°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اس
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۴
✍عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش
#متن_خاطره
کومله میخواست کاری کنه که سرهنگ از مهاباد بره. واسه همین نوزادش رو دزدیدند و سر از تنش جدا کردند. بعد پیکرِ نـوزاد رو همراه با نامه ای فرستادند درِ خونهاش . سرهنگ تا پیکرِ بی سرِ نوزادش رو دید ، با چشمانی اشکبار گفت: خدایا قربانیِ اصغرم رو قبول کن ...
بعد صدایش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد...
📚منبع: کتاب سرداران بی سر ، صفحه 25
#کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز هفدهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
چندماه قبل ازشهادت محمودرضا یک شب خواب #شهیدهمت رادیدم.دیدم دقیقادرموقعتی ک درپایان بندی اپیزودهای مستند؛((سردارخییر))نشان میدهد🌱،با بسیجی هایی ک کنار ماشین تویوتا🚙 منتظر #حاجهمت هستند تا بااو دست بدهند.
ایستاده ام. #حاج_همت با قدم های تندآمدورسیدکنارتویوتا.من دستم رو جلو بردم.دستش راگرفتم بغلش کردم☺️
هنوز دست #حاجهمت توی دستم بود ک به او گفتم:(دست ماراهم بگیرید👋
منظورم شفاعت برای بازشدن باب #شهادت بود. #حاجهمت گفت:دست من نیست☝️ ودستم رارهاکرد.ازهمان شب تامدتی ذهنم درگیراین موضوع شده بود😞 که چطور ممکن است دست شهدادربرآوردن چنین حاجتی بازنباشد.
فک میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست،پس دست چه کسی است؟!🙁
تااینکه یک شب که درمنزل محمودرضا مهمان بودم خوابم رابرای او تعریف کردم🍃
خیلی مطمئن گفت:راست گفته دست او نیست.بیشترتعجب کردم.بعدگفت:(من درسوریه به این نتیجه رسیده ام)وبایقین میگویم🙂 هرکس شهیدشده،خواسته ک شهید بشود.شهادت شهید فقط دست خودش است☺️👌
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_محمودرضا_بیضائی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و هفتم ) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت شصت و هشتم )
🌷🌷🌷
_ خب چکارش کنم .. ؟!
؛ وای امیر چقدر گیج میزنی ...
خب کتاب چکار میکنن ... ؟؟!!
میخونن دیگه ... !!
_ اهان یعنی من بخونم ... ؟؟
؛ نه داداش کادو بگیر بیار برای من ...
_ خب پس چرا دادی به من که باز بیارم برا خودت .. ؟؟
امیر ... داداش ..
گیجی و شیطنت خونت اومده پایین نمیفهمی چی میگم بلند شو بریم درستت کنم ...
_ کجا ؟؟
؛ تو بیا فقط ...
منظورش چیه خب ؟؟
شونه ای بالا انداختم دنبالش رفتم ..
دیدم که با رضا تماس گرفت و یه قرار گذاشت و قطع کرد ...
؛ خب بریم اقا امیر ...؟
_کجا ..؟ ؛ پارک ......
_ باشه .. راه افتادم رفتیم پارک و بعد از چند دقیقه رضا امد دیدم که یه چشمکم به محمد زد ولی نفهمیدم چرا ...
که ای کاش میفهمیدم و فرار میکردم ...
میگین چرا ..
چون بعد از چند دقیقه ...
مهران اومد ...
حالا فکر کنین مهران و رضا باز همو دیدن ..
چه شود ...
از احوال پرسی یه ساعتشون که نگم ...
حالا با هم مچ شده بودن کل کل نمیکردن با هم ...
دست به دست هم میرفتن جلو ..
یه موضوعی رضا پیش میگرفت مهران دنبال میکرد ..
یه موضوعی مهران پیش میگرفت و ....
دیگه روانی شدم اوجش اونجا بود که کلید کردن روی من ...
دو تایی کنار هم ایستادن نگاهشون دوختن به من و با حالت متفکرانه ای ...
مهران + میگم داداش امیر تو یه چیزیت شده ها رو به راه نیستی ؟
رضا : اره داداش راست میگه ؟ بگو ببینیم چی شده ؟
با چشمای گرد شده گفتم : نه من خوبم .. !! چرا همچین فکری میکنین .. ؟؟
+نه ببین رنگ و روت پریده ، لاغر شدی ...
: وای اره ببین موهاتم یکم ریخته ...
+ وای امیر چرا قیافت اینحوری شده ؟؟
: عه تو هم دیدی من فکر کردم فقط من دیدم ...
خلاصه چه گیرهایی که به من ندادن ...
اخرش دیگه کم مونده بود سرمو بزنم به دیوار ...
+ امیر داداش نکنه عاشق شدی ؟؟
_ چیی ؟
: اره راست میگه .. از مجنونم گذشتی ...
رضا برگشت سمت مهران و گفت : وای مهران نههه ؟؟
+ چیه چی شد .. ؟
رضا انگشتشو گرفت روبروی منو گفت : نفهمیدی چی شد !!
مجنون شد رفت !!!
+ خب مجنون که خوبه...
این همه عاقل بود الان مجنون ش...
+ نهههه
جفتشون سریع بلند شدند و دو طرف منو گرفتند اصلا امکان هر حرکتی رو از من گرفتن ..
_بچه ها چرا اینحوری میکنین شما ؟؟ ولم کنین زشته ..
+ امیر جان طی چندی تحقیق که بنده و دوست گرامی ...
رضا تعظیم کوتاهی کرد که باز مهران ادامه داد ...
+ طی چندیدن مرحله به انجام رساندیم ...
رضا که طرف دیگه من بود .. صداش و صاف و گفت
: به این نتیجه رسیدیم که
با هم گفتن ..
+: شما مجنون شدی و ممکنه سر به بیابان بگذاری ...
+ پس ما به عنوان وظیفه که در قبال تو احساس میکنیم ..
در هر جا و زمان و مکان ...
: همراه با تو خواهیم بود ..
_ وای نه ... محمد ...
نگاه کردم بهش ...
داشت میخندید نامرد نمیگفتم این بلا رو من سرش اوردم ..
_ محمد دستم به دامنت تو که میدونی وضع منو الان ...
این چه کاری بود کردی اخه با من
شدی رفیق دزد و شریک قافله .....
محمد که فقط می خندید گفت ؛ تا تو باشی هر چی میپرسم درست جواب بدی نه با گیحی تمام مثل بچه ها ..😁
حالا یه اینبار ارفاق کن ... با چشمهام رضا و مهران و نشون دادم و گفتم .. اخرش که میدونی چی میشه هر چند الانم فاصله زبادی باهاش ندارم ...
؛ باشه اما فقط همین یه بار
_ تو جون بخواه فقط الان منو نجات بده که واقعا دیگه نمی کشم ...
؛ خب بچه ها ماموریت با موفقیت انجام شد رهایش کنید .. 😃
رضا و مهران هم مثل سرباز های تحت امر پا کوبیدن و با گفتن چشم .. من رو راحت کردن که البته دستشونم درد نکنه 😐
خلاصه گذشت بعد از شام رفتم خونه ...
میخواستم از ماشین پیاده بشمکه نگاهم به کتابی که محمد داده بود افتاد ...
بعد از چند دقیقه مکث برش داشتم .. رفتم داخل ..
روی تخت نشستم و بعد از کمی تردید شروع کردم به خوندن ...
...#ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و هشتم ) 🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شصت و نه )
🌷🌷🌷
با دردی که توی گردنم احساس کردم و سوزشی که داخل چشمام حس کردم سرمو اوردم بالا ..
یکم چشمامو با دست ماساژ دادم ..
و بعد از چند مرتبه چپ و راست کردن گردنم .
نگاهمو دوختم به ساعت که چشمام گرد شد ...
نهههه این همه مدت کتاب خوندم و نفهمیدم ...
چطور زمان گذشت ..
واقعا هیچی نفهمیدم ... نگاه به کتاب کردم متوجه شدم تقریبا نصف بیشتر ان را مطالعه کردم ..
کتاب گذاشتم کنار و بلند شدم .. عجیب بود تا حالا موقع خوندن کتابی این چنین نشده بودم ...
اما ...
کتاب زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافعین حرم که
براساس روایت همسر شهید (سمیه ابراهیمپور) نوشته شده بود و در آن ابتدا همسر شهید به تشریح وضعیت خانوادگی خود و محیطی که در آن رشد و تربیت یافته پرداخته و سپس نحوۀ آشناییاش با شهید و نهایتاً ازدواج با او که حاصل آن دو فرزند به نامهای فاطمه و محمدعلی
بعد معرفی مصطفی و خانوادۀ او
بیان فعالیتهای مصطفی در بسیج در دوران جوانی و دفاع از انقلاب و حضورش در جریان فتنه سال ۸۸ و مجروحیتی که در این خصوص برایش به وجود آمده سپس نحوۀ آشنایی مصطفی با فتنه داعش در عراق و سوریه و تلاش مصطفی برای حضور جهت دفاع از حرم
از جدّیت در انجام کارهای فرهنگی و تربیتی برای نوجوانان، ارادت به شهدا بخصوص شهدای گمنام و همچنین اصرار در تهیه و استفاده از رزق حلال . تا حدی که باعث میشود شهید علیرغم دانشجو بودن به کار گاوداری بپردازد.
از دیگر نکتههای جالب در زندگی شهید اصرارش برای حضور در صحنه نبرد با داعش و دفاع از حرم . با توجه به این که مصطفی سربازی نرفته و اجازۀ خروج از کشور را نداشته، دو مرحله با رفتن به عراق سعی میکند از آن طریق خود را به سوریه برساند که موفق نمیشود، و تصمیم میگیرد به عنوان افغانی و همراه با تیپ فاطمیون عازم سوریه بشه که نهایتاً با سعی و تلاش پیگیر موفق میشه
در سوریه به لحاظ نبوغ و شجاعتی که از خودش بروز میدهد مسئولیت تعدادی از رزمندگان افغانی را به عهده گرفته و موفق به آزادسازی مناطق مهم و استراتژیکی از خاک سوریه میگردد که ضمن مورد تقدیر و تمجید قرار گرفتن از طرف سردار قاسم سلیمانی، تا سطح فرمانده تیپ فاطمیون رشد میکند.
با وجود این که هنوز کامل متوجه نشده بودم شونه ای بالا
انداختم فکر کردن بهش به بعد موکول کردم...
تا یکمی کمک از محمد بگیرم ...
🌷🌷🌷🌷
چند وقتی بود از بچه ها کمتر سراغ می گرفتم تصمیم گرفتم باهاشون تماس بگیرم و قرار بزارم ... مخصوصا علی که میدونستم واقعا اوضاعش رو به راه نیست ...
پس تماس گرفتم و قرار گذاشتم ... و بعد از اماده شدن حرکت کردم سر قرار همون جای همیشگی ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و نه ) 🌷🌷🌷 ب
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هفتاد )
🌷🌷🌷
رو نیمکت نشسته بودم و منتظر بچه ها بودم ...
واقعا چرا همیشه من اول از همه میام ..؟
بعد از چند دقیقه سر و کله ی مهران و علی هم پیدا شد ...
ولی چه پیدا شدنی ... ؟؟!!
چهرشون گرفته بود ... ؟؟!!
حالا علی یکم موقعیتش رو میدونستم اما مهران چرا ... ؟؟
بعد از احوال پرسی که با هم کردیم نشستیم ..
دیدم واقعا اینا انگار یه چیزیشون هست ..؟؟
مهران که اصلا لبخند از صورتش نمیرفت حالا اینحوری گرفته ...
علی هم خیلی تو فکر بود ..؟؟
_ چی شده بچه ها ..؟؟!؛
چرا شما این شکلی شدین ... ؟؟
مهران سرشو طرف دیگه چرخوند و گفت : چه عجب یادش اومد ما هستیم... !!
با شنیدن این جمله مهران یکم بهم برخورد .. اخم کردم و
دستمو گذاشتم رو شونه اش و برش گردوندم سمت خودم ...
_ چی می گی مهران .؟؟
چرا این حرفو زدی .. !؟
+ مگه دروغ میگم معلوم هست کجایی تو این موقعیت یا بازم همش به فکر خودتی ...
نگی یه رفیق دارم .. زنگ بزنم خبر بگیرم شاید مشکل داشته باشه ؟؟ شاید اصلا مرده باشه ببینم زنده است یا نه ؟؟
ماتم برد ...
مهران و این طور حرف زدن ...
اروم گفتم : مهران چرا اینجوری میکنی ؟ چکار کردم ؟؟
مهران با عصبانیتی که ازش ندیده بودم .. گفت :
+ دیگه میخواستی چکار کنی بسه چقدر غرور چقدر به فکر خودت بودن به خودت بیا چشماتو باز کن به غیر از تو خیلی های دیگه هم هستن یکم به اطرافت توجه کن ...
ببین... میفهمی امیر ... ببین .....
علی همینطور که نشسته بود و سرش و پایین بود گفت :
مهران اروم تر خواهش میکنم...
+ چی رو اروم تر بزار به خودش بیاد این همه سال هیچی نگفتم همه چیرو به شوخی گرفتم گفتم امروز نشد فردا نشد پس فردا بسه دیگه ...
کی به خودش بیاد تا کی غرور خود بینی
نگاهشو دوخت به من و ادامه داد :
بابا اطرافتو ببین اطرافیانتو ببین شاید یکی بهت نیاز داره
یکم بزرگ شو امیر درک کن ..
این همه ادم تو جهان همه مشکل دارن ... فقط تو نیستی ... به خودت بیا ...
مهران بعد از زدن این حرفها گذاشت رفت ..
بلند شدم و صداش زدم ..
_ مهران ... _ مهراننن. .. کجا میری ؟؟ چرا این حرفها رو زدی ؟؟ مهران با توام... ؟؟!!
همینطور که داشت میرفت دستشو اورد بالا و تکون داد حتی برنگشت پشت سرشو نگاه کنه ....
کلافه و گیج از حرفهای مهران دستمو داخل موهام فرو کردم و برگشتم سمت علی ...
علی سرش پایین بود همچنان ..
_ علی من نمیفهمم چی شد .. مهران چرا اینجوری کرد .. ؟!!!
# شرمنده داداش مهران این چند روز یکم در گیر کارهای من شد همش مزاحمش بودم معذرت میخوام ...
_ کارهای تو ؟؟ مگه چکار داشتی ؟؟
# چیزی نیست داداش ..
_ علی میگم چی شده راست و پوست کنده بگو .. ؟؟
وگرنه میرم از خاله میپرسم ...
علی اسم خاله که اومد یه جوری شد ..
روشو برگردوند سمت دیگه ..
رفتم نزدیک و با دستم صورتشو برگردوندم سمت خودم که دیدم داره گریه میکنه .... !!!
_ علییی ... ؟؟
... #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
سلام دوستان روزتون شہدایے🌹🌹
ازفردا ان شاالله به مدت یه هفته جایی
هستم که دسترسی به نت ندارم 👌😢
ان شاالله بعد یک هفته کمکاری ها جبران
می شود ممنون میشم با ماهمکاری کنید
و صبور باشید و در کانال بمونید تا
ان شاالله با اراده و پشتکار تموم
برگردیم👌👌👌😊
اجرتون با حاج همت👌👌
التماس دعا🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان شهدایے مابرگشتیم😍😍
ان شاالله به شرط لیاقت ودورازریا
فردا بااراده و پشتکار تموم👌👌
فعالیت ڪانال رو شروع میکنیم ممنون
میشم همکاري کنید ودر کانال بمونید
وکانال رو معرفی کنید به دوستانتون
وداخل گروهاتون انتشاربدید👌👌
اجرتون باحاج همت🌹🌹
ازصبورے شما عزیزان متشکریم👌
التماس دعا💐
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفتاد ) 🌷🌷🌷 رو
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هفتاد و یکم)
🌷🌷🌷
_ چی شده ...
بابا نصفه جونم کردین بگین چی شده دیگه اه ..
بلند شدم و دو سه قدم از علی دور شدم ...
صدای اهسته علی رو شنیدم که گفت :
# مامان چند روزه بیمارستان بستریه ...
_چییی.... ؟؟!!
علی سرشو انداخت پایین و شونه هاش شروع کرد به تکون خوردن ...
قدرت حرکت نداشتم ...
شوکه شدم ..
ولی رفتم کنار علی نشستم و گفتم : گفتی چند روز ... ؟؟
_ پس چرا من نمیدونم ..
نشستم و نگاهمو دوختم به رو به رو
اهسته زیر لب شروع کردم صحبت کردن ..
_ یعنی انقدر غریبه شدم ...
چند روزه خاله بستریه من نفهمیدم ...
نگاهمو دوختم به علی و گفتم :
_ اخه با انصاف اینه رسمش ..
اولین قطره اشک ...
تو میدونی من چقدر خاله رو دوست دارم ...
دومین قطره اشک ..
میدونی جای مامانم میبینمش ...
اشکهام دیگه راه خودشون پیدا کردن ...
دستمو گذاشتم رو شونه علی ..
نگاهم کرد گفتم :
_ با معرفت تو دیگه چرا ...
از پسرم پسرم هایی که مامانت بهم میگفت و من حسرت داشتم ناراحت بودی که پسرشو بی خبر گذاشتی توی این موقعیت ..
که باز مامانم رو تخت بیمارستان و من بی خبر از همه جا ...
علی سرشو انداخت پایین و گفت : درگیر بودی ... !!
مشکل داشتی .. !!
_ همین درگیر بودم ... مشکل داشتم ... همینه حرفت...
نگفتی که الان مهران این حرفها رو زد .. تو حتی منو بهتر از مهران میشناسی من اینم که گفت ..
# این مشکله منه .. کاری به تو و مهران نداره ...
_ جا خورده برگشتم سمتش ...
علییی .... ؟؟!!
مشکله توعه ..؟؟!
ربطی به ما نداره ... ؟؟!
دست مریزاد داداش علی ..
دمت گرم .. اینه رسمش دیگه ..
به ما ربطی نداره اره ...
باشه به من ربطی نداره .. اما نه خاله ... ؟؟ تو دیگه به من ربط نداری ..
ادرس بیمارستان ... ؟؟
# داداش امیر ...
_ فقط ادرس بیمارستان .. ؟؟
بعد از گفتن ادرس علی رو همونجا رها کردم و به سمت بیمارستان حرکت ...
خیلی دلخور شدم ...
ناراحت که یه ذره اس فقط ..
کی گفته مردها محکمند ...
من با این جمله علی شکستم ..
صدای خورد شدن تیکه های قلبمو شنیدم ...
رسیدم بیمارستان ... بعد از این که فهمیدم خاله کجاست رفتم..
خاله داخل ای سی یو بستری بود و اینطور که شنیدم باز قلبش اذیتش میکرد ...
اول یکم خاله رو از پشت شیشه نگاه کردم بعد رفتم سراغ دکترش .. توی اتاقش بود در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم داخل ...
_ سلام اقای دکتر خسته نباشید ..
سلام جوون جانم کمکی از من بر میاد ..
بله البته در مورد مریضتون خانم هما شریفی ؟؟
دکتر عینکشو برداشت و گفت : البته بفرمایید در خدمتم ..
_ میخواستم وضعیتش بدونم...
٬ مگه اطلاع ندارین ..
من به برادرتون عرض کردم موقعیت اورژانسیه ...
هر چه سریع تر باید عمل انجام بشه ...
جا خورده گفتم :
_ یعنی در این حد جدیه ؟؟!
بله مگه اطلاع ندارین شما ؟؟
من یک ساعت قبل مطلع شدم بستری هستن ایشون ...!؟
واقعا جای تاسفه ... من از روز اول به برادرتون گفتم حتی یک دقیقه هم یه دقیقه است و کذرش برای حال مادرتون مثل یک قدم به سمت مرگ چطور به شما اطلاع ندادن ...
واقعا که جوونهای امروز ...
دکتر
ادامه جملشو با تکون دادن سرش پایان داد . ..
_ الان باید چکار کرد ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفتاد و یکم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و دوم)
🌷🌷🌷
عرض کردم که ...
دکتر همینطور که مشغول کارها و پرونده های روی میزش بود ادامه داد :
، حتما باید عمل بشن اونم هر چه سریعتر بهتر ...
واقعا نمیدونم چرا اینقدر دست دست میکنین ..
_ خب عملش کنین !!! چرا دست نگه داشتید ...
!؟؟
معذرت میخوام اما قوانین بیمارستانه اول باید مبلغ عمل پرداخت بشه ..
_ خب پرداخت میشه ...
چه مقداره .. ؟؟!
، تقریبا میشه گفت با بیمارستان و دارو و همه مزایا. نزدیک ۵۰ میلیون میشه ...
پس بگو چرا بچه ها کلافه بودن ..
_ باشه مشکلی نیست الان پرداخت میشه فقط شما هم سریع عمل انحام بدید ... ؟!
، به محض واریز وجه با پزشکان و اتاق عمل هماهنگ میشه..
_ باشه پس من الان واریز میکنم شما هماهنگ کنید ..
فعلا ...
تا دم در رفتم خواستم برم بیرون درو ببندم که دکتر گفت :
٬ یه چیز ذهنمو درگیر کرده ؟؟!!
شما که میگی یه ساعت نیست خبر دار شدی الانم و پول واریز می کنی .!!
چرا همون لحظه اول نبودی ...
شما اگه مشکل نداری ..
پس چرا داداشت این همه دست دست کرد به خاطر هزینه بیمارستان ... ؟؟!!
_ خاله جان مادر دوستمه ..
من پسرش نیستم اما کم از مادر برام نبوده ...
دوستم این موضوع از من مخفی کرده بود چون من درگیر مسائل خودم بودم ...
و این چند وقته ازشون بی خبر ...
امروزم اتفاقی فهمیدم وگرنه ...
فقط یه خواهشی اقای دکتر ...
خاله جان یعنی خانم شریفی در مورد هزینه بیمارستان چیزی نفهمن لطفا ...
، درک مکنم میفهمم چی میگی حوون باشه خدا خیرت بده
_پس فعلا با اجازتون ..
خدا به همرات ...
سریع رفتم حسابداری و کارهای مربوطه رو انجام دادم و پول واریز کردم ...
قرار شد صبح خاله جان عمل بشه ...
زنگ زدم به علی
# داداش امیر ...
_ فقط خواستم بهت بگم
قراره خاله فردا صبح عمل باشه
گفتم در جریان باشی ...
خداحافظ ...
واقعا خیلی ازش دلخور بودم ..
از مهران بیشتر ...
بعد از اتمام کارهای مربوطه به بیمارستان و اومدن علی بدون برخوردی باهاش زدم بیرون و رفتم سمت خونه
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و دوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هفتاد و سوم)
🌷🌷🌷
صبح زودتر اماده شدم و رفتم بیمارستان ...
پیگیر کارهای خاله بودم که انجام شد و قرار شد یک ساعت بعد ببرنش اتاق عمل ..
