⛱
📚داستان عبرت انگیز
در گفتگو با یکی از تاجران مشهور در یکی از کشورهای اسلامی از شگفت ترین خاطره زندگیش سوال کردند؟
ـ مرد تاجر گفت : در یکی از شبها دچار دلتنگی عجیبی شدم و احساس کردم به هوای آزاد نیاز دارم.
و به هنگام پیاده روی در بازار گذرم به مسجدی افتاد که درب آن باز بود با خود گفتم: چرا نروم و در این مسجد دو رکعت نماز بخوانم شاید آرامشی بیابم !
با وارد شدن به مسجد متوجه شخصی شدم که رو به قبله با دستان باز و بلند با جدیت و ملتمسانه خدا را فرا میخواند!
از التماس و و اصرارش متوجه درماندگی و نیازمندیش شدم!
منتظر ماندم تا مناجاتش را به پایان رساند ،
به وی گفتم: ای برادر؛ به نظر میرسد مشکل و ناراحتی طاقت فرسایی داری! به من بگو؛ چی شده و مشکلت چیست؟!
گفت: ای برادر! به خدا سوگند بدهکارم و بدهی مرا نگران و اندوهگین کرده و چارهام را بریده است!
گفتم: بدهیات چند است؟ گفت چهار هزار ( پول رایج کشورش)
میگوید: از جیبم چهارهزار بیرون آوردم و به او دادم ، آنقدر خوشحال شد که نزدیک بود از خوشحالی پرواز کند و بسیار تشکر کرد و مرا دعا کرد!
سپس کارت ویزیتی در آوردم که شماره تماس و آدرس محل کارم روی آن نوشته بود و گفتم :
ای برادر! این کارت را بگیر و هرگاه نیازی داشتی بدون درنگ و تردید تماس بگیر یا به دفتر کارم تشریف بیاور ...
با خود گفتم از پیشنهاد و مردانگیام خیلی خوشحال میشود ، اما در کمال ناباوری جواب داد ...
میدانید چه گفت؟!
گفت: خدا پاداش نیکتان دهد ، به کارت ویزیتتان نیازی ندارم و هرگاه محتاج و نیازمند شدم نماز میخوانم و پروردگارم را میخوانم و دستم را بسوی او دراز میکنم و حاجتم را از او می طلبم و خداوند به آسانی و خیلی زود حاجتم را بر آورد میکند ، همچنانکه این بار چنین کرد..
این داستان ، حدیث صحیح پیامبر عزیزمان (ص) را به یاد می آورد که میفرماید: اگر شما چنانکه شایسته است بر خدا توکل نمایید روزی شما مانند پرندگان که صبحگاهان گرسنه از لانه خارج میشوند و شبانگاهان با شکم سیر به لانه بر میگردند ، نصیبتان میشود.
( یعنی اینکه پرندگان صبح را با گرسنگی آغاز کرده ولی در آخر روز و به هنگام شبانگاه به لانه بر نمیگردند مگر اینکه شکمشان پر و سیر شده است.
خداوندا! نیک توکل کردن و نیک واگذار کردن نیازهایمان را به ما بنمایان ...
آمین یا رب العالمین.
✍ ترجمه: ناصر سبحانی - بانه
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی تکان دهنده و شنیدنی از مکالمه حضرت داوود با یک پیرزن که شک ندارم از جمله پایانی پیرزن در انتهای این داستان غافلگیر بشوید! گاهی یک داستان کوتاه دو دقیقه تاثیرش از چندین فیلم و کتاب هم بیشتر است!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌷 امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
👌 صدقه شبانه ، خشم پروردگار را فرو مینشاند و گناه بزرگ را پاک میکند و حساب را آسان میگرداند ، و صدقه روزانه ، مال و ثروت را به بار مینشاند و عمر را زیاد میکند .
📚 بحارالأنوار ، ج۹۶ ، ص۱۲۵
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 داستان کوتاه
طنــــاب و خدا
داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 داستان کوتاه
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی اش را انجام میداد بودم
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود ...
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون متوقف ميشه
شب ميگذره
درد و رنج محو ميشه
امااميد
هيچ وقت اونقدر گم نميشه
كه نشه دوباره پيداش كرد.
دلهاتون پر از امید
#شبتون_بخیر✨💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
پیامی برای امروز :
اگه فرصت ِ "امروز" بهت داده شده
یعنی 🌸🍃
هنوز امیدوار باش
لبخند بزن
دوباره تلاش کن
و به شکرانه ی این فرصت
بهترین ِ خودت باش...🌸
امروز میتونه یه روزِ فوق العاده تو تقویم زندگیت باشه.🍃🍃🍃
≼ تو ك خود را باور كني
هر معجزه اي ممكن است 🌿 ≽
روزتون عالی💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✨#داستان
علی بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمک بودم که شنیدم شخصی ادعای نبوت کرده و در اینجا زندانی می باشد . به دیدن او رفتم ، پولی به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند . وقتی نزد او رفته و مقداری صحبت کردم او را مردی عاقل و با فهم یافتم . از او پرسیدم : جریان تو چیست ؟
گفت : من عابدی هستم که در مقام راءس الحسین (ع ) در شام عبادت می کنم . شبی در آنجا مشغول عبادت بودم که شخصی نزد من آمد و گفت : برخیز ، من برخاستم و با او حرکت کردم . چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که به مسجد کوفه رسیدیم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حرکت کردیم و پس از پیمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(ص ) در مدینه رسیدیم . سلام بر پیامبر کرده ، نمازی خواندیم و حرکت نمودیم . پس از مدت کوتاهی به مکه رسیدیم ، طواف کردیم و از آنجا خارج شدیم . بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسیدم آن شخص ناپدید شد . من در حال تعجب باقی ماندم .
یکسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و باز گردانید . چون خواست برود ، او را قسم دادم که خود را معرفی کند ، فرمود : من محمدبن علی بن موسی بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من این جریان را برای دیگران نقل کردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملک رسید . ماءموران او آمدند و مرا دستگیر کرده و به زندان انداختند و تهمت ادعای پیامبری بر من بستند .
علی بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جریان خودت را بنویس تا من نزد محمد بن عبدالملک ببرم ، شاید مفید باشد . او قصه خود را نوشت و من آن را به وسیله شخصی نزد محمد بن عبدالملک فرستادم . پسر عبدالملک در پشت نامه او نوشت : آن کسی که در یک شب او را به کوفه و مدینه و مکه برده بیاید و او را از زندان آزاد کند ! من خیلی ناراحت شدم . فردای آن روز برای دادن خبر به او و توصیه او به صبر و بردباری به زندان رفتم . دیدم مردم اجتماع کرده اند و نگهبانان این طرف و آن طرف می روند و مضطرب هستند ، علت را پرسیدم ، گفتند : زندانی که ادعای پیامبری می کرد دیشب ناپدید شده ، درها بسته بود ، نگهبانان کاملا مواظب بوده اند ولی نمی دانیم او پرنده ای شده و پرواز کرده یا به زمین فرو رفته است .
من با دیدن این جریان از مذهب خود که زیدی بودم دست کشیدم و مذهب حقه شیعه اثنی عشریه را برای خود انتخاب کردم .
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤داستان عجیب جوانی که زیاد گناه میکرد!!!!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
گاهی خداراصدابزن...
بی آنکه بخواهی ازاوگله کنی
بی آنکه بگویی چرا
ای کاش...
و بی آنکه نداشتن ها و نبودن ها را
به او نسبت بدهی...
گاهی خدا را به خاطر خدا بودنش
صدا بزن
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹داستان آموزنده🌹
امام صادق عليهالسلام فرمودند: مردی مسلمان همسایهای مسیحی داشت، او تلاش می کرد تا با تبلیغات خود همسایهاش را به اسلام دعوت نماید، خوشبختانه آن مرد مسیحی تحت تأثیر سخنان او قرار گرفته و دین اسلام را پذیرفت.
همسایه مسلمان فردا قبل از اذان صبح با شوق و ذوق تمام به در خانه تازه مسلمان آمده و در زد و او را برای عبادت و نماز به مسجد دعوت کرد. دوست تازه مسلمان نیز لباس پوشیده، وضو گرفته و به همراه او به مسجد آمد.
.
آنان در مسجد آنقدر نماز خواندند که وقت اذان صبح شد، سپس نماز صبح را اقامه کرده و تعقیبات آن را به جا آوردند. وقتی که رفیق تازه مسلمان خواست که بلند شود و به منزلش برود دوستش گفت: کجا می روی؟ روزها کوتاه است و فاصله صبح و ظهر هم زیاد نیست و رفیق تازه مسلمان را تا ظهر با خواندن نوافل و تلاوت قرآن و دعا و عبادت مشغول نمود.
.
بعد از ادای فریضه ظهر خواست به منزل برود ولی رفیق مسلمان گفت: عجله نکن! کمی درنگ نما تا نماز عصر را هم بخوانیم و او را همچنان تا اذان مغرب در مسجد نگه داشت و به او گفت: اگر کمی حوصله داشته باشی یک نماز بیشتر نمانده و بعد از اقامه نماز عشاء هر دو با هم به منزل برمی گردیم.
.
فردای آن روز هنگامی که مرد مسلمان وقت سحر قبل از اذان صبح برای دعوت دوست تازه مسلمانش آمده بود و مثل روز قبل به او پیشنهاد کرد که وضو بگیر، لباس بپوش تا برای نماز برویم، او از پشت در صدا زد: دوست عزیز! این دین تو فرد بیکاری لازم دارد، تو به دنبال کسی برو که کار و زندگی نداشته باشد. من فردی نیازمند و عیالوارم!
.
امام در خاتمه این داستان فرمود: او با زحمت زیاد فردی را هدایت کرده و مسلمان نمود، امّا با ارائه شیوه غلط و تصویر سختگیرانه و خسته کنندهای از دین مبین اسلام وی را دوباره مسیحی کرد!
(وسائل الشيعه،ج١٦ص١٦١).
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
شهربانو اسیر یا آزاد ؟
پس از شکست یزدگرد پادشاه ایران از مسلمانان او وقتی اوضاع را وخیم دید فرار کرد و خود را مخفی نمود . ولی مسلمین دو دختر او را اسیر کرد و به مدینه آوردند ، زنان مدینه به تماشای آنها می آمدند . آنگاه آنها را وارد مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله کردند ، عمر خواست صورت شهربانو را باز کند تا مشتریان او را تماشا کنند و بعد بخرند . شهربانو زیر دست عمر زد و به زبان فارسی گفت : صورت پرویز سیاه باد ، اگر نامه رسول خدا را پاره نمی کرد ، دخترش به چنین وضعی دچار نمی شد . عمر چون زبان او را نمی فهمید خیال کرد دشنام می دهد ، تازیانه از کمر کشید تا او را بزند ، گفت : این دخترک مجوس مرا دشنام می دهد . امیرالمؤ منین علیه السلام پیش آمد و فرمود : آرام باش او به تو کاری ندارد جد خود را دشنام می دهد گفته شهربانو را برایش ترجمه کرد ، عمر آرام گرفت .
به نقل دیگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد ، حضرت امیر علیه السلام فرمودند : ان بنات الملوک لاتباع و لو کانوا کفارا دختران پادشاهان به فروش نمی رسند اگر چه کافر باشند ، ممکن است ایشان را اجازه دهید هر کس را که خواستند از مسلمین انتخاب نمایند ، آنگاه به ازدواج آن شخص در آورده و مهریه او را از بیت المال از سهم همان فرد محسوب کنید . شهربانو را که به اختیار خود گذاشتند از پشت سر ، دست بر شانه امام حسین علیه السلام گذارد و گفت : اگر به اختیار من است این پرتو درخشان ، این مهر تابان را انتخاب کردم ، با حسین علیه السلام ازدواج کرد و از پیوند مقدس و مبارک حضرت امام زین العابدین علیه السلام متولد شد.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایانی وجود ندارد...
زندگی ابدی است
و هر لحظه در جای خودش
یک مقصد است.
از هر لحظه چنان استفاده کن
که گویی به مقصد رسیده ای ...
#شب_بخیر💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرص نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل كردند.
بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.
حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمىدانم (انسان گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان گشتند.
چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مىكنم بحق آن خدايى كه اين معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمىدانم و خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را برداشته باشد.
مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا را تقسيم مىكنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.
چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل را انجام داد.
اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده بود.
بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشانافتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها، يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى بوجود آورد .
