eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
5هزار ویدیو
28 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن هنگامی که شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون دوراندیشی و بررسی به آن اقدام کند و بدین ترتیب در بن‌بستی گرفتار آید، درباره‌ی او می‌گویند که: «دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند». یعنی کاری دستش داده‌اند که نمی‌داند چه بکند. ضرب‌المثل "دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن" در ابتدا درباره‌ی انسان نبوده و کاربردی برای او نداشته است، بلکه به جای واژه‌ی کسی در این اصطلاح، واژه‌ی گربه قرار داشته است. یعنی این دست و پای گربه بوده که توسط افرادی بی‌انصاف و حیوان‌آزار در پوست گردو قرار می‌گرفته است. « . . . سابقن افراد بی‌انصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی از آذوقه منزلشان می‌کرد، گربه را گرفته و قیر را ذوب کرده در پوست گردو می‌ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک نصفه پوست گردوی پر از قیر فرو می‌بردند و سپس او را رها می‌کردند. گربه بینوا در این حال، هم به زحمت راه می‌رفت و هم چون حالا دیگر صدای پایش را همه‌ی اهل خانه می‌شنیدند، از انجام دزدی باز می‌ماند". این گربه با این حال روزگاری پیدا می‌کرد که نه تنها دزدی از یادش می‌رفت، بلکه چون کسی هم چیزی به او نمی‌داد از شدت درد و گرسنگی تلف می‌شد. این روش و ابتکار نابخردانه نسبت به این حیوان بی‌گناه که در نهایت بی‌انصافی بوده است، رفته رفته شکل ضرب‌المثل یافته و امروزه در مواردی به کار برده می‌شود که کسی را با مشکلی رو به رو کنند که "نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔆 در سنت خدا خشک و تر با هم نمی‌سوزند! /در عذاب الهی فقط ناهیان از منکر نجات میابند! 👈 فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُو بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنَا مِنْهُمْ وَاتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَكَانُوا مُجْرِمِينَ/ هود آیه ۱۱۶ 🏽 ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻣﺖ‌ﻫﺎیی ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻣﺼﻠﺤﺎنی ﺩﻟﺴﻮﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺴﺎﺩ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪ؟ ﻣﮕﺮ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﻛﻪ [ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﺮﺩم ﺍﺯ ﻓﺴﺎﺩ] ﻧﺠﺎﺗﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻳﻢ. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📚حکایت 3 پند گنجشک حکایت کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه چیز را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت:« پندهایت را بگو.» گنجشک گفت:« پند نخست آن است که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، اندوه مخور و ناراحت مباش برای این که درصورتی که آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچگاه زائل نمى شد. ديگر آن که درصورتی که کسى با تو سخن محال و غیر ممکن گفت به آن سخن اصلاً توجه نکن و از آن درگذر.» مرد، وقتی این دو موعظه را شنید، گنجشک را ازاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست. زیرا خود را ازاد و رها مشاهده کرد، خنده اى کرد. مرد گفت:« پند سوم را بگو!» گنجشک گفت:« پند چیست! ؟ اى مرد ساده، ضرر کردى. در شکم من دو گوهر است که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت آزاد شوم. درصورتی که مى دانستى که چه گوهرهایى پیش من است به هیچگاه مرا آزاد نمى کردى.» مرد، از شدت غضب و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و گنجشک را فحش مى داد. یک دفعه رو به گنجشک کرد و گفت:« حال که مرا از آن گوهرها محروم کردى، اقلاً آخرین پندت را بگو.» گنجشک خاطرنشان کرد:« مرد احمق! با تو گفتم که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، ناراحتی نشو، ولی اکنون تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. همچنین گفتم که سخن محال و غیر ممکن را نپذیر ولی تو هم اکنون پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم! ؟ پس تو سزاوار آن دو موعظه نبودى و نصیحت سوم را هم با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📚حسودی شاه یمن بر حاتم طایی روزی روزگاری امیر و فرماندهی در یمن زندگی می کرد که از میان همه اخلاق و رفتارهایی که امیران و فرماندهان پیش می گیرند ،نیکی و نیک نامی را برگزیده بود. دولت و ثروت و بزرگی را به آن می دانست که با مردم بنشیند و با مردم بر خیزد و آنچه به دست می آورد در کنار دیگران بخورد.به او لقب ابر کرم داده بودند، چون هر جا که قدم می گذاشت چون ابر از دستش باران زر و نقره می باریدو همگان را از بخشش خود نصیبی می داد.با این همه دوست نداشت که شخصی در برابرش نام حاتم طایی را که در کرم و بخشندگی شهره عالم شده بود را بیاورد.دیگران نیز به احترام او هیچ گاه نام حاتم طایی را در مجلس او نمی آوردند تا دل او را نرنجانند.تا اینکه روزی از روزها به بهانه عیدی و رسم سالیانه دستور داد تا جشن بزرگی فراهم آورند و همه مردم را از بزرگ تا کوچک جمع نمودند و بر ایشان از هر نوع پوشیدنی و نوشیدنی و خوردنی آماده کردند ،پس همه مردم در آن روز به جشن و پایکوبی مشغول شدند و امیر یمن هم در میان آن ها بود ، در این هنگام یکی از دعوت شدگان نا خود اگاه نام حاتم طایی را بر زبان آورد .امیر چیزی نگفت، ولی پیش خود فکر کرد تا این حاتم طایی وجود دارد و به نیکی و بخشش مشغول است نمی گذارد دیگران از من نامی ببرند و نام مرا نیز جاودانه کنند،بعد از جشن پنهانی یکی از فرماندهان لشگر را ماموریت داد تا به طرف قبیله حاتم برود و در اولین فرصت او را از میان بر دارد.فرمانده به سوی محل ماموریت خود حرکت کرد پس از گذراندن چندین شبانه روز بدون توقف و استراحت به نزدیکی قبیله حاتم رسید ،شب خسته راه می پیمود تا اینکه ناگهان در بیابان شخصی جلوی او را گرفت و گفت :ای مرد ،خدا تو را رسانده تا خیری به من برسانی ،بیا و امشب در چادر من استراحت کن بر من منت بگذار تا مهمانم باشی فردا صبح زود به هر کجا می خواهی برو.مامور یمن پیاده شد و داخل چادر مرد بیابان نشین شد مرد هم که از این لطف او بسیار خوشحال بود همه نوع خدمتی را در مورد او انجام داد .بهترین غذا ها و نوشیدنی ها را برایش فراهم آورد و سپس رختخواب خوبی برایش انداخت ،کفش و لباس هایش را مرتب کرد، اسبش را تیمار کرد و فردا هنگام رفتن از او خواست تا یک شب دیگر هم مهمان او باشد.اما مسافر گفت:کار مهمی دارم و نمی توانم بمانم .مرد میزبان پرسید:چه کاری دارید بگذارید من برایتان انجام دهم و با اصرار از او خواست تا کمکش کند .مامور یمن گفت :حقیقت این است که به دنبال شخصی به نام حاتم هستم تا سر او را برای امیر خود ببرم و از او پاداش بگیرم .مرد میزبان گفت:این که کاری ندارد همین جا بمانید تا من برگردم او رفت و چون برگشت پارچه ای سفید چون کفن بر بدن پوشیده بود.گفت: اینک این منم حاتم، مرا بکش که تو مهمان هستی و هرچه بخواهی دریغ نمی کنم .مامور همان جا لباس نظام و شمشیرش را بر زمین گذاشت و گفت اکنون تو به مهربانی جان از من گرفتی و سپس سر به بیابان گذاشت و رفت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 گرمای شمع در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شب‌ها باد می‌آمد و فوق العاده سرد می‌شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می‌دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه‌، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود. گفتند‌: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند تا ببینند چگونه آب به جوش نمی‌آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمی‌تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می‌توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. به یاد داشته باشید با همان متری که دیگران را اندازه گیری می‌کنید اندازه گیری می‌شوید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📚«زندانی و هيزم فروش» فقيری را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذای همه زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند و غذای خود را پنهانی مي‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو، اين مرد خيلی ما را آزار می‌د‌هد. غذای 10 نفر را مي‌خورد. گلوی او مثل تنور آتش است، سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضی پس از تحقيق و بررسی فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي، برو به خانه‌ات. زندانی گفت: ای قاضی، من كس و كاری ندارم, فقيرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگی مي‌ميرم. قاضی گفت: چه شاهد و دليلی داري؟ مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهی دادند كه او فقير است. قاضی گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند. مرد هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «ای مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد، او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه، هيزم فروش، زندانی را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده، من از صبح برای تو كار مي‌كنم. زندانی خنديد و گفت: تو نمي‌دانی از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو، عاريه است. نكته: طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می‌زند. بسياری از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولی خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش. 📘حکایات سعدی شیرازی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"امشب" ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ "ﺧﺪﺍ" ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺭﺯﻭیی ﺩﺍﺭی ﺷﺎﻳﺪ "ﺩﻋﺎیی" ﺑﺮﺍی ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭ ﻳﺎ ﺷﮑﺮﺵ بگو ﻣﻴﺸﻨﻮﺩ خدایا! به آنچه که دادی "شکر"! به آنچه که ندادی تفکر! به آنچه که گرفتی تذکر! که داده ات نعمت! نداده ات "حکمت"! و گرفته ات "عبرت" است.. ! شبتون پر از نگاه خــدا♥️🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فـرق روز خوب و روز بد را حال ما تعیین میکند، و فـرق حال خوب تا حال بد را ذهنمان... اگر ذهن مثبت اندیش بـاشد، حال خوب و روز خوش است... امـا امان از ذهن منفی که حال را خراب و روز را تباه میکند.! مراقب ذهنتان باشید شاید امروز روز ترقی و رشد شما باشد،اما با ذهن منفی نمیتوانید درکش کنید و به راحتی از آن بگذرید..! ‍ ‌‌‌‌ 𝚃𝚑𝚘𝚜𝚎 𝚠𝚑𝚘 𝚕𝚘𝚜𝚎 "𝚝𝚘𝚍𝚊𝚢" 𝚠𝚒𝚕𝚕 𝚗𝚎𝚟𝚎𝚛 𝚏𝚒𝚗𝚍 "𝚝𝚘𝚖𝚘𝚛𝚛𝚘𝚠"! آنان که "امروز" را از دست می‌دهند، هرگز "فردا" را نخواهند یافت! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔹چرا تجارت عزت می آورد؟ 🌷امیرالمومنین صلوات الله علیه فرمودند : دسـت به انـواع بـازرگانى بزنيـد كه تجارتها عامل بى نيازى شما از اموال مردم است، وخداوند شخص صاحب حرفه درستكار را دوست دارد🌱 📚ميزان الحكمه، جلد 1/520 اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔹ده عاملِ آلزایمر و فراموشی که نمی دونستی 🌷حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله فرمودند:ده چيز باعث فراموشى مى‌شود:خوردن پنير،خوردن بازمانده موش و خوردن سيب ترش، گشنيز ، حجامتِ پشتِ سر،راه رفتن از ميان دو زن نامحرم ،نگاه كردن به كسى كه بر دار زده شده و شب نشینی و خواندن سنگ قبرها.🌱 📚طب النبی ص۲۵ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
• 🔻آنچه امام زمان (عج) در مورد اوضاع ایران به میرزا نایینی فرمود: ❗️ در جنگ جهانی اول، دو میهمان ناخوانده، از چپ و راست، به ایران ریختند. اوضاع ایران در آن تاریخ، خیلی متشنج بود. اصلا کشوری شده بود بی‌صاحب. از یک طرف روس‌ها ریختند، تصاحب کردند؛ از یک طرف، دیگران. یک وضع عجیبی و مردم ایران، مضطرب، منقلب وهیچ تکیه‌گاهی نداشتند. مرحوم میرزای نائینی، رحمه الله، از این پیشامد ناهنجار، به ساحت مقدس امیرالمؤمنین، و سایر ائمه‌ی طاهرین شکایت زیادی می‌کرد مخصوصا، به پیشگاه مبارک امام زمان، علیه السلام، یک‌روز، همین طوری که متوسل شده بود، بر او مکاشفه‌ای شد. حضرت را زیارت کرد دید، حضرت ایستاده‌اند. یک دیوار مرتفعی، سر به آسمان کشیده است. حضرت به میرزا اشاره کرد که نگاه کن نگاه کردند، دیدند یک دیواری است [مرتفع] و این دیوار کج شده… و عن‌قریب است که می‌افتد! به یک مویی بند است… در قاعده، دیوار نیم متر کج است؛ در رأس، دیوار، سه متر کج است… و با انگشتشان به میرزا اشاره می‌کردند که: نگاه کن! نگاه کردند، دیدند انگشت حضرت به طرف دیوار است فرمودند: این دیوار، ایران است. کج می‌شود؛ اما ما با انگشتمان نگه‌اش داشته‌ایم و نمی‌گذاریم خراب بشود. این‌جا، شیعه‌خانه‌ی ماست. کج می‌شود؛ اما نمی‌گذاریم خراب شود اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلامتی وتعجیل در فرجش ۱صلوات 📙_برگرفته از کتاب احیاگر حوزه خراسان (ص ۱۷۴-۱۷۵) و آن هم از گفتار آیت الله حاج شیخ محمود حلبی، سخنرانی مسجد جامع اصفهان، ۱۳۹۲ق، گفتار ۱۰. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🖤مرحوم استاد فاطمی نیا : از صبح که پا میشه؛ فلان کس چی گفت، فلان کس چیکار کرد، فلان روزنامه چی نوشت.. ول کن! روایت داریم که اغلب جهنمی ها، جهنمی زبان هستند... فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند. نه! یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم... ▩ امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند : اگر هر چه را که می شنوی بگویی، دروغگو هستی! ▣ سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت، با اشاره مریض شفا میداد... از آیت الله بهاءالدینی راز سید سکوت را پرسیدم! با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند : "درِ آتش را بسته بودند..." ▩ علامه حسن زاده آملی : تا دهان بسته نشود، دل باز نمیشود و تا عبدالله نشوی، عندالله نشوی آنگاه از انسان اگر سَر برود، سِر نرود...! اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi