eitaa logo
حلیة المتقین
257 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
5هزار ویدیو
64 فایل
اينستاگرام پيج: Instagram.com/helyat_almotaghin این کانال دارای احادیث و پیام های قرآنی و مطالب اسلامی هست: https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd جهت تبادل https://eitaa.com/fatemehfatem
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️مومن باید در بین جمع باشد ♦️خدای متعال می ‌دارد مردمی را که وقتی در جمع دیگران می ‌نشینند عبوس نمی ‌کنند، بلکه با مردم خوش و بش می ‌کنند، می ‌کنند، به اصطلاحِ دیگر "ادخال سرور" در قلب مؤمنین می ‌کنند. ♦️می ‌دانیم که بعضی از مؤمنینِ معمولی ما جزء آدابشان این است که کأنه یک نوع بر همه مردم دارند که ما مؤمن هستیم و چنان، به اینکه همیشه عبوس کنند، چهره ‌شان را بگیرند، به مردم بی ‌اعتنایی کنند، یعنی همه شما اهل جهنم هستید، همه شما مورد خدا هستید و مورد خشم من؛ در صورتی که این برخلاف دستور اسلام است... ♦️[در روایت است که] خدا دوست دارد مؤمنی را که وقتی در میان است، برای اینکه دیگران را کند سخنان خوشحال ‌کننده می ‌گوید ولی وقتی که تنها می ‌ماند به فکر و فرو می ‌رود ... و عبرتها به نظرش می ‌آید. 📚آشنایی با قرآن، ج10، ص39 ‌@helyat_almotaghin
🌸🍃﷽🍃🌸 ⚠️ ‼️ برای مظلومیتِ 😔 همین بس که باید قسم بخوره که این کتاب جدّیه و نیست!!! 👇👇 وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الرَّجْعِ، وَالْأَرْضِ ذَاتِ الصَّدْعِ، إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ، وَمَا هُوَ بِالْهَزْلِ. ☝️ سوگند به آسمانِ پر باران، و سوگند به زمین پر شکاف که گیاهان از آن می‌رویند... ✅️ که این سخنی است که حق را از باطل جدا می‌کند، ❌ و هرگز نیست. 🌴سوره طارق، آیات ۱۱ تا ۱۴🌴 @helyat_almotaghin https://t.me/helyatolmotaghin
. حجاب زمانی زیباست که با عجین شده باشد حیا که نباشه سیاه هم محجبه ات نمیکنه😞 ... حضورمون و در فضای مجازی بی فایده ست ... اگر ندونیم حیامون را نشونه گرفته ... به من محجبه نمیگه چادرت را بردار ! چون می دونه من این کار را نمیکنم ... میگه را در معرض دید قرار بده ... میگه با نامحرم ، کردن با نامحـرم در این فضا مشکلی نداره ... با ناز و ادا کردن و فرستادن در پست ها و نظرها نداره ... میگه دلبری از مذهبی در فضای مجازی میگه تو را که میخوای بگذار ... طوری که دوست داری خطاب کن رو و باهاش مثل یه صحبت کن ... بیخیالِ ذهن و دل جوان های و متاهل ... و اینطور میشه که کم کم کم شدن میشیم ... و امان از روزی که برود @helyat_almotaghin https://t.me/helyatolmotaghin
🍁🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📌‍ سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم  من هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای دیر نیست حتی اگر مثل برادر من باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بود... 👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی هست نه از روی   ولی در عین حال خانواده و خیلی بودیم پدر مادرم واقعا هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق نداره  و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست... 💫و اما زندگی برادرم... برادرم 16سال داشت و خیلی به خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب یا بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن... چون توی و آدم بود خیلی و بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت های روز... 😔از کتابهایی که میخوند روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در میزد در باز کن در باز کن  زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود هارو کشید... مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان... بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟ گفت.... ادامه دارد ان شاء الله... 📝نویسنده: حزین خوش نظر ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎
حلیة المتقین
🍁 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 ‍📌#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست #قسمت2 👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو م
..C᭄‌• 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 ‍ 📌 پدرم و که دید گفت چرا کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن... پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش میکرد  کمکم وقت نماز آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به برادرم گفت پدر این چی داره میگه پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید مسلمانها رو هم کرد... پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔 مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الاهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم  👌🏼مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و   را تنها برای خدا میشکنیم.... ✍🏼نماز بود که مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای آمد تعجب کردم از زمان بچه گی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه... گفت بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم، 🌸🍃بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتاب خانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب خوند و گفت مادر میتونم برم مسجد؟ گفت اره پسرم برو... وقتی رفت مادرم گفت خدایا  بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن برم مسجد؟ خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن... 🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6  یا 7 نفری میرسیم🤔 📝نویسنده: حزین خوش نظر ادامه دارد....