سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزنهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیستم) 🌷🌷🌷 اص
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(بیستم و یکم )
🌷🌷🌷
رنگ ناباوری به وضوح میتونستی داخل چشمهاش ببینی... رنگش رو به زردی میرفت...
یکی از خانمهای دیگه اومد کمکش و یه لیوان اب بهش داد..
منم بدون توجه به همه کارمندا به سمت اتاقم رفتم و درو محکم به هم کوبیدم...
روی صندلی نشستم و سرمو بین دستهام گرفتم...
واقعا نمیدونم.. چم شده... چرا...
صدای گریه خانم محمدی میومد که با همکارها صحبت میکرد و می گفت که خیلی به این کار احتیاج داشته و حالا چکار کنه.. جواب خانوادش چی بده...
واقعا اعصابم بهم ریخته بود...
کار درستی کردم...
این همه سال زحمت کشیده بود بدون کوچکترین تشکری... حالا با این کار... اخراج شدن به نظر خودمم زیاده روی بود...
ولی امیر پارسا از حرفش بر نمیگرده....
بعد از چند دقیقه که فکر کنم فضا اروم شد چون صدایی از بیرون نمیومد...
چند تقه به در خورد و بعد از اجازه ام خانم محمدی با صورتی سرخ و چشمانی متورم داخل شد...
واقعا تصور این صحنه رو نداشتم...
نمیدونستم تا این حد ناراحت میشه...
چند پرونده گذاشت روی میز و کمی با صدای گرفته اش توضیح داد...
ولی من اصلا توجهی نداشتم...
" اقای مهندس..
سرمو اوردم بالا و نگاه کردم دیدم... خانم محمدی نگاهش به منه گفتم : بله.. ؟
اقای مهندس حرفای منو متوجه شدین ؟؟
بدون حرفی پرونده های پیش رومو بستم و گفتم : بعدا در مورد اینها صحبت میکنیم .. !!
فقط شما به این سوال من جواب بدین ؟؟!
" بفرمائید... ؟؟!!!!
_ دلیل این کاراتون چی بود... توی این همه مدت همکاری همچین اتفاقی نیافتاده بود ؟؟
چی شد که توی یک روز این همه اتفاق و سهل انگاری شد.... ؟؟؟!
باز بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد ...
_ بشینید لطفا ...
حالا برام توضیح بدید دلیل قانع کننده ازتون میخوام.. ؟؟
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (بیستم و یکم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و دوم )
🌷🌷🌷
بعد از لحظه مکث با صدای ارومی شروع کرد به گفتن.
: " اقای مهندس من شوهر و دو تا بچه دارم شوهرم چند ماه پیش از بالای ساختمون محل کارش افتاد و فلج شد .. بچه هام مدرسه میرن...
همه ی خرج خانواده و داروهای شوهرم من باید تامین کنم....
خدا رو شکر تا الان پس انداز داشتم...
اما هفته پیش صاحب خونه اومد گفت : که شوهرم چند ماه کرایه خونه نداده همه جا نرخ اجاره خونه ها بالا رفته ....
کفت اگه تا اخر هفته تصفیه نکنم.... باید خونه رو خالی کنم...
من با یه شوهر فلج و دو تا بچه چجوری در به در خیابون ها بشم از کجا سر پناهی برای بچه هام پیدا کنم....
اینها رو گفت هق هق گریه اش ازاد شد...
از پشت صندلی بلند شدم یه لیوان اب ریختم و گذاشتم جلوش و گفتم :
به خودتون سخت نگیرید...
چرا از اتفاقی که برای شوهرتون رخ داده من بی خبرم.. ؟؟
"اقای مهراد خبر داشتن این موضوع رو نمیخواستم کسی از همکاران دیگه بفهمه....
_ خیلی خب دیگه گریه نکنین...
الانم اماده بشین میتونین برین نیاز نیست تا پایان ساعت کاری صبر کنین !! ...
بلند شدم که برم سمت میزم که باز صدای بغض دارش بلند شد..
از همین کار خانمها متنفر بودم تا چیزی میشه سریع بغض میکنن و گریه!!!
" اقای مهندس ؟؟ ... یعنی واقعا اخراجم کردین ؟؟
_ فعلا چند روزی برو مرخصی تا ببینم چی پیش میاد..
" باشه چشم بااجازتون ...
_ سرمو تکون دادم و اون رفت
...
پرونده ها رو برداشتم خودمو مشغول کردم...
نمیدونم چقدر گذشت از درد گردن سرمو راست کردم و به چپ و راست تکون دادم داشتم با دستم گردنمو ماساژ میدادم که یکی وارد اتاق شد...
به نظرتون کی بدون اجازه وارد میشه ؟
مهران ...
+ سلام سلام
من اومدم... خوش اومدم صفا اوردم... دفترتون مزین کردم... نور افشانی شد اصلا.....
_ یکم دیگه نوشابه برای خودت باز کن....
+ نه کافیه...
چه خبر من نبودم شنیدم گرد و خاک کردی...
🤔 میگم لباست برای همون خاکیه...!! ؟
میخوای برات بتکونمش....
_ لازم نکرده... بیا بگو ببینم جریان خانم محمدی چرا بهم نگفتی از روز اول ؟؟!!
+ کدومو ؟؟
_ شوهرشو
+ اهان اون خب گفت کسی نفهمه منم نگفتم خودم دورا دور حواسم بود دیگه نیاز نبود...
_ باشه ولی بهتر بود میگفتی!! + حالا گذشت....
_ اره فقط کم مونده بود امروز اخراجش کنم یعنی کردم بعد پشیمون شدم....
بهش مرخصی دادم...
+ خوب کاری کردی بنده خدا خیلی سختی کشیده این مدت...
و در حالی که بلند میشد...
گفت : بلند شو بریم بیرون دلم پوسید اینجا....
_ چند دقیقه نیست اومدی دلت پوسید ؟؟!!
+ خب حالا بلند شو....
_ باشه بریم..
سوییج ماشین و برداشتم و بعد از برداشتن کتم از شرکت خارج شدیم..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و دوم )
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و سوم)
🌷🌷🌷
روزها میگذشت به معنای واقعی هیچی از کلافگی و سردر گمیم کم نشده بود که هیچ بیشترم شده بود ....
هم می دونستم و هم نمیدونستم چی میخوام و این بیشتر من رو گیج می کرد ...
بیشتر اوقات میرفتم پیش مامان باهاش صحبت میکردم
....
الانم یکی از اون اوقات بود. ..
رفتم و نشستم کنار مامان و هیچی نمی گفتم فقط خیره شده بودم به سنگ مزار و نگاه میکردم...
یکدفعه با دستی که تکونم داد به خودم اومدم...
سرمو بلند کردم و یه دختر کوچولو تقربا هشت ساله بود جلوم با لبخند وایساده بود...
تا دید دارم نگاهش میکنم خندید و گفت : سلام عمو...
_ سلام خانم کوچولو ..!!
" عمو انقدر صدات کردم چرا جوابمو ندادی....
وای خدای من چقدر صداش ناز بود این دختر کوچولو
_ ببخشید عمو داشتم با مامانم حرف میزدم...
" عه مامانته بعد رو کرد به سنگ مامان و گفت : سلام مامان عمو....
_ اینجا چیکار میکنی عمو... تنهایی....
" اره عمو منم اومدم پیش مامان و بابام....
نگاهی به اطراف کردم و کسی ندیدم...
_ مامان , بابات کجان عمو؟؟؟
" عمو با من میاین بریم پیششون ..؟!
_ اره عمو بریم...
بلند شدم و همراهش رفتم داشت میرفت سمت یه درخت که اونجا بود....
دیدم شروع کرد با خوشحالی دویدن...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و سوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و چهارم)
🌷🌷🌷
_ ندو میخوری زمین...
" چیزی نمیشه شما هم بدویین...
مامانم منتظرمه...
_ قدمهامو تند تر کردم و پشت سرش رفتم..
نزدیک دو تاقبر که مثل هم بودند وایساد...
از دویدن به نفس نفس افتاده بود خم شد و بعد از چند تا نفس عمیق با لبخند بزرگیسرشو بلند کرد و گفت :
" سلام مامان... سلام بابا....
من اومدم....
و نخودی خندید...
بعد مثل اینکه تازه یادش اومد من هم پشت سرشم...
" اهان راستی مامانی اینم عمو...
الان پیداش کردماا...
الان اگه مهران بود میگفت مگه گم شده بود پیداش کردی...
هم جای تعجب داشت برام و هم خنده ام گرفته بود...
تعجبم این بود که اخه یه دختر به این کوچیکی که هم مادرش و هم پدرش با هم از دست داده چطور روحیه ای که داره....
واقعا برام جای سوال بود.. ؟؟
" عمو نمیای با بابا , مامانم اشنا بشی ؟؟!!
_ چرا خانم کوچولو اومدم...
رفتم نزدیکتر و گفتم : سلام خوشبختم از اشناییتون ...
نخودی خندید و گفت : عه عمو من اسمتو نمیدونم....
تک خنده ای کردم گفتم وای راست میگی ها من امیرم...
اسم تو چیه ؟؟
" عمو اسم من فاطمه است...
_ خوشبختم فاطمه خانم...
" منم عمو....
اصلا محال بود یه لحظه لبخند از لبش بره
یک مرتبه صدایی شنیدم که با هول و نگرانی فاطمه رو صدا میزد....
فاطمه گفت : وای عمو دیدی چی شد باز به دایی نگفتم اومدم اینجا...
صدا نزدیک شد تا رسید....
چشمم به مرد جوونی خورد حدودا 25 ساله میشه گفت
تا چشمش به فاطمه که کنار من وایساده بود خورد نفس عمیقی کشید و گفت : دایی بازم بدون اجازه ؟؟!!!
نمیگی من و مادر جون نگران میشیم....
اگه گم بشی یا طوریت بشه من چکار کنم اخه عزیز... ؟؟؟!!!!
" سلام دایی .... باز نخودی خندید..
مرد جوون هم خندش گرفت : سلام خانم ... حالا ما یه بار فراموش کردیمااا ... ببین جلو رفیقمون میتونی ما رو ضایع کنی یا نه ؟؟
بعد سمت من اومد و دستش و دراز کرد و گفت : سلام من محمدم... دایی این فسقلی ..
ببخشید اگه اذیتتون کرده..
دستشو گرفتم و گفتم : سلام منم امیرم... نه چه اذیتی خیلی هم خوشحال شدم باهاش اشنا شدم ...
فاطمه خندید گفت : بله دیگه همه از اشنایی با من خوشحال میشن ..
* کم خودتو تحویل بگیر وروجک...
بزار با دوستم حرف بزنم...
بیا بریم امیر... بیا بریم ..
من این فسقلی تحویل خانم جون بدم بعد دوتایی بریم گردش.. ...
" اقا دایی تنها تنها...
* محفل مردونست دختر خانم...
" بله بله متوجه شدم...
با هم حرکت کردیم ...
واقعا برام جای تعجب داشت صمیمیت بینشون از این رفتار راحتی و صمیمی که با من شد....
واقعا دلم می خواست بیشتر با محمد اشنا بشم یه جوری منو مجذوب خودش کرده بود...
... #ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏31 ✍✍مثل طبیب❗️ 👷🤒😷🤒🕋 🕋 🤓یک طبیب اگر حاذق باشد همین جوری نسخه نمی نویسد و یا دارو
🙏 #تمثیل های خدایی🙏32
✍✍مثل ذره بین❗️
🔍🔍🔍🔍
🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند.
💟وجود نازنین رسول خدا(ص) نسبت به خوبی ها و لطف دیگران ذره بین وار رفتار می کرد.
«تعظُمُ عِندَهُ النِعمَة وَ اِن دَقَّت »
💠اگر کسی به او لطفی ناچیز می کرد، در نگاه او بزرگ می نمود.
🔸منبع: مسند الإمام الرضا (ع)، عزیز اللّه عطاردی، نسخه نرم افزار المعجم، ج ۱، ص ۸۳.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏32 ✍✍مثل ذره بین❗️ 🔍🔍🔍🔍 🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند. 💟وجود نازنین
🙏 #تمثیل های خدایی🙏33
✍✍مثل قیچی❗️
✂️✂️✂️✂️✂️
✂️بزازها دائم قیچی را تیز می کنند، چرا؟ چون به پارچه خورده است و پارچه نرم است و نرمی پارچه آن را کُند می کند.
😏یادت باشد بعضی ها مثل قیچی هستند؛ می خواهند تو را قیچی کنند، جدا کنند. حال اگر با آن ها نقش پارچه را، نقش ابریشم را بازی کنی آن ها هم کُند می شوند و دست برمی دارند.
💠فرعون قیچی بود. خدا به موسی گفت: ابریشم باش، یعنی با او نرم رفتار کن و نرم سخن بگو:
📖«فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّيِّنًا» 🔸آیه ۴۴ سوره طه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۰ ✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #متن_خ
.
👆خاکریز خاطرات ۵۱
🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
.
👆خاکریز خاطرات ۵۱
🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
.http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۱
✍ نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#متن_خاطره
سلام دوستان! داشتم خاطرات شهدا رو می خواندم که چشم خورد به نامه ی یک شهید... ظاهرا این شهیدِ عزیز نامه رو خطاب به فاطمه کوچولوی نازنینش نوشته ؛ و از حرفاش معلومه که زهراش هم هنوز به دنیا نیومده یا شاید خیلی کوچولو بوده
بهتره به جای توضیح ، خودتون حرفای شهید که چند جمله بیشتر نیست، رو بخونین:
« دخترم! فاطمه جان!من صدای بابا بابا گفتن تو روشنیدم. آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم، اما نشد. وعده ی دیدار مادر بهشت. ان شاءالله اینجا شمارو می بینم و صدای گرمتون رومی شنوم...»
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر
📚منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٥ #تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۶
#شهيدى_كه_صداى_اذانش ....
🌷در عملیات «مطلعالفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاعات غربی گیلانغرب اجرا شد، شهیدِ مفقود «ابراهیم هادی» با حرکت به سمت دشمن، اذان صبح سر داد که قلب دشمن را بلرزه درآورد و ۱۸ نفر از نیروهای عراقی با شنیدن صوت دلنشین اذان او خود را تسلیم سپاه اسلام کردند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f