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 #حکایت_آموزنده_ملانصرالدین
روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
🌹هیچ کار خدا بی حکمت نیست
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃
﷽
📽کلیپ تصویری
✍موضوع: فرزندم #نماز نمیخواند چه کنم⁉️🤔
🎤استاد#ماندگاری
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#یک_داستان_یک_پند
در بحار الانوار از حضرت علی علیه السَّلام آمده است:
📌مردی از انصار خدمت نبی مکرم اسلام (ص) آمد و عرض کرد: یا رسول الله! من تحمل دوری شما را ندارم. هرگاه به منزلام میروم به یاد شما میافتم و خانهام را ترک میکنم و دوباره میآیم تا شما را زیارت کنم، چرا که شما را دوست دارم، اما به این فکر هستم که چون قیامت شود، شما به بهشت روید و در عالیترین جایگاه آن جای بگیری، من شما را گم خواهم کرد؟! در این هنگام این نازل شد:
✨📖✨ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (69 - نساء)
⚡(آری،) هر کس از خدا و پیامبر اطاعت کند، باکسانی همراه است که خداوند به آنان نعمت بخشیده است؛ یعنی پیامبران و صدیقان و گواهانِ (اعمال) و شایستگان. آنان چه همنشینان خوبی هستند!
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ انگیزشی بسیار زیبا
مراقب بعضۍ
یڪ ها باشیم،
درحالۍ ڪہ ناچیزند،
همہ چیزند...
بفرستید براے
دوستان و عزیزانتون 🦋
اگه میخوای چیزی رو تموم کنی
تنبل بودن رو تموم کن
بهانه آوردن رو تموم کن
صبر کردن برای زمان مناسب رو تموم کن...
از همین حالا شروع کن از همین امروز
روزتون عالی🌺❤️
┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
پروردگارا🙏
تو را به مهربانیت سوگند✨❣
چراغ هدایتت را کمی پایینتر بگیر
تا روشنی بخش راه نامشخصم باشد💫
نمیخواهم بدون راهنمایی تو به جایی برسم که برگشتنم دشوار گردد و پشیمان شوم ...
مرا دریاب و به قلبم فرود آی
که این خسته دل💔
نیاز دارد نگاهت را
مهربانی و همراهیات را؛❤️
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
💞عزیز دل
رفیق نادیده من 😇
امشب برایت دعا می کنم 🙏
تا جانت لبریز از نور الهـی شود ✨
الهی آمین 🙏✨
شبتون پر نور ✨💫✨
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┊ ┊ 💛
┊ 🕊
💛
خدا رو وکیل همه کارهات کن...
غیر ممکنه که نا امید بشی
🌿🌾🌿
🌸بارالها، دریافته ام ، داشتن مشکل ، نشانه ی زندگی است زیرا فقط مردگان ، مشکلی ندارند."
🌸خــدایــا
به یاد تو بودن یعنی همه چیز ، مبادا از دعا و عبادت ، مغرور گشته ، برای خودم بهشت خیالی بسازم ، تو خودت مرا از دوزخ این بهشت ، رهایی بخش
🌸نکند دیگران را به خاطر دین و عقاید شان زیر سوال ببرم ،نکند به چشم کفر به آنها بنگرم ، چون فقط تو قاضی و محتسب هستی.
🌸مهربان خدای من! کمکم کن تا بر روی اعمال ناچیز خود ، خط بطلان نکشم ...
🌸ای امنیت من ، ای روزی دهنده ... در لحظههای ترديد و تنهايي ، تنهام نگذار. به اين وجود ناتوان من قدرت خواستن و رسيدن عطا کن..
#الــهـی_آمــیــن
روزتون عالی💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🎡⛱🎡⛱🎡⛱
⛱🎡⛱🎡
🎡⛱
🔘 داستان کوتاه
دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد.
وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!"
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!
"همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
پس به گوش باشید؛
"شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد"
"و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!"
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان ✨✨✨
🔰 دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
🔰 بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد!
🔰 مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
🔰 دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها را بردارم، میشه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
🔰 دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
🔰 خیلی از ما آدم بزرگها، حواسمان به اندازهی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشان بزرگتر است.!.
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر خدا خواهد ایام خوارت می کند
ورنه بر تختت نشاند پادشاهت میکند
فقط و فقط خدا❤️✨
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
یا مُمْسِک
تویی که آسمانها را
با ستونهاینادیدنی نگهداشتهای
که بر سر زمین نریزند.
نگهدار من نیز باش و مشکلات را از سر راه ما بردار
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
هر شب دلت رو با خــ♡ـدا
صاف ڪن و ببخش
همه کسایی رو
که دلتو شکستن ...
اینجوری هم خـــ♡ـدا
حواســش بهـت هسـت
هم بهترین آرامـش شب
نصیبـت میشـه ♥
شبتون با آرامش 🌙
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
واقعا زیباست...
در حیرتم از "خلقت آب"
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
❣مهربان که باشی
صبح هم زیباست
خورشید هم زیباست
آسمان رنگ دیگری دارد
روزت رویایی است
اگر تو بخواهی.
برای مهربانی همیشه بهانه پیدا می شود
صبح بخیر🌞💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌹 #داستان آموزنده🌹.
روزی حکیم پیری در راه مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی او را پرسید.
مرد پاسخ داد: ای حکیم در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلامش کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. توقع و انتظار چنین رفتاری را از او نداشتم.
حکیم گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است... آیا چنین رفتاری ناراحت کننده نیست؟
حکیم دانا پرسید: اگر در راه کسی را میدیدی که به زمین افتاده و از درد به خود میپیچد. آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم؛ آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمیشود.
حکیم دانا پرسید: به جای دلخوری چه احساسی پیدا کرده و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
حکیم دانا گفت : همه این کارها را به خاطر آن میکردی که او را بیمار و درگیر میدانستی. اینطور نیست؟ حال بگو ببینم، آیا انسان تنها جسمش بیمار و پریشان میشود ؟ آیا روان و ذهن آدمی بیمار، درگیر و پریشان نمیشود؟
اگر کسی فکر و روانش سالم و آرام باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟ "غفلت" نوعی پریشانی و درگیری ذهنی و روان آدمی است.
باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که غافل شده است یا به عمد یا به دلیل درگیری و پریشانی، دل سوزاند و کمک کرد. باید به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس ای مرد از دست هیچ کس دلخور مشو، توقع نداشته باش، کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده؛ هر وقت کسی کاری میکند که تو انتظار و توقع آن را نداری، بدان در آن لحظه او درگیر، پریشان و یا بیمار است.
تو كارهايت را برای خدا انجام بده، چراکه او حساب ذره ذره آنها را دارد و به گونهای به تو پاداش خواهد داد که حیرت خواهی نمود.
#حکایت #داستان #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌸روایتی از زمان امام صادق(ع)🌸
🌱مفضّل یکی ازیاران امام با فشار سخت زندگی روبرو شده بود ،فقر وتنگ دستی ، داشتن قرض و مخارج زندگی اورا آزار می دادتاجایی که درمحضر امام صادق (ع)لب به شکایت گشود وبیچارگی های خود را موبه موتشریح کرد
🌿"فلان مبلغ قرض دارم،فلان مشکل دارم ،متحیّرم چه کنم و...."خلاصه در آخر کلامش از امام صادق(ع) در خواست دعا کرد . امام (ع)به کنیزش دستور دادند یک کیسه اشرافی که منصور برای وی فرستاده بود بیاورند ،بعد این کیسه را در اختیارمفضّل قرار می دهد،
🌱مفضّل رو به امام(ع) خطاب کرده می گوید: "آقا مقصودم آنچه در حضور شما گفتم دعا بود."
🌹حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم ،امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای واز روزگار شکست یافته ای،در نظر ها کوچک می شوی وشخصیّت واحترامت از میان می رود.
#حکایت #داستان #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان مرد اهل سنت و امام رضا(ع)
و بچه دار شدن...
🎙#استاددانشمند
#حکایت #داستان #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#نکات_آموزنده
✍🏻شیطان به موسی(ع) گفت:
سه وقت به انسان مسلط میشوم:
1️⃣وقتی ازخودش راضی باشد.
2️⃣اعمال خوبش را زیاد بداند.
3️⃣گناهانش را کم و کوچک بداند.
📚کافی ج2 ص314
#حکایت #داستان #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi