eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۵ ✍ زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #متن_خاطره وقتی ترکش به قلبش خو
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #م
#طرح_مستطیل . 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل . 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۶ ✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم شهناز تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. حتی برایِ نماز لباسِ جداگانه‌ای می‌پوشید. هر وقت هم ازش می‌پرسیدم: چرا وقـت نماز لباست رو عـوض می‌کنی؟ ، می‌گفت: چطور وقتی می‌ خواهی بری مهمونی لباسِ آراسته می ‌پوشی؟ چه مهمونی و دعوتی بالاتر از گفتگو کردن با خدا؟ نماز مهمونیِ بزرگیه که خدا بندگانش رو در اون می پذیره ، پس بهترین وقته برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن ... 📌خاطره ای از امدادگر شهیده شهناز حاجی‌شاه 🇮🇷منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 76 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ودوم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۱) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۲) ‌ 🌷🌷🌷 محمد در حالی که داشت اشک میریخت بلند شد و دست مادرجون رو بوسید .. صلاح ندیدم بیشتر از این اونجا باشم ..‌ اهسته و بدون گفتن حرفی از خانه خارج شدم و راهمو به سمت بهشت زهرا کج کردم تا برم پیش مامان ... حرفهای محمد و مادر جون فکرمو مشغول کرده بود .. بعد از کمی خلوت و درد و دل با مامان رفتم سمت خونه .. نمیدونم اما دلم میخواست با کسی صحبت کنم .. و چه کسی بهتر از بابا ... رسیدم خونه و بعد از پارک ماشین رفتم داخل ..‌ اما مثل اینکه بابا خونه نبود .. فرصت مناسبی بود میتونستم حرفهایی که میخواستم بزنم و مرور کنم ..‌ بعد از گذشت یک ساعت بابا اومد و بعد از صرف شام وقتی بابا داخل اتاق کارش بود فرصت و مناسب دیدم و رفتم پیش بابا ..‌ _ بابا وقت داری یکم صحبت کنیم ..؟! بابا سرشو از پرونده بلند کرد و در حالی که پرونده رو میبست گفت : اره پسرم بیا ..! رفتم و‌مقابل بابا نشستم .. نمیدونستم از کجا شروع کنم ..‌ پس موضوع محمد رو پیش کشیدم و ... ! _ حالا هم محمد تمام کارهای اعزامشو انجام داده و چند روز دیگه تاریخ اعزامشه ... بابا اول که متعجب بود و بعد از کمی مکث گفت : انتظار این کار و از محمد داشتم ولی نه انقدر سریع و با عجله ..‌واقعا این پسر قابل تحسینه ...‌ با این صحبت بابا نمیدونستم بگم حرفمو یا نه بلاخره دلمو زدم به دریا و گفتم : راستش بابا ..؟! اگر من جای محمد بودم جواب شما چی بود ؟! چه فکری میکردین .. ؟! ‌‌ .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۲) ‌ 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۳) 🌷🌷🌷 چی ؟ امیر ..‌ منظورت از این‌حرفها چیه ..،؟! _ منظور خاصی ندارم فقط میخوام بدونم اگر من جای محمد بودم جواب شما چی بود چی می گفتین ؟ خب چی بگم امیر ...‌ این تصمیم‌یکم سخته ولی قابل تحسین ‌...‌ با این که برام سخته و نمیدونم تاب و توان دارم یا نه اما حمایتت میکردم ..‌!! این صحبتهای بابا یک میوه ی امید داخل قلبم رشد کرد امیدوار شدم و فرصت رو غنیمت شمردم ..‌ ‌ _ بابا پس یا علی بگین و پشتم وایسین ..‌ چون منم میخوام برم ‌...‌ چی میگی امیر .. بابا من تصمیممو گرفتم .. میخوام‌فردا با محمد صحبت کنه تا کمکم کمه تا مقدمات و کارهای ثبت نام‌و انجام بدم ... اما امیر ..؟ بابا خودتون الان گفتین حمایتم میکنید !!؟ اره گفتم ... اما بابا مکث کرد و کلافه بلند شد چ داخل اتاق شروع کرد به قدم زدن .. بعد از چهد دقیقه دستی داخل موهاش کشید و رو به روی من نشست .. باشه امیر .. حمایتت میکنم پشتتم ... ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۳) 🌷🌷🌷 چی
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۴) 🌷🌷🌷 اما ...‌ باید هر لحظه رو بهم بگی هر اتفاقی که افتاد بدون کم و کاست ..؟! باشه بابا .. بلند شدم و بابا رو بغل کردم بابا چند ضربه به پشتم زد و گفت : امیر بهت افتخار میکنم .. بابا این سالها خیلی اذیتت کردم پسر خوبی نبودم براتون ببخشید .. حلالم کنین ..‌ نه امیر‌جان این حرف رونزن من در طی این سالها در مقابلت کوتاهی کردم .. کنارت نبودم .. پشتت نبودم ..‌ همه ی راه‌ها رو خودت به تنهایی طی کردی و به اینجا رسیدی ..‌ ببخش که کنارت نبودم پسرم ..‌ اما الان واقعا خوشحالم چون راه درست رو انتخاب کردی .. جلوی مادرت رو سفیدم کردی .. خم شدم و دست بابا رو بوسیدم ..‌ امیر سپردمت به خدا .. ممنون بابا که پشتمین .. بابا سرش رو تکون داد و لبخندی زد ..‌ گفتم : اجازه میدین برم با محمد حرف بزنم ..؟ برو پسر برو خدا به همرات .. فعلا بابا .. با خوشحالی از اتاق بابا اومدم بیرون و گوشی و برداشتم و شماره محمد رو گرفتم .. تمام اتفاقات رو براش گفتم .. محمد هم خوشحال شد و قرار شد که تا زمانی که اینجاست در اقدامات و ثبت نام بهم کمک کنه .. صبح فردا با ذوق اماده شدم و مدارک اولیه که خودم میدونستم ضروری هست و رو اماده کردم و از اتاق زدم بیرون .. مامان سهیلا و بابا سر میز صبحانه بودن با تمام انرژی که داشتم سلام کردم و صندلی و کشیدم عقب و نشستم .. دستهامو بهم فشردم و با شوق سرم و اوردم بالا که از سهیلا تشکر کنم که دیدم با بغض زل زده بهم ...‌ چی شده ؟! مامان سیهلا .. ؟؟ نگاهمو‌‌ دوختم به بابا که کمی سرش رو تکون داد و به معنی چیزی نیست و رو به سهیلا کرد و گفت : خانم مگه نگفتم اروم باش .. گیج پرسیدم ..‌ خب چی شده ؟ سهیلا با اشکی که از چشمانش جاری بود گفت : میخوای بری ؟ تازه فهمیدم چی شد .. نگاهمو دوختم به بابا و گفتم : بابا اخه چرا گفتین ؟؟ میگی نمیگفتم امیر ..؟ نه اما ببینین حالشو ..!! رو کردم به سهیلا و‌گفتم : چرا خودتو اذیت میکنی خب چیزی نیست که ..؟؟ دیگه هم نبینم اشک به چشمتون بیاد که ناراحت میشم .. سهیلا سریع اشکشو پاک کرد و گفت : باشه باشه دیگه گریه نمیکنم. ..! خندیدم و گفتم : خوبه پس .. مامان خانم .. حالا میذاری صبحونه بخورم که یه عالمه کار دارم .. اره اره بخوره مادر میخوای برات لقمه بگیرم .. خلاصه با خنده و شوخی صبحانه خوردیم .. ساعتی بعد در پارک روبروی محمد نشسته بودم ... ادامه دارد .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
باردار بود همسرش به او گفت بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره رفتند کربلا💔 ، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده 😔مادر با آرامش تمام گفت درست میشه چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است خودشون هوای ما را دارند کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت از خواب بلند شد ، رفتند دکتر ، به او گفتند این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست ؛ 😢معجزه شده وقتی مادر شهیدهمت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود😔 ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت خانم امانتی تون رو بهتون بر گردوندم💔💔😭😭😭 ســرداربےســـر شهیدمحمدابراهیم‌همت امانتےحضرت‌زهراس http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وسوم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۴) 🌷🌷🌷 ا
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت_۱۰۵) 🌷🌷🌷 خب محمد اینم از تمام قضیه .. حالا بگو باید چکار کنم ؟ محمد : چی بگم امیر !! سابقه فعالیت و بسیج میخواد .. چند تا ازمون داره باید دوره ببینی ..‌ _ خب باشه ... : اخه همش این نیست که .. حداقل دو‌سال باید سابقه فعالیت توی گردانهای امام حسین شهرستان یا استان داشته باشی.. بعد از این گردانها از کل بسیجی ها نیرو میخوان... که باید جز نفرات برتر باشی تا به لشکر معرفی بشی ... بعد دوباره ازمون تخصصی و اگر موفق شدی ! مراحل بعدی اموزش ... که باز بعد از اموزش دوباره ازمون و در صورت موفقیت... نهایتا معرفی میشی به لشکر برای اعزام .... بعد هنوز باید صبر کنی تا زمان اعزام مشخص بشه .. !! اما محمد من نمیتونم این همه مدت صبر کنم ..! یعنی هیچ راه دیگه ای نداره ؟؟!! ؛ نمیدونم امیر واقعا .. ادامه دارد 💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_۱۰۵) 🌷🌷🌷 خب
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۶) 🌷🌷🌷 خلاصه مدارکمو برداشتم و با محمد رفتیم ستاد برای ثبت نام ... با هزار خواهش و تمنا بلاخره اسممو نوشتم و‌ثبت نام کردم ..‌ و قرار شد فعلا دوره ببییم تا بعد ... در حین کارهای اداری ثبت نام که بودم مهران تماس گرفت .. _ سلام داداش مهران چی شد یاد ما کردی ؟! + من‌که همیشه به یادتم اخه تو نمیگی من مردم زنده خبر نمیگیری دیگه کلا ‌... اخه منه مظلوم و ضعیف چرا دوستی مثل تو دارم اخه .. نشد یه بار خبر بگیره ... تک خنده ای کردم و گفتم : قبول کم اوردم ..! همون موقع صدام زدن .. پس به مهران گفتم‌: ببین مهران من باید برم بعدا باهم صحبت میکنیم ...! + وایسا ببینم کجا بری ‌.؟ اصلا کجایی این همه دورت شلوغه ؟! _ راستش با محمد اومدم سپاه برای ثبت نام ‌.. ! + ثبت نام !! ثبت نام چی ..؟؟! _ خب راستش من تصمیم گرفتم که برم .. ! + کجا بری ؟ _ میخوام برم سوریه .. الان هم دارم کارهامو درست میکنم .. + دستت درد نکنه دیگه داداش امیر باز من اخرین نفرم که فهمیدم می خوای چکار کنی ..؟! اصلا بگو تنها کجا میخوای بری هنوز از دفعه قبل درس نگرفتی بدون من جایی نری ؟! _ مگه تو هم می خوای بیای؟ + اره ادرس و مدارک بگو اومدم !! _ مهراان جدی داری میگی ؟؟!! +مگه شوخی دارم زود باش الان حرکت میکنم فعلا ..‌ و بلافاصله تماس قطع کرد .. واقعا تا این جای دوستیمون هنوز نفهمیدم مهران و تصمیمات یکدفعه ای‌رو با اینکه هنوز متعجب بودم ادرس و مدارک لازم برای مهران فرستادم .... چند دقیقه بعد هم با هزار زحمت و تلاش و التماس مهران هم ثبت نام کرد با هم از اداره اومدیم بیرون ... .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وچهارم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f