فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خدا در روز سه بار صدامون میزنه؟
منظور از نماز
الا و لابد تو مسجد خوندن نیست!
هرجا دیدی اذون زدن
اضطراب بگیرتت ..
انگار چیزی گم کردی بشین نمازتو بخون خو
رفقا این نماز اول وقت
یه گره هایی باز میکنه هاا ..
یه گرهایی باز میکنه
که به این جمله میرسی
که خدا یه دعای مستجاب تو نمازت قرار داده ..
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️
آفتی که رزق و روزی رو میسوزونه
🎙#استاد_شجاعی
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
🔘 داستان کوتاه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚جمعه، شنبه، يکشنبه
روزى، روزگارى سه تا برادر بودند به اسم جمعه، شنبه و يکشنبه که هر سه دزدهاى تَر و فرزى بودند و هيچوقت دُم به تله نمىدادند.
يک روز، جمعه گوسفندى دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان کرد به طاق ايوان و به زنش گفت: ”اگر من خانه نبودم و شنبه و يکشنبه آمد اينجا و آب خواست، آب را تو کاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با کوزه آب بخورند، سرشان را بالا مىگيرند و لاشهٔ گوسفند را مىبيند“.
زن گفت: ”به روى چشم!“
تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون که سر و کلهٔ شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت.
زن گفت: ”پيش پات رفت بيرون“.
شنبه گفت: ”يک کم آب بده بخورم“.
زن گفت: ”صبر کن کاسه بيارم“.
شنبه گفت: ”به خودت زحمت نده!“
و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد، دست برد کوزه را از گوشهٔ ايوان ورداشت سر کشيد و گفت: ”دستت درد نکند! ديگر زحمت را کم مىکنم“.
و از خانه بيرون زد.
تنگِ غروب، جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد: ”چه خبر؟“
زن جواب داد: ”اَمن و امان! فقط شنبه يک نوک پا آمد اينجا آب خورد و رفت“.
جمعه گفت: ”با کاسه آب خورد يا با کوزه؟“
زن گفت: ”تا خواستم کاسه بيارم، کوزه را ورداشت سر کشيد و خداحافظى کرد و رفت“.
جمعه با دست زد رو پیشانی خودش و گفت ”ای داد بی داد که گوشت از دست رفت“.
زن گفت: ”بد به دلت راه نده“.
جمعه گفت: ”مگر نمىگوئى با کوزه آب خورد؟“
زن گفت: ”چرا!“
جمعه گفت: ”خدا مىداند که گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روزِ روشن نَبَرد، شب تاريک مىبرد“. بعد نشستند با هم به مشورت که چه کنند، چه نکنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب که مىخواهند بخوابند، گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان.
نصفههاى شب، شنبه رفت خانهٔ جمعه و وقتى ديد لاشهٔ گوشت سر جاش نيست، تا تَه ماجرا را خواند و بىسر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين که خُروپُفشان رفت هوا دست برد زير لحاف، لاشهٔ گوسفند را يک کم غلتاند طرف برادرش، يک کم چرخاند طرف زن برادرش و خوب که جا باز شد، لاشه را آهسته از بينشان درآورد و با خود برد.
کمى بعد، جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبرى نيست و مثل برق و باد، بام به بام خودش را رساند به خانهٔ شنبه و رفت پشتِ درِ حياط ايستاد.
شنبه به خانه که رسيد، آهسته زد به در. جمعه در را باز کرد و شنبه به خيال اينکه زنش در را باز کرده، در تاريکى شب گوشت را داد بهدست جمعه، جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشکى زد بيرون و برگشت به خانهٔ خودش.
کلهٔ سحر، شنبه زنش را بيدار کرد و گفت: ”پاشو يک آبگوشتِ پُر گوشت بار بگذار براى نهار“.
زن گفت: ”با کدام گوشت؟“
شنبه گفت: ”با همان گوشتى که ديشب آوردم خانه تحويلت دادم“.
زن گفت: ”خواب ديدى خير باشد!“
شنبه از همين يکى دو کلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبى زد تو سر خودش و گفت: ”اى دادِ بىداد که گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمىبينيم“.
بعد، پا شد رفت سر وقت يکشنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانهٔ جمعه که هم نهار چرب و نرمى بخورند و هم با او صحبت کنند و قرار و مدارى بگذارند.
نهار را که خوردند، شنبه و يکشنبه صحبت را کشاندند به اصل مطلب و گفتند: ”اى برادر! انصاف به دور است که سور و سات تو اينقدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادرى گفتهاند، برابرى گفتهاند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدى و هر چه گير آورديم تقسيم کنيم“.
جمعه گفت: ”به شرطى که هر چه من گفتم گوش کنيد“.
شنبه و يکشنبه قبول کردند. برادر بودند، دست برادرى هم با هم دادند.
غروب همان روز، جمعه به بهانهٔ ديدن آشنائى که در دربار شاه داشت، رفت به دربار، اينور و آنور سرک کشيد؛ راه خزانهٔ شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفههاى شب با شنبه و يکشنبه يکى يک کولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار.
شنبه و يکشنبه نزديک خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ کولبارچههاشان را يکى يکى از جواهر پُر کرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه.
فرداى آن شب، سه تائى از خانه رفتند بيرون که در کوچه و بازار سر و گوشى آب بدهند و ببينند مردم از دزديِ ديشبشان چه مىگويند. امّا، هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند، ديدند خبرى نيست.
تو نگو وقتى شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه، گفته: ”نگذاريد اين خبر جائى درز کند که تاج و تختمان بر باد مىرود“.
و دستور داده بود زير دريچهاى که دزد از آنجا به خزانه رفته يک خمره پر از قير بگذارند که اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه، يکراست بيفتد تو قير و اسير شود.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
برادرها وقتى ديدند به خزانهٔ شاه دستبرد زدهاند و آب از آب تکان نخورده، نيمههاى شب، کولبارچههاشان را ورداشتند و باز بهطرف دربار راه افتادند.
اين دفعه نوبت شنبه بود که از دريچه به خزانه برود. جمعه و يکشنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پائين پريد و يکراست افتاد تو خمرهٔ قير و گير افتاد.
شنبه، جمعه را صدا زد و گفت: ”اى برادر! من افتادم تو قير و کارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد“.
جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد کار همهشان تمام است و چارهاى غير از اين نديد که سر شنبه را ببرد و با خود بَبَرد. اين بود که خَم شد، چنگ انداخت موى سر شنبه را گرفت، سرش را بريد و با خود برد.
فردا صبح، جمعه و يکشنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است که دزد زده به خزانهٔ شاه و افتاده به تله؛ امّا سر ندارد و شاه دستور داده دزد بىسر را آويزان کنند به دروازهٔ شهر که هر کس آمد جلوِ جنازه گريهزارى کرد، او را بگيرند و دزد را شناسائى کنند.
جمعه و يکشنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند.
زن شنبه شيون و زارى راه انداخت که: ”من طاقت ندارم تن بىسرِ شوهرم به دروازهٔ شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مىروم جنازهٔ شوهرم را ورمىدارم و مىآورم“.
جمعه گفت: ”اگر اين کار را بکنى سر همهٔمان را به باد مىدهي. تو از خانه پا بيرون نگذار؛ من قول مىدهم که با يکشنبه برم و هر طور که شده جنازهٔ شنبه را از چنگشان در بيارم“.
جمعه و يکشنبه، مطربى هم بلد بودند و الاغى داشتند که هر جا وِلِش مىکردند، يکراست برمىگشت خانه و اگر درِ خانه بسته بود، با سر به در مىزد.
سرِ شب، جمعه و يکشنبه ساز و کمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع کردند در شهر گشتن و زدن و خواندن.
نزديک دروازهٔ شهر که رسيدند، يکى از نگهبانها جلوشان را گرفت و گفت: ”پياده شويد و براى ما ساز بزنيد“.
جمعه گفت: ”ديگر از نفس افتادهايم و حال ساز زدن نداريم“.
نگهبانها گفتند: ”حالا که به ما رسيد از نفس افتاديد؟ دِ يالله بيائيد پائين و بهانه نياريد که پاک حوصلهمان سر رفته“.
يکشنبه گفت: ”راستش را بخواهيد مىترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم“.
يکى از نگهبانها گفت: ”دهنت را آب بکش! کى جرئت دارد به خرتان نگاهِ چپ بکند. ما داريم از جنازهٔ به اين مهمى نگهبانى مىکنيم، آن وقت شما مىگوئيد دزد بيايد و جلوِ چشم ما خرتان را بدزدد“.
جمعه گفت: ”خلاصه گفته باشم کليد رِزق و روزى ما در اين دنيا همين يک دانه الاغ است“.
و از الاغ پياده شدند؛ نشستند کنار نگهبانها و شروع کردند به ساز زدن و آنقدر زدند که نگهبانها چرتشان برد و کَمکم خُر و پُفشان رفت به هوا.
جمعه و يکشنبه پا شدند، جنازه را از بالاى دروازه آوردند پائين و بستند رو الاغ و الاغ را هى کردند طرف خانه و تند برگشتند دراز کشيدند کنار نگهبانها و خودشان را زدند به خواب.
کلهٔ سحر، يکى از نگهبانها از خواب پريد و ديد نه از جنازه خبرى هست و نه از الاغ و بناى داد و فرياد را گذاشت و همه را از خواب پراند.
جمعه و يکشنبه کِش و قوسى به خود دادند و خوابآلود پرسيدند: ”چى شده؟“
نگهبانها گفتند: ”گاومان دوقلو زائيده!“ً
و با عجله شروع کردند به اينور و آنور دويدن و وقتى چيزى پيدا نکردند، برگشتند پيش جمعه و يکشنبه که زار زار گريه مىکردند و به سر و کلهٔ خودشان مىزدند. جمعه مىگفت: ”ديدى چطور نانمان را آجر کردند؟“ و يکشنبه دنبال حرف برادرش را مىگرفت که: ”حالا چه کنيم با هفت هشت تا نانخورِ ريز و درشت؟“
نگهبانها افتاند به اِز و جز که: ”صداش را درنياريد و جرم ما را سنگينتر نکنيد؛ بيائيد پولِ الاغتان را بگيريد و برويد دنبال کارتان“.
جمعه در لابهلاى گريه گفت: ”از کجا الاغى به آن خوبى پيدا کنم؟“
نگهبانها شروع کردند به دلدارى آنها و گفتند: ”پيدا مىکنيد اِنشاءالله. باز حال و روز شما بَدَک نيست. ما را بگو که معلوم نيست پادشاه بهدارمان بزند يا به زندانمان بندازد“.
جمعه گفت: ”حالا که اينطور است قبول کنيم. چون دلمان نمىآيد سرتان برود بالاى دار“.
و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه.
طولى نکشيد که خبر به پادشاه رسيد: ”جنازه را هم دزديدند“.
پادشاه وزير دست راستش را خواست و نشستند به گفتوگو که چه کنند، چه نکنند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند که تو کوچه و خيابان سکهٔ نقره و طلا بريزند و نگهبانها دورادرو مراقب باشند و هر که دولا شد سکه ورداشت او را بگيرند و دار بزنند و قال قضيه را بکنند“.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پروردگارااا
🌙در این شب
✨دفتر دل دوستانم را
🌙به تو میسپارم
✨با دستان مهربانت
🌙قلمی بردار
✨خط بزن غمهایشان
🌙و دلی رسم کن
✨برایشان به بزرگی دریا
🌙شاد و پر خروش
✨#شبـتــون_خـــوش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
دنیا متعلق به افرادیست
که صبح ها با یک عالمه
آرزوهای قشنگ بیدار میشن
امروز از آن توست
پس با اراده ت معجزه کن💪
سلام صبحتون بخیر دوستان
زندگیتون زیبا و پر انرژی💚
موفقیت از آن کسانـی است که
✅یک ثانیه دیرتر ناامید مـی شوند
✅ یک لحظه دیرتر دست
از تلاش برمی دارند
مواظب همین "یک"های ساده
باشید
#انگیزشی
╭✹••••••••••••••••••🌸
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
جمعه که از اين ماجرا بو برده بود، به يکشنبه گفت: ”پاشو قير بزن کف پات و برو تو کوچه و خيابان. هر جا سکه ديدى رو آن پا بگذار. بعد، برو تو خرابه؛ سکه را از کف پات بکَن و باز راه بيفت و از نو همين کار را بکن؛ امّا مبادا دولا شوى و چيزى از زمين وردارى که سرت به باد مىرود“.يکشنبه گفت: ”هر چه تو بگوئي!“
و همانطور که جمعه گفته بود رفت خيابانها و کوچه پس کوچههاى شهر را زير پا گذاشت و همهٔ سکهها را جمع کرد.
براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه چه نشستهاى که روز روشن همهٔ سکهها ناپديد شد و اَحدالناسى هم دولا نشد که از زمين چيزى بردارد“.
پادشاه دستور داد يک شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر که نگاهِ چپ به شتر کرد، او را بگيرند از دروازهٔ شهر آويزان کنند.
جمعه که هميشه دور و بَر دربار مىپلکيد، از اين خبر هم اطلاع پيدا کرد و رفت چُپُق سر و تَه نقرهاش را آماده کرد و دَمِ درِ خانهشان ايستاد. همين که ساربان رسيد جلو خانه، چپق را آتش زد و گفت: ”يا علي! يا حقّ! خسته نباشى ساربان!“
و چپق را داد بهدست او. ساربان تا يکى دو پُک زد به چپق، يکشنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه.
ساربان به پشت سرش که نگاه کرد، هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده بهدستش و از شتر و بارش اثرى نيست.
خلاصه! براى پادشاه خبر بردند که: ”اى پادشاه! چه نشستهاى که شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد“.
در اين ميان پادشاه کشور همسايه يک چرخ پنبهريسى و مقدارى پنبه براى پادشاهِ دزدزده هديه فرستاد و پيغام داد: ”پادشاهى که نتواند دزد خزانهاش را پيدا کند، همان که از تاج و تختش بيايد پائين، گوشهاى بنشيدند و پنبه بريسد“.
اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت: ”جارچى در شهر بگردد و جار بزند هر کس بيايد و راه پيدا کردن دزد را نشان بدهد، پادشاه از مال و مِنال دنيا بىنيازش مىکند“.
پيرزنى رفت پيش پادشاه و گفت: ”اى پادشاه! شترِ به آن بزرگى را که نمىشود قايم کرد؛ بالأخره آن را مىبيند“.
پادشاه گفت: ”حرفِ آخر را بزن؛ مىخواهى چه بگوئي؟“
پيرزن گفت: ”دزد تا حالا شتر را کشته و گوشتش را تيکه تيکه کرده. من کوچه به کوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مىگذارم و مىگويم تو خانه مريضى دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. اينطور هر که آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مىآيد و کمى هم به من مىدهد و دزد پيدا مىشود“.
پادشاه گفت: ”بد فکرى نيست! برو ببينم چه کار مىکني“.
پيرزن راه افتاد درِ خانهها که: ”خدا خيرتان بدهد! جوان مريضى در خانه دارم که حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد کمى به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. اِنشاءالله خدا يک در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد“.
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
پيرزن همينطور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانهٔ جمعه.
زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و کمى گوشت شتر داد به او.
جمعه رفته بود حمام و هنوز رَخت درنياورده بود که خبر را شنيد و تند راه خانهاش را پيش گرفت که به زنها خبر بدهد اگر چنين پيرزنى آمد درِ خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر کوچه که رسيد، ديد پيرزنى گوشت بهدست از کوچه آمد بيرون.
جمعه از پيرزن پرسيد: ”ننه جان! کجا بودى اين طرفها؟“
پيرزن جواب داد: ”ننه جان! جوانى دارم که مريض است و حکيم گفته دواى دردش گوشت شتر است. همهٔ شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا کمى پيدا کردم“.
جمعه گفت: ”حکيم درست گفته؛ گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهى شفاى بيمارِ تو کلهٔ شتر است. با من بيا تا کلهٔ شتر هم به تو بدهم“.
پيرزن تا اين حرف را شنيد، گل از گلش شکفت؛ چون مطمئن شد که دزد را پيدا کرده و شروع کرد به دعا کردن و بهدنبال جمعه افتاد به راه.
جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد.
خبر به پادشاه رسيد که: ”پيرزن گم شد و از دزد خبرى بهدست نيامد“.
پادشاه که ديگر خسته شده بود، دستور داد جارچى جار بزند که اگر دزد بيايد و خودش را معرفى کند، پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر مىدهد.
طولى نکشيد که عدهٔ زيادى جلو دربار جمع شدند و همه ادعا کردند که دزدند.
پادشاه گفت: ”به اين سادگىها هم نيست. دزد ما نشانههائى دارد“.
جمعه ديد وقتش رسيده خودش را آفتابى کند و سر شنبه و سر شتر و سر پيرزن و سکهها را ورداشت و برد گذاشت پيش پادشاه و گفت: ”اين سر برادرم که به خزانه زده بود؛ اين سر شترى که با بار طلا و جواهر گم شد؛ اين سر پيرزنى که دنبال گوشت شتر مىگشت و اين هم سکههائى که ريخته بود تو کوچه و خيابان“.
پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت: ”اگر تو همهٔ دنيا يک دزد درست و حسابى پيدا شود، همين است!“
و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر کشيدند و دادند به او.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا