🖇 #تلنگر 🌱
-شیخحسینانصاریان:
گاهیبهقبرستانهاسربزنیـد!
خـانهیدائمـیخـودراببینیـد!
انسـان؛وقتـیمیخواهدنقلمَکانکند،
بهخـانهیجدیـدخیـلیدقـتمیکنـد
کهکجامیـرود💔🏡!!
@helyat_almotaghin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥اثر شگفت انگیز ذکر صلوات
🎥 استاد فرحزاد
@helyat_almotaghin
✍ امیرالمؤمنین امام_علی علیهالسلام:
🔺 براى هيچ توكلكنندهاى رنجى نيست.
📚 غررالحكم، حدیث ۷۴۵۱
#حدیث_روز✨
@helyat_almotaghin
🔹 پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم:
دل مانند آهن، هنگامی که آب به آنها می رسد، زنگ می زند.
اصحاب پرسیدند با چه چیزی زنگارش را از بین ببریم؟
فرمود: با زیاد یاد کردن یاد مرگ و خواندن قرآن.
📚 کنزالعمال/ج15/ص549
✍🏼 گناهان، باعث سیاهی و زنگار گرفتن دل میشود که نیاز به پالایش و صیقل زدن دارد
@helyat_almotaghin
💠امام علي عليه السلام
🔹لاَ يَكُنْ أَهْلُكَ وَ ذُو وُدِّكَ أَشْقَى اَلنَّاسِ بِكَ
🔸مبادا خانواده ات و دوستدارانت، به واسطه تو، بدبخت ترين مردمان باشند!
📗غرر الحكم، ح 10199
👆چه خوب است در نشر خوبیها سهیم باشیم.
@helyat_almotaghin
🌹 پاداش یک گواهی
🌹 حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را میشناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
🌹 حضرت یوسف(ع) گفت:
عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباسهای پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند.
🌹 حضرت جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
🌹 جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠
@helyat_almotaghin
🔶 #نشان | إِنَّا نَطْمَعُ أَن يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا خَطَايَانَا أَن كُنَّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ
🔸 انسان جایزالخطا نیست. خدا به هیچ وجه به انسان اجازه نداده که خطا کند و گرنه گنهکار معذور بود و عقاب و عتاب معنا نداشت. پس بهتر است بگوئیم انسان محتمل الخطاست.
شعراء آیه ۵۱
@helyat_almotaghin
حلیة المتقین
#داستان_دنباله_دار_نسل_سۅخته #قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻 👈این داستان #سوز_دࢪد ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــــ_نــــھــم۹
⇦این داستــان #چشمهای_ڪورمن🔻
>>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<<
🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢
توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍
نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
#زنگ_تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁..
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو #سرخ شدی ...☹️
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... #خداروشکرکردم ...😊
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️.
#ادامــــــہ_دارد...🍁
@helyat_almotaghin
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯
👈این داستان⇦ #احسان
ـــــــــــــــــــــ⇩♥⇩ــــــــــــــــــ
👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت #ورشکست شده؟ .🤔😳..
🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- #مهران_جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل #پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...😕
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...🙁
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊
#ادامــہ_دارد...🍂🌸
@helyat_almotaghin
.
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_یــازدهــم۱۱
🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻
ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ
🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱
و #هلش داد ...😩
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭
احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل #دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊
#احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟
.
ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ
#ادامــــــہ_دارد...🌾🍁
@helyat_almotaghin
🔺🌸🔺
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
#قسمتــــ_دوازدهم۱۲
این داستان⇦: #شرافت↯↯
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...😐
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐
ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای #دفاع_از_مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...😥
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- #تن_آدمی_شریف_است،
#به_جان_آدمیت ...
#نه_همین_لباس_زیباست،
#نشان_آدمیت ...👌
⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️
#ادامــــــہ_دارد...
@helyat_almotaghin
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته
#قسمتــ_سیزدهم۱۳
🌸این داستان ⇦ #رقابت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ امتحانات ثلث دوم از راه رسید😐 ...
توی دفتر #شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ...
- #پسرم_اعتقاد_داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه👌 ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... #توی_اخلاق ... توی #کار و #نماز ...
👈این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... #رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...😐
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد🤔 ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود😖 ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...☹️
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...😳
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس #رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با #غرور😏 از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...😐
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله #امام افتادم ... اگر تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران 😞... چی کار کردی؟ ... کار #حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...😟
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه #حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...😰
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری🙁 ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...😕
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...😭
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...😭😰
.
#ادامــــــه_دارد....🌴🍁
@helyat_almotaghin