°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_چهلونهم مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشا
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهم
یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید💔 شده بودند. با آمبولانس🚑 آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه.
به #ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.»😐
گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.»
گفته بودند «نیستش که الآن.»
گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند.😊 رضایت شما هم برای من شرط ست.»
گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.»
گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.»☝️
مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.»🌸
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که #ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟»
گفتم «من این روزها فهمیدهام که آرم سپاه را باید خونین🥀 ببینم.نگاهم کرد،در سکوت تا بگویم من به پای شهادت شما نشستهام.میبینید؟من هم بلدم توکل کنم🤗
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهم یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی ا
#شهیدهمت به روایت همسرش
#قسمت_پنجاهویکم
ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و #ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه💍 خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. #ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.☝️
گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.»☺️
به صدو پنجاه تومان.
پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟»
گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟»😐
گفت «می خندند به آدم.»
#ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.»😒
#ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.»☺️☝️
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود #ابراهیم که حتماً باید دستش باشد.
طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد.🙂
خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟»
گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان.👌 من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد.😌 می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟»
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
⚘﷽⚘ #از_شهدا_الگو_بگیریم2⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌼اومد #خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که #آ
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#تنها_اتاق
پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم. همین که #عقد کردیم، #کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل# پسر خودمو نی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار #مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»
#سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، #اتاق خودم را که #طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.
(راوی: همسر شهید علیرضا یاسی)
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش #قسمت_پنجاهویکم ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و #ابراهیم و خانواده هاما
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهودوم
بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.»😌آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن.🙂زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!»🙁 #ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد📞 خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه.گفتم «نه.»گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.»خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟»😕آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست.گفتم «مال کیه؟»گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.»راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام.👌گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.»شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه.✌️عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند.🍃من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.»تنها خواهشم از #ابراهیم همین بود.😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهودوم بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفت
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوسوم
گفت هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان.فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظهای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم😞که کارهای مهم تری دارد.من نمیتوانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.😢آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم.جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر.پدرم روی مهریه اصرار داشت.کوتاه هم نمی آمد.به #ابراهیم گفتم مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟گفت آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم.چرا چنین چیزی از من خواستی؟😒به پدرم گفت من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان.به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم😌.هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم.پاش را هم امضا می کنم.📝پدرم نگاهی به من کرد و #ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد. #ابراهیم گفت این حرف را با تمام وجودم گفتم.مطمئن باشید.😊پدرم گفت هرطور خودتان صلاح می دانید.من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.مهریه تعیین شد.خطبه ی عقد را خواندند.فقط همین.مادر #ابراهیم آمد به پدرم گفت این ها می خواهند بروند کردستان.اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانهی ما.🍃پدرم اجازه داد.همه رفتیم خانه شان.نمیدانید آن شب #ابراهیم چه حالی داشت.همه اش نوحه می خواند گریه می کرد.همان کربلا یا کربلا را😢قرآن هم می خواند،فقط سوره ی یاسین را.سوره را با سوز عجیبی می خواند.طوری که بش حسودی میکردم.عادتم شد بش حسودی کنم.عادتم شد شوهر خودم ندانمش.عادتم شد رقیب خودم بدانمش☹️که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم.آخرش هم او جلو زد برد.🕊
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت دوم 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤••• #کرامات_و_معجزات_شهدا سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم. یه سالی ا
🌹قسمت سوم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🙃چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست...
فاطمه سادات : حنانه
- میشه این اسم به من نگی
فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-میشه دست از سر من برداری
فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین (ع)
⚠️-حسین کیه؟
فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟
-فاطمه میشه با من همکلام نشی 😡
من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد
فاطمه : اما من از تو خیلی خوشم میاد
دوست دارم باهم دوست باشیم
-وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما
👌چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود، فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت :
☺️بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه
🍃خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن، منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب
اما...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت سوم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🙃چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط
🌹قسمت چهارم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🔰مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم. مسئول ثبت نام یه آقا بود.
😡-چراااا جناب اخوی
+خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه؟؟
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم.
-یعنی چی خواهرم مودب باشید
-ببین جناب برادر خود دانی باید ما رو ثبت نام کنی.
+ای بابا عجب گیری کردیم
👤شوهر فاطمه سادات وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو بامسئولیت من ثبت نام کن.
🔸بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷ فروردین ساعت ۵ صبح پیش امامزاده صالح باشید.
😏با لحن مسخره ای گفتم: ۵ صبح مگه چه خبره میخوایم بریم کله پاچه ای اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه؟
🔸اون آقای مسئول ثبت نام که فهمیدم فامیلش کتابیه با عصبانیت پاشد گفت :
😡خانم محترم بفهم چی میگین؛ الله اکبر
سید محسن (شوهرفاطمه) : علی جان آرام برادر من. خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن ۷ فروردین منتظرتون هستیم. یاعلی
😁-ههه ههه یاعلی
😔😔اون روز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن...
ادامه دارد...
📣تمام روایت #واقعی هستند فقط اسامی مستعار👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #تنها_اتاق پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زمان رفتنمان به تختفولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیتالله ناصری تنظیم میکردیم. مدام #نکتهبرداری میکرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت میگرفت. #روزههای مستحبیاش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌
📝سال آخر #مجردیاش #کل_ماه شعبان را روزه گرفت. جمعهها بعد از نمازظهر راه میافتادیم🚖 سمت #تختفولاد و سر خاک حاجاحمد افطار میکرد. لابهلای این کلاسهای اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاعمقدس✌️ #حاجحسینیکتا را دعوت کرد موسسه.
📝حاجحسین آن شب دربارهی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به #انقطاع رسیدی خدا تو را میخرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد #شهید_میشوی. #محسن افتاد دنبال انقطاع. جرقهاش💥 از آن روز خورد.
📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که #رمزانقطاع را پیدا کند. کتاب میخواند📖 و وبگردی میکرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که اینها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲
📝وبلاگی راهاندازی کرد به اسم #مصباح که این آخریها تبدیل شد به وبسایت ⇜میثاق خودم این #سایت📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی #نحوه_شهادت شهدا🌷 بود؛ چهکار کردند که به این درجه رسیدند🕊
#شهید_محسن_حججی
#برشی_از_کتاب_سر_بلند
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🕯🔦💡🌝🌟🌞 #تمثیل هاے خدایے2⃣7⃣ 🌞🌞🌞🌞 وقتی می خواهید وارد مکان تاریکی 🌚 بشوید، نیاز به یک روشنایی مثل
🏀⚽️🏉🏐🎾⚾️🏈
#تمثیل هاے خدایے3⃣7⃣
مثل سایه 🏯دي وار!
🏀⚽️🎾
توپ را که شوت میکنند و به آن ضربه میزنند.⚽️
بالا میرود اما پایی که ضربه میزند به عقب برمیگردد.
⚽️
و این خود یک درس است.✅
🌼⚠️یعنی اگر به کسی البته به ناحق و
نابجا ضربه اي بزنی آنکه ضربه میخورد اوج میگیرد🆙
Ⓜ️ولی تو که ضربه میزنی عقب میافتی
و←این یعنی بديهاي تو به خود تو برمیگردد.→🔙
⚜🔱⚜
و این همان است که قرآن کریم میگوید:😊
بديهاي شما به خود شما باز میگردد.✔️
دیوار را ببین 👁👁
صبح که میشود،🌄 سایه سیاه و دراز
خود را به این طرف و آن طرف
میاندازد، اما نزدیک به ظهر که میشود
همان سایه آرام آرام به خودش برمیگردد.🔙
🔴🔵🔴
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f