°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت سوم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🙃چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط
🌹قسمت چهارم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🔰مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم. مسئول ثبت نام یه آقا بود.
😡-چراااا جناب اخوی
+خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه؟؟
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم.
-یعنی چی خواهرم مودب باشید
-ببین جناب برادر خود دانی باید ما رو ثبت نام کنی.
+ای بابا عجب گیری کردیم
👤شوهر فاطمه سادات وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو بامسئولیت من ثبت نام کن.
🔸بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷ فروردین ساعت ۵ صبح پیش امامزاده صالح باشید.
😏با لحن مسخره ای گفتم: ۵ صبح مگه چه خبره میخوایم بریم کله پاچه ای اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه؟
🔸اون آقای مسئول ثبت نام که فهمیدم فامیلش کتابیه با عصبانیت پاشد گفت :
😡خانم محترم بفهم چی میگین؛ الله اکبر
سید محسن (شوهرفاطمه) : علی جان آرام برادر من. خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن ۷ فروردین منتظرتون هستیم. یاعلی
😁-ههه ههه یاعلی
😔😔اون روز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن...
ادامه دارد...
📣تمام روایت #واقعی هستند فقط اسامی مستعار👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #تنها_اتاق پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زمان رفتنمان به تختفولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیتالله ناصری تنظیم میکردیم. مدام #نکتهبرداری میکرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت میگرفت. #روزههای مستحبیاش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌
📝سال آخر #مجردیاش #کل_ماه شعبان را روزه گرفت. جمعهها بعد از نمازظهر راه میافتادیم🚖 سمت #تختفولاد و سر خاک حاجاحمد افطار میکرد. لابهلای این کلاسهای اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاعمقدس✌️ #حاجحسینیکتا را دعوت کرد موسسه.
📝حاجحسین آن شب دربارهی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به #انقطاع رسیدی خدا تو را میخرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد #شهید_میشوی. #محسن افتاد دنبال انقطاع. جرقهاش💥 از آن روز خورد.
📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که #رمزانقطاع را پیدا کند. کتاب میخواند📖 و وبگردی میکرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که اینها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲
📝وبلاگی راهاندازی کرد به اسم #مصباح که این آخریها تبدیل شد به وبسایت ⇜میثاق خودم این #سایت📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی #نحوه_شهادت شهدا🌷 بود؛ چهکار کردند که به این درجه رسیدند🕊
#شهید_محسن_حججی
#برشی_از_کتاب_سر_بلند
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🕯🔦💡🌝🌟🌞 #تمثیل هاے خدایے2⃣7⃣ 🌞🌞🌞🌞 وقتی می خواهید وارد مکان تاریکی 🌚 بشوید، نیاز به یک روشنایی مثل
🏀⚽️🏉🏐🎾⚾️🏈
#تمثیل هاے خدایے3⃣7⃣
مثل سایه 🏯دي وار!
🏀⚽️🎾
توپ را که شوت میکنند و به آن ضربه میزنند.⚽️
بالا میرود اما پایی که ضربه میزند به عقب برمیگردد.
⚽️
و این خود یک درس است.✅
🌼⚠️یعنی اگر به کسی البته به ناحق و
نابجا ضربه اي بزنی آنکه ضربه میخورد اوج میگیرد🆙
Ⓜ️ولی تو که ضربه میزنی عقب میافتی
و←این یعنی بديهاي تو به خود تو برمیگردد.→🔙
⚜🔱⚜
و این همان است که قرآن کریم میگوید:😊
بديهاي شما به خود شما باز میگردد.✔️
دیوار را ببین 👁👁
صبح که میشود،🌄 سایه سیاه و دراز
خود را به این طرف و آن طرف
میاندازد، اما نزدیک به ظهر که میشود
همان سایه آرام آرام به خودش برمیگردد.🔙
🔴🔵🔴
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🏀⚽️🏉🏐🎾⚾️🏈 #تمثیل هاے خدایے3⃣7⃣ مثل سایه 🏯دي وار! 🏀⚽️🎾 توپ را که شوت میکنند و به آن ضربه میزنند.⚽
🖥🔌💻🔌
#تمثیل هاے خدایے4⃣7⃣
📺رسانه ی برقی رو بهش توجه کردین⁉️
🔷🔹ما تنها با یه دو شاخه 🔌 میتونیم،
به پریز و رسانه ی اصلی متّصل بشیم...
و تو انواع لوازمات برقی ازش کمک
بگیریم💻🖨📺📻
‼️🔘‼️🔘
به همین علت سعی می کنیم مراقب
وسایل برقیمون باشیم👌✔️
Ⓜ️♻️Ⓜ️♻️
← اما ما یه رسانای خیلی قویتر داریم که؛ ↘️↘️
🔷 بسیار ازش دور افتادیم ✖️
💕 و هر آنچه که به ما، از سَر لطف و
عنایت داده رو هم، به کل فراموش
کردیم، و قدرشم نمی دونیم...😒
Ⓜ️که اگر بهش از سَر صدق متّصل بشیم،
دیگه چیزی جز او نمی بینیم...💯
✨ و واسطه ی وصل شدنش، تنها با
مناجات و تفکّر به نحوه ی آفرینش 🌍 هستی، هستش...✅
🔹◼️🔹◼️🔹
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۲ ✍ واکنش جالبِ شهید پیرامون حجاب خواهرش در زمان شاه #متن_خاطره رژیم شاه د
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۶۳
🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح میشود
#طلبه #کارفرهنگی #جهاد
#دفاع_از_اسلام #شهیدبهشتی #روحانیت #امر_به_معروف
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۳ 🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح میشود #طلب
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۶۳
🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح میشود
#طلبه #کارفرهنگی #جهاد
#دفاع_از_اسلام #شهیدبهشتی #روحانیت #امر_به_معروف
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۳ 🌸 روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح میشود #
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۶۳
✍ روحانیت و مسئولین فرهنگی اگر اینگونه باشند ، جامعه اصلاح میشود
#متن_خاطره
در دورانی که حتی عبورِ یک روحانی از کنارِ سینما هم مسألهساز بود ، شهید مظلوم دکتر بهشتی می فرمود:
« من اگر تشخیص بدهم که برای دفـاع از اسلام باید جلوی یک سینما بایستم ، حاضرم لباسِ روحانیت را از تنم خارج کنم و با لباس شخصی آنجا بایستم و از اسلام دفـاع کنم. در عرصهی دفـاع از اسـلام اسیرِ قید و بندِ لباس روحانیت و عنوانهای آن نخواهم شد»
📌خاطرهای از زندگی آیت الله مظلوم شهید دکتر بهشتی
📚منبع: کتاب « او یک ملّت بود » ، صفحه 141
#طلبه #کارفرهنگی #جهاد
#دفاع_از_اسلام #شهیدبهشتی #روحانیت #امر_به_معروف
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت چهارم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🔰مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم. مسئول ثبت نام یه آقا بود.
🌹قسمت پنجم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🙃تا ۷ فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی، البته این بار کیشم رفتم. بالاخره ۶ فروردین شد. سال ۸۷ آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد...
🚌سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵ نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم پیش هم نشستیم 😞
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن. نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم تو پیراهنش 🙈 بنده خدا یخ زد.
🍃یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش. پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت.
👌یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن؛ من شروع کردم به مسخره کردنشون که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره خم و راست میشید؟!
بدبختا در برابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد تا بالاخره رسیدیم اهواز و مارو بردن...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوسوم گفت هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان.فقط خواهشم
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوچهارم
نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: تشنهی آب فراتم،ای اجل مهلت بده💔.هیچکس نمیدانست یا نمیتوانست حدس بزند که #ابراهیم سالها بعد، توی جزیرهی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…بگذریم.😔
صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»☺️همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»گفتم «چرا؟»گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»😢صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست😞، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.رفتیم تهران.گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»🙁
هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت نه.
نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم.😊 صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان.🤗🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوچهارم نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: تشنهی آب فراتم
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوپنجم
شب بود. باران می آمد. #ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد☺️، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.😞
وقتی آمد نشست توی ماشین🚕 دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.🍃
فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»🙂
رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم.🙁 و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون #ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که #ابراهیم چقدر با آن برادر #همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد.😌 اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.😇❤️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زما
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#مدافع_عشق🌹
اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹
از مادرم تلفنی پرسیدم!
شد سوپ..🍲😢😅
آبش زیاد شده بود ...
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔
❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #مدافع_عشق🌹 اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#اشنایی_با_جلیل
پدر کارمند# دادگستری لار بود. و من نیز در آنجا به دنیا آمدم. در هشت سالگی به علت فوت بستگان نزدیک پدر به# فسا بازگشتیم . چند سالی را در فسا بودیم که متوجه شدیم #خانواده آقای خادمی نیز از روستای امیر حاجیلو به فسا آمده اند. آنها از #خویشاوندان دورمان بودند که تا آن زمان من آنها را ندیده بودم. رفت آمد خانوادگی شروع شد .
اوایل #سال 1374 دوازده ساله بودم که پدر جلیل به منزلمان آمد و من را برای پسرش #خواستگاری کرد. آن زمان در مقطع راهنمایی درس میخواندم. ( در روستای ما رسم بر این بود که دختر در #سن یازده ، دوازده سالگی ازدواج کند.) با شنیدن این موضوع# ناراحت شدم و مخالفت کردم. گفتم میخواهم درس بخوانم. پس از آن خواستگارهای زیادی آمدند که همه را رد کردم.
#یک سال بعد از آن یکی از بستگان پدری به خواستگاریم آمد . #پافشاری و سخت گیری های پدر شروع شد و ما نباید #روی حرف پدر حرفی میزدیم. #خواهر جلیل به محض شنیدن خبر خود را به خانه ی ما رساند و از من پرسید: اگر #علاقه ای بین تو و جلیل است بگو. سکوت کردم . دوباره پرسید: آیا تو جلیل را دوست داری.از #خجالت فقط سرم را تکان دادم. چند شب بعد با خانواده به خواستگاری آمد . و جواب مثبت را گرفتند و من #نشان کرده ی جلیل شدم.
# سال 1376 یکی از زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما #عقد کردیم.
یک هفته از عقد مان گذشته بود. زنگ خانه به صدا در آمد و #جلیل با کاغذی در دست به منزلمان آمد. خیلی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ گفت: #ماموریتی به من محول شده و باید به جزیره بروم . ما آن زمان #خیلی وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود.
چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت . هر روزم پر می شد از #دلتنگی های عاشقانه . بغض ، اشک های بی دلیل... مثل الان. #اصلا انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها خودم را وفق میدادم تا در این #روزها کمتر نبودنش را بهانه کنم و صبور باشم ...
#شهید_جلیل_خادمی
#همسر_شهید
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🆔
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