eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
979 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
#زندگی_به_سبک_شهدا👌 #طـنـز‌جـبهہ‌اے😂 - محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟😊 -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..😑😩 -پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂 یا مثلا میگفت:«پاشو جون من ،اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😟😊 هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم! #شهید_مسـعـود_احمدیان🌷 #نماز_شب @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣5⃣ از کرمانشاه به جبهه آمده بودم و مجروح شدم. دستم از کار اف
⚘﷽⚘ ⃣5⃣ 🌼اومد امام و برای انجام کاری در اوقاتی که به کار جنگ نمی‌خوره، مرخصی خواست. امام راجع به مرخصی گرفتن در بحبوحه‌ی جنگ پرسیدند. عباس گفت: من در اول محرم برای شستن استکان‌های چای عزاداران به جنوب شهر که من را نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم. امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به شرط اجازه مرخصی می‌دهم! که هر موقع رفتی به من هم چند استکان بشویی... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
⚘﷽⚘ #از_شهدا_الگو_بگیریم2⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌼اومد #خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که #آ
⃣5⃣ پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم. همین که کردیم، اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل# پسر خودمو نی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.» بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، خودم را که بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم. (راوی: همسر شهید علیرضا یاسی) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #تنها_اتاق پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا
⃣5⃣ 📝کم کم با جلسات آشنا شد. زمان رفتنمان به تخت‌فولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیت‌الله ناصری تنظیم می‌کردیم. مدام می‌کرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت می‌گرفت. مستحبی‌اش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌 📝سال آخر شعبان را روزه گرفت. جمعه‌ها بعد از نمازظهر راه می‌افتادیم🚖 سمت و سر خاک حاج‌احمد افطار می‌کرد. لابه‌لای این کلاس‌های اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاع‌مقدس✌️ را دعوت کرد موسسه. 📝حاج‌حسین آن شب درباره‌ی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به رسیدی خدا تو را می‌خرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد . افتاد دنبال انقطاع. جرقه‌اش💥 از آن روز خورد. 📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که را پیدا کند. کتاب می‌خواند📖 و وب‌گردی می‌کرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که این‌ها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲 📝وبلاگی راه‌اندازی کرد به اسم که این آخری‌ها تبدیل شد به وب‌سایت ⇜میثاق خودم این 📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی شهدا🌷 بود؛ چه‌کار کردند که به این درجه رسیدند🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 📝کم کم با جلسات #آیت‌الله_ناصری آشنا شد. #جمعه‌ها زما
⃣5⃣ 🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹 از مادرم تلفنی پرسیدم! شد سوپ..🍲😢😅 آبش زیاد شده بود ... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم! شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻‍♀😅 تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔 ❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻‍🍳😌🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #مدافع_عشق🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم
⃣5⃣ پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نیز در آنجا به دنیا آمدم. در هشت سالگی به علت فوت بستگان نزدیک پدر به# فسا بازگشتیم . چند سالی را در فسا بودیم که متوجه شدیم آقای خادمی نیز از روستای امیر حاجیلو به فسا آمده اند. آنها از دورمان بودند که تا آن زمان من آنها را ندیده بودم. رفت آمد خانوادگی شروع شد .   اوایل 1374 دوازده ساله بودم که پدر جلیل به منزلمان آمد و من را برای پسرش کرد. آن زمان در مقطع راهنمایی درس میخواندم. ( در روستای ما رسم بر این بود که دختر در یازده ، دوازده سالگی ازدواج کند.) با شنیدن این موضوع# ناراحت شدم و مخالفت کردم. گفتم میخواهم درس بخوانم. پس از آن خواستگارهای زیادی آمدند که همه را رد کردم. سال بعد از آن یکی از بستگان پدری به خواستگاریم آمد . و سخت گیری های پدر شروع شد و ما نباید حرف پدر حرفی میزدیم. جلیل به محض شنیدن خبر خود را  به خانه ی ما  رساند و از من پرسید‌: اگر ای بین تو و جلیل است بگو. سکوت کردم . دوباره پرسید: آیا تو جلیل را دوست داری.از فقط سرم را تکان دادم. چند شب بعد با خانواده به خواستگاری آمد . و جواب مثبت را گرفتند و من کرده ی جلیل شدم. # سال 1376 یکی از  زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما کردیم. یک هفته از عقد مان گذشته بود. زنگ خانه به صدا در آمد و با کاغذی در دست به منزلمان آمد. خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: به من محول شده و باید به جزیره بروم . ما آن زمان وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود.  چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت . هر روزم پر می شد از های عاشقانه . بغض ، اشک های بی دلیل...  مثل الان. انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها  خودم را وفق میدادم تا در این کمتر نبودنش را  بهانه کنم  و صبور باشم ... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ 🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #اشنایی_با_جلیل پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نی
⃣5⃣ ... اوایل برای شهادتش دعا می‌کرد ، می دیدم که بعد از نمـاز از خدا شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد، دیگر تحمل نکردم ، یک آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این حق نداری نماز شب بخونی، شهیــد می شی! حتی جلوی اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت .... دیگر هم شب نخواند ! پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت: کاری‌و که ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری زمان هم راضی تره ... بعداز مدتی برای هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید بشه تا به شهـــــــادت برسم ... گفتم : حالا اگه تو جوونی بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟! ✍ به روایت همسر شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #خدا_عاشقش_شد... اوایل #ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌ک
⃣5⃣ . جالب در تفحص یک شهید... که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... سید مرتضی دادگر🌷 گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... ...🌷 سید حسین... اعزامی از ساری... غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی به من سپرده شد تا برای از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم8⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا. #اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... #شهی
⃣5⃣ . ماشین🚐 به سمت قرارگاه می‌رفتیم و صدای🔊 ظهر رو از رادیو📻 گوش می‌کردیم. الله اکبر اذان که تموم شد گفت: ، همین‌جا نماز می‌خونیم. با تعجب پرسیدم: "توی این بیابون؟!" گفت: ، این‌جا که مشکلی نداره، دشمن هم که این طرف‌ها نیست. دائم الوضو بود، من هم وضو داشتم. کردیم و مشغول نماز شدیم.بیابون برهوت، توپ‌خانه‌ی سپاه، پاهای برهنه و نماز اول وقت، زیبایی رو از ارتباط خالق و مخلوق به تصویر کشیده بود. این‌که فاصله‌ی ما تا قرارگاه ده دقیقه بیشتر نبود، اما دوست نداشت همین مقدار هم نمازش به تأخیر بیفته. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم9⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا.
🕊🌷🕊🌷🕊 ⃣6⃣ 🌷 ...💔 🌷مدتی بـود که مـثل همــیشه نبـود... بیشتر وقــتا تـو خودش بـــود... فهمیده بـودم دلــش هوایـی شـده... 🌷تـا اینکه یه روز اومد و نـشست روبــروم و... گفـت... "از بی بی زینب (سلام الله علیها)... یه چیزی خواستم... حاجتمو بده... مطمئن میشم که راضیه به رفتنم... 🌷پرسیدم: "چی خواستی ازش...؟!" گفت:"یه کاکل زری...❤ اگه بدونم یه پسر دارم... که بعد من میشه مرد خونه ت... دیگه خیالم از شما راحت میشه...💕 " 🌷وقـتی که رفـــتم سونـوگـرافی... متوجه شدم که بـچم ... قلـبم هرّی ریخت...💔 تمــوم طـول مســیر... تـا خونه رو گـریه میکردم...😭 دیگه مطـمئن شدم که حسنم...💕 باید بره سوریه... 🌷به خونه که رسیدم... پرســید: "بـچه چیه...؟ پسره یا دختر...؟" نگاش کردم و گفـتم... 💔...دیدارمون به قیامـت...💔 🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🕊🌷🕊🌷🕊 #از_شهدا_الگو_بگیریم0⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا🌷 #دیدار_به_قیامت...💔 🌷مدتی بـود که #حسـن مـثل ه
‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🦋``╯ ┗``╯ \╲‌ ⃣6⃣ وقتے که شُد تڪہ تڪه شد •••🏹 آرۍتڪه های بدنش را داد که خاکے تڪه تڪه نشود|✖️| همیشھ میگُفٺ: از 🥀 میخواهم که را مثݪـ زهرا رعایٺ ڪنند🧕🏻 نہ مثݪـ های امروزیــ🍂 چون این ها زهرا نمیدهـند...🎈 { } http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣6⃣ #زندگی به سبک شهدا. #اولین دیدار #اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی ر
⃣6⃣ 🌸🍃 💠 مادرم تو شرط کرد که دخترم، صبح‌ها باید و جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر سخته. اما مصطفی همیشه با اینکه قهوه نمی‌خورد برایم قهوه درست می‌کرد. می‌گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟...». می‌گفت: «من به مادرت دادم که این کارها رو انجام بدم».👌 محبت‌هاش رو که می‌دیدم احساس می‌کردم رنگ به زندگیمون داده😊. 📙افلاکیان، ج۴، ص۷ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #شیر_و_قهوه 💠 مادرم تو #خواستگاری شرط کرد که دختر
⃣6⃣ 🌸🍃 💠 همیشه یک زیبا داشت😊. وارد خانه که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد. عصبانی نمی‌شد. اعتقادش این بود که این زندگی است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می‌گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می‌کرده که همسرشان به منزل نمی‌آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می‌خوریم... 📙 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت همسر http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت😊. وارد خانه که می‌شد، ق
⃣6⃣ 🌸🍃 ❣جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می‌تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. می‌گفت: «می‌برم با و بچه هام می‌خورم». می‌گفت: اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می‌ذاره!👌 📕سید‌مرتضی‌آوینی،‌کتاب دانشجویی،ص۱۹ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #جعبه_شیرینی ❣جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت
💠﷽💠 ⃣6⃣ 🌸🍃 :  💠 تواضع و عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و به قامت می‌ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت:«نه شما بد عادت شده‌اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‌شوم. امروز خسته‌ام.به زانو ایستادم». می‌دانستم اگر سالم بود بلند می‌شد و می‌ایستاد.👌 اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم. همسر سردار 📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💠﷽💠 #از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا🌸🍃 :  💠 تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه
⃣6⃣ 🍃🌸 💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو !»👌😊 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان،ج۸،ص۱۰۶ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۷۴ ✍ دغدغه‌ی جالب و تأمل‌برانگیز یک رزمنده در آستانه‌ی شهادت #متن_خاطره می‌گ
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۷۵ 🌸 مسئولین بخوانند ، تا بدانند شهدا هر چه مسئولیت‌شان بالاتر می‌رفت ، سبک زندگی‌شان چگونه می‌شد #زندگی_به_سبک_شهدا #ساده‌زیستی #مسئول #زهد #شهیدحسن_باقری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۷۵ 🌸 مسئولین بخوانند ، تا بدانند شهدا هر چه مسئولیت‌شان بالاتر می‌رفت ، س
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۷۵ 🌸 مسئولین بخوانند ، تا بدانند شهدا هر چه مسئولیت‌شان بالاتر می‌رفت ، سبک زندگی‌شان چگونه می‌شد #زندگی_به_سبک_شهدا #ساده‌زیستی #مسئول #زهد #شهیدحسن_باقری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۷۵ 🌸 مسئولین بخوانند ، تا بدانند شهدا هر چه مسئولیت‌شان بالاتر می‌رفت ،
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۷۵ ✍ مسئولین بخوانند ، تا بدانند شهدا هر چه مسئولیت‌شان بالاتر می‌رفت ، سبک زندگی‌شان چگونه می‌شد بعد از شهادت حسن رفتیم اتاقی که توی دزفول ‌کرایه‌ کرده بود. وسایل زندگی حسن توی اتاق، یه موکت بود و چند تا پتو... چند تا لباسِ بچه‌گونه هم داشتند برای تنها بچه‌ی پنج ماهه ‌اش ؛ و تعدادی ظرف و وسایل جزئی و مایحتاج اولیه دوستانش به او می‌گفتند: لااقل برای راحتیِ مهمون‌هات یک قالی تهیه‌ کن. آخر سر حسن با اصرار زیاد دوستان یک موکت برای پذیرایی از مهمانان خرید ... این بود زندگی یک فرمانده 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حسن باقری « غلامحسین افشردی» 📚منبع:کتاب بر خوشه خاطرات،صفحه 38 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f