eitaa logo
حکمت
146 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
11 فایل
حکمت های قرآنی و حکایات و احادیث حکمت آمیز ائمه اطهار (علیهم السلام) و اطلاعات مفید روز
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه سوم حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ........................... 🔸️در خانه، اتاق کوچکی داشتیم که «تنورسوز» نام داشت. مادرم برای طبخ نان و غذا از آن استفاده می‌کرد. دیوارهایش را تمام، دوده گرفته بود و معلوم نبود دری رو به دشت دارد. از این راه مخفی، از خانه بیرون می‌زدیم و به مزارع گندم یا خانۀ اقوام پناه می‌بردیم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. احمد که ناکامی ‌مأموران را در یافتن محل اختفای ما می‌دانست، عکس کوچک و زیبایی از امام را روبه‌روی در ورودی، به کمد چسبانده بود تا مأموران را بسوزاند. گرچه فرار فرصت رویارویی را ربوده بود اما همین عکسِ زیبا حامل تمامی پیام ما بود. حضور مردم برزول در جریان انقلاب و شرکت در تظاهرات، زبانزد مردم منطقه بود و اوصاف آن به قم و تهران رسیده بود. قهوه‌خانۀ شهسوار نقطۀ شروع راهپیمایی بود. در آنجا بزرگ‌ترها جمع می‌شدند و پس از رصد اخبار انقلاب و ردّوبدل نظرات، به کوچه‌پس‌کوچه‌های برزول می‌آمدند و ما به‌همراه مادرانمان به آنان ملحق می‌شدیم. علی‌رحم سلگی و مسیب فلکی از پایه‌ثابت‌های تظاهرات بودند. علی‌رحم همیشه یک گرز با خود می‌آورد و مسیب هم شمشیری قدیمی ‌و باشکوه در دست داشت. مردم به‌احترام آن‌ها از این صحنۀ حماسی استفاده کردند و شعاری ساختند که برای همیشه در یاد و خاطر بزرگان ماندگار شد. احسان درویشی برایشان این شعار را چاق می‌کرد و آن‌ها بلند جواب می‌دادند: «به گرزکَه علی‌رحم، به شمشیر مسیب، شاه تو را می‌کشیم!» بعدها اهالی برزول این شعار را در نهاوند سرمی‌دادند و جمعیت چندهزار نفری نهاوند، یک‌صدا این شعار را تکرار می‌کردند؛ بدون آنکه بدانند علی‌رحم و مسیب چه کسانی هستند و ماجرای گرز و شمشیر آنان چیست! مبارزه با شاه و انقلابی‌گری درسی از جانب برادرانم بود که با شیطنت‌های دوران کودکی‌ام پاس می‌شد. آن‌ها الگوی من بودند و حرف‌های انقلابی‌شان در جانم بذر امید می‌پاشید. به‌دنبال راهی برای سر برآوردن بین سرها، خاک سرد اطرافم را کنار می‌زدم و چشم به فعالیت‌هایی گرمابخش داشتم. در مدرسه، وقتی همه دست می‌زدند و شعار «جاوید شاه» سرمی‌دادند، من و دوستانم به لری می‌گفتیم: «جو بید شاه، جو بید شاه!» عده‌ای از معلم‌ها خنده بر لبشان سبز می‌شد، اما بعضی دیگر با عتاب و خطاب می‌گفتند: «چی گفتی؟!» ظاهر معصومانه‌ای به خود می‌گرفتم و می‌گفتم: «آقا همون که بقیه می‌گن. چه کنم؟ لهجه‌مون همینه دیگه!» و با این استدلال از دست آن‌ها خلاص می‌شدم. یک شب کلاس قرآن داشتیم. با رحمت موسیوند، نیکزاد معافی، علی‌کوثر معافی و علی سلگی قرآن‌هایمان را در دست گرفتیم و عازم مسجد شدیم. زمان شاه، خانواده‌ای در روستا بود که به شاه‌دوستی شهره بودند. هنگامی ‌که به آن خانه رسیدیم به رفقا گفتم: «شعار بدیم؟» گفتند: «چی بگیم؟» گفتم: «اینکه می‌گم!» من در کودکی بااینکه التهاب لوزه داشتم و صدایم درنمی‌آمد، اما در آن لحظه طوری فریاد زدم که سکوت شبانۀ روستا مثل ظرف چینی شکسته شد و خودم متعجب ماندم! با صدای بلند گفتم: «ما این رژیم کثیف پهلوی را نمی‌خواهیم.» بقیه هم با تأیید، پشت‌سرهم گفتند: «صحیح است! صحیح است!» نمی‌دانم سروکلۀ ماشین ژاندارمری از کجا پیدا شد. ژاندارمی ‌مثل اجل معلق از ماشین پایین پرید و غریو کشید: «ایست، ایست!» ما هم با شنیدن فرمان او تا توان در بدن داشتیم، دویدیم. علی‌کوثر کفش‌های پاره‌ای داشت. همین باعث شد از ما عقب بماند و کتک مفصلی از ژاندارم‌ها بخورد. ما به مسجد پناه بردیم و از آنجا صدای جیغ و فریادش را می‌شنیدیم، بی‌آنکه کاری از دستمان بربیاید. وقتی از دست سربازها رهایی پیدا کرد و به مسجد رسید، سیاه و کبود بود. پوست دستش بلند شده بود و حتی به قرآن در دستش جسارت کرده بودند. آن شب علی‌کوثر کتک مرا خورد و من قسر دررفتم؛ اما همین‌که زنده ماند، جای شکر داشت. در کلاس‌های قرآن، جریان عبادت پیامبر(ص) در غار حرا یا به کوه طور رفتن حضرت موسی و عباداتی نظیر آن را شنیده بودیم و با کنار هم گذاشتن آن‌ها به این تلقی رسیده بودیم که برای عبادت باید به صحرا رفت و بیرون از روستا به خدا رسید. به همین منظور، هر روز ظهر، برای نماز به بیشه‌زار می‌رفتیم. برای این کار، یک جمع هشت‌نفره داشتیم که متشکل از رحمت موسیوند، علی‌کوثر معافی، نیکزاد معافی، احسان درویشی، علی‌مراد موسیوند و برادران سنایی بود. آن‌قدر از روستا دور می‌شدیم که جز صدای کلاغ‌ها، هیچ صدایی نمی‌آمد. هر بار یکی جلو می‌ایستاد و نمازجماعت با حال‌وهوایی عرفانی برگزار می‌شد. اتفاقاً آنجا گرگ داشت و آدم با کوچک‌ترین صدایی از پشت‌سر، زهره‌ترک می‌شد اما خودمان را دلداری می‌دادیم و می‌گفتیم خدا هست و اتفاقی نمی‌افتد. ادامه دارد. --------------- @mahale114 💐🍀💐
صفحه پنچم 💐💐 🔸️خاطرات_رزمندهٔ_جانباز حجت الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ........................... همان زمانِ شاه، یک نمایش تدارک دیده بود که داستان کشاورزی فقیر را بازگو می‌کرد. کشاورز بقچۀ نان‌خشکی داشت که به چوب بسته بود و همان‌طور که چوب را بر شانه تکیه داده بود به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و قصه‌گویی می‌کرد. در همین حین، با دیدن هندوانه‌ای، گمشده‌اش را پیدا می‌کرد و از شدت گرسنگی، هندوانه را با طنز مضحکی می‌خورد. آخرسر هم خان می‌آمد و همین هندوانه را از او می‌گرفت و آیۀ (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ...) خوانده می‌شد. من آن موقع فقط طنزش را می‌دیدم، اما نمایشنامۀ حساب‌شده‌ای داشت و به‌صورت سربسته مردم را به اتحاد علیه ظلم دعوت می‌کرد. بعد از نمایش، به ژاندارمری گزارش داده بودند و عذر متولیان مراسم را خواسته بودند. اما علی مصباح به‌خاطر سن کمش از دست آن‌ها قسر دررفت. 🔸️انجمن اسلامی ‌در شکل‌گیری شخصیت ما سهم بسزایی داشت. همنشینی با دوستان خوبی که بسیاری از آنان بعدها در زمرۀ شهدا قرار گرفتند، توفیق ایام نوجوانی بود. با پیروزی انقلاب، فعالیت‌های انجمن اسلامی اوج گرفت و انجمن به‌طور علنی در منطقه برنامه برگزار می‌کرد. ما هیچ‌گاه بیکار نبودیم. برگزاری دعای ندبه و کمیل در دیگر روستاها، برپایی کتابخانه، پخش فیلم با دستگاه اختصاصی خودمان، لبیک به فرمان جهاد سازندگی امام و تلاش برای احداث راه و جوی آب و مرمت خانه‌های اهالی روستا، همه از کار‌های انجمن بود. 💥حاج‌محمد طالبیان وقتی از انجمن و جوانان باانگیزۀ آن مطلع شد، ما را به‌شاگردی پذیرفت. او یک معلم نمونه بود. بااینکه سابقۀ درخشانی در مبارزات قبل از انقلاب داشت و به‌عنوان یکی از رهبران گروه انقلابی ابوذر، زندانی و هم‌سلول شدن با مقام معظم رهبری را تجربه کرده بودو پس از پیروزی انقلاب، علاوه‌بر تدریس در مدارس نهاوند، ریاست حزب جمهوری اسلامی ‌نهاوند و سپس شهرداری نهاوند را عهده‌دار بود؛ اما برای جمع ما به‌طور ویژه وقت می‌گذاشت و هر جمعه از نهاوند به برزول می‌آمد تا برنامۀ کوهنوردی جذاب و پرمحتوا را یک‌تنه اجرا کند. هر هفته، پس از جمع شدن بچه‌ها، از برزول، پیاده به‌سمت «زرامین» می‌رفتیم و پس از همراه شدن رضا و علی احمدوند و دیگر بچه‌های فعال این روستا، به کوهِ «گرو» صعود می‌کردیم. روی قله، حاج‌محمد برایمان نهج‌البلاغه و قرآن می‌خواند و با سخنانی زیبا آن را شرح و تفسیر می‌کرد. 🔸️ از همان جمع، شهدای بسیاری پرورش یافتند که می‌توان به یونس سلگی، بهمن احمدوند، مطلب قیصری، محمود شیراوند، مبارک رضایی، حمزه گودرزی، رضا احمدوند و خیرالله رضایی اشاره کرد. ادامه دارد. _دفاع_مقدس @mahale114 💐🍀💐🍀
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 «قصه بابا»، را کیا یادشون هست..؟! 🔹 سرود ماندگار بچه های آباده بنام "مادر برام قصه بگو" که همه بچه‌ های دهه ۶۰ ازش خاطره دارند و یاد آور سالهای تلخ و شیرین جنگ ۸ ساله ایران و عراق است. ◇ روایتی زیبا و نوستالوژیک از درد دل یک فرزند شهید با مادر و یادآوری خاطراتش از پدرشهیدش است. ◇ این بار «قصه بابا» را به روایت تصاویر ماندگار از زمان، دوران دفاع مقدس، ببینیم. 🌷چهل وسومین سالگرد دفاع مقدس گرامی‌باد🇮🇷 @bidariymelat 🌾🌷
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 «قصه بابا»، را کیا یادشون هست..؟! 🔹 سرود ماندگار بچه های آباده بنام "مادر برام قصه بگو" که همه بچه‌ های دهه ۶۰ ازش خاطره دارند و یاد آور سالهای تلخ و شیرین جنگ ۸ ساله ایران و عراق است. ◇ روایتی زیبا و نوستالوژیک از درد دل یک فرزند شهید با مادر و یادآوری خاطراتش از پدرشهیدش است. ◇ این بار «قصه بابا» را به روایت تصاویر ماندگار از زمان، دوران دفاع مقدس، ببینیم. هفته دفاع مقدس گرامی‌باد🇮🇷 @bidariymelat 🌾⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 هر آنچه که باید از جنگ خلیج فارس بدانید! 🔹ماجرای کمتر شنیده‌شده ۱۵۰‌ جنگنده پیشرفته‌ای که صدام به ایران داد. 🔹از حمله آمریکا به عراق تا دفن جنگنده‌های عراقی زیر خاک. 🌾🌺
⭕️ از شکنجه اسرای ایرانی، تا دفاع از حَرَم! 🔻 آقای اوحدی رئیس سازمان حج و زیارت که خود از آزادگان است می‌گوید: در اردوگاه تکریت ۵ مسئول شکنجه اسرای ایرانی جوانی بود به نام «کاظم عبدالامیر مزهر النجار» معروف به کاظم عبدالامیر. 🔸 یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی بود، برادر دیگرش در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچه‌دار نمی‌شد. با این اوصاف کینه‌ خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت. انگار مقصر همه مشکلات خود را اسرای ایرانی می‌دانست! 🔸 در این میان آقای را بیشتر اذیت می‌کرد. او می‌دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، از این رو ضربات کابلی که نثار آن مجاهد می‌کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسرا داشت، اما هیچ‌گاه مرحوم ابوترابی شکایت نکرد و همواره به او احترام می‌گذاشت! 🔸 … یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست به سمت سید آقای ابوترابی رفت و گفت: بیا اینجا کارت دارم! ما تعجب کردیم. گفتیم لابد شکنجه جدید و… 🔸 اما از آن روز رفتار کاظم با ما و خصوصاً آقای ابوترابی تغییر کرد! دیگر ما را کتک نمی‌زد. حتی به آقای ابوترابی احترام می‌گذاشت. برای همه ما این ماجرا عجیب بود. تا اینکه از خود آقای ابوترابی سؤال کردیم… ایشان هم ماجرای آن روز را نقل کرد و گفت: کاظم عبدالامیر در آن روز به من گفت: «خانواده ما هستند و مادرم بارها سفارش سادات را به من کرده بود. بارها به من گفته بود مبادا ایرانی‌ها را اذیت کنی. 🔸 اما مادرم دیشب خواب (ع) را دیده و حضرت زینب(ع) نسبت به کارهای بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده! 🔸 صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و از من پرسید: آیا در اردوگاه ایرانی‌ها را اذیت می‌کنی؟ حلالت نمی‌کنم. حالا من آمده‌ام که حلالیت بطلبم.» 🔸 کم کم به مرور زمان محب حاج آقا ابوترابی در دل او جا باز کرد. او فهمیده بود آقای ابوترابی روحانی و از سادات است برای همین حتی مسائل شرعی خود و خانواده‌اش را از حاج آقا می‌پرسید. 🔸 آقای اوحدی ادامه دادند: بعد از آن روز رفتار کاظم با اسرای ایرانی به ویژه ابوترابی بسیار خوب بود. تا اینکه روزی قرار شد آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل کنند. کاظم بسیار دلگیر و گریان بود، به هر نحوی بود سوار ماشینی شد که آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل می‌کرد… کاظم می‌خواست در طول مسیر تا اردوگاه بعدی نیز از حضور مرحوم ابوترابی بهره‌مند شود. 🔸 روزها گذشت تا اینکه آزاد شدند. کاظم برای خداحافظی با آنان به خصوص سید آزادگان تا مرز ایران آمد. 🔸 او پس از مدتی نتوانست دوری حاج آقا ابوترابی را تحمل کند و به هر سختی بود راهی ایران شد. او برای دیدن حاج آقا به تهران آمد. وقتی فهمید حاج‌آقا ابوترابی در مسیر مشهد و در یک سانحه رانندگی مرحوم شده‌اند به شدت متأثر شد. برای همین به مشهد و سرمزار آقای ابوترابی رفت و مدت‌ها آنجا بود. 🔸 کاظم از خدا می‌خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذرد. او سراغ برخی دیگر از اسرای ایرانی رفت و از آن‌ها بابت شکنجه‌ها و… حلالیت طلبید. ⁉️ حالا شاید این سؤال را بپرسید که این ماجرا هر چند زیباست و نشان از یک انسان دارد، چه ربطی به دارد؟! 🔸 ربط ماجرا در اینجاست که انسان اگر توبه واقعی کند می‌تواند مقام را کسب کند. کاظم داستان ما مدتی قبل در راه دفاع از حرم حضرت زینب(ع) در به شهادت رسید. ✅ او ثابت کرد که مانند حر اگر از گذشته سیاه خود توبه کنیم، می‌توانیم حتی به مقام شهادت برسیم. __ 📚 منبع: با تلخیص، کتاب مدافعان حرم، موسسه شهید ابراهیم هادی 🔷 برگرفته از سخنرانی @yamahdiadrekni72 🌾🌺