eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣4⃣ #فصل_ششم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ #فصل_ششم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.» دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.» فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.» اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. 🔸فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌼🌸🍀🌼🌸🍀 🔻درمانِ غم و غصّه🔻 ✅️ اگر فکر میکنی دلت پر از #غم‌و‌غصه‌ است.. این متن رو بخون👇👇 #تمثیل ها
هاے خدایے0⃣9⃣1⃣ 🔻اخلاق و نماز🔻 ✍ این نصیحت قرآن، همیشه یادمون باشه: 🕋 قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ. (سوره بقره، آیه۸۳) 💢 با مردم به نیکی سخن بگویید، و را بپا دارید. 👈 یعنی آدمی که میخونه، باید باشه.😌😊 👈 اصلاً خاصیت اینه که آدم رو میکنه.👏👏 ☜ 😠 اگه میخونیم، ولی با مردم تندی می‌کنیم، و مردم از زبونمون در امان نیستند... ☜ 💔 اگه میخونیم، و دل دیگران رو می‌شکنیم... ☜ 😡 اگه میخونیم، و دیگران از اخلاقمون شکایت دارند... ⛔️ یه لحظه stop کنیم... ⚠️❗️باید به نمازمون شک کنیم...❗️⚠️ ❌ اخلاق بد... 🚙 مثل لاستیک پنچر می‌مونه؛ ♻️ تا عوضش نکنیم... 👈 راه به جایی نمی‌بریم❗️ 😔 و در معنویت هم پیشرفتی نمی‌کنیم❗️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے0⃣9⃣1⃣ 🔻اخلاق و نماز🔻 ✍ این نصیحت قرآن، همیشه یادمون باشه: 🕋 قُولُوا لِلنَّاسِ حُس
هاے خدایے1⃣9⃣1⃣ 🔻تنهایِ تنها🔻 ✍ فخر رازی (مفسرّ بزرگ اهل سنّت) درباره آیه ۹۴ سوره انعام می‌نویسد: «اگر روزی در حادثه‌ای، تمامِ آياتِ قرآن از دست برود، بجز اين آيه، همین یک آیه كفايت می‌کند.» 👇👇 🕋 وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ، وَ تَرَکْتُم مَّا خَوَّلْنَاکُمْ وَرَاءَ ظُهُورِکُمْ (انعام/۹۴) 💢 روز قیامت به انسانها گفته می‌شود: «همه‌ی شما تنها به سوی ما بازگشت نمودید، همانگونه که اوّلین بار شما را آفریدیم. و تمامِ آنچه را به شما بخشیده بودیم، پشت سرتان رها کردید.» البته فخرِ رازی یه خورده اغراق کرده، چون همه‌ی آیاتِ قرآن در جای خودشون مهم هستند، ولی میخواد اهمیّتِ این آیه رو نشون بده.. این آیه واقعاً مهمّه. 🌴 لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی، کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ. دليل اهميتِ این آيه، در کلمه «فُرادی» است. ☜ شما «تنها» آفریده شدید.. ☜ «تنها» هم پیشِ ما بر می‌گردید.. 🤔 یعنی توجّه داشته باشید که هر چه می‌کنید، خودتون باید مسئولیتش رو به عهده بگیرید: ➖ اگر خوبی‌ای هست، مالِ خودِ شماست، ➖ و اگر بدی‌ای هست، باز هم مالِ شماست. اگر کسی این رو بفهمه، که در عالم «تنها» است، و هیچکس نمی‌تونه کمکی بهش کنه یا زیانی بهش برسونه، منطقِ زندگیش عوض میشه و تمامِ کارهاش درست میشه. ☝️ اگر ما فراموش نکنیم که «تنها» هستیم، و «تنها» به پیشگاهِ الهی میریم، بهتر زندگی می‌کنیم، و دیگه به پشت گرمیِ دیگران کاری رو انجام نمیدیم؛ بلکه به گونه‎ای زندگی می‌کنیم که بتونیم مسئولیتِ تک‌تکِ اعمالمون رو به دوش بکشیم. ما چون باور نداریم که «تنها» هستیم، این همه آلودگی داریم. ما وقتی دست به می‌زنیم، که فکر می‌کنیم آشناها یا دوستان‌مون از ما حمایت می‌کنند. خیلی وقتها فکر نمی‌کنیم که این کاری که انجام میدیم، مسئولیتش فقط به عهده خودِ ماست. ❌باور کنیم که ما «تنها» هستیم.❌ 😔 هیچکس بارِ ما رو به دوش نمیکشه، پس به فکر خودمون باشیم. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌ 🌷مهدی شناسی ۲۹🌷 ◀️ما فکر می کنیم خدا ما را آفریده و به خدا هم بر می گردیم،امام هم آمده تا یک سری"
‌ 🌷مهدی شناسی ۳۰🌷 ◀️ما فکر می کنیم خدا ما را آفریده و به خدا هم بر می گردیم،امام هم آمده تا یک سری"بکن،نکن"هایی به ما بگوید و برود! ◀️چقدر این عقیده با شناخت حقیقی فاصله دارد!در حالی که انسان تنها وقتی حقیقت امام را بشناسد،می تواند نیاز وجودش را برطرف کند؛ ◀️چرا که موجود بالقوه همیشه گرسنه است و فقط وقتی سیر می شود که به فعلیت برسد. ◀️مثل این که وقتی به بدن انسان ویتامینی نرسیده باشد،همیشه بیمار خواهد بود.و هر چه هم ویتامین در اطرافش موجود باشد و او هم این مطلب را بداند،به دردش نمی خورد؛مگر آن که کیفیت ارتباط آن ویتامین را با خودش پیدا کند. ◀️اما اگر بداند میوه ای در خارج هست که این ویتامین را دارد ولی ربطش را با خودش نفهمد،حتی اگر از بیماری هم بمیرد،باز هم به دنبالش نخواهد رفت؛چون نمی داند دوای دردش فقط همان است. ◀️ما انسان ها مانند درختی هستیم که باید ثمره داشته باشیم. پس اگر خدا،انسان ها(درخت) را خلق کرده،در آن ها دنبال میوه یعنی "انسان کامل" است. ◀️مثل این که هدف نهایی از کار باغبان،نه بذر و درخت است و نه شاخ و برگ،بلکه هدف او ظهور میوه است. ◀️در عالم هستی خدا فاعل است و برای این که فاعل باشد باید هدف داشته باشد به طوری که فعل خود را برای آن هدف انجام دهد. ◀️یعنی اگر خدا این جهان و مخلوقاتش را آفریده یک هدف و علت غایی و نهایی داشته و آن هم "انسان کامل" است. ◀️پس میوه ی تمام هستی "وجود امام" است. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🔷🔵
ســی سال پیـش و ها و ها با نــوای "ای مهــدی صاحب زمان آماده ایـم" پـر کشیدنـد و امــروز و ها و ها با نــوای "منــم بایـد بــرم ؛ آره برم ســرم بـره" آسمانــی شدنـد🕊💫 دیــروز جاویدالاثر الاثـر شــد💔 و امــروز برخی از مفقــودالاثـر😔 💠نـام آنهـا شد 🕊 ونام اینها شـد 🌹 آنها با نـوای جـان میگرفتند و اینها با نوای و آن روز درِ بـاغ شهـادت را بستنـد و اینهـا نالــه کنان التماس کردنـد :😭 . و امــروز نــوای : گواهــی بـر ایـن مدعـاستــ کـ دعایشـان بـه اجابتــ رسیده اسـت💔🕊 و امــا ما... گویــی ما سهمــی جـز آنها و اینهــا نداریــم😔 فرمونـد : دیــروز بـرای دروازه ای به آسمـان باز بود و امــروز معبـری تنـگـ ... گویـا این معبـر بازهـم درحـال دروازه شـدن اسـت🕊 پ.ن : هنـوز هم برای شهـید شدن فرصت هسـتــ را بایـد صـاف کــرد✋🏼🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱 گاهے میرے یہ جا مهمونے🍛 دیدے غذا ڪم میاد! صاحبخونہ بین اون همہ جمعیت👥 میاد بهت میگه: اگہ میشہ تو غذا ڪم تر بخور بذار بہ دیگران برسہ.. آخہ تو واسہ مایے...☺️ ولے اونا غریبہ ان... {وقتے واسہ باشے!} آقا میگہ میشہ ڪمتر بخورے!؟ میشہ بیشتر سختے بڪشے!؟ بذار دیگران استفادہ ڪنن... آخہ تو واسہ مایے😌😍 بچہ ها ڪارے ڪنید🤞🏻 امام زمان(عج) برنامہ هاشو روے ما پیادہ ڪنہ..😌 🎙راوی: حاج حسین یڪتا http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
16.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم دیده نشده از سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌼🌸🌺🥀🌹🌺 احساس شرمندگی در مقابل عظمت روح ، ایثار ، صبر ، شکیبایی و تقوای همه بسیجیان عزیز . ایمان شما لرزه بر تن او فرمانده لشگر و فرمانده قوا و فرمانده سپاه و ... همه چیشون خواهد انداخت😌 . هستی و نیستی ، حیات و مرگ به دست خداست. ---------------- تقدیم به عاشقان حاج همت🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید. همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ #فصل_هفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f