رفتم سمت اتاقش که ببینمش ..
به مهران و علی بر خوردم ...
اثار پشیمونی و شرمندگی توی نگاه مهران و علی دیدم ...
ولی بدون توجه بهشون از کنارشون گذشتم و رفتم پیش خاله .....
دیدم چشمهاش بسته است ...
خواستم برگردم که خاله صدام زد ...
کجا پسر بی معرفت ...؟!
سلام خاله جان ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : شرمندم خاله واقعا ببخشید ...
درگیر خودم شدم ...
همه رو فراموش کردم ... معذرت میخوام ....
نه مادر جون میدونم کار داری ... بیا .. بیا اینجا بشین خوب ببینمت مادر ..
رفتم نزدیکتر و لب تخت نشستم ...
لبخندی زدم و گفتم
_ بنده در بست در اختیار خاله خانم خودم امر بفرمایید ..
* چی میگی پسرم . ..
این چند روز همش فکر میکردم میمیرم ....
به خودم
گفتم میمیرم اخرم پسرمو نمیبینم ....
_عه خاله این چه حرفیه میزنی ان شاالله سایتون بالا سر بچه ها باشه ...
خاله حرف حقه ...
من و کس دیگه هم نداره ..
شتری که در خونه همه میخوابه ..
خوب شد اومدی مادر
یه چیزی رو دلم سنگینی می کرد دیدمت اروم شدم ..
_ ای جانم خاله کاری داری بگو انجام بدم .. ؟؟!!
کار که نه پسرم اما زحمت دارم ... شرمنده ام ...
اما میدونم تو مطمئنی برای همین گفتم به تو بگم ...
لبخندی زدم
جانم خاله بنده در اختیار شما هر امری بفرمایید به دیده منت ....
ممنون پسرم ...
شرمندم مادر ...
معلوم نیست من دیگه زنده از اون اتاق بیرون بیام یا نه ..؟!
اخمم رفت داخل ..
_ عه خاله این حرفها چیه ..؟؟
از این حرفها نداریم...
نه خاله بزار بگم ...
بزار بگم خیالم راحت بشه ...
با کلافگی نشستم و گفتم :
_فقط برای اینکه خیالتون راحت باشه ...
ممنون مادر ...
امیر جان پسرم ... من معلوم نیست زنده از اون اتاق بیرون بیام یا نه ..
حواست به علی و خواهرش باشه ... میدونم فقط تو میتونی کمکش کنی و دستشو بگیری ...
تنهاش نذار مادر ...
_ خاله این چه حرفیه میزنی معلومه که تنهاش نمیذارم خودتون که بهتر میدونین علی مثل برادره برام شاید از دستش دلخور بشم اما ولش نمیکنم ...
از بس محبت داری مادر ...
خاله یه چیزی فکرمو مشغول کرده ... خیالم راحت نیست ..
_ چی خاله ؟؟
پسرم پیر شدم ولی نه در این حد که ندونم هزینه بیمارستان و عمل زیاده ... و علی ام دستش خالی مادر نمیتونه بده ..
و اینکه تو کمک کردی ...
_ نه خاله علی خودش داده ...
گولم نزن پسره شیطون ...
_ عه خاله 😅
بزار بقیه حرفمو بزنم خاله ...
_ بفرمایید جناب فرمانده ...
مادر بقیه چیزها رو به علی گفتم حواسش هست فقط کنارش باش بچم سختی نکشه ...
لبخندی زدم و با گذاشتن دستم روی چشمم گفتم
_به دیده منت ...
دیگه ...
مادر یه ارزو دارم رو دلم سنگینی میکنه ..!! 😔😔
خاله با گفتن این حرفش اشکهاش سرازیر شد ...
کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم
_ خاله خانم گریه نداشتیمااا ..
بگو ببینم چیه اون ارزوی قشنگت که سنگینی میکنه رو شونه های مهربونت ...؟؟!!
مادر ارزو دارم یه بار دیگه #کربلا رو ببینم 😔😔😔
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۴ ✍عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #متن_خاطره کومله می
.
👆خاکریز خاطرات ۵۵
🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد
#شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۵ 🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری h
.
👆خاکریز خاطرات ۵۵
🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد
#شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۵ 🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۵
✍ زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد
#متن_خاطره
وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی(عج) ...
سرش رو بلند کردم که بذارم روی پام ، اما گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه...
هنوز لبخند به لب داشت که پر کشید...
چه رفتنی؟ سر به دامنِ مولا ... با لبخند...
📌نام شهید در منبع ذکر نشده
📚منبع: سالنامه سرداران عشق 1388
#شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وسوم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏37 ☺️✍✍مثل عطر❗️ 🤔تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی.😳 اصلأ برایت مهم نیست دیگر
🙏 #تمثیل های خدایی🙏38
😖✍مثل سنگ ریزه❗️
✳️یک سنگ ریزه اگر در جوراب یا کفشت باشد تو را از رفتن و از حرکت باز می دارد.
🔹بعضی چیزها ریز است ناچیز است. اما انسان را از حرکت در راه خدا و به سمت خوبی ها باز می دارد و یکی از آن ها نامهربانی نسبت به پدر و مادر است، هر چند کم باشد و در حد گفتن اُف باشد.
✅📖به همین خاطر در قرآن کریم آمده است:
«فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ»🔸آیه ۲۳ سوره اسراء
💠به پدر و مادر خود اُف هم نگو.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏38 😖✍مثل سنگ ریزه❗️ ✳️یک سنگ ریزه اگر در جوراب یا کفشت باشد تو را از رفتن و از ح
🙏 #تمثیل های خدایی🙏۳۹
😏✍✍مثل کلید❗️
👦💍بچه که بودیم وقتی انگشتری به دست می کردیم و بیرون نمی آمد به بزرگ ترها نشان می دادیم و آن ها هم خیلی سریع انگشت و انگشتری را با کف صابون نرم می کردند و آن وقت راحت بیرون می آوردند.
☺️😌ما باید همان جا یاد می گرفتیم که نرمی و نرمش و مدارا راه حل مشکلات و کلید پیروزی است.
✅یعنی همان چیزی که علی علیه السلام می فرمود:
« اَلرِّفقُ مِفتاحُ النَجاح»
💠نرم خویی و ملاطفت کلید پیروزی است.
📚منبع: میزان الحکمة، ج ۲، ص ۱۱۰۲
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وچهارم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفتاد و سوم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و چهارم)
🌷🌷🌷🌷
یه لحظه جا خوردم ...
ولی سریع خودمو پیدا کردمو و به گفتم :
_ خاله این که ارزو نیست ..
الان میرین اتاق عمل اومدین بیرون خوب شدین..
اماده میشین برای کربلا ...
* میترسم امیر جان زنده نمونم ...
با حالت دلخوری گفتم :
_ خاله باز گفتینااا ...
* چه کنم مادر ..
لبخندی زدم و گفتم : هیچی .. الان .. اینجا میشینیم از شیطونی های بچگی اقا علیمون میگید تا زمان عملتون برسه ...
خاله خنده کوتاهی کرد و گفت :
میخوای برای بچم دست بگیری ... علیه من همیشه اروم بوده ...
_ نه خاله دیگه نداشتیم باید بگین ...
باشه خاله میگم اما شیطونی نیست همش مهر و محبت عزیز دلمه که یادمه از بچگی هم اروم و سر به زیر بود ...
_ میگم خاله علی و مهران بیرونن برم صداشون بزنم اونا هم بیان ..
اره مادر برو ...
رفتم بیرون اتاق دیدم دو تایی کلافه نشستن و توی فکرن ...
_ بیاین پیش خاله ...
با شنیدن صدای من سریع سرشون اوردن و بالا و بلند شدن ...
مهران یک قدم سمتم برداشت ..
بدون توجه بهشون خواستم برم داخل باز که مهران صدام زد ...
+ امیر ... ؟!
وایسادم و بدون اینکه برگردم ...
گفتم :
_ خاله خبر نداره ... مواظب باشین نفهمه ...
رفتم داخل بعد لبخندی زدم و روی صندلی کنار تخت خاله نشستم ...
خاله اماده باش الان زلزله ها وارد میشن ..
خاله خندید که همون موقع مهران و علی هم وارد شدن
مهران تا دید خاله میخنده باز شوخ شد و شروع کرد سر به سر گذاشتن خاله ...
علی هم اومد کنار من ایستاد ...
+ خاله تنها تنها میخندی کجا دیدی خنده باشه مهران نباشه اصلا امکان پذیر نیست اصلا ...
یکی تقلب رسونده فکر کنم ...
* پسر سر به سر من نذار .. مگه من هم سن تو هم ..
+ وا خاله خانم جونم ... من پسر به این ماهی .. تازه الان باید به فکر دامادیم باشم ...
نه اینکه یه پسره چنار مثل این علی داشته باشم که ...
* پسره زبون دراز به علیه من میگی چنار ...
+ خب چناره دیگه خاله نگاش کن ...
خاله نگاهی به قد و بالای علی کرد و گفت :
* ماشاالله بچم مردی برای خودش ..
بعد رو به علی گفت :
* علی جان مادر صدقه بزار برای خودتون خب ..، ؟!
علی لبخندی زد و دستشو گذاشت روی چشمش و گفت :
# چشم مامان جان حتما
_ خاله تعریف کنید دیگه ...
+ عه عه در خواست ویدئو چک ....
چیو تعریف کنید خاله جان ...
_ بشین میفهمی ؟؟
مهران از اینکه باهاش حرف زدم یه لحظه جا خورد ..
بعد چشمش یه برق خوشحالی روشن شد و گفت :
+ بله ... بله. ...
بفرمایید خاله سر تا پا گوشم ...
+ هیچی دیگه خاله این علی اقای ما خیلی دلرحمه بچم دیگه ....
ببخشید باید اماده شید برای عمل ..
. ... #ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتادو پنجم)
🌷🌷🌷🌷
مهران همچین قیافه اش اویزون شد که دلم میخواست بخندم ...
به زور جلوی خودمو گرفتم ..
مهران رو کرد سمت پرستار که اومده بود و این جمله رو گفته بود ...
ای بر .... اهم نه یعنی چیز شما خوبین ... خانواده خوبن چه خبرا ؟
پرستار اول با تعجب به مهران نگاه کرد بعد گیح شده بود...
گفت بللله .. ؟؟
بعد با نگاه به ما که از شدت خنده سرخ شده بودیم گیج گفت :
: خب دست من نیست که گفتن بیام منم اومدم .. الان چی شد ... ؟؟!!!
هیچی خانم پرستار یه ذره همچین فکر کنم بد موقع اومدید سوژه از دست داداش پرید ...
نتونست خاطره خاله رو بشنوه ...
پرستار ... خندید گفت خب دست من نیست معذرت میخوام ...
+ عیب نداره خانوم نوبت جبران ما هم میشه ضد حال زدن ...
بعد رو کرد به خاله و با حالت گریه گفت . :
+ خاله داشتیم ... من که الان دق میکنم.... 😢
خاله خندید ...
باشه برات درس عبرت پسره شیطون ...
بعد پرستار خاله رو همراه خودش برد تا اماده بشه برای عمل ...
ما هم با داخل راهرو منتظر بودیم ...
دکتر که اومد رفتم جلو و گفتم ...
_ اقای دکتر وضعیت خاله ... ؟!
، جای نگرانی نیست با ازمایشاتی که انجام دادیم میشه گفت عمل سختی هست اما درصد موفقیت و بهبودی بالاست ... بازم توکل به خدا ..
دکتر دستی به شونه من زد و رفت داخل اتاق عمل ...
بعد هم خاله رو اوردن .. رفتیم نزدیک که با علی صحبت میکرد ...
* خب مادر سفارش نکنم دیگه قربونت برم ..؟!
نه مامان جان حواسم هست ..
امیر جان پسرم شرمندم .. علی من دستت امانت یادت نره چی گفتم ؟؟!!!
چشم خاله جان حتما ...
مهران پرید وسط حرفمو و گفت :
خاله با من حرف نداری همش با این دو تا حرف میزنی .. ؟؟!!
نمی کی بچم دلش بشکنه غصه بخوره ...؟! 😢
خاله خندید و گفت کم شیطونی کن ...
بعد از کمی حرف زدن خاله رو بردن اتاق عمل ..
ما هم همونحا توی راهرو منتظر نشستیم ...
بعد از چند دقیقه علی اومد کنارم نشست و گفت ..
امیر ..
من واقعا معذرت میخوام ...
منظوری نداشتم ...
من فقط..
میدونستم جمله بعدیش چیه پس گفتم :
_مهم نیست دیگه حرف گذشته رو نزن ...
اما .. ؟؟!!
_ گفتم فراموشش کن برای من فقط خاله مهمه ..
علی : امیر وقتی اینحوری باهام حرف میزنی انگار یه کوه روی دوشم سنگینی میکنه خودت میدونی من جز شما کسی رو ندارم .. واقعا اون شب توی حال خودم نبودم نمیفهمیدم ....
باشه بعدا صحبت میکنیم ...
فعلا بزار خاله بیاد ..
امیر الان تمومش کن با ببخش یا نه ...
برگشتم سمتش و گفتم .. ازت دلخورم فقط ...
بعد این همه سال دوستی اینحوری گفتی ... !!
جدای از اینها .. تو که میدونستی من چه حسی نسبت به خاله دارم .. مثل مامانمه ...
ببخش داداش واقعا شرمندتم ...
سر علی گرفتم تو بغلم و گفتم : اینحوری نگو برادرمی ...
+ اهم اهم میگم میشه منم بیام ...
_ کجا .. ؟؟!!
اونجا ..
هستی که . ؟
به سر علی اشاره کرد و گفت
+ نه یعنی اونجا ...
زیر لب گفتم دیوونه. ..
که شنید ..
خندید و گفت دیدی بخشیدی ... حالا جا باز کن 😃
مهرانم به زور خودشو توی بغلم جا کرد ...
خندیدم دودتاشون سفت بغل گرفتم ..
بعد دو سه ساعتی ...
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع به سمتش رفتیم ..
اقلی دکتر تا ما رو دید
لبخندی زد و گفت ...
خدا رو شکر مشکلی نیست عمل موفقیت امیز بود ..
. .. #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتادو پنجم) 🌷🌷🌷🌷 مه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و ششم)
🌷🌷🌷
خدا رو شکر ..
همدیکر و در اغوش گرفتیم و خوشحالی و تبریک به علی ..
چند دقیقه بعدم خاله از اتاق عمل خارج شد و به خاطر سختی عمل تحت مراقبت ویژه قرار گرفت ..
اما دکتر به ما اطمینان داد که مشکلی نیست و خاله حالش مساعده و بعد از چند روز میتونه مرخص بشه ...
با بچه ها بیرون توی حیاط بیمارستان بودیم .. نشسته بودیم به صحبت که یک مرتبه یاد ارزوی خاله افتادم ..
رو کردم به علی و گفتم :
_ راستی علی خاله چند مرتبه تا حالا کربلا رفته ؟!
علی تعجب کرد ...
# کربلا ... ؟؟!!
بعد از کمی مکث و فکر کردن گفت :
خب یه بار فقط
من دقیق یادم نیست که زمانش کی بود ...
اما اون موقع با بابام رفتن ...
که سال بعدش بابا فوت شد ..
_ اهان پس ...
تصمیم گرفتم برم با دکتر خاله صحبت کنم ...
_ بچه ها من برم یه سوال دارم میام الان ...
+ کجا داداش ... این مدته مشکوک شدیهااا ... ؟!!
تنهایی کار میکنی ... !!
هیچی نمیگی ... !!
_ من نه بابا چه مشکوک شدنی ..
الان میرم یه سواله فقط ..
میام ..
+ سواله رو که برو ولی مشکوکی دیگه ...
کربلا و دکتر و محمد و حسینیه خلاصه ... خیییلییی مشکوکی ...
یعنی یه جوری داری یه جور دیگه میشی ...!!
خندیدم و گفتم :
_ مهران تو ام حرفهایی میزنی هااا ...
من برم تا کلمو نخوردی ...
بلند شدم و به سمت بیمارستان رفتم ...
و فکر کردم به حرفهای مهران واقعا یعنی یه جوری شدم ...
نمیدونم ... ؟!
حس میکنم ارومتر شدم و سبک تر ...
اما تا این حدی که مهران میگه ...
رسیدم به اتاق دکتر ...
شونه ای بالا انداختم و بعد از نفس عمیقی که کشیدم در زدم ...
بفرمایید ... ؟؟
_ سلام اقای دکتر .. ببخشید مزاحم شدم ..
دکتر سرشو بلند و کرد منو که دید لبخندی زد و گفت : .
نه بیا تو جانم کاری داشتی ؟
_ خسته نباشید ..
درمونده نباشی در خدمتم .. ؟؟!!
ببخشید بی موقع مزاحم شدم چند تا سوال داشتم .. ؟!؟
بفرمایید در خدمتم ...
لطف دارید شما ..
مزاحم شدم ببینم وضعیت خانم شریفی چطوره ؟؟
خوبه الحمد الله با این که عمل سختی بود و حین عمل افت فشارخون داشتن ... اما عمل با موفقیت بود و باعث بهبودی حال ایشون ..
خب خدا رو شکر ...
راستش مزاحم شدم ببینم خاله تا چه زمانی باید تحت درمان باشه .. ؟؟
تحت درمان که ایشون این عارضه رو دارن و باید دارو مصرف کنند .. اما مراقبت که همیشه نیازه اما تا یک یا دوماه ماه اینده مراقبت ویژه اجسام سنگین بلند نکنند رژیم غذایی مراعات کنند ..... و الا اخر ...
چه موقع امادگی یه سفر و پیدا میکنن ؟؟!
دکتر با تعجب گفت :
سفر ... ؟!!؟؟
... #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
#باران_و_مهمان
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی میكرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر میرسیدیم به زبان محلی آنجا حرف میزد یا شعری میخواند.🙂
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشهای بخوانم!»😃
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را میزد🙂. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمیگشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی میبارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همانطور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️
او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»😐
با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشتهام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈
راوی : خواهر شهید
#محمدابرهیم همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌹🍃
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وپنجم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و هفتم )
🌷🌷🌷
_ بله ...
ببخشید به کجا .. ؟!
_ خارج از کشور ..
شدن که میشه بعد از بهبودی.
اما واقعا لازم به این سفر هست .. به این زودی ؟؟!!
کمی صبر کنین ایشون عمل سنگینی پشت سر گذاشتن ... !!
_ بله متوجه این قضیه هستم ..
اما خاله قبل از عمل گفتن که ارزوی سفر کربلا دارن ...
به همین دلیل میخوام هر چه زودتر ...
یعنی در اولین فرصت .. به این خواستشون برسن ... ؟!
به همین دلیل گفتم با شما مشورت کنم و تحت نظر شما سفرشون صورت بگیره ... ؟!
دکتر لبخندی زد و گفت :
میدونی اولش فکر کردم واقعا قصد سفر به جای دیگه دارید اصلا فکر همچین سفر و کاری هم نمیکردم ...
دکتر بلند شد و امد رو به روی من نشست و ادامه داد ..
راستش ما و همه پرسنل بیمارستان وسیله ایم در اصل توسل به اهل بیت و امید بیماران ۸۰ درصد درمانه ...
دکتر نگاهش به من دوخت لبخندی زد و گفت این واقعا عالیه ...
اما تا یک ماه اینده اصلا به صلاح نیست چون عمل واقعا سنگین بود و هنوز به مراقبت ویژه و رژیم غذایی نیاز دارن و تغییر اب و هوا تنفس ایشون دچار مشکل میکنه ..
_ بله حواسم هست فقط خواستم اطلاع بگیرم که کارهای مربوطه صورت بگیره ...
مقدمات سفرتو که میتونی از الان شروع کنی
اما شرایطی هم ضمن سفر هست که خانم شریفی و همراهشون باید رعایت کنن که ان شاالله چند روز قبل از رفتن بیاید هم معاینه ای کلی انجام بشه و هم نکات توصیه شده گفته ...
_ بله چشم حتما ...
ممنون از شما و زحماتتون ...
ببخشید وقتتون هم گرفتم .. ؟
نه جوون این چه حرفیه ...
خوشحال شدم از هم صحبتی باهات ...
_ پس با اجازتون من مرخص میشم ..
اختیار داری راحت باش ..
_ ممنون واقعا خدا نگهدارتون
خداحافظ ...
از اتاق دکتر که خارج شدم و برگشتم علی و مهران دیدم که دارن میان ...
اول با دیدن من که از اتاق دکتر خاله بیرون اومدم یه لحظه مکث کردن
بعد از نگاهی که هر دو به هم کردن سریع اومدن سمت من ..
# امیر داداش مشکلی هست همین الان بگو مامانم که خوبه نه ... ؟؟!
_ اره اره خاله خوبه ...
چرا اینجوری میکنی تو .. ؟؟
# تو پیش دکتر مامان اخه حتما مشکلی هست ... نه اگه مشکلی هست الان بگو امیر من طاقت همه چیو دارم هر چی هست بگو الان ... ؟!
+ اره امیر هر چی هست بگو ..
دکتر چیز جدیدی گفته ... ؟؟!
مشکلی پیش اومده ... .. ؟؟!
_ نه بابا چه هولین شما گفتم که سوال دارم بیاین ببینم الان خودتون میکشین وسط راهرو غش میکنین من تنهام بیاین ببینم ....
روی صندلی راهرو نشوندمشون و از ابسرد کن گوشه سالن دو لیوان اب ریختم و بهشون دادم ...
_ چرا الکی مسئله رو بزرگ میکنین شما .. من بیرون نگفتم سوال دارم هان نگفتم . ..
مگه بچه کوچیک هستین که این رفتار از خودتون نشون میدین .. !؟؟
خودتون درست کنید دیگه خاله بهوش امده بریم احوال پرسی ...
ساعت ملاقاتم تمومه و زیادی موندیم ..داخل بیمارستان ..
بلند شید. ...
خلاصه اروم شون کردم و اطمینان دادم که چیزی نیست ...
بعد از بهوش امدن خاله و مطمئن شدن از حالش از بیمارستان با مهران خارح شدیم ...
_ خب اقا مهران ماشین داری یا نه
+ به اقا امیر ...
تا حالا دیدی من بدون ماشین ..
_ نه خدایی 😄😄
+پس فعلا داداشم ...
_ یا علی داداش ..
مهران که داشت میرفت با چشمهای گشاد برگشت سمت من و گفت : جااانم ؟؟!!
_ وا مهران چی شد ؟!
+ الان چی گفتی ... ؟!؟!
_ گفتم وا مهران ... ؟؟
+ نه قبلش .. !!؟
_ گفتم یا علی داداش ...
چیزی شده ؟؟
+ اهان نه نه هیچی .. !!
من برم دیگه پس ..
خداحافظ ..
خدا حافظ ...
از این رفتار مهران سر در نیاوردم ...
الله و اعلم .. شونه ای بالا و انداختم و سوار ماشین شدم ...
. .. #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