eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5775932802037974082.mp3
10.62M
🌺🌺 حضرت زهرا(س) جوان ۲۰ ساله که پای رفت ولی خانواده مقتول به احترام او را بخشیدند....😢😢 و تاثیرگذار👌👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زمینه شہید همت😍 تقدیم بہ دوستداران حاجی👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_175164667.attheme
136.8K
۵ • 📲 • تقدیــم بہ عاشقان حاجے😍😍😍 📌ســفارشے 🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇 ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
پــــروفایل شہید همت😍😍 تقدیم بہ عاشقان حاجی❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ😱😱👻 (قسمت ۱۱) ◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پر
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ😱😱👻👻 ،(قسمت ۱۲) ♦️مقدمه: با سلام خدمت مخاطبین خوب و محترم کانال...😊 ✅از زمانی که ما شروع به نوشتن داستان سرگذشت ارواح کردیم برای خیلی ها سوالات مختلفی پیش اومد که با ما در میون گذاشتن،☺️ من اجمالا یه توضیح مختصری بدم در این مورد که خیلی از ابهامات و تشویشات ذهنی برطرف بشه:😌 💥اول اینکه با توجه به تحقیقاتی که ما داشتیم این داستان سراسر از احادیث و روایات معتبر هست که در قالب داستان برای درک و ملموس بودن برای مردم نوشته شده که یک درکی هرچند خفیف از اعمال نیک و بد و عالم برزخشون داشته باشن.😢 🍀برای مثال در روایات هست که روزه گرفتن سپر مومن در برابر آتش هست.☺️ در قسمتهای بعدی نویسنده این مطلب رو به زیبایی به تصویر کشیده که برای مومن ملموس باشه. به این شکل که روح میت برای رسیدن به وادی السلام(بهشت) باید در نبرد آخر با گناه بجنگه که یکسری لوازم جنگ و دفاع بهش میدن که ضخامت سپرش بستگی به روزه هایی داشته که در دنیا میگرفته و ... امثالهم.👌 ✨و در آخر علمایی مثل آیت الله جعفر سبحانی،و تعدادی از اساتید حوزه ی علمیه قم هم این کتاب رو خوندن و مورد تایید قرار دادن.👌 🙏ان شاالله که ابهامات بر طرف شده باشه و اما ادامه ی داستان: 💠با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.😏 💥چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد. 😢😭 🍂ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبه‌ای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظه‌ای راحتم نمی‌نهاد. در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را می‌دانستم کجاست نه انتهای آنرا.😱😱😭 ◾️بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم. 😭😭 🌻هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد. گوش‌هایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است. عطر دل نواز نیک قلبم را روشن کرد. و این بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد.☺️ 💫آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم، تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد.☺️ 🔆 نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، به واسطه بوی بدی که در سمت چپ، بر جای مانده بود، از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم. اما هر چه گشتم تو را ندیدم.😔 تا اینکه به نزدیک غار رسیدم. گناه را دیدم که از غار بیرون می‌آمد و چون مرا دید به سرعت دور شد دانستم که تو را گرفتار کرده است، و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.😉 🌺پس از لحظه ای سکوت نیک ادامه داد: البته این راهی که آمدی، قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود. اما به واسطه توبه ای که کردی این راه از تو برداشته شد هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند...😢 ✍ادامه دارد...👌👌👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۸۴ 🌸 رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه #احترام_به_والدین #تواضع #شهید
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۴ ✍رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه اوایل ازدواجمون بود.برای خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه. 😢 در بین راه با پدر و مادرِ آقا سید برخورد کردیم. سید مجتبی به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد، روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید.😢 این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون هیکلِ تنومند و قامت رشید در مقابل پدرو مادرش اینطور فروتن بود و احترام آنها را تا حد بالایی نگه می‌داشت...👌👌😌 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی 📚منبع: سالنامه یاران ناب1393 به نقل از همسر شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۴ ✍رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه #متن_خاطره اوایل ازدواجمون بود.برای
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۸۵ 🌸 این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند... #بیت_المال #تقوا #مسئول #شهیدباکری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۸۵ 🌸 این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشو
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۸۵ 🌸 این خاطره‌ی شهید رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند...😢😢 #بیت_المال #تقوا #مسئول #شهیدباکری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💣💣رفــــاقت بہ سبــــڪ تانک💣💣 قسمت اول☺️ میرم حلیم بخرم😍 آن قدر كوچك بودم كه حتى كسى به حرفم نمى خندید.😔 هر چى به بابا نه نه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.😢 حتى توی بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند.😏 مثل سریش چسبیدم به پدرم كه الا و بالله باید بروم جبهه.😌 آخر سر كفرى شد و فریاد زد : «به بچه كه رو بدهى سوارت می شود».😐 آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه كلى به سرت بگیرى.😉 دست آخر كه دید من مثل كنه به اوچسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد : «آهاى نورعلى ، ییا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتكش بزن و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش درییاید!»😢☹️ قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان مى داد براى کتك زدن.😣 یك بار الاغ مانرا چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش گرفت!😫 نورعلى حاضر به یراق ، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.☹️ آن قدر محكم زد كه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حركت كنم.😢 به خاطر این كه تو ده ، مدرسه راهنماى نبود ، بابام من و برادركوچكم را كه كلاس اول راهنماى بود ، آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت.🙁 چند مدتى درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم.😢 رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازى كردم و سِر تق بازى در آوردم تا این كه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.🤨😉 روزى كه قرار بود اعزام شویم ، صبح زود به برادر كوچکم گفتم : «من میروم حلیم بخرم و زودى بر می گردم».☺️ قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم كه رفتم. درست سه ماه بعد ، از جبهه برگشتم.😄😄 درحالى كه این مدت از ترس حتى یك نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.😁 در زدم ، برادركوچكم در را باز كرد و وقتى حلیم دید با طعنه گفت : «چه زود حلیم خریدى و برگشتى!» خنده ام گرفت.😀 داداشم سر برگرداند و فریاد زد : «نورعلى بیا كه احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلى چنان فراركردم كه كفشم دم درخانه جاماند!😂 ادامہ دارد....👌 منبع: رفاقت به سبک تانک.امیران کریمی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
خاطرات شـــہدا👌👌 🌺قسمت اول🌺 اخـــــلاص 1⃣ اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست.😢 گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند. 😉 یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 26 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))😍😍 سلام! شما اومدين؟😉 ابراهيم بود.😍 سرش را از بين گندم‌ها كه دسته دسته روي هم تل‌انبار شده بودند،در آورده بود.😉😃 من و بابا جون هاج و واج مانده بوديم كه آن‌جا چه كار مي‌كند.😳😳 ديشب مانده بود سر زمين؛😢 گندم‌ها را چيده بوديم و بايد يك نفر مي‌ماند كه دزد به آن‌ها نزند.😢 ابراهيم گفت «ديشب چند تا شغال اومده بودند. منم كه تنها بودم اومدم وسط گندم‌ها قايم شدم.»😢😱 فكرش هم وحشتناك بود.😱😱 بهش نزديكتر شدم -«اگه مادر بفهمه چي مي‌گه؟ دادا! حالا نترسيدي؟»😱🤨 ابراهيم زير چشمي نگاهم كرد و با غرور گفت «نه دادا، خدا بزرگه.» 😉😌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_173880858.mp3.mp3
5.53M
احساسی 🍃لئن شکرتم لازیدنکم😢 🍃خدارو شاکرم که اربابمی☺️ خیلے قشنگه👌👌 شکر نعمت ڪردم نعمتم افزون کن😢 مهربون من رو یه کربلا مهمون کن😭 من فقط دوست دارم عاشق تو باشم😭 🎤 👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f