°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت پانزدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شانزدهم)
🌻🌻🌻
توی ماشین اخم کرده بود فقط حواسش به رانندگی بود اصلا از این وضعیت راضی نبودم
دلم می خواست یه جوری از فضای سنگین ایجاد شده فرار کنم....
مهران که سکوت کرده بود پس خودم دست به کار شدم..
_ مهران... ؟؟؟
اصلا نگاهمم نکرد چه برسه به جواب دادن....
_ مهران... ببین منو...
+ دارم رانندگی میکنم...
_ مهران..... چرا این شکلی شدی تو ؟؟؟
+ دیدم نفسهاش عصبی شد.
+ من این شکلی شدم خودتو ندیدی چجوری شدی....
اینه رسمش ....
من مرده بودم ساعت 1 نیمه شب رفتی قبرستون...
اینه اون داداش داداشی که میگی امیر....
_ مهران
+ مهران چی هان حالت خوب نبود به درک چرا صبر نکردی روز بری اونجا که چهارتا ادم دورت باشن...
اکر من خاک بر سر نمی رسیدم که الان باید حلواتو می پختم...
_ دست پختتم خوبه که !!
+ امیر من با تو شوخی دارم دارم جدی باهات صحبت میکنم تا دلیل این کار مسخره ات رو نگی دیگه باهات حرف نمیزنم... دیگه عصبی شدم...
_ دِ اخه چجوری بهت میگفتم مرد حسابی .. تو که مادرت بالای سرته درد منو میفهمیدی میگفتم....
درد من و اون بچگی که نکردمو میفهمی اخه
درد تمام این حسرتهایی که دارم و...
نفسهام داشت باز سنگین می شد درست بود از بیمارستان مرخص شده بودم اما هنوز حالم زیاد خوب نبود...
مهران که متوجه شد یه لحظه رنگش پرید
+ امیر امیر چی شدی
غلط کردم اروم نفس بکش اروم سریع پارک کرد پیاده شد و داخل یه دکه که اونطرف خیابون بود شد و بعد از چند لحظه با یه شیشه اب معدنی سوار ماشین شد سریع درش رو باز کرد و داد بهم
+ امیر داداش اروم باش یکم اب بخور... باشه نگو فقط اروم باش .....
بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. راه افتاد و منو رسوند خونه
+ میخوای بیام باهات....
_ مگه بچم خودم میرم دیگه..
+ مطمئنی ؟؟؟
_ اره خداحافظ
+ مواظب خودت باش خداحافظ
رفتم داخل حیاط درب که بستم صدای لاستیک های ماشین بلند شد که مهران رفت.
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شانزدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شانزدهم )
🌷🌷🌷
یه نفس عمیق کشیدم و ررفتم داخل...
سهیلا با رنگی پریده روی مبل نشسته بود و چشمهاش اشکی بودن...
بابا هم مقابلش رو صندلی نشسته بود سرشو توی دستهاش گرفته بود...
با صدای در سرشو بلند کرد منو که دید با عصبانیت بلند شد و با صدای بلندی گفت..
. میتونم بپرسم کدوم قبرستونی هستی ؟؟؟
_ اره.. معلومه... بپرس...
. امیر کدوم قبرستونی بودی ؟؟؟!!
_ ساده اس.... همونجا که مامانمه... !!!
. حس کردم بابا جاخورد
عصبانیتش خوابید . سکوت کرد...
_ حالم خوب نیست...
میرم بخوابم... صدام نزنین.
به طرف اتاقم حرکت کردم از پله ها که بالا رفتم صدای گوشی بابا بلند شد...
قدم هامو سست کردم. ..
و شنیدم که بابا اسم مهران اورد...
صبر نکردم داخل اتاق شدم و درو بستم.. با همون وضع خودمو انداختم روی تخت...
به خاطر اثر داروها که هنوز توی بدنم بود سریع خوابم برد....
نیمه های شب بود حس کردم یکی وارد اتاقم شد..
دستشو روی پیشونیم حس کردم از دستهاش معلوم بود که باباست...
اما باز خوابم برد و چیزی نفهمیدم....
صبح که بیدار شدم دیدم پتو رومه ولی من اصلا دیشب پتو ننداختم...
بعد چند دقیقه یادم اومد که بابا نیمه های شب اومده بود اتاقم حتما کار خودشه ...
