39.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ معجزه #صلوات
☘ حکایتی جالب و شنیدنی از نقش ویژه صلوات در گره گشایی از مشکلات
🖌 در بیان آیت الله مصباح یزدی (ره) و یکی از شاگردان ایشان
☘ فایل تصویری نسبتا طولانی هست ولی خیلی ارزشمند ، عزیزان حتما نگاه کنید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚#داستان
قسمت اول
💎ازجن نترس. بخون چیز یادبگیر ضرر نمیکنید.
🌼🍃در یکی از کشورهای اسلامی دختری با جوانی از روی عشق و علاقه ازدواج میکنند.
ولی متاسفانه دیری نمیپاید که دختر جوان مبتلا به مرض صرع میشود.
مرضش طوری است که بعد از ساعت نه شب به بعد شروع میکند به جیغ زدن و پاره کردن لباس.
گاهی با صدای بلند خنده کردن!
هر پزشک و بیمارستانی که میبرند مشکل زن جوان نا علاج میماند.
🌼🍃تا اینکه شخصی آدرس عالم زبر دست و جلیل قدر را به شوهر زن میدهد.
ومیگوید که چندین مرتبه اشخاص مشابه رو علاج کرده.
زن جوان را نزد عالم می برند!
ابتدا عالم از زن سوالهایی می پرسد .
🌼🍃ومیگوید: این خانم توسط جن ها طلسم شده.و مبتلا به صرع نیست.
ومیگوید من یک جزء سوره البقرة بروش میخوانم اگه صدای زن قطع شد مشخصه که طلسم شده.
🌼🍃او سوره البقره را تا آیه 141میخواند.
ناگهان صدای زن قطع میشود.واز زن صدای عجیب و غریب در میآید که حاضران به وحشت می افتند.
شیخ شروع میکند به خواندن سوره صافات.و سوره حشر.
🌼🍃وبعد شروع میکند با جن صحبت کردن.
و میگوید: تو را به عهدی که حضرت سلیمان بسته اید تذکر میدهم که از بدن زن خارج شوی.والا آنقدر قرآن میخونم که تو جسد زن خفه بشی.
🌼🍃جن فریاد میزند: من به دستور شیطان بزرگ ماموریت دارم که در بدن زن بمانم تا خودش را یا حلق آویز کند،،،،یا خود سوزی کند.... یا ازبلندی پرت کند..... یا جلو ماشین بیندازد.....
🌼🍃شیخ میگوید بیا بیرون یا خودم تورو میکشم.
جن میگوید: فرقی نمیکند اگه تو من را نکشی شیطان من را میکشد که کارم را به پایان نرساندم.میگوید پس زن را رها کن بیا داخل بدن من.
جن بدن زن را رها میکند و میخواهد وارد بدن شیخ شود ولی میبیند نمیتواند وارد بدن شیخ شود.
🌼🍃شیخ بهش میگوید:چرا وارد نمیشوی؟
جن میگوید: میخواهم ولی دور جسد تو حصاری از آهن کشیده شده.
تا میخواهد برگردد به جسد زن میبیند که بدن زن هم حصاری آهنی دارد و نمیتواند وارد شود.
💎ادامه در پست بعدی👇🏻👇🏻👇🏻
💎💎
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قشنگ ترین عشق
💫نگاه خداوند بر بندگان است
🌸هر کجا هستید به
💫به نگاه پر مهر خدا میسپارمتون
🌸الهی
💫مهـر؛ بركت؛ عشـق
🌸محبت و سلامتى
💫شادی و عاقبت بخیری
🌸هميشه همنشین شما باشند
💫شبتون به نور خدا روشن
🌸 شب بر شما خوش
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💎🍃
𝑹𝒆𝒔𝒑𝒆𝒄𝒕 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉 𝒕𝒐 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖 𝒅𝒆𝒔𝒆𝒓𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒆 𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒃𝒆𝒔𝑻
به اندازه کافی به خودت احترامـ بگزار تا بدانی که لایق بهترین ها هستی.
Treasure, is what you are!
گنج،اینچیزیهکهتوهستی!
