7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱
دلم گرفته؛
درد فراق درد کمی نیست..
سلام خدا کند که نگویند
آرزو به دلش ماند..
#آهکربلاء ..💔
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠موشن گرافیک احکام: چطور و چرا باید مرجع تقلید انتخاب کنیم؟!
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
🌹داستان آموزنده🌹
نقل است که روزی پیامبر اکرم یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور دادند آتشی آماده کردند و سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد و سنگ گرم شد، آنحضرت، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس دهید. سلمان سریع و بدون ترس، پای خود را بر روی سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت و از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر(ص) فرمود: از تو گذشتم؛ زیرا حساب تو به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است.
(کتاب پندتاریخ،ج١ص١٩)
🌹
پ.ن: بزرگان دینی گفته اند: در قیامت
از حلال، حساب است،
در مکروه، عتاب است،
و در حرام ، عذاب است.
داستان بالا از این جهت پندآموز است که بیان میکند حضور در قیامت به خودیِ خود سخت است و حساب تمام امور را در آنجا بايد پس دهيم.
خوش به حال كسی که حساب سریع و آسانی دارد.
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
#اربعین
واجب بودن زیارت امام حسین علیه السلام
امام باقر عليه السّلام فرمودند :
مُرُوا شيعَتَنا بِزِيارَةِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلىٍّ عليهما السلام
فَاِنَّ اِتْيانَهُ مُفْتَرَضٌ عَلى كُلِّ مُؤمِنٍ يُقِرُّ لِلْحُسَيْنِ عليه السلام بِالِأمامَةِ مِنَ اللهِ
شيعيان ما را دستور دهيد كه قبر حسين بن على عليه السلام را زيارت كنند
چرا كه رفتن به زيارت او، بر هر كس كه به پيشوايى الهى آن حضرت معتقد باشد واجب است. (1)
📚 منابع :
1. بحار الأنوار : ج 98، ص 1، 3 و 4. و ... .
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
حلیة المتقین
#توییت | برای اینکه اربعین جهان را تحت تاثیر قرار ندهد، چند ملیتی بودن و دهها میلیونی بودن آن را میخواهند از بین ببرند.
دوستان با کوتاهی کردن و دشمنان با رندی و سانسور.
در اینترنت برای اربعین غوغا به پا کنید
طوفان خبرهای اربعینی باید جهان را دربر بگیرد
اولین و آخرین دارایی ما حسین(ع) است
#اربعین
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
حلیة المتقین
#روزشمار_اربعین
🏴 ۷ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...
من خدا را آیت فتح و ظفر بودم حسین
با سرت تا شام ویران همسفر بودم حسین
بر دل دشمن ز خنجر تیزتر بودم حسین
دختران بـیپناهت را سپـر بودم حسین
حلیة المتقین
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم36 به پشت می غلتد و آرام چشم باز می کند. دیدش تار است و هنوز هم کمی سر
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم37
هوا قشنگ است؛ زلال و کمی گرم! گله مشغولِ چریدن و "سیاهه" تنها نگهبانِ گله است. "مِلی" را با خود به صحرا نیاورده اند تا زخم هایش خوب بشود! بلندیِ کوه پر از گل های زرد و علف های سبز رنگ است و از این فاصله تو گویی تابلویی نقاشیست که ریزه کاری زیاد دارد و حتی سایه / روشن ها هم با دقت کار شده اند! آسمانِ آبی که آدم دلش می خواهد دَرِش غرق بشود، هم آن بالا خیلی قشنگ نقاشی شده و چه جالب است که تمامِ این کوه های زنجیرشده در هم تابلویی بزرگ را می مانند، که آدم در عظمتش گم می شود و در زیبایی اش محصور!
گله را به چپ که کمی پر علفتر است می راند. سپس روی تخته سنگی نشسته و چوب خشکش را در دست می چرخاند و دستِ دیگرش را زیر سرش ستون می کند. به گوسفندان خیره
می ماند و به "سیاهه" ی هوشیار! راضی کردنِ آقا تقی که اجازه بدهد او به صحرا بیاید خیلی سخت بود اما کنجکاویِ فهمیدنِ منظورِ محمد باعث شد تا آن قدر اصرار کند که بالاخره راضی
شود. سرش هنوز هم کمی درد می کند اما پارچهی سفید رنگ را از روی پیشانی اش باز کرده است.
آرام و با صدای ریز شده زمزمه می کند:
- بهارِ، وقتِ کارِ من نَمیرم...(بهارِ شده، وقتِ کار
شده من نمیمیرم...)
****
سرعت را کم می کند و متعجب به روبه رو خیره می شود. جاده کو پس؟! ماشین را متوقف کرده و به اطراف چشم می دوزد و به دنبالِ روستایی، آبادی ای و یا جاده ای می گردد اما فقط کوه
است و آسمان و دره و هزار زیباییِ دیگر!
نفسش را کلافه از دهانش بیرون می فرستد و لبِ پائینیاش را دندان دندان می کند. یک دستش را مشت کرده و آرام به ران پایش می کوبد و با دست دیگرش روی فرمان ضرب می گیرد. در ذهنش تمامِ راهِ آمده را مرور می کند. همه ی نشانی هایی که آقا شعبان داده بود را درست آمده است دیگر!
کلافه ضربه ای به پیشانی اش می زند. ده / دوازده ساعت راه را یک کله رانده و حالا نه
روستایی و نه جاده ای؟! فقط یک راهِ باریکِ مال رو وجود دارد و بس!
عصبی مشتی به فرمان میکوبد و از وانتِ قراضه ی استاد احمد که سهراب زحمتِ قرض گرفتنش را کشیده بود، پیاده میشود. دستانش را به پهلو هایش می گیرد و همان اولِ کاری نسیمِ پر ازعطر تازگی به صورتش میخورد. خنکای نسیم او را به یادِ خوابی که در این دو / سه شب برایش تکرار شده بود، می اندازد و به کل، روستا را از یاد میبرد.
روی پاشنه ی پا چرخیده و سر بلند می کند و چشم می چرخاند. این کوه ها.. این دره..
این آسمان و این نسیم! آخ که انگار دارد دوباره تکرارِ خوابش را می بیند اما این بار خیلی واقعیتر به نظر می آید!
گیج و متعجب، دوباره روی پاشنه ی پا میچرخد و چند قدم به دره نزدیک میشود. لبهی پرتگاه می ایستد و به پائینِ این دره ی آشنا چشم می دوزد. صدای دَلَنگ دَلَنگی میشنود و سر به راست می چرخاند و چشم ریز می کند. گله و قاعدتاً چوپانی و آدمی! عقب گَرد کرده و به طرف ماشین می رود. خم شده و سوئیچش را برمی دارد و درش را می بندد و دوباره به لبه ی پرتگاه برمی گردد. چشم در زیر پایش میچرخاند تا راهی کم شیبتر به پائین دره پیدا کند.
****طاهره.الف
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم38
"سیاهه" راست ایستاده و چشمانِ سیاه و دقیقش روی نقطه ای خیره مانده است. گوشهایش را تکان می دهد و به دنبالِ صدایی می گردد. سر جلو فرستاده، زبان بیرون می دهد وپارس میکند. توجه خورشید به حالتِ آماده باشِ او جلب می شود و چند قدم به او نزدیک شده،
به سمتی که خیره است می چرخد. چشم ریز میکند و دستش را سایبانِ چشمانش می کند تا
بهتر ببیند. کسی دارد از دره پائین می آید.
اخمی روی پیشانی اش می نشیند. چند قدم عقب می رود و ترسیده به نزدیکِ آمدنِ آن شخص خیره می شود. حرفِ محمد را حالا اصلاً به خاطر نمی آورد و فقط مانده که چه کند؟! زبان روی
لب خشکیده اش می کشد و باز هم عقب عقب می رود. ضربان قلبش بالا رفته و آن غریبه نزدیک می شود. خیلی نزدیک! و او همچنان عقب عقب می رود و ترسیده از او چشم برنمی دارد.
****
از دره پائین آمده، چشم می چرخاند تا گله و چوپانش را بیابد. صدای پارسِ سگِ گله او را
راهنما می شود. قدم قدم پیش می رود و کم کم صدای پارس های هشدار دهنده ی سگ گله هم
بلندتر می شوند. چشمش به دخترکی که به او خیره مانده می افتد و ابرو هایش به هم نزدیک می شوند. سگِ گله آماده ی حمله است اما او همچنان آرام و با احتیاط پیش می رود. نزدیکتر که میرسد، کم کم صورتِ سبزه ی دخترک واضحتر می شود و سگ گله عصبانیتر! ابرو هایش بالا میپرند و به جای توجه به هشدارهای سگ، به نگاهِ روبه رویش خیره می شود.
-[[... مواظبِ صاحبِ اون نگاه باش دکتر!... ]]
****ادامه دارد...
طاهره.الف
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin