاج محمد برای مادر من یک عمره انجام داده است و خسته شده است. چند تا از این خرماها را به او بدهید» ✳️یک نفر فوراً بلند شد و بـشقاب خرما را مقابل من آورد. من هم پنج شش تا برداشتم؛شروع کردم خوردن. دیدم دارند نگاه می کنند و تبسم می کنند. 🌼بعد دو مرتبـه فرمود: «بـله؛ ایشان برای مادر من یک عمره ای انجام داد و به زحمت هم افتاد. خـدا قبـول می کند؛ ان شـاء الله». ♻️یک دفعه نگاه کردم، دیدم هیچ کس نیست. فوراً به خود آمدم. گفتم: «اصلاً آرزویم همین بود که حضرت را ببینم و چقدر زود مستجاب شد...» 📒 کمال الدین، ج 2، ص 670 📖 بحارالأنوار، ج 68، ص 96 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🕊دعایی جهت ثروت و روزی زیاد 🕊 🔰حضرت محمد «ص» مردی از انصار را بعد از مدتی دیدند به او فرمود علت غیبتت چیست؟ گفت فقر و درد ای پیامبر خدا، حضرت فرمود آیا نمی‌خواهی کلامی به تو بگویم که با گفتن آن فقر و درد از تو رخت بر بندد؟ گفت بلی یا رسول الله. حضرت فرمود هنگامیکه صبح را شب کردی بگو: ⚜️لا حَولَ وَ لا قُوَّهَ اِلاّ باِللهِ ( اَلعَلیِّ العَظیمِ ) تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ اَلّذی لا یَمُوتُ وَ الحَمدُ للهِ اَلّذی لَم یَتَّخِذ وَلَداً وَ لَم یَکُن لَهُ شریکٌ فِی المُلکِ وَ لَم یَکُن لَهُ وَلِیٌّ مِن الذُّلِّ وَکَبِّرهُ تَکبیراً. 💥آن مرد گفت قسم به خدا من این ذکر را بیش از سه روز تکرار نکردم مگر آن که فقر و درد از من زائل گشت 📚نقل از کتاب اصول کافی ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
💠ماجرای جوان مست و عنایت حضرت عباس(ع) 🌺يكى از جاهلهاى محل ما (داش على ) بود، كه چند سال پيش فوت شد. در زمان حياتش يك روز من از توى بازار رد مى شدم ، ديدم (داش على ) بازار را قُرقُ كرده و چاقويش را هم دستش گرفته و يك نفس كش جرأ ت نطق نداشت ، آن روزها هنوز ماشين و اتومبيل نبود، من با قاطر به مجالس (سوگوارى حضرت سيدالشهداء (ع )) مى رفتم . از سرگذر كه رد شدم متوجه شدم كه مرا ديد وتا چشمش به من افتاد، گفت : از قاطر پياده شو، پياده شدم گفت : كجا مى روى ؟ ديدم مست مست است ، و بايد با او راه رفت ، گفتم : به مجلس روضه مى روم ، گفت : (يك روضه ابوالفضل همينجا برايم بخوان ،) چون چاره اى نداشتم ، يك روضه (اباالفضل (ع )) برايش خواندم ، (داش على ) بنا كرد گريه كردن ، اشكها روى گونه اش مى غلتيد و روى زمين مى ريخت ، چاقويش را غلاف كرد و قرق تمام شد (بعد فهميدم همان روضه كارش را درست كرده و باعث توبه اش شده بود.) چند سال بعد داش على مُرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب ديدم ، حال او را پرسيدم ، مثل اينكه مى دانست مى خواهم وضع شب اول قبرش ‍ را بپرسم . گفت : راستش اينست كه تا آمدند از من سئوالاتى بكنند، سقائى آمد (مقصودش حضرت ابوالفضل (ع ) بود) و فرمود: (داش على غلام ما است كارى به كارش نداشته باشيد.) ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
✨﷽✨ 🚨 ماجرای عجیب قبر علّامه طباطبایی ✍حجت الاسلام محمد حسین اشعری نقل می‌کند امام خمینی بعد از رحلت علّامه طباطبایی فرمودند: درباره قبر ایشان هر کجا را صلاح می‌دانید اقدام کنید. به آقای مولایی هم دستور خواهیم داد. من به دنبال آقای مولایی آمدم تا محل قبر را تعیین کنیم. ایشان در کنار قبر مرحوم اشراقی جایی را معرفی کرد. من مخالفت کردم و گفتم علامه طباطبایی به عنوان مفسر و فیلسوف باید قبرش جایی باشد که مردم راحت‌تر و آشکارتر سر قبر ایشان بیایند. بعد جایی را که قبر فعلی ایشان است نشان دادم، ایشان گفت اینجا پایه‌های سقف است و تمام بتون آرمه است و قابل شکافتن نیست، من نپذیرفتم. ایشان گفت: حتی اگر بشود شکافت، اینجا قبر علماست و ما مجاز به شکافتن نیستیم. گفتم: این مسئله را حل می‌کنم. معمارها را بیاورید تا نظر بدهند که می‌شود شکاف داد یا نه. و ثانیاً آقای نجفی در وقت ساختن مسجد بالاسر فهرست قبور را برداشت. از ایشان می‌پرسیم که آیا قبر عالمی در اینجا هست یا خیر. آقای نجفی آمد گفت: تا آنجا که من صورت برداری کرده‌ام اینجا قبر کسی نیست. با اصرار من بالاخره به این امر تن دادند و شب درها را بستند و قالی را کنار زدند و کارگر آوردند تا بشکافند. سنگ مرمر را برداشتند. موزائیک را هم برداشتند، خبری از بتون نبود. خاک و خاشاک را برداشتند یک مرتبه کلنگ به جای سخت برخورد کرد. آقای مولایی گفت: من عرض کردم اینجا بتون است. دقّت کردیم دیدیم به آجرهای بزرگ رسیده‌اند آنها را برداشتند با کمال شگفتی دیدیم یک و ساخته آن جا هست بدون این که ذره‌ای چیزی از استخوان و غیره در آن باشد. آقای مولایی گفت: این واقعاً شبیه معجزه است و همانجا آقای طباطبائی را دفن کردند. 📙 کتاب مقالات و رسالات تاریخی‌،دفتر چهارم ✍ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi