✨﷽✨
#پروفایل
چند پروفایل زیبا تقدیم نگاه مهربونتون🌹💚
°🪴°
با دلخورى به خـدا گفتم
درب آرزوهایم را قفل کردى
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتى
لبخندى زد و جواب داد
همه عشقم این است
که به هواى این کلید هم كه شده
گاهى به من سر مى زنى...
خدایا!
نذار که یادم بره تو اینجایی
درست در کنار من!✨
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💓🌿💓🌿💓🌿
🌿💓🌿
💓🌿
🌿
💓
❣داستان واقعی از حکمت خدای دانا و حکیم!
🌺🍃چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.
(بعنوان مسافر).
اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم ، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت: یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🌺🍃یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ ساله. خیلی عصبانی بود.
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ... (یه فحشی داد) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم: چطور شده ؟
مسافر گفت : ۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🌺🍃این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد. ( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🌺🍃من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی !!!
دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اون موقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اون موقع فهمید که من سرپرستیار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو یه کتاب کادو شده به من داد.
🌺🍃گفتم: دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اون موقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
🌺🍃حکمت خدا دو طرفه بود.
هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴ میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
❣من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم !
✍مطالب زیبا و آموزنده در داستان و پند☆
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
خــــــدایا ♥️
وقتی دلم ناآرام است؛
می دانم در جایی تو را از یاد برده ام!
مرا دریاب که این خسته دل
نیاز دارد نگاهت را....
#شبتون_آروم 💚
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌸🍃
با اجازه حضرت زهرا سلام الله علیها
رخت عزای دردانه اش را نه از جان
بلکه از تن در میآوریم و میگوییم
ای حسین عشق تو و حرارتش تا ابد در سینه ماست و ما خونخواه تو ظهور مهدی عج را طلب می کنیم...
.
🌹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(علیهم السلام) مبارک باد 🌸
#ربیع_الاول #امام_زمان #امام_رضا
🤲اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در زندگی
به غیر از من
به کسی تکیه نکنید...
#از_طرف_خدا💚
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ به من گفت بگو بسم الله الرحمن الرحيم تا بلند شوى
روزى خانمى مسيحى دختر فلجى را از لبنان به سوريه آورد، زيرا دكترهاى لبنان او را جواب كرده بودند.
زن با دختر مريضش نزديك حرم با عظمت حضرت رقيه (عليها السلام ) منزل مى گيرد، تا در آنجا براى معالجه فرزندش به دكتر دمشقى مراجعه كند، تا اينكه روز عاشورا فرا مى رسد و او مى بيند مردم دسته دسته به طرف محلى كه حرم مطهر حضرت رقيه آنجا است مى روند.
از مردم شام مى پرسد اينجا چه خبر است ؟
مى گويند: اينجا حرم دختر امام حسين (عليه السلام ) است ، او نيز دختر مريضش را در منزل تنها گذاشته درب اتاق را مى بندد و به حرم حضرت مى رود، متوسل به حضرت رقيه (عليها السلام ) مى شود و گريه مى كند، به حدى گريه مى كند كه غش مى كند و بى هوش مى افتد، در آن حال كسى به او مى گويد: بلند شو برو منزل ، دخترت تنها است و خداوند او را شفا داده است ، برخاسته و به طرف منزل حركت مى كند و ميرود و درب منزل را مى زند مى بيند دخترش درب را باز مى كند!
وقتى مادر جوياى وضع دخترش مى شود و احوال او را مى پرسد، دختر در جواب مادر مى گويد: وقتى شما رفتيد، دخترى به نام رقيه (عليها السلام ) وارد اتاق شده و به من گفت : بلند شو تا با هم بازى كنيم ، آن دختر به من گفت : بگو ((بسم الله الرحمن الرحيم )) تا بلند شوى ، و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم ، ديدم تمام بدنم سالم است ، او داشت با من صحبت مى كرد كه شما در زديد.
او به من گفت مادرت آمد، سرانجام مادر مسيحى با ديدن اين كرامت از دختر امام حسين (عليه السلام ) مسلمان شد.
❌ منبع داستان های بسم الله الرحمن الرحیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 نمس هندی صلح دوست
روزی در سرزمین افعیان، یک نمس هندی به دنیا آمد که نمیخواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمیخواهد با مار عینکی بجنگد.
با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفهی هر نمس هندی است.
نمس هندی صلح دوست پرسید: "چرا؟"
و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمسهاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم میکند و مخالف تمام هدفها و رسوم نمسیگری است.
پدر نمس جوان فریاد میکشید: "دیوانه است."
مادرش میگفت: " طفلک ناخوش است."
برادرهایش داد میزدند: "بیجرأت و ترسو است."
خواهرهایش نجوا میکردند: "از نظر جنسی نقص دارد."
ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر میآوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کردهاند.
نمس خارقالعادهی نوظهور میگفت: "من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم."
یکی از همسایگان گفت: "دلالت هم وزن و شبیه خیانت است."
دیگری میگفت: "و دانایی را فقط به کار دشمن میبرد."
آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند.
نتیجهی اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دستهای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید.
نویسنده: جمیز تربر
مترجم: مهشید امیرشاهی
داستانهای کوتاه جهان...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
.
❤️ "خدا به گمون بندشه"
چند سال پیش بود؛ جایی شنیدم، پسری به مادرش شکایت می برد که انگار خدا صدایم را نمی شنود.
مادرش گفت: اینطور نگو مادر، خدا به گمون بندشه. اولش عجیب بود. به نظرم مفهمومی نداشت. کم کم آدم هایی را دیدم که در هر شرایطی نا امید نمی شوند چون باور دارند خدا صابر است عادل است و مهربان.
دیدم چگونه مهربانند، عادلند و صبور! مردمی را دیدم که خدا را ندیده می گیرند و کارها بیشتر از بیش درهم می تند. نه اینکه هرکس خدا را باور داشت مسلمان بود. یا هرکس خدا را نداشت
نا مسلمان . که چه بسیارند معکوس آن!
حرف و کلام چیز دیگری است، بحث امید است. همانطور که در قرآن فرمود:"کسانی که به آیات خدا و دیدار او کافر شدند، از رحمت من ناامیدند و برای آنها عذابی دردناک است."
بحث کفر است به خدای این سحرگاهان. کافران خدا را نمی بینند. و اگر نا امید شوی، بر خدا کافری!
از خدا نا امید نشوید حتی اگر جز سیاهی افقی نیست، کربلا را اگر در تاریخ بخوانید جز کشتار و غم چیزی نیست.
ولی زنی در آن کشتار جز زیبایی ندید، او خدا را زیبا می دید و امید داشت؛ زیرا می دانست؛
خدا یعنی امید و امید یعنی خدا ! آخر کربلا چه شد؟ به راستی که ماند و که رفت؟
نمی توان نا امید باشی و باور به خدا و امامش داشته باشی. سلام امروز را هدیه می کنم به مردی که از او صبر را در این فصل انتظار به ارث برده ایم.
یادتان باشد؛ "خدا به گمون بندشه" گمان ببرید که آن مرد آمدنیست! امید داشته باشید.خدا را چه دیدی؛ شاید این نماز عید را با او اقامه کردیم.
#امام_عصر علیه السلام
✨✨✨✨🌸✨✨✨✨
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴قرآنِ 1400 سال پیش، چطور به درد امروز میخورد؟
✍آیت الله حائری:
یک نفر از من سؤال کرد: «این کتاب قرآن که هزار و چهار صد سال پیش آمده، آیا برای امروز هم میتواند مفید باشد؟!
گفتم: «این کرۀ زمین، هزار و چهار صد سال پیش بود یا نبود؟»
گفت: «بود».
گفتم: «هزار و چهار صد سال پیش مردم از این زمین بیشتر میفهمیدند یا حالا؟»
گفت: «حالا».
✍گفتم: «آن خدایی که میتواند یک زمینی را خلق کند که هرچه علم مردم بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنند،
🔷 نمیتواند یک کتابی خلق کند که هرچه علم بشر بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنند؟»
🍀ببین! تو قبول داری که خدا زمینی ساخته است که هزارو چهارصد سال پیش، مردم با علم و درک خودشان از آن استفاده میکردند. حالا هزار برابر آن موقع، از آن استفاده میکنند...
چون از این زمین، برق تولید میکنند، این صنعتهای متفاوت را ایجاد کرده اند و ...
🔆 الان متوجه شده اید که در زمین چه عجایبی هست که آن موقع نمیدانستید. درست است؟
💥 پس آن کسی که توانست این زمین را اینطوری خلق کند که هرچه علم تو بیشتر شود، از آن بیشتر بفهمی، نمیتواند یک کتابی خلق کند که هرچه تو عقلت بیشتر شود و عِلمت بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنی؟!
✨✨✨✨🌸✨✨✨✨
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💫گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!
💫مردی به قصرها و خانههای زيبا مینگريست. به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو تقسيم میكردند، ما كجا بوديم؟
دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد و گفت: وقتی اين بيماریها رو تقسيم میكردند، ما كجا بوديم؟
خدايا حُکم و حِکمت در دست توست! واسه داده ها و نداده هات شُكر
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#زیباترین تصویر دنیا
در یکی از دهکده های بسیار محروم ، دانش آموزی یک جفت چکمه پلاستیکی از معلمش هدیه میگیرد و خوشحالی بی پایان این کودک ، این عکس را زیباترین عکس دنیا میکند ! جریان این جایزه بسیار زیباست معلم بعنوان یک مسابقه از دانش اموزان میخواهد که هر کدام در رابطه با وضعیت خود بنویسد ، جایزه ای از من دریافت میکند همه بچه های کلاس انشا را می نویسند و معلم بعد از خواندن همه آنها از آنجا که همه را زیبا می یابد نمی تواند یکی را انتخاب کند و تصمیم میگیرد به قید قرعه برنده این کفشها را مشخص کند همه دانش اموزان اسامی شان را می نویسند و داخل چکمه میگذارند و معلم یک اسم را از بین آنها بیرون میکشد همینکه میخواست اسم را بخواند همه بچه ها دست میزنند و معلم با صدای بلند اسم عایشه ( همان بچه ای که در عکس دیده میشود ) را میخواند معلم وقتی این جریان را برای همسرش توضیح میداد اشک ریخت و چنین ادامه داد : وقتی بقیه اسمها را نگاه کردم من متوجه شدم که تمامی بچه ها فقط اسم عایشه ، فقیرترین بچه کلاس را نوشته بودند ..!!
انسانیت چه زیبا است …
👏❤️
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در زندگی هیچ لذتی بزرگتر از
غلبه بر سختی وجود ندارد
لذت عبور از یک پله
و رفتن به پله بعدی
ساختن آرزوهایی جدید
و تماشای به ثمر نشستن آنها
همه اینها لذت بخشند...
پس با ایمان و تلاش ادامه بده و مطمئن باش هیچ کوششی بدون نتیجه نخواهد ماند...
Optimism is a happiness magnet. If you stay positive, good things and good people will be drawn to you.
مثبت اندیشی آهنربای خوشبختی ست. اگر مثبت بمانید، تمام چيزهاي خوب و آدم های خوب به سمت شما جذب خواهند شد.
❖
صبح بخیر🤍
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🟢حسرت جایگاه و موقعیت دیگران را نخور
✍در زمانهای قدیم سقای فقیری زندگی میکرد که خر لاغری داشت.سقای تنگدست هر روز کوزههای پر از آب را بار خرش میکرد و برای فروش به شهر میبرد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی میکشید و بارهای سنگینی حمل میکرد، جثه لاغر و ضعیفی داشت.
روزی از روزها میرآخور، مسئول اسبهای دربار پادشاه، سقا و خرش را دید و گفت:
چه بر سر این خر بیچاره میآوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بهخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبانبسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او میکشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر میخواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسبهای امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچگاه مزه جو و یونجه تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسبهای سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسبها، همیشه اینجا میماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه میخوردم.سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانهاش تأسف میخورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسبها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شدهام؟ در حالی که این اسبها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!خر همین طور با خود از این حرفها میزد و حسرت میخورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسبها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسبها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسبها زخمی شده و تیر خوردهاند و عدهای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آنها بیرون میکِشند تا آنها را پس از بهبودی، دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده کنند.خر وقتی این صحنههای وحشتناک را دید و شیهههای دردناک اسبان را شنید، با خود گفت:
درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بیپولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانهای ما داشتم، راضیام!
زندگی آرام و راحت این اسبها، فقط ظاهر گولزنندهای دارد، بیخود نیست که به آنها یونجه تازه میدهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسبهای بیچاره است. من دوست دارم هرچه زودتر به نزد صاحب خود بازگردم. این را گفت و گوشهای از طویله منتظر ماند تا هرچه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 سخن عزراییل بسیار تکان دهنده...
مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب “داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت زیارت_عاشورا آورده اند که خلاصه آن چنین است:
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.
نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
📗“داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰”
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
*عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار*
✅ در زمان به قدرت رسیدن *صدام* در عراق ، از جمله احزاب مخالف صدام حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود .
یکی از دستگیر شدگان این حزب ، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند .
*میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای *برزان تکریتی* مینویسد و از او در خواست می کند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
*برزان* قبول نکرد و در جواب نامهی *میاده* نوشت :
*جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ...*
*میاده* که روزهای آخر بارداری را طی میکرد ، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم *برزان* نداشت .
*میاده* در حین اعدام ، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
*رضیه* زنِ زندانبان، با اشاره رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد !.
*برزان* پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز *میاده* و جنینش را جویا شد و گزارش خواست .
رییس زندان نیز در گزارش نوشت :
*جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد ...*
رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم ، همقسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد ...
از آن پس نوزاد را *ولید* میخواندند ...
سال ها گذشت و ولید بزرگ شد .
برادر *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی درباره خواهرزادهاش *ولید* از *رضیه* دریافت کرده بود.
او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که *رضیه* داده بود او را یافت ...
*ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
*رضیه* مثل مادرم هست ، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده ، هرگز تنهایش نمی گذارم ...
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود .
رضیه با خواهش از مسوولین ، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند .
ملت عراق، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند ، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود .
از قضای الهی، *ولید* پسر *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و هم آنجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را به برزان گفت .
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت .
بدینسان دست حق، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمی کرد، به سزای اعمالش رساند ...
*یقیناً روزگار به گردنکشان و ظالمان مهلت می دهد، تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران وجود نخواهد داشت ...*
*چه آشناست وعدههای خداوند در جزای ظالمانی مانند نمرود که بدست نوزادی محکوم به مرگ و رها شده در آب مجازات شدند ...*
*ای انسان به چه چیز خود مغروری که ظلم می کنی.
داستان های زیبا بخوانید در 👇
💟 داستان و پند
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨
📝 حــاج اســماعیل دولابــی
✍خیلی نگو من گناهکارم ...
هی نگو من گنه کارم ...
این را ادامه نده تا خودت هم به این
یقین برسی ...
روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن
تا روی اونها به یقین برسی ؛
معصیت را به یقین نرسان ؛
ایمان را به شک تبدیل نکن ...
تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی
بیچاره ام و عادت کنی ،
اوضاع خیلے بی ریخت می شود ...
همیشه بگوییــد :الحــمدلله شکر خــدا
بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت کنی
اگر پکر هستی دو مرتبه با دلت بگو
الحمدلله ...آن وقت غمت را از بین می برد ...
✍
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
14.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃دنیا هفت رو دارد...✨
1. غم و اندوه
2. خوشی و سرور
3. عافیت و تندرستی
4. موفقیت و کامیابی
5. بخشش و آمرزش
6. احترام و محبت
7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها
از خدا میخواهم که:
❤️اولی را از شما دور کند
🧡دومی را نصیب شما کند
💛با سومی شما را بپوشاند
💚چهارمی را در مسیرتان قرار دهد
💙و پنجمی قسمتتان
💜ششمی از طرف من تقدیم شما و
💖هفتمی را هم از شما درخواست دارم✨
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🌙✨✨✨🌙✨✨✨
🗯در سالنِ انتظارِ فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پُر کردنِ زمانِ تاخیر پروازِ هواپیما داستانِ حجِ شان را برای همدیگر تعریف نمایند.
🔹️حاجی اولی:
بنده پیمانکارِ ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بجا می آورم.
🔹️حاجی دومی:
از خداوند برای شما حجِ مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم.
🗯 بنده دکتر سعید ، پزشکِ متخصص هستم و در یکی از بیمارستان های خصوصی کار می کنم.
بعدِ سی سال کار در یکی از بیمارستان های خصوصی توانستم هزینه حج را پس انداز کنم، اما روزی که برای دریافتِ پس اندازم به بخش مالی مراجعه کردم ،همانجا با مادرِ یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم، بعد از احوال پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیلِ ناراحتی ایشان این بود که به خاطر اخراجِ شوهرش از کار ، دیگر توانایی پرداختِ هزینه ی معالجه ی فرزند معلول شان را در بیمارستان خصوصی ندارند.
🗯 پیشِ مدیرِ بیمارستان رفتم و ازش خواهش نمودم تا ادامه درمانِ آن طفلِ مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد، اما مدیرِ بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت : این جا بیمارستانِ خصوصی ست،
نه بنیاد خیریه.
با نا امیدی تمام از پیشِ مدیرِ بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بحال مریض و خانواده اش سخت میسوخت، بصورت اتفاقی و غیر ارادی دستم به جیبم که پولِ پس اندازِ حج در آن بود، خورد.
🗯برای چند لحظه ، به فکر فرو رفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟
بی اراده سرم را به سمتِ آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم:
♥️بار الها!🤲
خودت بهتر از هر کسی آرزوی دلم را میدانی، هیچ چیزی برایم از رفتنِ حج و زیارت خانه ات و مسجدِ حضرتِ نبی اکرم محبوب تر نیست و اینرا نیز میدانی که برای زیارت خانه ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیده ام.
♥️بار الها!🤲
من مشکلِ این زنِ نا امید، وشوهرِ ناچار و فرزندِ مریض اش را بر میل باطنی ام ، که همانا زیارتِ خانه ی توست ترجیح می دهم.
الهی از من بپذیر که امید بی پناهانی.
خدایا مرا از فضل و کرمت بی نصیب مگردان!
🗯مستقیم رفتم به بخشِ مالی بیمارستان و هر چه پول داشتم همه را یکجا تحویل دادم وگفتم این پولِ شش ماه پیش پرداخت برای بستری و هزینه ی درمان آن طفلِ مریض و معلول .
و همچنان به مدیرِ بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحتِ هیچ شرایطی به مادر مریض نگوئید که هزینه ی بستری و علاجِ طفلِ معلولِ شان را من پرداخته ام و اگر اصرار نمودند بگوئید بیمارستان پرداختِ هزینه ی بیمارِ شمارا متقبل شده است .
🗯 به خانه برگشتم از یکطرف بخاطرِ اینکه سفر حج و زیارتِ خانه ی خدا را از دست داده ام بسیار نا امید و غمگین بودم، اما در عینِ حال حسِ رضایتِ عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و ازینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکلِ آن بیمار بر طرف شود، احساس خوبی داشتم.
🗯آن شب در حالتی که صورت و گونه هایم خیس اشک بود به خواب رفتم، در خواب دیدم که درحال طوافِ خانه ی خدا هستم، و مردم به من سلام می کنند و میگویند، حجِ تان قبول باشد حاج سعید،
میگفتند بشارت باد بر شما، قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده اید، و از من التماس دعای خیر داشتند.
🗯از خواب پریدم و احساسِ خوشحالی عجیبی سرا پایم را فراگرفته بود .
خدا را شکرگزاری نمودم و به رضای پروردگار راضی شدم.
🗯 چند دقیقه ای از بیدار شدنم نگذشته بود که زنگِ تلفنم به صدا در آمد، مدیرِ بیمارستان بود.
🗯بعدِ احوال پرسی مختصر گفت:
صاحبِ بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچ وقت بدونِ پزشک خصوصی خودشان حج نمیروند، اما متاسفانه اینبار پزشکِ خصوصی ایشان به دلیلِ بارداری خانمش و نزدیک شدن وضعِ حملش، نمی تواند صاحبِ بیمارستان را در این سفر ی کند، خواهشی از شما دارم که امسال زحمتِ ی ایشان را در سفرِ حج عهده دار شوید.
♥️اشک شوق از چشمانم جاری شد، فوراً سجده شکر بجا آوردم و همانطور که حالا می بینید خداوند حج و زیارتِ خانه خودش را بدونِ پرداختِ هیچ هزینه ای، نصیبم گردانیده.
♥️الحمدلله نه تنها که هزینه ای بابت این سفرِ پرداخت نکردم، بلکه به دلیلِ رضایت از ی و خدماتم، هدایای زیاد و هزینه ی قابلِ ملاحظه ای نیز برایم پرداخت نمودند.
در طول سفرِ حج فرصتی دست داد تا این داستان را برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم.
🗯ایشان هم گفتند که به محضِ برگشت از سفر، دستورخواهند داد تا فرزندِ مریضِ آن خانواده الی بهبودی کامل از حساب خاصِ بیمارستان درمان شود، همچنان دستورِ خواهند داد صندوقِ خاصی برای پاسخگویی مواردِ مشابه و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس گردد.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ثواب عجیب یک شب بچه داری!!!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
✍
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه که نباید همه چیز،
خوب باشد!
در دلِ مشکلات است که آدم،
ساخته میشود.
گاهی همین سختیها و مشکلات؛
پلهای میشوند به سمتِ بزرگترین
موفقیتها.
در مواقعِ سختی، نا امید نباش.
برایِ آرزوهایت بجنگ.
و محکمتر از قبل، ادامه بده...
چه بسیارند؛ جادههای همواری،
که به مرداب ختم میشوند،
و چه بسیارتر؛ جادههای ناهموار
و صعبالعبوری؛
که به زیباترین باغها میرسند.
تسلیم نشو...!
شاید پلهی بعد؛
ایستگاهِ خوشبختیات باشد...
#انگیزشی
╭✹••••••••••••••••••🌸
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi