eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
980 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🏀⚽️🏉🏐🎾⚾️🏈 #تمثیل هاے خدایے3⃣7⃣ مثل سایه 🏯دي وار! 🏀⚽️🎾 توپ را که شوت میکنند و به آن ضربه میزنند.⚽
🖥🔌💻🔌 هاے خدایے4⃣7⃣ 📺رسانه ی برقی رو بهش توجه کردین⁉️ 🔷🔹ما تنها با یه دو شاخه 🔌 میتونیم، به پریز و رسانه ی اصلی متّصل بشیم... و تو انواع لوازمات برقی ازش کمک بگیریم💻🖨📺📻 ‼️🔘‼️🔘 به همین علت سعی می کنیم مراقب وسایل برقیمون باشیم👌✔️ Ⓜ️♻️Ⓜ️♻️ ← اما ما یه رسانای خیلی قویتر داریم که؛ ↘️↘️ 🔷 بسیار ازش دور افتادیم ✖️ 💕 و هر آنچه که به ما، از سَر لطف و عنایت داده رو هم، به کل فراموش کردیم، و قدرشم نمی دونیم...😒 Ⓜ️که اگر بهش از سَر صدق متّصل بشیم، دیگه چیزی جز او نمی بینیم...💯 ✨ و واسطه ی وصل شدنش، تنها با مناجات و تفکّر به نحوه ی آفرینش 🌍 هستی، هستش...✅ 🔹◼️🔹◼️🔹 رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۲ ✍ واکنش جالبِ شهید پیرامون حجاب خواهرش در زمان شاه #متن_خاطره رژیم شاه د
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۳ 🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح می‌شود #طلبه #کارفرهنگی #جهاد #دفاع_از_اسلام #شهیدبهشتی #روحانیت #امر_به_معروف http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۳ 🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح می‌شود #طلب
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۳ 🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح می‌شود #طلبه #کارفرهنگی #جهاد #دفاع_از_اسلام #شهیدبهشتی #روحانیت #امر_به_معروف http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۳ 🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح می‌شود #
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۳ ✍ روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح می‌شود در دورانی که حتی عبورِ یک روحانی از کنارِ سینما هم مسأله‌ساز بود ، شهید مظلوم دکتر بهشتی می فرمود: « من اگر تشخیص بدهم که برای دفـاع از اسلام باید جلوی یک سینما بایستم ، حاضرم لباسِ روحانیت را از تنم خارج کنم و با لباس شخصی آنجا بایستم و از اسلام دفـاع کنم. در عرصه‌ی دفـاع از اسـلام اسیرِ قید و بندِ لباس روحانیت و عنوانهای آن نخواهم شد» 📌خاطره‌ای از زندگی آیت الله مظلوم شهید دکتر بهشتی 📚منبع: کتاب « او یک ملّت بود » ، صفحه 141 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت چهارم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🔰مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم. مسئول ثبت نام یه آقا بود.
🌹قسمت پنجم 🙃تا ۷ فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی، البته این بار کیشم رفتم. بالاخره ۶ فروردین شد. سال ۸۷ آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد... 🚌سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵ نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم پیش هم نشستیم 😞 اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن. نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم تو پیراهنش 🙈 بنده خدا یخ زد. 🍃یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش. پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت. 👌یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن؛ من شروع کردم به مسخره کردنشون که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره خم و راست میشید؟! بدبختا در برابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد تا بالاخره رسیدیم اهواز و مارو بردن... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌سوم گفت هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان.فقط خواهشم
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌چهارم نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: تشنه‌ی آب فراتم،ای اجل مهلت بده💔.هیچکس نمی‌دانست یا نمی‌توانست حدس بزند که #ابراهیم سالها بعد، توی جزیره‌ی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…بگذریم.😔 صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»☺️همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»گفتم «چرا؟»گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»😢صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست😞، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.رفتیم تهران.گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»🙁 هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت نه. نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم.😊 صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان.🤗🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌چهارم نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: تشنه‌ی آب فراتم
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌پنجم شب بود. باران می آمد. #ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد☺️، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.😞 وقتی آمد نشست توی ماشین🚕 دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.🍃 فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»🙂 رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم.🙁 و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون #ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که #ابراهیم چقدر با آن برادر #همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد.😌 اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.😇❤️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 📝کم کم با جلسات #آیت‌الله_ناصری آشنا شد. #جمعه‌ها زما
⃣5⃣ 🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹 از مادرم تلفنی پرسیدم! شد سوپ..🍲😢😅 آبش زیاد شده بود ... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم! شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻‍♀😅 تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔 ❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻‍🍳😌🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #مدافع_عشق🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم
⃣5⃣ پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نیز در آنجا به دنیا آمدم. در هشت سالگی به علت فوت بستگان نزدیک پدر به# فسا بازگشتیم . چند سالی را در فسا بودیم که متوجه شدیم آقای خادمی نیز از روستای امیر حاجیلو به فسا آمده اند. آنها از دورمان بودند که تا آن زمان من آنها را ندیده بودم. رفت آمد خانوادگی شروع شد .   اوایل 1374 دوازده ساله بودم که پدر جلیل به منزلمان آمد و من را برای پسرش کرد. آن زمان در مقطع راهنمایی درس میخواندم. ( در روستای ما رسم بر این بود که دختر در یازده ، دوازده سالگی ازدواج کند.) با شنیدن این موضوع# ناراحت شدم و مخالفت کردم. گفتم میخواهم درس بخوانم. پس از آن خواستگارهای زیادی آمدند که همه را رد کردم. سال بعد از آن یکی از بستگان پدری به خواستگاریم آمد . و سخت گیری های پدر شروع شد و ما نباید حرف پدر حرفی میزدیم. جلیل به محض شنیدن خبر خود را  به خانه ی ما  رساند و از من پرسید‌: اگر ای بین تو و جلیل است بگو. سکوت کردم . دوباره پرسید: آیا تو جلیل را دوست داری.از فقط سرم را تکان دادم. چند شب بعد با خانواده به خواستگاری آمد . و جواب مثبت را گرفتند و من کرده ی جلیل شدم. # سال 1376 یکی از  زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما کردیم. یک هفته از عقد مان گذشته بود. زنگ خانه به صدا در آمد و با کاغذی در دست به منزلمان آمد. خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: به من محول شده و باید به جزیره بروم . ما آن زمان وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود.  چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت . هر روزم پر می شد از های عاشقانه . بغض ، اشک های بی دلیل...  مثل الان. انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها  خودم را وفق میدادم تا در این کمتر نبودنش را  بهانه کنم  و صبور باشم ... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ 🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🖥🔌💻🔌 #تمثیل هاے خدایے4⃣7⃣ 📺رسانه ی برقی رو بهش توجه کردین⁉️ 🔷🔹ما تنها با یه دو شاخه 🔌 میتونیم،
◾️♦️◾️♦️◾️ هاي خدایے5⃣7⃣ کار کردن نجّارو دیدین ❓🤔 ⁉️◼️⁉️◼️⁉️ وقتی تخته رو اَره میزنه برا کاری، نصف خاک اَره یه سمت میریزه →، نصفش سمت دیگه...← ▪️▫️▪️▫️ ما میتونیم از این کار یه پندی بگیریم....👌✔️ ← در روزیِ که به ما از سمت خداوند متعال میرسه 🍲🍛🍇🍐 ♻️ یه مقدار برا خودمون مصرف کنیم✔️ ♻️ مقداری رو به دیگران هدیه بدیم... ✔️ 🔹🔹🔹🔹🔹 خداوند در سوره ی مبارکِ بقره آیه ی «3» فرموده: [أَلَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ ألصَّلَوةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ] «آنان به غیب ایمان می آورند و نماز به پا می دارند، و از آنچه روزیشان کرده ایم، انفاق می کنند.»✅🌺 ⚫️🔴⚫️⚫️🔴 رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. . . 🌤صبحی‌که طلوعش‌ بدمد با غزل‌تو🌱 تا شب همه‌ شعر است نگاه‌ و نظر تو😍 #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_متبرک_به‌نگاه‌شهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌پنجم شب بود. باران می آمد. #ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌ششم #ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»💔 گفت «چرا؟» گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»😊 #ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.😣 می گفتم «من یقین دارم این چشمها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.» همین هم شد. خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این #برادر_همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟» آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد🙁. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف #ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.😌🤗 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌ششم #ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوا
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌هفتم یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه🍃.وقتی #ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم،خیلی گریه کردم.گفت چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟😢می خواستم بگویم،ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم.و آرام.گفتم همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.گفت چه خوابی؟خیر باشد.☺️گفتم خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه‌ا🏡ی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش.هی می‌خواهم صدات کنم،هی می گویم یاحسین یاحسین،💔ولی صدام درنمی آید.همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.😞همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه‌ی عموش.گفت آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده می‌خواهم بروم جنوب برای عملیات.گفتم خب؟خندید.بیشتر خندید گفت قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟گفتم قول.نگاهم کرد، در سکوت،و گفت حلالم کن!🙁گفتم به شرطی که من هم بیایم.گفت کجا؟گفتم جنوب،هرجا که تو باشی.گفت نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.گفتم من باید حتماً بیایم.دلیل های خاصی داشتم.گفت نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
◾️♦️◾️♦️◾️ #تمثیل هاي خدایے5⃣7⃣ کار کردن نجّارو دیدین ❓🤔 ⁉️◼️⁉️◼️⁉️ وقتی تخته رو اَره میزنه برا
〰➰〰🔳〰➰〰 هاے خدایے6⃣7⃣ ⬅️در مسیر سفر که رو به مقصد حرکت می کنید،⤵️ بعضی جاها دیدین سرعت گیرهایی جا سازی کردن...⚠️ میدونین چرا❓❓ 🔅شاید فکر کنید اگر مسیر صاف و یکدست بود که به راحتی، به مقصد می رسیدید✅ 🌺ببینین اگر این سرعت گیرها نبودند،ممکن بود ، با یه خطر بزرگتر رو برو بشیم...✔️ 🚑تصادف، پرتگاه و.... که ما در مسیر جلوتر ازش بی اطلاعیم....🌀 ◼️◾️▪️▪️▪️ 🔷 ما تو زندگی دنیاییمون هم همین سرعت گیرهارو داریم..📛 شاید فکر کنین، اِ. . . ما که تو خیابون زندگی نمی کنیم ‼️ ⏬⏬⏬ خب منظور ما به این نبود که😊✅ 🌸 منظور ما به این هست که؛⤵️ ↩️تو زندگی اگر مشکلاتی برا ما پیش بیاد سبب جلوگیری از یه خطر بزرگتره✔️ و اگر زندگی ما بی دغدغه و گرفتاری بود، 🔻 از مسیر اصلی بندگیمون فاصله ی زیادی داشتیم...〰〰〰 پس تو زندگی مشکلاتی که پیش میاد برامون، ⬇️ ♨️ سرعت گیرهایی هستند که مارو محافظت میکنه، از خطراتی که ازشون اطلاعی نداریم✔️ ▫️◽️◻️⬜️⬛️◼️◾️▪️ رسانه باشید و نشردهید📢 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
〰➰〰🔳〰➰〰 #تمثیل هاے خدایے6⃣7⃣ ⬅️در مسیر سفر که رو به مقصد حرکت می کنید،⤵️ بعضی جاها دیدین سرعت گ
💓🍼💓🍼💓🍼💓🍼💓 هاے خدایے7⃣7⃣ 🍼مثل شیر مادر 👼شیر مادر براي بچه تا یک زمانی سودمند است و زمینه ي رشد و استعداد او را فراهم میکند✅ 〽️ ولی از یک زمانی به بعد باید او را از شیر گرفت و گرنه زیانبار است و آثار معکوس دارد. 🙃 👈این را مادرها خوب میفهمند، ✔️ اما بچه ها نه➖ و براي همین هم شیون و فریاد میکنند،😫 ❣ولی مادرها با وجود اینکه کانون مهر و محبت اند، به فریاد و ناله ي آنها اهمیت نمیدهند.↪️ ♥️خداوند هم نسبت به ما همینطور است. 💫🌷نعمتهایی مثل سلامت و آرامش به مامیدهد، که تا یک زمانی براي ما خوب ومایه سعادت است؛✔️ ⚠️ ولی از یک مقطعی به بعد زیانبار و خطرناك است، ‼️ از اینرو آنها را از ما میگیرد. Ⓜ️ولی یادمان باشد؛ میگیرد تا بیشتر بدهد.✅ 🔆همانطور که یک مادرغذا یی به نام شیر را میگیرد تا سفره هاي از غذاهاي متنوع پیش روي فرزند خود بگشاید.🍱🍲🍗 🍼💓🍼💓🍼💓🍼💓🍼 رسانه باشید و نشردهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #اشنایی_با_جلیل پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نی
⃣5⃣ ... اوایل برای شهادتش دعا می‌کرد ، می دیدم که بعد از نمـاز از خدا شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد، دیگر تحمل نکردم ، یک آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این حق نداری نماز شب بخونی، شهیــد می شی! حتی جلوی اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت .... دیگر هم شب نخواند ! پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت: کاری‌و که ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری زمان هم راضی تره ... بعداز مدتی برای هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید بشه تا به شهـــــــادت برسم ... گفتم : حالا اگه تو جوونی بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟! ✍ به روایت همسر شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #خدا_عاشقش_شد... اوایل #ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌ک
⃣5⃣ . جالب در تفحص یک شهید... که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... سید مرتضی دادگر🌷 گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... ...🌷 سید حسین... اعزامی از ساری... غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی به من سپرده شد تا برای از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند! 🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد. 😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هردودستش را از بازو بریدند😭،بادستگاه های برقی تمام صورتش راسوزاندند😭، بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جرحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭، اومرتب قرآن زمزمه میکرد😭. سرانجام اورا داخل دیگ اب جوش انداختند 😭و همان جا به دیدار معشوق شتافت، 😭کومله ها جسدش را مثله نموده وجگرش رابه خوردهم سلولیهایش دادند😭و مقدارش را هم خودشان خوردند😭! چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم. ولی کسانی توی این مملکت مسئولند حاظرنیستندحتی نام کوچها بنام شان باشد.شهدا شرمنده ایم شهید #احمد_وکیلی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت پنجم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🙃تا ۷ فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی، البته این بار کیشم رفتم
🌹قسمت ششم ما رو بردن یه مدرسه. من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا؟ من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡 آقای حسینی : خانم معروفی خواهر من چه خبرتونه؟ چه مشکلی پیش اومده خواهر من؟ -جناب اخوی ببین من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم +خواهرمن شما مهمون شهدا هستید به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن. 😏-شهید؟؟ جدیدا اسم مرده شده شهید، مسخره کردید خودتونو. به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : 😭از حرفاتون پشیمون میشید به زودی... 🍃اونشب ما ۱۵ نفر باهم رفتیم تو یه کلاس، بازم غرق گناه بودیم غافل از اینکه فردا چه خواهد شد. اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵ نفر تغییر میده ☀️فردا ۵ صبح آماده حرکت به سمت اروند رود شدیم و راه افتادیم.... ادامه دارد... ✅اسم های موجود در این مجموعه مستعار است.اما روایت واقعی هست.. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۳ ✍ روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح می‌شود #متن_خا
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۴ 🌸 پیام این شهید را به همه ی بچه هیأتی‌ها برسانید #هیأت #عزاداری #مداحی #سینه_زنی #محرم #شهیدرضوان_خواه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۴ 🌸 پیام این شهید را به همه ی بچه هیأتی‌ها برسانید #هیأت #عزاداری #مداح
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۴ 🌸 پیام این شهید را به همه‌ی بچه هیأتی‌ها برسانید #هیأت #عزاداری #مداحی #سینه_زنی #محرم #شهیدرضوان_خواه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۴ 🌸 پیام این شهید را به همه‌ی بچه هیأتی‌ها برسانید #هیأت #عزاداری #م
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۴ ✍ پیام این شهید را به همه‌ی بچه هیأتی‌ها برسانید یکی از مداح‌های معروف رو آورده بودند گردانِ ما وقتِ سینه‌زنی که شد ، مداح به بچه ها گفت: پیراهن‌تون رو در بیارین ... بچه ها شروع کردن به بیرون آوردنِ پیراهن‌شون. یهو حسن اومد جلو ، مانع شد و گفت: اینجا از این خبرا نیست، خالصانه سینه‌تون رو بزنین... 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حسن رضوان‌خواه 📚منبع: یادگاران21 « کتاب رضوان‌خواه » صفحه 63 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌هفتم یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی م
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌هشتم زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم🍃. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح 📿هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین🚙 پیاده شدند. من نشدم. #ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.😞گفتم حالا فهمیدی من چی می کشم؟😢گفت آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.گفتم چی را؟گفت که بدون تو چقدر من غریبم.😞 شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد #ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، #ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید چی شده، ژیلا؟☹️و من بگویم هیچی. فقط دلم تنگ شده.💔یا بگوید ناراحتی من می روم جبهه؟تا من بگویم نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این است که‌ رزمنده‌ای.غیر از این اگر بود اصلا دلم برات تنگ نمی‌شد.😞☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
من هر روز در انتظارِ نگاهت می نشینم🌱 تا #صبح ِ⛅️ من هم #بخیر شود ....🕊 #شهید_محمدابراهیم_همت #روزتون_مزین_به_نگاه‌شهید🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌هشتم زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم🍃.
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌نهم بارها بش گفتم همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.💔نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد.و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته‌ای که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم.از آن روزها بدم می آید😞.بعدها روزهای سخت تری را گذراندم.اما آن دو هفته چی بگویم؟آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود.چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم.رفتیم منزل یکی از دوستان #ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی.زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند.من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.🙁یک بار که #ابراهیم آمد گفتم من اینجا اذیت می شوم.گفت صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.گفتم اگر نشد؟😒گفت برگرد برو اصفهان.اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.🚀رفتن را،نه،نمی توانستم.باید پیش #ابراهیم می ماندم.خودم خواسته بودم.دنبال راه حل می گشتم.یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام است که مرغدانی‌اش کرده‌اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که #ابراهیم فکری کند.رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو🔪 تمام کثافتها را تراشیدم. #ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده‌ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد،با پونز زد به دیوار،که یعنی مثلاً پرده.😊🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f