🌼روزتون پر از لطف خــــدا
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 داستان کوتاه
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»
در باز شد و دختر کوچولوی نه سالهای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!» و در حالی که نفس نفس میزد، ادامه داد: «التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.»
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.»
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی!»
مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! فرشته ای کوچک و زیبا!
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
20.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطاب به آقایون: اگر خانمی رو در خیابان دیدین سرتونو بندازین پایین👆🏻👆🏻👆🏻
#دکتر_عزیزی
💎💎
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎داستان کوتاه💎
💎مادرم همیشه میگفت اگه امام رضا بخواد بطلبه اونوره دنیا هم باشی سر از مشهد در میاری...
اما من یادم رفته بود...نه این جمله رو بلکه تمام حرفهای مادرم رو که همیشه دره گوشم زمزمه میکرد...
اون موقع ها بچه بودم...که با ماشین عمو سعید رفتیم مشهد...چیزه زیادی یادم نمیاد...اما خوب یادمه که بابای خدابیامرزم منو گذاشت رو شونه هاش تا بتونم ضریح رو ببوسم...خیلی بچه بودم...اما اینو هم یادمه که مادر بزرگ وقتی گنبد طلای امام رضا رو دید کفش هاشو دراورد کرد تو کیفش, پای پیاده باقی راه رو تا حرم امد...
اما حالا خیلی از اون سالها گذشته...و من اصلا یادم رفته که تا حالا چندبار مشهد رفتم...
من دوازده ساله که به اروپا مهاجرت کردم...تو این دوازده سال حتی یادم نمیاد که یکبارم یاده امام رضا کرده باشم...اما امشب فرق میکنه...امشب با چندتا از دوستان برای تفریح به بیرون رفته بودم...شبه خوبی بود...بهترین غذا...بهترین رستوران...من اهله نوشیدنی نیستم یعنی نه اینکه تا حالا لب نزده باشم...چرا اوایل مهاجرتم چندباری خوردم اما خوشم نیومد...یعنی طالبش نبودم...من واسه هدف دیگه ای مهاجرت کردم اونم کار و درسم بود...نه این چیزها...
اون اوایل مادر همیشه تو تماسهای تلفنیش قسمم میداد که لب به این زهرماری ها نزنم و من هرباره با چشم چشم گفتنای سرسریم بحثو تموم میکردم...
کجا بودم؟اهان یادم امد...
وقتی با دوستانم خداحافظی کردم
سواره تاکسی شدم...سرم را به شیشه چسبانده بودم و غرق فکر بودم...که صدای خواننده ایرانی توجهم رو جلب کرد...به راننده نگاهی انداختم و به فارسی بهش گفتم کمی زیادتر کن صداش رو...راننده که فهمید ایرانیم لبخندی زد وبا گفتن به روی چشم کشداری,صدا را بالا برد...مضمون شعر منو به فکر فرو برد...ترانه ای که خونده میشد زیبا بود خیلی به دلم نشست مخصوصا که توی ترانه اسمی هم از ضامن اهو برده شده بود...
به خونه رسیدم...سریع لب تاپم را باز کردم تا شاید بتونم این اهنگ رو دانلود کنم...تو قسمت سرچ زدم اهنگی برای ضامن اهو...
بلاخره چندتا اهنگ دانلود کردم...یکی یکی گوش دادم تا پیداش کردم...خوشحال بودم که موفق شدم...خواب به چشمام نمیومد...چندبار پشت هم اهنگ رو پلی کردم...
چشمم به تقویم روی میز افتاد...تقویم ایرانی...برداشتمش...تاریخ رو نگاه کردم...چند روز به شهادت امام رضا مانده بود...برق از سرم پرید...دوباره تقویم رو چک کردم...
با ایران تماس گرفتم...به مادرم گفتم اماده باشه که دارم میام ایران تا باهم به مشهد برویم...حالم خوب بود خوبه خوب...چندروز بعد توی فرودگاه تهران بودم و بعد با مادرم به مشهد رفتم...وقتی از دور ضریح را دیدم به رسم مادر بزرگ کفشهایم را دراوردم و پیاده به حرم رفتم...وقتی اشک از گوشه چشمم چکید مادر گفت...اگه امام رضا بخواد بطلبه اونوره دنیا هم که باشی سر از مشهد در میمیاوری...
