°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوسوم گفت هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان.فقط خواهشم
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوچهارم
نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: تشنهی آب فراتم،ای اجل مهلت بده💔.هیچکس نمیدانست یا نمیتوانست حدس بزند که #ابراهیم سالها بعد، توی جزیرهی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…بگذریم.😔
صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»☺️همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»گفتم «چرا؟»گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»😢صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست😞، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.رفتیم تهران.گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»🙁
هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت نه.
نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم.😊 صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان.🤗🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوچهارم نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: تشنهی آب فراتم
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوپنجم
شب بود. باران می آمد. #ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد☺️، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.😞
وقتی آمد نشست توی ماشین🚕 دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.🍃
فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»🙂
رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم.🙁 و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون #ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که #ابراهیم چقدر با آن برادر #همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد.😌 اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.😇❤️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زما
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#مدافع_عشق🌹
اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹
از مادرم تلفنی پرسیدم!
شد سوپ..🍲😢😅
آبش زیاد شده بود ...
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔
❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #مدافع_عشق🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#اشنایی_با_جلیل
پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نیز در آنجا به دنیا آمدم. در هشت سالگی به علت فوت بستگان نزدیک پدر به# فسا بازگشتیم . چند سالی را در فسا بودیم که متوجه شدیم #خانواده آقای خادمی نیز از روستای امیر حاجیلو به فسا آمده اند. آنها از #خویشاوندان دورمان بودند که تا آن زمان من آنها را ندیده بودم. رفت آمد خانوادگی شروع شد .
اوایل #سال 1374 دوازده ساله بودم که پدر جلیل به منزلمان آمد و من را برای پسرش #خواستگاری کرد. آن زمان در مقطع راهنمایی درس میخواندم. ( در روستای ما رسم بر این بود که دختر در #سن یازده ، دوازده سالگی ازدواج کند.) با شنیدن این موضوع# ناراحت شدم و مخالفت کردم. گفتم میخواهم درس بخوانم. پس از آن خواستگارهای زیادی آمدند که همه را رد کردم.
#یک سال بعد از آن یکی از بستگان پدری به خواستگاریم آمد . #پافشاری و سخت گیری های پدر شروع شد و ما نباید #روی حرف پدر حرفی میزدیم. #خواهر جلیل به محض شنیدن خبر خود را به خانه ی ما رساند و از من پرسید: اگر #علاقه ای بین تو و جلیل است بگو. سکوت کردم . دوباره پرسید: آیا تو جلیل را دوست داری.از #خجالت فقط سرم را تکان دادم. چند شب بعد با خانواده به خواستگاری آمد . و جواب مثبت را گرفتند و من #نشان کرده ی جلیل شدم.
# سال 1376 یکی از زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما #عقد کردیم.
یک هفته از عقد مان گذشته بود. زنگ خانه به صدا در آمد و #جلیل با کاغذی در دست به منزلمان آمد. خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: #ماموریتی به من محول شده و باید به جزیره بروم . ما آن زمان #خیلی وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود.
چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت . هر روزم پر می شد از #دلتنگی های عاشقانه . بغض ، اشک های بی دلیل... مثل الان. #اصلا انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها خودم را وفق میدادم تا در این #روزها کمتر نبودنش را بهانه کنم و صبور باشم ...
#شهید_جلیل_خادمی
#همسر_شهید
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🆔
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🖥🔌💻🔌 #تمثیل هاے خدایے4⃣7⃣ 📺رسانه ی برقی رو بهش توجه کردین⁉️ 🔷🔹ما تنها با یه دو شاخه 🔌 میتونیم،
◾️♦️◾️♦️◾️
#تمثیل هاي خدایے5⃣7⃣
کار کردن نجّارو دیدین ❓🤔
⁉️◼️⁉️◼️⁉️
وقتی تخته رو اَره میزنه برا کاری، نصف خاک اَره یه سمت میریزه →،
نصفش سمت دیگه...←
▪️▫️▪️▫️
ما میتونیم از این کار یه پندی بگیریم....👌✔️
← در روزیِ که به ما از سمت خداوند متعال میرسه 🍲🍛🍇🍐
♻️ یه مقدار برا خودمون مصرف کنیم✔️
♻️ مقداری رو به دیگران هدیه بدیم... ✔️
🔹🔹🔹🔹🔹
خداوند در سوره ی مبارکِ بقره آیه ی «3» فرموده:
[أَلَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ ألصَّلَوةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ]
«آنان به غیب ایمان می آورند و نماز به پا می دارند، و از آنچه روزیشان کرده ایم، انفاق می کنند.»✅🌺
⚫️🔴⚫️⚫️🔴
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوپنجم شب بود. باران می آمد. #ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوششم
#ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»💔
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.😣
می گفتم «من یقین دارم این چشمها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»
همین هم شد.
خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این #برادر_همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟»
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد🙁. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف #ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.😌🤗
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوششم #ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوا
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوهفتم
یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه🍃.وقتی #ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم،خیلی گریه کردم.گفت چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟😢می خواستم بگویم،ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم.و آرام.گفتم همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.گفت چه خوابی؟خیر باشد.☺️گفتم خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبها🏡ی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش.هی میخواهم صدات کنم،هی می گویم یاحسین یاحسین،💔ولی صدام درنمی آید.همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.😞همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانهی عموش.گفت آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده میخواهم بروم جنوب برای عملیات.گفتم خب؟خندید.بیشتر خندید گفت قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟گفتم قول.نگاهم کرد، در سکوت،و گفت حلالم کن!🙁گفتم به شرطی که من هم بیایم.گفت کجا؟گفتم جنوب،هرجا که تو باشی.گفت نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.گفتم من باید حتماً بیایم.دلیل های خاصی داشتم.گفت نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
◾️♦️◾️♦️◾️ #تمثیل هاي خدایے5⃣7⃣ کار کردن نجّارو دیدین ❓🤔 ⁉️◼️⁉️◼️⁉️ وقتی تخته رو اَره میزنه برا
〰➰〰🔳〰➰〰
#تمثیل هاے خدایے6⃣7⃣
⬅️در مسیر سفر که رو به مقصد حرکت می کنید،⤵️
بعضی جاها دیدین سرعت گیرهایی جا سازی کردن...⚠️
میدونین چرا❓❓
🔅شاید فکر کنید اگر مسیر صاف و
یکدست بود که به راحتی، به مقصد می رسیدید✅
🌺ببینین اگر این سرعت گیرها
نبودند،ممکن بود ، با یه خطر بزرگتر رو برو بشیم...✔️
🚑تصادف، پرتگاه و.... که ما در مسیر جلوتر ازش بی اطلاعیم....🌀
◼️◾️▪️▪️▪️
🔷 ما تو زندگی دنیاییمون هم همین سرعت گیرهارو داریم..📛
شاید فکر کنین، اِ. . . ما که تو خیابون زندگی نمی کنیم ‼️
⏬⏬⏬
خب منظور ما به این نبود که😊✅
🌸 منظور ما به این هست که؛⤵️
↩️تو زندگی اگر مشکلاتی برا ما پیش
بیاد سبب جلوگیری از یه خطر بزرگتره✔️
و اگر زندگی ما بی دغدغه و گرفتاری بود، 🔻
از مسیر اصلی بندگیمون فاصله ی زیادی داشتیم...〰〰〰
پس تو زندگی مشکلاتی که پیش میاد برامون، ⬇️
♨️ سرعت گیرهایی هستند که مارو
محافظت میکنه، از خطراتی که ازشون اطلاعی نداریم✔️
▫️◽️◻️⬜️⬛️◼️◾️▪️
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
〰➰〰🔳〰➰〰 #تمثیل هاے خدایے6⃣7⃣ ⬅️در مسیر سفر که رو به مقصد حرکت می کنید،⤵️ بعضی جاها دیدین سرعت گ
💓🍼💓🍼💓🍼💓🍼💓
#تمثیل هاے خدایے7⃣7⃣
🍼مثل شیر مادر
👼شیر مادر براي بچه تا یک زمانی
سودمند است و زمینه ي رشد و استعداد او را فراهم میکند✅
〽️ ولی از یک زمانی به بعد باید او را از
شیر گرفت و گرنه زیانبار است و آثار معکوس دارد. 🙃
👈این را مادرها خوب میفهمند، ✔️
اما بچه ها نه➖
و براي همین هم شیون و فریاد
میکنند،😫
❣ولی مادرها با وجود اینکه کانون مهر
و محبت اند، به فریاد و ناله ي آنها اهمیت نمیدهند.↪️
♥️خداوند هم نسبت به ما همینطور است.
💫🌷نعمتهایی مثل سلامت و آرامش به مامیدهد،
که تا یک زمانی براي ما خوب ومایه
سعادت است؛✔️
⚠️ ولی از یک مقطعی به بعد زیانبار و خطرناك است،
‼️ از اینرو آنها را از ما میگیرد.
Ⓜ️ولی یادمان باشد؛ میگیرد تا
بیشتر بدهد.✅
🔆همانطور که یک مادرغذا یی به نام
شیر را میگیرد تا سفره هاي از غذاهاي
متنوع پیش روي فرزند خود بگشاید.🍱🍲🍗
🍼💓🍼💓🍼💓🍼💓🍼
رسانه باشید و نشردهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #اشنایی_با_جلیل پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نی
#از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#خدا_عاشقش_شد...
اوایل #ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد ،
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا #طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه #اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد،
دیگر تحمل نکردم ،
یک #شب آمدم و جانمازش را جمع کردم،
به او گفتم: تو این #خونه حق نداری
نماز شب بخونی، شهیــد می شی!
حتی جلوی #نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت ....
دیگر هم #نماز شب نخواند !
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندیــد و گفت:
کاریو که #باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم،
رضایت تو #برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری #امام زمان هم راضی تره ...
بعداز مدتی برای #شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید #عاشقم بشه
تا به شهـــــــادت برسم ...
گفتم : حالا اگه تو جوونی
#عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
✍ به روایت همسر شهید
#فرمانده_حسین
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_مرتضی_حسینپور
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #خدا_عاشقش_شد... اوایل #ازدواجمان برای شهادتش دعا میک
#از_شهدا_الگو_بگیریم8⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا.
#اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
#شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
#شهید سید مرتضی دادگر🌷
#می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
#علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء #حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های #تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
#یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، #خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
#یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق #مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، #از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
#تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های #تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... #آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و #من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
#با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
#بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
#شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
#فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... #گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
#استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی #شهید به من سپرده شد تا برای #استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
#قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که #مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به #بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، #دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
#با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای #شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
#این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... #راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
#دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
#وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من #کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به #همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام #پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
#لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... #به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
#بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به #میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز #پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... #خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر #بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
#وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا #جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های #حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
#جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در #دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا #سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
#همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را #پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
#کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان #مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
#نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...#مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
#شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f