°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 9⃣3⃣ 🔰محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را میخورد. با غبطه
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 0⃣4⃣
💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد
🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی #شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با #شهید شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود.
🔰عطیه #خواهر درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم #گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا🚕 و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه میآورند که چون #رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و #خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم #مجید را بیرون میاندازند😄
🔰تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما #مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است.
🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. #مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد #سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
🔰ما #روزهای_آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری🛌 میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو #نمیروی. حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی میگفت: «این #مامان_خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود🚷
🔰چند روز مانده به رفتن لباسهای #نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کردهاید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم #رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد #پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز #جدی است.»😔
#شهید_مجید_قربانخانی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 0⃣4⃣ 💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد 🔰مجید تصمی
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣4⃣
🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت بود. وقتی هنوز مدرسه نمیرفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبتنام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباسهایشان بد است، من دوست ندارم.»
🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس #فوتبال ثبتنام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که #شهید شد.
🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا #عمر گرفت، چشمش به صورت #نامحرم نیفتاد و هر موقع میخواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود.
🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال #پیگیر کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمیدانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به #سوریه است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن میگفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیریام برای رفتن به سوریه، #کمرنگ میشود.»
🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده میشود، #حلال باشد. پول حلال روی بچه تاثیر میگذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر میکنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی #هیچ کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را میخواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود.
🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش #دروغ نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، #زیبایی_باطنش هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت.
#شهید_مدافع_حرم_عباس_آبیاری
#راوی_مادر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بچه هامون جوون شدن😭
جــوونامون پیـر شدن😭
💔نیومدی.....😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۳ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۴۴
🥀🥀🥀
بعد از چند دقیقه صدای رضا بلند شد ..
برادران توجه کنید ... !!
برادران ..؟؟
بعد از اینکه توجه بچه ها جلب شد و همه جمع شدیم و سکوت حکم فرما شد ..
رضا گفت :
برادران ..
من چند دقیقه پیش با سید صحبت کردم .
مثل اینکه برای سید کاری پیش اومده و قرار شد که ما با اقای دهقان حرکت کنیم و سید بعدا به ما ملحق میشن ..
خب من الان اسامی میخونم ببینم همه هستین تا بعد حرکت کنیم به امید خدا ..
خب ....
رضا شروع کرد اسامی رو خوندن و بچه ها بعداز اعلام امادگی و حاضر بودن سوار میشدن ...
اسم من و مهرانم خوند و سوار شدیم ...
یک مرتبه متوجه شدم علی نیست ..
برگشتم سمت مهران و گفتم ..
مهران از علی خبر نداری تو !!؟
دیر کرده ؟
: اره راست میگی اصلا حواسم به علی نبود ..
دیشب باهاش صحبت کردم خوب بود گفت میام .
نمیدونم چرا تا الان نیومده ؟؟
سابقه نداشت علی دیر کنه وایسا بهش تلفن کنم ببینم چی شده ؟
: باشه فقط زود اخه دیر شده الان باید حرکت کنیم ..
باشه الان ...
پیاده شدم و رفتم پیش رضا و در همون حال هم شماره علی گرفتم ...
هر چی زنگ خورد جواب نداد ..
رسیدم به رضا
داشت با یکی از بچه ها هماهنگ میشد
رضا جان ..؟
یه لحظه میای ؟؟
، اره الان میام ..
تا صحبت رضا تموم بشه باز شماره علی گرفتم ..
این بارم جواب نداد ..
رضا :
چی شده امیر .. ٬؟
چرا پریشونی ؟
رضا ، علی نیومده هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده !!
اره اتفاقا هادی هم داشت در همین مورد صحبت میکرد که یکی از بچه ها نیست ..
من گفتم بیام از تو بپرسم چی شده ؟
منم خبر ندارم الان هر چی تماس میگیرم جواب نمیده ..
رضا :
خب با منزلشون تماس بگیر ببین چی شده ؟
راست میگی اصلا حواسم نبود ..
شماره خونه خاله رو گرفتم ..
داشتم نا امید میشدم که لحظه اخر صدای خاله توی گوشی پیچید ..
الوسلام خاله جان خوبید ؟؟
سلام امیر جان تویی ؟
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۴ 🥀🥀🥀 بعد ا
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۴۵
🥀🥀🥀
....
بله خاله جان ..
خوبین ؟
: ممنون پسرم شکر خدا ..
سر نمیزنی امیر جان .. ؟
شرمنده خاله این چند روز درگیر کارهای شرکت بودم تا برم سفر حتما در جریان هستید ..؟
اره پسرم خبر دارم ..
علی در موردش باهام صحبت کرده ..
اتفاقا خاله تماس گرفتم در مورد همین علی هنوز نیومده بچه ها منتظرن میدونین کجاست ؟؟
خبر دارین؟؟
_ خاله مگه خبر نداری علی دیشب تصادف کرده نمیتونه بیاد ..
علی تصادف کرده چرا چیزی نگفت اخه ..
الان خوبه ؟ چیزیش که نشده ؟؟
_ نه مادر خوبه فقط پای راستش گفتن ترک برداشته اتل بندی کردن ..
الان کجاست حالش خوبه ؟
_ اره مادر خوبه توی اتاقشه خوابه .. می خوای صحبت کنی باهاش بیدارش کنم ؟؟
نه خاله نمی خواد ..
میگم خاله اگر احتیاج به کمک هست من و مهران بیایم
_ نه خاله شما برین به سفرتون برسین در امان خدا ..
باشه خاله فقط هر اتفاقی افتاد و یا کاری پیش اومد حتما خبر بدین من سریع میام ..
_ ممنون مادر باشه
الهی عاقبت بخیر بشی
خب خاله کاری ندارین ....؟؟
_ نه خالهخدا به همراهت
خداحافظ خاله ..
_ در امان خدا ..
بعد از خدا حافظی با خاله ..
جریان برای رضا و مهران تعریف کردم و بعد از چند دقیقه حرکت کردیم ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت_بیستوهشتم #ادامه👈 بدم ازش آمد!!! داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد
#شهیدهمت به روایت همسرش2
#قسمت_بیستونهم
#ادامه👈ازش بدم آمد!!!
گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.»👌
آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.☝️
گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.»
همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.»
مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد🍃. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. #ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نمیتوانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی.🙁 مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. #ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟»😞😒
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت_بیستونهم #ادامه👈ازش بدم آمد!!! گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست.
#شهیدهمت به روایت همسرش2
#قسمت_سیام
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود🍃 و اصلاً آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راهمان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگیمان حتی با آن نان و ماست هم درنرفت😞. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم. یا حتی غسل شهادت💔 کرده بودم. یا آنقدر در راه دعا و قرآن خوانده بودم که دیگر اطمینان داشتم سفر آخرتم ست و پام اگر به کردستان برسد سریع شهید می شوم🕊 و همین فردا جنازه ام را برمی گردانند. خبر نداشت یک ثانیه هم از شوق شهادت نخوابیده بودم👌. خبر نداشت جانم را کف دستم گذاشته بودم آمده بودم آنجا و آن وقت او داشت به خودش حق می داد جلو همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد🍃. جرأتش را داشتم، حرفهای زیادی هم داشتم، ترس که اصلاً، ولی نشد نتوانستم نخواستم. فقط بلند شدم آمدم بیرون، رفتم یک گوشه ی دنج نشستم گریه کردم.😢
گاهی در سرنوشت آدم چیزهایی پیش می آید که حکمتش بعدها معلوم می شود. من یاد گرفته ام، از آن روز به بعد، که هیچوقت از این چیزها برای خودم آشفتگی فکری و دغدغه درست نکنم. آن هم من، با آن همه ادعا و با خانواده یی که نصف ایران را به خاطر شغل پدرش گشته بود و سرد و گرم ها چشیده بود.🙁😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣4⃣ 🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 2⃣4⃣
🔰اولین برنامه ی #فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت، نمایشگاه #دفاع_مقدس بود.
🔰یه روز بهم گفت: میخوام تو حیاط، نمایشگاه درست کنم.
منم گفتم باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم.
گفت: "کار شهدا رو زمین نمیمونه"😊
🔰فردای اون روز شروع کردیم به کار.
اولش هیچ کس #باور نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه #متعجب بودن.
🔰یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن.
واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا #زحمت کشیدین و کارتون قابل تحسینه
🔰یه کار #قشنگی که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت، عکس #شهدای_مدافع_حرم که رفیقاش بودن رو زده بود.
#شهید_بیضایی
#شهید_خلیلی
🔰از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه ...🌹
🔰زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم.
گفتم علی کجا؟
گفت: بریم به #خانواده_شهدا سر بزنیم.
🔰با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی #خوشحال شده بودن
🔰یاد اون موقع ها میفتم میگم واقعا علی برا #شهدا از جون گذاشت
که اسمونی شد ❤️
#شهید_مدافع_حرم_علی_امرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 2⃣4⃣ 🔰اولین برنامه ی #فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گ
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 3⃣4⃣
💠 بیت المال
🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه #خادم بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، #ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.
🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم #موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ...
🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. #بیابان است و بیابان....
اواسط راه بودم که دیدم #تویوتا جلوی پایم ایستاد. #حمید بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟
جریان را برایش تعریف کردم.
🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم #کار_شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان....
من 2 کیلومتر که راه رفتم #بالاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر #برگشت را #باهم برمیگردیم.
🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از #بیت_المال استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.
🌷پاهایم #توان نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از #گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......
جانش میرفت #اعتقاداتش حرف اول را میزد❤️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#راوی_همسر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
پیروان حاج همتے ها
چرا دیگه مثل قبل نظر نمیدید؟!😭
از سطح پستها بگید...
چرا اینقدر ریزش😭
خوبه؟!بده؟!😔
انتقاد کنید..
سکوت ناراحتموݩ کرده..😭
@Deltange_hemmat68
هرکسی ایدهای داره
با حرفاتون،نظرات و ایدههاتون
بهمون کمک کنید..🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f