💎💎
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌷 آيتالله بهجت (ره) :
🖌 اگر گرفتاری و حاجت داری ، پدر و مادرت را خوشنود کن و اگر زنده نيستند برایشان صدقه بده چون مردگان زندهاند و ما توانایی ديدنشان را نداريم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎داستان کوتاه💎
💎مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد
خداوند پژواک کردار ماست
آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.
💎💎
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا...
🌸دستانمان خالیست ..
💫اما دلمان قرصه!
🌸چون تو هستی!
💫به تو توکل میکنیم و
🌸اطمینان داریم به قدرتت
💫دلخوشیم به بودنت
🌸که تنهایمان نمیگذاری..
💫بیشتر از همیشه مراقبمان باش!
شبتون در پناه خدا 🌸
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
زندگی....
کاروانیست زودگذر
آهنگی نیمه تمام
تابلویی زیبا و فریبنده
میسوزد میسوازند و
هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد
جز مهربانیها.....
"Don’t just THINK big, DO big."
فقط بزرگ فکر نکن، بزرگم انجام بده.
#انگیزشی
᳝᳝᳝᳝᳝᳝᳝᳝᳝᳝᳝᳝╭✹••••••••••••••••••🌸
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 داستان کوتاه
دو تا بچه بودن توی شکم مادر، اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما یه جایی هست که میتونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
اولی: امکان نداره، ما با جفت تعذیه میشیم، طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمیرسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم، ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمیبینیمش؟
دومی: به نظرم مامان همه جا هست، دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمیبینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس میکنی.
مثل دنيای امروز ما و خدايی كه همين نزديكيست.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایت ✏️
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.
گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»
#پی_نوشت : شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
مسيح از مسيري ميگذشت،
يك نفر با او برخورد نمود،
به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد
و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بياصل و نسب».
مسيح در پاسخ گفت:
«سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.»
اطرافيان از مسيح پرسيدند:
«او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟»
مسيح پاسخ داد:
.
«هر كسي آنچه را دارد خرج ميكند.
.
چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت
و چون در ضمير من جز نيكويي نبود
از من جز نيكويي در وجود نميآيد.
.
ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم.»
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
❣به دانشگاه می رفتم که مادربزرگم و دم درب حیاط نشسته دیدم.
سلام کردم و رد شدم
گفت میری نونوایی
گفتم نه مادر ، میبینی که میرم دانشگاه . کتابام رو ببین
گفت پس مادر واسه منم چهارتا نون بگیر
دیدم فایده نداره . سریع 4 تا نون گرفتم برگشتم .
گفت حالا میری دانشگاه واسه چی؟
گفتم: فردا نون داشته باشم بخورم .
گفت بیا مادر من دوتا نون بَسَمه.
دوتا واسه من دوتا واسه تو .
فردا هم بیا خودم نونت رو میدم اما اگه خودت بری نون بگیری .
خندیدم
گفت :مادرجان تمام زندگی من همین خنده های شماست . امروز کسی نیومده حوصلم سر رفته بود . وگرنه نون داشتم .
اون روز کلاسم و تعطیل کردم و
کنارش نشستم تا شب برای هم حرف زدیم و خندیدیم
❣مهمتر از کار و درس، همین پدر و مادرا هستند . قدرشونو بدونید.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌 خوب به تصویر خیره شو، میتونی متوقفش کنی؟ قطعا نه.
🖌 زمان کارش رد شدنه ، هرثانیه ای که بگذره دیگه بر نمیگرده.
☀️ پس تو این ثانیه ها چیزی برای #ابدیتت ذخیره کن .منو هم دعا کن .
🖌 اگه از این مطلب بهره بردی برای شادی اموات خودت و روح پدر من هم یک فاتحه ای بخون 🙏
☘ چرا که اونها اجازه گفتن حتی یک #لااله_الاالله رو ندارن ولی ما فعلا فرصت داریم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💎داستان کوتاه💎
#داستان_میرداماد
"طلبه و دختر فراری"
💎شب "طلبه جوانی" به نام "محمد باقر" در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود، به ناگاه "دختری" وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که "ساکت باشد.!"
دختر گفت: "شام چه داری؟"
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق "خوابید" و محمد به "مطالعه" خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر فراری "شاهزاده" بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از "حرمسرا" فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را محمد باقر به "نزد شاه" بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...
محمد باقر گفت:
شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به "دست جلاد" خواهد داد.
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان "خطائی" کرده یا نه؟
بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید:
چطور توانستی در "برابر نفست"" مقاومت نمائی؟!"
محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که "تمام انگشتانش سوخته!!"
لذا علت را پرسید؛
طلبه گفت: چون او به خواب رفت "نفس اماره" مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی "شعله سوزان شمع" می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به "فضل خدا،" "شیطان" نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و "ایمان و شخصیتم" را بسوزاند.
شاه عباس از "تقوا و پرهیزکاری" او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به "عقد" میر محمد باقر در آوردند و به او لقب "میرداماد" داد.
* امروزه تمام علم دوستان از وی به "عظمت و نیکی" یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند.*
◇از مهمترین شاگران وی می توان به "ملا صدرا" اشاره نمود.◇
💎💎
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
☘ صدقه بدهید ، حتی اگر مقدارش کم باشد
️ وقتی ازش میخواستیم برای یکی دعا کند، دیگر به این راحتیها یادش نمیرفت. تا مدتها بعدش میپرسید : «آن بنده خدا چی شد؟»
روز آخری هم که دیدمش، گفت: «مریض شما حالشان بهتر شد؟» گفتم: «بله، فعلاً مرخص شده و توی خانه است.» گفت: «مراقب باشید بیماریاش برنگردد؛ برای شفای کامل صدقه بدهید؛ به افراد زیادی صدقه بدهید، حتی اگر مقدارش کم باشد.»
📚 به شیوه باران ، ص۶٧
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تاریکترین روزهای زندگی ات
این را بدان که خدا در جواب صبرهایت،
درهایی را برایت می گشاید که
هیچکس قادر به بستنش نیست.
معجزات وقتی اتفاق می افتن،
که تو برای آرزوهات،
بیشتر از ترس هات، انرژی بفرستی.
#شبتون_سرشار_از_آرامش 🌙🌟
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
به فرموده مولا علی(ع):
آنکه نهایت تلاش خود را بکار گیرد، به خواسته اش خواهد رسید.
برگرد و به عقب یه نگاه بنداز ببین برای آرزوهات چقدر تلاش کردی ؟✌️
☘️🍃
منتظر الهام، اشتیاق و انگیزه نباشید. انتخاب کنید. تعهد بدهید. سخت کار کنید. اشتیاق، انگیزه، سرمایه شما را پیدا خواهد کرد.
شروع کنید.
از همین حالا.
☘️🍃
روزتون عالی و موفق💚
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
🌻"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
🌻مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ" ﻟﺮﺯﯾﺪ
ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ."
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.!
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!»
🌻مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽﺷﺪ.
👌"ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌸🍃🌸🍃
مردی بنام «ابن صمه» در بیشتر اوقات شبانه روز به محاسبه نفس خود میپرداخت. روزی، ایام گذشته عمر خود را محاسبه کرد و دید شصت سال از عمرش گذشته است. روزهای شصت سال را حساب کرد که بیش از ۲۱۰۰۰ روز میشود.
آن گاه گفت: "وای بر من! اگر روزی یک گناه بیشتر نکرده باشم در این صورت خدا را با بیش از ۲۱۰۰۰ گناه ملاقات خواهم کرد."
این را گفت و بیهوش بر زمین افتاد و در همان حالت جان سپرد!
👈 پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) فرمودند:
لایکوُنُ الْعَبْدُ مُؤمِناً حَتَّی یحاسِبَ نَفْسَهُ اَشَّدُّ مِنْ مُحاسَبَةِ الشَّریکِ شَریکَهُ وَ السَّیدِ عَبْدَهُ.
[هیچ بندهای، مؤمن نمی باشد تا این که به حساب نفس خود رسیدگی کند، شدیدتر از حسابرسی شریک نسبت به شریکش و مولیٰ نسبت به بندهاش.]
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi