ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ عجله ﺩﺍﺭﻡ...
بعضی فقط به ظاهر انسانند
کاش انسانیت را یاد بگیریم
🗞 @hekayathayetarikh
تنها بازیکن ایرانی که مارادونا را شکست داد!
آندرانیک اسکندریان مدافع اسبق تیم تاج تهران تنها بازیکن ایرانی است که رو به روی دیگو مارادونا ستاره فوتبال جهان در دهه ۱۹۸۰ بازی کرده است.
اسکندریان که پس از جام جهانی ۱۹۷۸ به تیم نیوریورک کاسموس پیوست، در خرداد سال ۱۳۶۳ در یک دیدار دوستانه مقابل بارسلونا و ستاره آن دوران یعنی مارادونا قرار گرفت. این بازی را تیم آمریکایی ۵ بر۳ با پیروزی پشت سر گذاشت. تصویر زیر مربوط به همان بازی است.
🗞 @hekayathayetarikh
از شخصیت هایی که باید شناخت :
علی جوان (1305 - 1395)
علی جوان در سال ۱۳۰۵ هجریشمسی در تبریز به دنیا آمد. پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی در زادگاهش، وارد دانشگاه تهران شد و چندی بعد به آمریکا مهاجرت نمود و در سال ۱۳۳۳ هجریشمسی از دانشگاه کلمبیا در نیویورک، دکترای فیزیک گرفت و سپس به عضویت هیئت علمی مؤسسه تکنولوژی ماساچوست (MIT) درآمد.
وی شخصی شناخته شده در زمینه لیزر و کوانتوم در جهان بوده و عضویت گروه تحقیقاتی لابراتوار تلفن بل در نیوجرزی را در فهرست مسئولیتهای خود به ثبت رسانده است.
جوان در سال ۱۳۳۷ هجریشمسی اصول لیزر گازی را بنیان نهاد و دو سال بعد لیزر گازی هلیوم ـ نئون را ابداع کرد. این اختراع، اولین لیزر گازی بود که به صورت مستمر کار میکرد و باعث توجه ویژه مجامع علمی جهان شد.
این دانشمند برجسته از میان صد نابغه در قید حیات و مطرح دنیا در رتبه ۱۲ قرار گرفته و جزو ۱۰ نابغه زنده جهان به شمار میفت و ابداعات ارزشمندی داشت که از مهمترین آنها میتوان به تئوری میز ۳ سطحی، ابداع لیزر گازی هلیوم و نئون، انجام مکالمات تلفنی با لیزر نوری، و پمپاژ لیزرهای نوری اشاره کرد.
🗞 @hekayathayetarikh
سر ظهر زیر گنبد مسجد زنانه شیخ لطفالله اصفهان، بایستی و ببینی پر طاووس حکشده در نقطه مرکزی گنبد، با نور خورشید کامل میشه
گویا اینجوری بوده که زنها میفهمیدن وقت نمازه
چی عجیبتر و زیباتر از این معماری سحرانگیز؟
🗞 @hekayathayetarikh
محوطه تاریخی ریوی در شهرستان مانه و سملقان در سال ۱۳۴۶ با شماره ۷۲۰ در فهرست آثار ملی کشور به ثبت رسید و یکی از مهمترین استقرارهای تاریخی در شمال شرق کشور است که بقایای باستانشناسی از دورههای مفرغ، آهن، هخامنشی، اشکانی، ساسانی و اسلامی را در خود جای داده است. محوطه باستانی ریوی که ۱۱۰ هکتار گستره دارد، به عنوان قدیمی ترین استقرارگاه انسان در شمال شرق کشور است که قدمت آن با توجه به شواهد تاریخی به سه هزار و ۷۰۰ سال و عصر مفرغ باز می گردد.
🗞 @hekayathayetarikh
تصویری طنزگونه از استعمار کشورهای اروپایی که در گذشته لطمات و خسارات زیادی را به دیگر کشورهای دنیا خصوصا ایران وارد کردند ...
🗞 @hekayathayetarikh
من ، سوزی را دوست دارم !
سال 55 خورشیدی همسر یکی از افسران عالی رتبه آمریکایی که در ایران به آموزش نظامیهای ایران مشغول بود به دادگاه ملی شکوائیه ای ارائه داد .
خانم " سوزان مک فالن" در فرم شکایت خود چنین تحریر کرده بود که مردی هر روز با گیتاری چوبی و عجیبی زیر پنجره خانه محل اقامت آنها با صدای بلند داد میزند :
I Love Sozi
پس از بررسی های انجام شده توسط شهربانی مشخص می شود فرد مذکور فقط یک پنبه زن ساده است که جار میزده : " آی لحاف دوزی " و خانم سوزی به غلط متوجه پیام عاشقانه شده است ! 😆
🗞 @hekayathayetarikh
نه پورشه سوار بودند
نه شیشلیک خور
نه ادعای ژن خوب داشتند
و نه حسابهای میلیاردی
حتی سفره خوب و رنگی هم نداشتند
اما
نگذاشتند نگاه دشمنان به ایران بیفتد!
درود بر شرافت شان❤️
🗞 @hekayathayetarikh
دلم میخواستهای من زیادند، بلندند، طولانیاند اما مهمترین دلم میخواستها اینَست که:
انسان باشم، انسان بمانم، انسان محشور شوم،
چقدر وقت کم است!!! تا وقت دارم باید مهرورزی کنم؛ به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا
با من نفس میکشند. باید مهر بورزم به همین جغرافیایی که سهم من است از جهان.
وقت کم است...!!! باید خوب باشم، مهربان باشم،
و دوست بدارم همه زیباییها را.
میگویند انسانهای خوب به بهشت میروند اما من میگویم انسانهای خوب هر کجا باشند آنجا بهشت است!
حسین پناهی
🗞 @hekayathayetarikh
سیم و زر
اصطلاحی برای سکه طلا و نقره از عهد باستان تا قرون اسلامی؛
در ایران عهد هخامنشی به سکه طلا داریک و به سکه نقره شِکِل گفته میشد و در ایران پیش از اسلام یعنی عهد ساسانی به سکه طلا دینار و به سکه نقره درهم میگفتند.
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده ما شو و بر خور ز همه سیم تنان
حافظ
همی رفت با باد و با برز و فر
سپاهش همه غرقه در سیم و زر
فردوسی
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینه تو کار من چو زر میگشت
سعدی
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم
« مولانا »
🗞 @hekayathayetarikh
کاروانسرای خواجه نظر جلفا با الگویی متفاوت از دیگر کاروانسراهای صفوی عنوان متفاوت ترین کاروانسرای دوران صفوی را به خود اختصاص داد. کاروانسرای خواجه نظر جلفا پلانی مستطیل شکل دارد و برای ساخت آن از سنگ تراش و آجر استفاده شده است.
کاروانسرای خواجه نظر یک حیاط مرکزی دارد و سه ایوان در سه طرف آن قرار گرفته و کل بنا در سه ضلع این حیاط چرخیده است.این کاروانسرا دوره صفوی در اسفند ماه سال ۱۳۸۱ با شماره ۷۷۴۴ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسید.
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیوی که چهره ی زشت جنگ را نشان ميدهد...
مناطق تاريخى و ديدنى سوریه قبل و بعد از جنگ
جنگ برنده ندارد...
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف شگفت انگیز کتابخانهای متعلق به دوره عباسیان در مغولستان در پشت دیواری به عرض 75 متر و طول 15 متر که صدها سال مخفی شده بود!
احتمال زیادی وجود دارد که اینها کتابهای کتابخانه بزرگ بغداد باشند که توسط مغولان غارت شده بودند و برخلاف تصور عموم تاریخ نگاران، آنها تمام کتابها را نسوزاندند و از بین نبردند! تعداد کتابهای خطی کشف شده 84000 کتاب است! آیا کتابهای گمشده خود را پیدا میکنیم! این یک معجزه حیرت انگیز است که سوالات زیادی درباره گذشته ما را پاسخ داد
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار پر شماری از دوران #هخامنشی از جمله تندیسی که مشاهده می کنید در #ترکیه کشف شده که نشان از حاکمیت پادشاهی #هخامنشیان در این مناطق است...
وسعت قلمرو سیاسی و جغرافیایی #ایران در زمان باستان پیوستگی های فرهنگی مداومی ایجاد کرد که بعد ها در زمان #ساسانیان به هویتی به نام ایرانشهر شناخته شد.
#ایرانشهر بزرگ در طول قرنها در اثر جنگ و خیانت و بیکفایتی حاکمیتها از هم تکه تکه شد، اما همچنان #ریشه های فرهنگی و زبانی خود را حفظ کرد.
به نظر میرسد همین ریشه های محکم هزاران ساله است که تا کنون در برابر تمامی تمایلات تجزیه طلبانۀ برخی گروه ها و حامیان #سیاسی آنها مقاومت کرده و چه بسا در آینده ای نه چندان دور این تکه های جدا افتاده از هم را به یکدیگر پیوند زند.
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رسم_حموم_برون_عروس
حمام یا گرمابه از دیرباز یکی از مکانهای مهم گردهمایی ایرانیان و برگزاری جشنهای گوناگون بوده است. از شناختهشدهترین این جشنها، آیینهای مربوط به #ازدواج بوده است. از جملهی این جشنها #حمام_داماد و #حمام_عروس و همچنین #جشن_حنابندان بوده است.
در آیین حمام دامادی، رسم بر این بوده که داماد را پیش از آیین عروسی به حمام میبرند و با ساز و آواز میشستند. دلاک شستوشو و مشتومال ویژهی دامادی میداد و مهمانان این رخداد فرخنده را با شادی جشن میگرفتند. پس از شستوشو و حمام، لباس دامادی بر تن داماد میکردند و با رقص و آواز داماد را به مراسم عروسی میبردند.
آیین حمام عروس هم کمابیش به همین صورت و برای عروس انجام میگرفته است. عروس را به گرمابه میبردند با جشن و پایکوبی شستوشو میدادند. پس از شستوشو لباس عروس به تن عروس میکردند و برای اجرای مراسم اصلی آماده میشدند.
🗞 @hekayathayetarikh
شیر صحرا لقب که بود؟
فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد.
وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است.
درسال 1335 وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست.
فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود.
دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلندگذراند.
دراسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد وقدرت خود وایران رابرخ کشورهای صاحب نام کشاند.
وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت ، او طی نامه ای بصدام او رابه نبرد در دشت عباس فراخواند صدام یک لشکر بفرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد ،عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده و هفتم شده بود،پس ازنبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خورده و او شخصا ژنرال عبدالحمید را باسارت میگیرد،بخاطر رشادتش درجنگ به او لقب "شیرصحرا " دادند.
وی در عملیات قادر درمنطقه سرسول بشهادت رسید، سرلشکر شهید حسین آبشناسان فرمانده نیروی ویژه ایران بود که اکثریت مردم وی را نمیشناسند !
🗞 @hekayathayetarikh
🔴 اگر هرروز به مرگ فکر کنیم چه می شود؟؟
🌻عارف بالله مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
🔵یک روز پادشاهی به درباریانش گفت:
یک گوسفند دارم که میخواهم آن را به یکی از شما بسپارم که تا سال آینده از آن نگهداری کند و سال بعد بدون اینکه ذرّهای تغییر کرده و چاق یا لاغر شده باشد، به همین وضع امروز به من بازگرداند.
⚠️ همه گفتند این شدنی نیست، چون اگر به آن علف بدهیم، چاق میشود و اگر ندهیم، لاغر میشود.
🌴اما فرد دانایی از بین آنها قبول کرد و سال آینده گوسفند را نزد امیر آورد و همه دیدند که ذرّهای تغییر نکرده است!!
✅امیر از او پرسید:برای من توضیح بده چه کردی؟
💥آن فرد دانا گفت: من هر روز هر چه گوسفند علف میخواست به او میدادم که بخورد،
☑️ ولی در پایان روز، یک بار یک گرگ را از جلوی او عبور میدادم و با دیدن گرگ تمام گوشتهایی که در اثر خوراکیها بر تن گوسفند اضافه شده بود، آب میشد....
♦️ این است که بعد از یک سال، گوسفند ذرّهای تغییر نکرده است.
💎 خداوند هم با دوستان اهل بیت علیهم السّلام همین کار را میکند...
⛔ یعنی آنچه از لذّتهای دنیوی و گناهانی که در اثر گرایش به دنیا مرتکب میشود را با جلوه های مرگ از قبیل:
فقر و بیماری و آبروریزی و که هر چند وقت یکبار برای او پیش میآورد، زائل میکند و در نتیجه در پایان عمر او را همانطور از دنیا به آخرت منتقل میکند که روز اوّل تولّد وارد دنیا کرده بود...
🌺 اما اگر دوست اهل بیت علیهم السّلام خودش هر روز مقداری به مرگ فکر کند و حساب کار خود را بکند، دیگر نیازی به پیش آمدن این بلاها برای پاک شدنش در زندگی نخواهد بود
📘مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب
@hekayathayetarikh
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای
افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع)
همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه
قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به
داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه
دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز
دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و
کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از
آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور
کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را
به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم
می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان
همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری
کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او
خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا
سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی
کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
🆔 @hekayathayetarikh
#حکایتی_کوتاه
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت.
پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان.
پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟
پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت.
داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!!
داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پيرزن گفت: چرا؟
پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند.
پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند.
پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
🍸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است ;
🍸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است ;
🍸مغرور مشو که زندگی چند روز است ;
🍸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است .
🆔 @hekayathayetarikh
فتحعلی شاه و رضا شاه با فاصله ی زمانی ۱۳۰ سال هر دو یک اشتباه را تکرار کردند.
فتحعلی شاه برای مبارزه با روسها دست به سوی ناپلئون دراز کرد و از او تقاضای توپِ جنگی کرد اما ناپلئون در آخرین لحظات ایران را به روسها فروخت و باعث قراردادهای ترکمنچای و گلستان شد.
رضا شاه هم برای بیرون راندن روسها و انگلیسیها دست به دامان هیتلر شد، اما هیتلر چون امیدوار بود روس ها را از ورود به جنگ جهانی دوم بازدارد در نیمه جنگ جهانی با روسها پیمان عدم تعرض امضا کرد و ایران را به روسها فروخت و باعث تبعید رضا شاه شد.
البته هر دو آنها چون قدر موقعیت استراتژیک ایران را نمیدانستند نابود شدند.
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ما ایرانی ها آهنگ زیبای "صبحت بخیر عزیزم" استاد معین را بارها گوش کرده ایم، اما شاید کمتر ایرانی تاکنون درباره راز سروده و خوانده شدن این آهنگ اطلاع داشته باشند! داستانی بی نهایت زیبا، احساسی و تکان دهنده در پس این آهنگ نهفته است که بعد شنیدنش تازه گوش دادن به "صبحت بخیر عزیزم" معنا پیدا می کند! توصیه می کنم حتما ببینید و به دست بقیه هم برسانید!
@hekayathayetarikh
در سال ۱۲۷۲ قمری معادل با ۱۲۲۹ خورشیدی وبای بزرگی در تهران پدید ٱمد.
کنت دوگوبینو در خصوص شیوع این بیماری چنین نقل میکند:
"هر کس دوپا داشت و میتوانست فرار نماید،برای حفظ جان خود از پایتخت گریخت.مردم چنان میمردند که گویی برگ از درخت میریزد و با اینکه در طهران ٱماری برای شمار مردگان وجود ندارد، تصور میکنم که بیش از یک سوم سکنه شهر طهران در اثر وبا مردند"
"در شهرها و شمیران به جز خبر ناخوشی و وحشت خبری نیست...از صفحه(منطقه) کن تا سوهانک زیادتر از بیست سی هزار نعش ٱورده اند"
در سال ۱۲٨۷ قمری/۱۲۴۴خورشیدی، وبای دیگری در طهران شایع شد که عدد کشتار ٱن به روزی دویست تا چهارصد نفر در کوچه و بازار میرسید...
در سال ۱۳۱۰ قمری/۱۲۶۷ خورشیدی نیز وبای دیگری رخ میدهد که به گفته ی اعتمادالسلطنه بر پایه سخن پزشکان،در طهران و اطراف شهر عدد تلف شدگان ۲۳۰۰۰ هزار تن اورده شده است.، مردم از ترس شیوع،مرده ها و حتی نیمه جانها را به گورستان میسپردند...
🗞 @hekayathayetarikh
ابوالحسن خرقانی می گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و
من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ ! خدا
میداند که فردا حال ما چه خواهد شد...
دوم: مستی دیدم که افتان و
خیزان در جاده های گل آلود میرفت...
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت:من بلغزم باکی نیست...
به هوش باش تو نلغزی شیخ!
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
سوم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و
گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!
چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!
گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!
عطار
🗞 @hekayathayetarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاهی خاطره انگیز به اون روزها،ماه ها و سالهایی که دیگر برنمیگردد
توصیه میکنم حتما ببینند
حالتون رو خوب میکنه
#نوستالوژی
🗞 @hekayathayetarikh
بچه های امروز هرگز خاطراتی که ما با چراغ والور داریم را نخواهند داشت !
این چراغ ها که سه رنگ آبی و سبز و خاکستری داشت ساخت انگلیس بود و در زمستانها وسط اتاق جا خوش میکرد و در تابستانها گوشه اتاق بود.
تنها تاجری که حق فروش این محصول را داشت آقای میرمصطفی عالی نسب بود و بعدها اولین کارخانه والور ساخت ایران را تاسیس کرد.
یادم میاد ظهرها که از مدرسه تعطیل می شدیم در حالی که از سرما پاهایمان سِر و بی حس شده بود شتابان به منزل می آمدیم و دفتر و کتاب را کنار این چراغ پهن میکردیم و در حالی که تند تند مشق هایمان را مینوشتیم یک چشممان هم به ماهی تابه یا قابلمه درب و داغونی بود که مادر ناهار ظهرمان را در آن آماده میکرد.
شعله آبی این چراغ توی اون زمستونهای پر از برف و یخ نوید گرمای آرامش بخشی میداد.
در زمستانها چراغ والورمان 24 ساعته روشن بود و بعضی شبهای سرد و برفی که نفت چراغ تمام میشد یک شیرمرد میخواست تا به حیاط برود و از بشکه نفت بیاورد.
گاهی اوقات فکر میکنم چرا آن زمان با اینکه زندگی آنقدر سخت بود، همیشه یادآوری آن دوران با آه و حسرت همراه است!
🗞 @hekayathayetarikh
ماجرای ملاقات ابوعلی سینا و ابوسعید ابوالخیر !
اورده اند که ابوعلی سینا از نیشابور می گذشت و قصد دیدار ابوسعید ابوالخیر را کرد و راهی خانقاه ایشان شد...
چون برسید شیخ را سرگرم مجلس دید و در میان جمع بنشست. پس از پایان مجلس شیخ و بوعلی با هم وارد خانه شدند و سرگرم صحبت بودند چنانکه سه شبانه روز در خلوت کسی از سخن انها اگاه نشد و کس بدون اجازه به داخل راه نیافت و جز برای نماز جماعت بیرون نیامدند...
پس از سه شبانه روز بوعلی برفت؛
در راه شاگردان بوعلی از او پرسیدند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتی؟ گفت : هرچه ما می دانیم او می بیند...
در ان سو نیز مریدان شیخ ابوسعید از وی سؤال کردند که ابوعلی سینا را چگونه یافتی؟ گفت : هرچه ما می بینیم او می داند....
برگرفته از تاریخ عرفان و عارفان ایرانی، رفیع حقیقت
🗞 @hekayathayetarikh
ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم؛ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ...
ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛ انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ، ﺻﺪّام ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ، ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!
ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ ...!
ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ،
ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ
نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛
ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﺧﻮﺩ نمیبینم،
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!
به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ که روزانه مردانه ایستادند تا امروز بعضیها نامردانه چپاول می کنند.
🗞 @hekayathayetarikh
✨﷽✨
🌼داستان بسیار زیبا
✍️چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
■⇨ @hekayathayetarikh
خسرو شکیبایی:
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه، تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش، و نمیتونست بگه. دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن. دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید. دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده. یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...!
این داستان رفتار ما با بعضی آدمای اطرافمونه. دوسشون داریم و دوستمون دارند، ولی اونارو نمیفهمیم؛ فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم..
🗞 @hekayathayetarikh
قانون فوتبال دوران کودکی ما
1. اونیکه از همه چاقتتر بود، همیشه دروازبان بود.
2. همیشه اونی که مالک توپ بود، میگفت کی بازی میکنه کی نه
3. زیاد قسم میخوردی پنالتی بود، قسم نمیخوردی پنالتی نبود
4. بازی زمانی تموم میشد که همه خسته میشدن
5. مهم نبود که بازی چند چنده. هر کی گلِ آخر بازی رو میزد، برنده بود
6. داور هم که کشک بود
7. اگه یه موقع توپ گیر نمیومد، یه دبه پلاستیکی یه چیزی بالاخره توپ بود.
8. اگه تو یارکِشی آخر انتخاب میشدی، دیگه امیدی واسه زندگی نبود.
9. لحظه ای که توپ میرفت زیر ماشینی که در حال حرکت بود پر استرس ترین لحظه زندگی بود.
10. وقتی مالک توپ عصبانی میشد، بازی تموم میشد.
11. دختر همسایه از کوچه رد میشد، اونوقت همه مارادونا میشدن😆
12. کفشت، پیرهنت پاره میشد، کتکای شب رو نگو.
13. مسابقه با تیم کوچه بغلی، مثل لشکر کشی هیتلر به لهستان بود.
یادش بخیر.... 😁
🗞 @hekayathayetarikh