شونمو بالا انداختم و بعد یه دوش و لباس عوض کردن.. حاضر شدم.. دنبال سوییچ ماشین بودم که یادم افتاد ماشین جا گذاشتم و دیشب با مهران اومدم....
بلند شدم و حرکت کردم..
اقا صبحانه...
نگاهم به مریم خانم افتاد..
از وقتی مامان مریض شده بود مریم خانم توی خونه ما بود...
-ممنون مریم خانم میل ندارم...
اما اقا....
مریم خانوم ...
چشم اقا .....
بدون خداحافظی زدم بیرون...
سوار تاکسی شدم و ادرس بهشت زهرا رو دادم تا ماشین بردارم....
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شانزدهم )
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هفدهم)
🌷🌷🌷
کرایه تاکسی حساب کردم و پیاده شدم ...
میخواستم ماشین و بردارم و بدم که یه لحظه نگاهم به قبر مامان افتاد ....
دلم هنوز گرفته بود ..
راه مو کج کردم و به سمت قبرش رفتم اما ایندفعه بدون هیچ حرفی نشستم و خیره شدم به قبر مامان ....
بعد از چند دقیقه بلند شدم اومدم برم که ... برگشتم
- مامان ...
خیلی تنهام. ...
و بهسرعت حرکت کردم ماشین و برداشتم و به راه افتادم...
به سمت شرکت رفتم...
بعد پارک ماشین پیاده شدم و به سمت اسانسور رفتم...
با یه نفر برخورد کردم ...
سرمو بلند کردم چیزی بهش بگم که دیدم مهران با نیش باز جلوم وایساده
حالا مگه میشه جیزی بهش گفت تا فردا میچینه رو دستت پس با دادن نفس کلافه ام به بیرون حرصمو خالی کردم .....
_ کجا میری ؟؟؟
+ عه بلدی حرف بزنی عمویی.. سلامت کو پس..
_ مهران...
+ بد اخلاق...
_ برو به کارت برس سر به سر من نذار پسر.
+ باشه خوب شد گفتی اتفاقا یه کار خیلی مهم داشتم خدافظ..
با چشمهای گرد شده داشتم نگاهش میکردم این الان واقعا مهران بود یا من خوابم !!!
شونه امو انداختم بالا و گفتم الله اعلم ...
به سمت شرکت رفتم...
نمیدونستم چرا کلافه ام..
هیچی جور نبود....
اصلا تمرکز نداشتم...
پرونده رو محکم کوبیدم روی میز و سرمو بین دستام گرفتم...
نه فایده نداره اینجوری نمیشه..
خدایا چم شده...
گیج و سر گردون... کلافه بودم... یه حس خلاء داشتم...
از وقتی هم با مامان حرف زده بودم یه حسی پیدا کرده بودم ..
اما نمیدونستم چیه مثل اشوبی توی دلم...
تصمیم گرفتم برم بام شاید کمی اروم بشم..
کتمو برداشتم و حرکت کردم..
خانم محمدی من دارم میرم خودتون امروز کارها رو مدیریت کنین.. و حواستون باشه ؟؟
. چشم اقای مهندس .. خیالتون راحت...
ماشین رو پارک کردم و حرکت کردم سمت بام بدون هیچ هدفی فقط میرفتم... اصلا توجهی به اطرافم نداشتم.
روی یه نیمکت نشستم. و رفتم توی فکر.. همه جا بودم....
هیچ جا نبودم....
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
🌹شهید محمدابراهیم همّت؛
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه
باید #اخلاص داشته باشیم
و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه میخواد که از همه چیزمون بگذریم و برای اینکه
از همه چیزمون بگذریم
باید شبانه روز
دلمون و وجودمون و همه چیزمون با #خدا باشه
انقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما #راضی باشه
قدم برمیداریم برای #خدا
قلم برمیداریم روی کاغذ برای #رضای_خدا
حرف میزنیم برای #رضای_خدا
شعار میدیم یرای #رضای_خدا
میجنگیم برای #رضای_خدا
همه چیز همه چیز همه چیز
#خاص_خدا باشه
که اگر شد پیروزی نزدیک است
چه بکشیم چه کشته بشیم که اگر اینچنین باشیم پیروزیم
و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما
چه بکشیم چه کشته بشیم #پیروزیم اگر اینچنین باشیم
🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزهشتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفدهم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هجدهم)
🌷🌷🌷
حساب ساعت و زمان از دستم رفته بود..
با زنگ گوشیم به خودم اومدم که متوجه تاریکی هوا داشتم...
واقعا تعجب کردم این همه مدت اینجا بودم و هیچی متوجه نشدم...
کاش لا اقل به نتیجه ای رسیده بودم...
با زنگ دوباره گوشیم حواسم جمع شد و دکمه وصل تماس رو زدم..
_ بله.. ؟؟
+ بلا...
_ مهران.. ادم نمیشی تو نه...؟؟
+ دوستی قبلا هم گفتم ...
مگه فرشته ها ادم میشن... ؟؟
_ خب حالا کارت رو بگو ؟؟
+ بلند شو بیا اینجا...
_ کجا... ؟؟؟!!!
+ اینجا دیگه..... !!
_ مهراااان...... ای خدا... الان دقیقا اونجا کجاست که بیام.. ؟؟
+ اینجا اینجاست دیگه 😐
از کلافگی دستی توی موهام کشیدم و گفتم...
_کس دیگه هم کنارت هست.. ؟؟
+ اره یعنی نه یعنی نمیدونم 😰
_ وای خدای من صبر بده از دست این بشر.... !!!
_ مهران علی کنارت نیست ؟؟
+ هان علی ؟؟
اهان اره علی.. ؟؟
اره هست هست ..!!
_ گوشیتو بده به علی.. ؟؟
+باش...
# سلام داداش بفرما ... ؟؟
_ سلام داداش خوبی ؟
# ممنون.. تو خوبی ؟؟
_ ای... این مهران چی میگه ؟؟
# چی میگه ؟؟
_ علی تو هم.. ؟؟
# من چی ؟؟
_ ادرس بده بیام خب ؟؟!! 😐
# اهان ادرس....
یه چیزی به مهران گفت و بعد گفت بیا خونه اپارتمان مهران..
_ از اول همینو می گفتین خب!!
اومدم...
بلند و شدم حرکت کردم سمت اپارتمان مهران خدا خودش بخیر کنه اینا امشب حالشون خوب نیست خدایا خودمو سپردم به خودت...
پیاده شدم رفتم داخل
وای چرا در بازه تمام چراغها هم خاموش .... !!؟؟
چی شده یکم نگران شدم اینا امشب یه چیزیشون میشد . ..
بلایی سر خودشون نیاورده باشن . ...
سریع حرکت کردم و شروع کردم به صدا زدنشون ....
مهران..
مهران..... علی...
کجایین.....
علی....
جواب بدین.....
داشتم سمت کلید برق میرفتم که با صدای ترکیدن چیزی برگشتم و یهو همه جا روشن شد ...
مهران و علی هم با یک کیک توی دستشون ایستاده بودن و روی سرشون کلاه بود...
یه سوت مسخره هم توی دهن مهران و مرتب صداش و در می اورد...
بعد از چند لحظه شروع کردن اهنگ تولدت مبارک رو خوندن....
وای امشب تولدم بود .. !!!
حتی خودمم یادم رفته بود..
..... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هجدهم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت نوزدهم )
🌷🌷🌷
شب خیلی خوبی بود...
خیلی خوش گذشت..
فردا صبح به سمت شرکت رفتم قرار بود امروز طرف قرار داد بیاد و مباحثه ی کوتاهی با هم داشته باشیم...
متن و مباحث رو قرار بود خانم محمدی اماده کنند ...
توی راه مهران زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد شرکت و از قرار امروز هم خبر نداشت تعجب کردم...
یعنی چی که خبر نداشت
....
سهل انگاری به این بزرگی واقعا
پس متن هم خونده نشده بود... و کسی از اون خبر نداشت...
به شرکت رسیدم عصبانی بودم...
یعنی چی مهران یکی از شرکای و سهامدارهای شرکت از این موضوع بی خبر باشه
خانم محمدی رو صدا زدم و گفتم که : خانم محمدی این چه وضعیه شما میدونین مهران یکی از سهامدارهای اصلی شرکته و این موضوع رو باهاش در میون نگذاشتین ؟؟!!
اقا به خدا فراموش کردم..
خانم این چه دلیلیه که میگین اصلا قابل قبول نیست حیف که مهمون داریم بعدا صحبت میکنیم....
همون لحظه اعلام شد که طرف قرارداد اومدن ..
سعی کردم با دو تا نفس عمیق عصبانیتمو کم کنم. تا حدودی موفق بودم...
داخل اتاق جلسات شدم و بعد از احوال پرسی رفتیم سر اصل قضیه تا حدودی اطلاع داشتم.. اما قرار بود خانم محمدی ریزه مصاحبات اماده کنه و در اختیارم قرار بده تا حدودی خیالم راحت بود چون قبلا اشتباهی ندیده بودم ازش...
پس بدون واهمه ای نشستم و جلسه رو سپردم به انها که شروع کنند....
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت نوزدهم ) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیستم)
🌷🌷🌷
اصلا چیزی که میشنیدم باور نداشتم یعنی چی که کم کاری شده و متن قرار داد و در اختیارشون نیست...
حتی در مورد موضوع بحث هم اطلاعاتم کم بود و همه اینها رو خانم محمدی به عهده داشت...
خیلی عصبی بودم فقط منتظر بودم که برن و برم بالا سر خانم محمدی و فقط دلیلش بدونم...
بعد از چند دقیقه که به سختی گذشت و خودمو کنترل کردم ... با بدرقه اونها که مطمئن شدم رفتن...
توی راه رو همون لحظه با صدای بلند خانم محمدی رو صدا زدم....
_ خااانم محمدی... ؟؟؟
" بله اقای مهندس ؟؟
_ این چه وضعیه خانم... این سهل انگاری ها یعنی چی ؟؟؟
_ اقای مهندس مگه چی شده ؟؟
+ چی شده تازه میپرسین چی شده ؟؟
واقعا که خانم ابرو و اعتبار شرکت منو به سخره گرفتید .. ؟؟
" نه اقای مهندس به خدا همچین قصدی نداشتم و ندارم.. من به این کار احتیاج دارم....
_ احتیاج دارین و این همه سهل انگاری می کنین متن قرار داد و برای شرکت مقابل ارسال نکردین...
امروز موضوع به این مهمی رو به مهران نگفتین...
از موضوع بحث امروز من و مطلع نکردین....
اینها سهل انگاری نیست .. پس چیه خانم. ؟؟؟
" اقای مهندس من واقعا معذرت میخوام....
_ معذرت خواهی شما کاری از مشکل من جبران نمیکنه ...
شما از این لحظه به بعد ....
اخراجین !!!
... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزنهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیستم) 🌷🌷🌷 اص
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(بیستم و یکم )
🌷🌷🌷
رنگ ناباوری به وضوح میتونستی داخل چشمهاش ببینی... رنگش رو به زردی میرفت...
یکی از خانمهای دیگه اومد کمکش و یه لیوان اب بهش داد..
منم بدون توجه به همه کارمندا به سمت اتاقم رفتم و درو محکم به هم کوبیدم...
روی صندلی نشستم و سرمو بین دستهام گرفتم...
واقعا نمیدونم.. چم شده... چرا...
صدای گریه خانم محمدی میومد که با همکارها صحبت میکرد و می گفت که خیلی به این کار احتیاج داشته و حالا چکار کنه.. جواب خانوادش چی بده...
واقعا اعصابم بهم ریخته بود...
کار درستی کردم...
این همه سال زحمت کشیده بود بدون کوچکترین تشکری... حالا با این کار... اخراج شدن به نظر خودمم زیاده روی بود...
ولی امیر پارسا از حرفش بر نمیگرده....
بعد از چند دقیقه که فکر کنم فضا اروم شد چون صدایی از بیرون نمیومد...
چند تقه به در خورد و بعد از اجازه ام خانم محمدی با صورتی سرخ و چشمانی متورم داخل شد...
واقعا تصور این صحنه رو نداشتم...
نمیدونستم تا این حد ناراحت میشه...
چند پرونده گذاشت روی میز و کمی با صدای گرفته اش توضیح داد...
ولی من اصلا توجهی نداشتم...
" اقای مهندس..
سرمو اوردم بالا و نگاه کردم دیدم... خانم محمدی نگاهش به منه گفتم : بله.. ؟
اقای مهندس حرفای منو متوجه شدین ؟؟
بدون حرفی پرونده های پیش رومو بستم و گفتم : بعدا در مورد اینها صحبت میکنیم .. !!
فقط شما به این سوال من جواب بدین ؟؟!
" بفرمائید... ؟؟!!!!
_ دلیل این کاراتون چی بود... توی این همه مدت همکاری همچین اتفاقی نیافتاده بود ؟؟
چی شد که توی یک روز این همه اتفاق و سهل انگاری شد.... ؟؟؟!
باز بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد ...
_ بشینید لطفا ...
حالا برام توضیح بدید دلیل قانع کننده ازتون میخوام.. ؟؟
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (بیستم و یکم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و دوم )
🌷🌷🌷
بعد از لحظه مکث با صدای ارومی شروع کرد به گفتن.
: " اقای مهندس من شوهر و دو تا بچه دارم شوهرم چند ماه پیش از بالای ساختمون محل کارش افتاد و فلج شد .. بچه هام مدرسه میرن...
همه ی خرج خانواده و داروهای شوهرم من باید تامین کنم....
خدا رو شکر تا الان پس انداز داشتم...
اما هفته پیش صاحب خونه اومد گفت : که شوهرم چند ماه کرایه خونه نداده همه جا نرخ اجاره خونه ها بالا رفته ....
کفت اگه تا اخر هفته تصفیه نکنم.... باید خونه رو خالی کنم...
من با یه شوهر فلج و دو تا بچه چجوری در به در خیابون ها بشم از کجا سر پناهی برای بچه هام پیدا کنم....
اینها رو گفت هق هق گریه اش ازاد شد...
از پشت صندلی بلند شدم یه لیوان اب ریختم و گذاشتم جلوش و گفتم :
به خودتون سخت نگیرید...
چرا از اتفاقی که برای شوهرتون رخ داده من بی خبرم.. ؟؟
"اقای مهراد خبر داشتن این موضوع رو نمیخواستم کسی از همکاران دیگه بفهمه....
_ خیلی خب دیگه گریه نکنین...
الانم اماده بشین میتونین برین نیاز نیست تا پایان ساعت کاری صبر کنین !! ...
بلند شدم که برم سمت میزم که باز صدای بغض دارش بلند شد..
از همین کار خانمها متنفر بودم تا چیزی میشه سریع بغض میکنن و گریه!!!
" اقای مهندس ؟؟ ... یعنی واقعا اخراجم کردین ؟؟
_ فعلا چند روزی برو مرخصی تا ببینم چی پیش میاد..
" باشه چشم بااجازتون ...
_ سرمو تکون دادم و اون رفت
...
پرونده ها رو برداشتم خودمو مشغول کردم...
نمیدونم چقدر گذشت از درد گردن سرمو راست کردم و به چپ و راست تکون دادم داشتم با دستم گردنمو ماساژ میدادم که یکی وارد اتاق شد...
به نظرتون کی بدون اجازه وارد میشه ؟
مهران ...
+ سلام سلام
من اومدم... خوش اومدم صفا اوردم... دفترتون مزین کردم... نور افشانی شد اصلا.....
_ یکم دیگه نوشابه برای خودت باز کن....
+ نه کافیه...
چه خبر من نبودم شنیدم گرد و خاک کردی...
🤔 میگم لباست برای همون خاکیه...!! ؟
میخوای برات بتکونمش....
_ لازم نکرده... بیا بگو ببینم جریان خانم محمدی چرا بهم نگفتی از روز اول ؟؟!!
+ کدومو ؟؟
_ شوهرشو
+ اهان اون خب گفت کسی نفهمه منم نگفتم خودم دورا دور حواسم بود دیگه نیاز نبود...
_ باشه ولی بهتر بود میگفتی!! + حالا گذشت....
_ اره فقط کم مونده بود امروز اخراجش کنم یعنی کردم بعد پشیمون شدم....
بهش مرخصی دادم...
+ خوب کاری کردی بنده خدا خیلی سختی کشیده این مدت...
و در حالی که بلند میشد...
گفت : بلند شو بریم بیرون دلم پوسید اینجا....
_ چند دقیقه نیست اومدی دلت پوسید ؟؟!!
+ خب حالا بلند شو....
_ باشه بریم..
سوییج ماشین و برداشتم و بعد از برداشتن کتم از شرکت خارج شدیم..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و دوم )
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و سوم)
🌷🌷🌷
روزها میگذشت به معنای واقعی هیچی از کلافگی و سردر گمیم کم نشده بود که هیچ بیشترم شده بود ....
هم می دونستم و هم نمیدونستم چی میخوام و این بیشتر من رو گیج می کرد ...
بیشتر اوقات میرفتم پیش مامان باهاش صحبت میکردم
....
الانم یکی از اون اوقات بود. ..
رفتم و نشستم کنار مامان و هیچی نمی گفتم فقط خیره شده بودم به سنگ مزار و نگاه میکردم...
یکدفعه با دستی که تکونم داد به خودم اومدم...
سرمو بلند کردم و یه دختر کوچولو تقربا هشت ساله بود جلوم با لبخند وایساده بود...
تا دید دارم نگاهش میکنم خندید و گفت : سلام عمو...
_ سلام خانم کوچولو ..!!
" عمو انقدر صدات کردم چرا جوابمو ندادی....
وای خدای من چقدر صداش ناز بود این دختر کوچولو
_ ببخشید عمو داشتم با مامانم حرف میزدم...
" عه مامانته بعد رو کرد به سنگ مامان و گفت : سلام مامان عمو....
_ اینجا چیکار میکنی عمو... تنهایی....
" اره عمو منم اومدم پیش مامان و بابام....
نگاهی به اطراف کردم و کسی ندیدم...
_ مامان , بابات کجان عمو؟؟؟
" عمو با من میاین بریم پیششون ..؟!
_ اره عمو بریم...
بلند شدم و همراهش رفتم داشت میرفت سمت یه درخت که اونجا بود....
دیدم شروع کرد با خوشحالی دویدن...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و سوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و چهارم)
🌷🌷🌷
_ ندو میخوری زمین...
" چیزی نمیشه شما هم بدویین...
مامانم منتظرمه...
_ قدمهامو تند تر کردم و پشت سرش رفتم..
نزدیک دو تاقبر که مثل هم بودند وایساد...
از دویدن به نفس نفس افتاده بود خم شد و بعد از چند تا نفس عمیق با لبخند بزرگیسرشو بلند کرد و گفت :
" سلام مامان... سلام بابا....
من اومدم....
و نخودی خندید...
بعد مثل اینکه تازه یادش اومد من هم پشت سرشم...
" اهان راستی مامانی اینم عمو...
الان پیداش کردماا...
الان اگه مهران بود میگفت مگه گم شده بود پیداش کردی...
هم جای تعجب داشت برام و هم خنده ام گرفته بود...
تعجبم این بود که اخه یه دختر به این کوچیکی که هم مادرش و هم پدرش با هم از دست داده چطور روحیه ای که داره....
واقعا برام جای سوال بود.. ؟؟
" عمو نمیای با بابا , مامانم اشنا بشی ؟؟!!
_ چرا خانم کوچولو اومدم...
رفتم نزدیکتر و گفتم : سلام خوشبختم از اشناییتون ...
نخودی خندید و گفت : عه عمو من اسمتو نمیدونم....
تک خنده ای کردم گفتم وای راست میگی ها من امیرم...
اسم تو چیه ؟؟
" عمو اسم من فاطمه است...
_ خوشبختم فاطمه خانم...
" منم عمو....
اصلا محال بود یه لحظه لبخند از لبش بره
یک مرتبه صدایی شنیدم که با هول و نگرانی فاطمه رو صدا میزد....
فاطمه گفت : وای عمو دیدی چی شد باز به دایی نگفتم اومدم اینجا...
صدا نزدیک شد تا رسید....
چشمم به مرد جوونی خورد حدودا 25 ساله میشه گفت
تا چشمش به فاطمه که کنار من وایساده بود خورد نفس عمیقی کشید و گفت : دایی بازم بدون اجازه ؟؟!!!
نمیگی من و مادر جون نگران میشیم....
اگه گم بشی یا طوریت بشه من چکار کنم اخه عزیز... ؟؟؟!!!!
" سلام دایی .... باز نخودی خندید..
مرد جوون هم خندش گرفت : سلام خانم ... حالا ما یه بار فراموش کردیمااا ... ببین جلو رفیقمون میتونی ما رو ضایع کنی یا نه ؟؟
بعد سمت من اومد و دستش و دراز کرد و گفت : سلام من محمدم... دایی این فسقلی ..
ببخشید اگه اذیتتون کرده..
دستشو گرفتم و گفتم : سلام منم امیرم... نه چه اذیتی خیلی هم خوشحال شدم باهاش اشنا شدم ...
فاطمه خندید گفت : بله دیگه همه از اشنایی با من خوشحال میشن ..
* کم خودتو تحویل بگیر وروجک...
بزار با دوستم حرف بزنم...
بیا بریم امیر... بیا بریم ..
من این فسقلی تحویل خانم جون بدم بعد دوتایی بریم گردش.. ...
" اقا دایی تنها تنها...
* محفل مردونست دختر خانم...
" بله بله متوجه شدم...
با هم حرکت کردیم ...
واقعا برام جای تعجب داشت صمیمیت بینشون از این رفتار راحتی و صمیمی که با من شد....
واقعا دلم می خواست بیشتر با محمد اشنا بشم یه جوری منو مجذوب خودش کرده بود...
... #ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏31 ✍✍مثل طبیب❗️ 👷🤒😷🤒🕋 🕋 🤓یک طبیب اگر حاذق باشد همین جوری نسخه نمی نویسد و یا دارو
🙏 #تمثیل های خدایی🙏32
✍✍مثل ذره بین❗️
🔍🔍🔍🔍
🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند.
💟وجود نازنین رسول خدا(ص) نسبت به خوبی ها و لطف دیگران ذره بین وار رفتار می کرد.
«تعظُمُ عِندَهُ النِعمَة وَ اِن دَقَّت »
💠اگر کسی به او لطفی ناچیز می کرد، در نگاه او بزرگ می نمود.
🔸منبع: مسند الإمام الرضا (ع)، عزیز اللّه عطاردی، نسخه نرم افزار المعجم، ج ۱، ص ۸۳.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏32 ✍✍مثل ذره بین❗️ 🔍🔍🔍🔍 🔎ذره بین هر چیز ناچیز و کوچک را بزرگ می کند. 💟وجود نازنین
🙏 #تمثیل های خدایی🙏33
✍✍مثل قیچی❗️
✂️✂️✂️✂️✂️
✂️بزازها دائم قیچی را تیز می کنند، چرا؟ چون به پارچه خورده است و پارچه نرم است و نرمی پارچه آن را کُند می کند.
😏یادت باشد بعضی ها مثل قیچی هستند؛ می خواهند تو را قیچی کنند، جدا کنند. حال اگر با آن ها نقش پارچه را، نقش ابریشم را بازی کنی آن ها هم کُند می شوند و دست برمی دارند.
💠فرعون قیچی بود. خدا به موسی گفت: ابریشم باش، یعنی با او نرم رفتار کن و نرم سخن بگو:
📖«فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّيِّنًا» 🔸آیه ۴۴ سوره طه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۰ ✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینیها #متن_خ
.
👆خاکریز خاطرات ۵۱
🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
.
👆خاکریز خاطرات ۵۱
🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
.http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۱ 🌸نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عش
.
📝متن خاکریز خاطرات ۵۱
✍ نامهی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش
#متن_خاطره
سلام دوستان! داشتم خاطرات شهدا رو می خواندم که چشم خورد به نامه ی یک شهید... ظاهرا این شهیدِ عزیز نامه رو خطاب به فاطمه کوچولوی نازنینش نوشته ؛ و از حرفاش معلومه که زهراش هم هنوز به دنیا نیومده یا شاید خیلی کوچولو بوده
بهتره به جای توضیح ، خودتون حرفای شهید که چند جمله بیشتر نیست، رو بخونین:
« دخترم! فاطمه جان!من صدای بابا بابا گفتن تو روشنیدم. آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم، اما نشد. وعده ی دیدار مادر بهشت. ان شاءالله اینجا شمارو می بینم و صدای گرمتون رومی شنوم...»
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر
📚منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰
#شهیدچیتگر #خانواده #تربیت_فرزند #عشق #تکلیف_گرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٥ #تركشى_كه_باعث_نجات_رزمنده_شد! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۶
#شهيدى_كه_صداى_اذانش ....
🌷در عملیات «مطلعالفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاعات غربی گیلانغرب اجرا شد، شهیدِ مفقود «ابراهیم هادی» با حرکت به سمت دشمن، اذان صبح سر داد که قلب دشمن را بلرزه درآورد و ۱۸ نفر از نیروهای عراقی با شنیدن صوت دلنشین اذان او خود را تسلیم سپاه اسلام کردند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۶ #شهيدى_كه_صداى_اذانش .... 🌷در عملیات «مطلعالفجر» که به منظور آزادسازی ارتفاع
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۷
#شناى_ناتمام
🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش بود. هر جا فرصتى به دست مى آورد، مشغول خواندن قرآن مى شد و به ديگران نيز قرآن خواندن را آموزش مى داد.
🌷يك روز در هواى گرم و خفقان آور آبادان نشسته بوديم كـه بچـه ها پيشنهاد آبتنى دادند. با بچه ها رفتيم كنار رودخانه. بعـضى ها بـه قـصد آبتنى وارد آب شدند و بعضى مثل مـن بـه نشـستن كنـار رودخانـه و تماشاى نشاط و شادى بچه ها اكتفا كردند.
🌷عيسى قـرآن كـوچكش را بـه من داد و گفت: "مراقبش باش تا من برگردم!" قرآن را گرفتم و به تماشاى آبتنى كردن بچه ها پـرداختم. دقـايقى نگذشته بود كه صداى سوت خمپاره، بچه ها را وحشت زده از آب بيـرون كشيد، اما عيسى هرگز از آب بيرون نيامد و همان جا شهيد شد.
🌷قرآنِ كوچك عيسى تنها چيزى است كه از زمان جنـگ بـرايم بـه يادگـار مانده و من تمام اين سالها سعى كرده ام امانتدار خوبى باشم. خوانـدن ايـن قرآن كوچك جيبى چنان آرامشى به من مى دهد كه قابل وصف نيست.
📚 كتاب خاكريز و خاطره
راوى: رزمنده محمد محسن بختيارى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزدهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چن شــب پیــش معــــجزه امام رضا(ع)😭😭😭
#پیشنهادی
#اینستاگرام
🎬 بیـــان ماجراے معجزه امام رضا
علیہ السلام و شفاےڪودڪ اهل زرند
ڪرمان😭😭
اشڪتون جارے شد التماس دعا😭
خیلے قشنگه😭😭
#با_حال_مناسب_ببینید😭
#شاه_پناهم_بده❤️
#حاج صابر خراسانی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت بیست و پنجم )
🌷🌷🌷
خیلی راحت و صمیمی بود زود جوش و خوش برخورد بود...
بعد از چند دقیقه که رفتیم به یه کوچه رسیدیم که دو طرفش پر بود از درخت های بلند و بزرگ ...
محمد به طرف یه خونه قدیمی رفت ... در با هل دادن باز کرد و گفت. : ' وروجک بدو که عزیز نگرانه....
"باشه اقا دایی به هم میرسیم....
' وروجکو ببین برای من خط و نشون میکشه ... بدو ببینم خانم...
" چشم خدافظ...
و بعد دوید رفت داخل محمد که دو قدم دور شد....
دیدیم باز در با صدای جیرش باز شد و سر فاطمه اومد بیرون...
بچشمهای شیطونش نگاهی به محمد کرد و گفت :
" دایی جان جان., مواظب خودت باشیهاااا...
محمد یکم اولش جا خورد بعد خندید گفت : برو روجک برو تا نیومدم ...
' اخ نه رفتم تو نیا...
بعد سریع رفت داخل در و بست
محمد سری تکون داد و دستش دور شونه من انداخت و گفت : ' بریم امیر جان ...
_ باشه فقط من ماشین باید بردارم ؟؟!!...
' باشه مشکلی نیست بریم...
_ بریم...
خلاصه رفتیم و ماشین و برداشتیم و حرکت کردم...
_ خب اقا محمد کجا بریم...
' والا من فقط از دست وروجک فرار کردم 😅😅
_ خیلی شیرینه خدا حفظش کنه....
' آه اره خیلی شیرینه... ممنون 😊
_ اگه ناراحت نمیشی و فضولی نیست میشه در موردش صحبت کنیم ...
' نه راحت باش بپرس...
_ چطوری پدر و مادرش از دست داد ؟؟
' داشتن میرفتن مشهد فاطمه هم باهاشون بود نمیدونم جاده لغزنده بود یا چیز دیگه که ماشین میره سمت دره و پرت میشه پایین....
فقط فاطمه زنده موند... یه معجزه بود...
_ روحیه فاطمه... خیلی برام جای سوال داره.. ؟؟!!
خندید و گفت : اره واقعا جای سواله خودمم بعضی اوقات گیج میشم اخه خیلی بهم وابسته بودن..
.... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