eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
979 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣ یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٧۴ #تنها_دو_ساعت_و_نيم_بعد .... 🌷صدام حسين برای تحقير کردن خلبانان ايرانی در یک
🌷 ٧۵ ! 🌷اول كه رفته بوديم گفتند: كسى حق ورزش كردن نداره. يه روز يكى از بچه ها رفت ورزش كرد. مأمور عراقى تا ديد، اومد در حالى كه خودكار و كاغذ دستش بود براى نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت: مااسمك؟ (اسمت چيه؟) 🌷رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ، باور نمى كنيد تا چند دقيقه اون مأمور عراقى هر كارى كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست، ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مى خنديديم. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٧۵ #اسيرى_به_نام_گچ_پژ! 🌷اول كه رفته بوديم گفتند: كسى حق ورزش كردن نداره. يه روز
🌷 ٧۶ 🌷امروز بعد از ظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هر چه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد. به قصد رفتن به حفره (که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر می رسید) خیز برداشتم، برای لحظه ای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است .... 🌷 .... چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت می کشید، خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمی کند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکش ها به تمام بدنم خورده بود. پای راستم هم از زانو دیده نمی شد، دردی جانگاه از ناحیه ی گردن احساس می کردم، تعجب می کردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمی کنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت ترکش های راکت های دشمن قرار گرفته بودند. 🌷عده ای شهید شده بودند، عده ای ناله می کردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود، داشت روضه ی حضرت ابوالفضل را زمزمه می کرد. زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند .... 🌷هر که زخمی بود یا ناله می کرد با تیر خلاص می زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند، بی رمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی می نگریستم. یعنی می شد تا لحظه ای دیگر در کهکشان ستاره های این آسمان جای بگیرم؟! 🌷فرمانده ی بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می توانستم چهره برافروخته اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهراً تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما .... 🌷 ..... صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم، یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شده بود، شاید به خاطر وضعیت بسیار بدِ بدن خون آلودم و پای از دست رفته ام یا کلاً تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود. 🌷فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بی دقتی انجام دهد، تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد، حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظه ای بعد از هوش رفتم. 🌷رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل کردند، حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست داده ام، پایم به بهشت باز شود. راوى: رزمنده جانباز رضا افشار http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
  🌟شش راه آسان برای بدست آوردن ثواب بعد از مرگ:  ۱- به شخصی یک قرآن هدیه کن؛ هرگاه تلاوت کرد ثوابش به تو می رسد. ۲- به یک بیمارستان یا درمانگاه یک ویلچر هدیه کن. هر مریضی استفاده کرد ثوابش به تو می رسد. ۳- در تعمیر مسجد شرکت کن. ۴- در جای پر ازدحام، آب سردکن بگذار. هرکس آب بنوشد ثوابش به تو می رسد. ۵- یک درخت یا نهال بکار؛ هر انسان یا حیوان استفاده کند ثوابش به تو میرسد. ۶- از همه آسان تر، مطالب خوب  را به اشتراک بگذار، هرکس عمل کرد ثوابش به تو می رسد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💠 لیست شرکت کنندگان در 💠 💠چله صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانے 🔷➖🔷 ۱- دلتنگ شهید همتم ۲_خانم سیاهکویے ۳-خانم باران ۴_خانم بهرامے ۵-خانم موسوی ۶-خانم اقیان ۷-خانم حکانے ۸-خانم حداد ۹-خانم فاطیما ۱۰-خانم ایمانی ۱۱-خانم یاامام رضا ۱۲-خانم مامان امیرعلی ۱۳-خانم قادری ۱۴- خانم ملک احمدی ۱۵-خانم سیده فاطمه حسینی ۱۶-خانم ترنم زندگے ۱۷-خانم سعادتپور ۱۸-خانم زهراکریمے ۱۹-عبدالزهرا ۲۰-خانم نیکنام ۲۱-خانم یا فاطمه الزهرا ۲۲-خانم مریم ۲۳-خانم زهرارشیدے ۲۴-لیلا فلاح ۲۵-خانم پورهاشمی ۲۶-خانم نامور ۲۷- ۲۸- ۲۹_ ۳۰- ۳۱- ۳۲- ۳۳- ۳۴‌- ۳۵- ۳۶- ۳۷- ۳۸- ۳۹- ۴۰- 🔷➖🔷 🔲این لیست جهت اطلاع اعضا، از تعداد شرکت کنندگان میباشد👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌺🌸🌼🌹🌺🌸🌼🌹🌺🌸🌼🌹 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت3⃣
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻🌼🌺🌻🌼🌹🌻🌼🌺🌹🌻🌼 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت4⃣4⃣1⃣ رزمنده ها حالا داشتند برمی گشتند و روزی را به یاد می آوردند که در آن عراقی‌ها با تانک و توپ به راه آهن حمله کردند 😢 و بچه‌ها با ژ ۳ جلوشان درآمدند و آن ها را فراری دادند👌 در همان روز رسول ۱۳ ساله با سلاح کوچکش ۱۱ سرباز عراقی را دنبال کرده بود و فراریشان داده بود در آن روز آتش دشمن هر لحظه به مدرسه دریابد رسایی نزدیکتر می شد 😢😭 ستون پنجم گرای مدرسه را به عراقی ها داده بود و ناگهان گلوله توپ سقف مدرسه را شکافت تقی محسنی فر بدنش دو نیم شد😭😭 علی حسینی تکه تکه شد یکی گردن شکسته شهادتین می خواند 😭😢یکی دیگر سینه شکافته تکبیرو تهلیل میگفت😢 دیگری بی دست شده بود و امام زمانش را صدا می کرد👌 در آن تاریکی هرجا پا میگذاشتی یا بر بدن شهیدی بود یا بر عضو قطع شده مجروحی😭 روز یازدهم مهرماه ۱۳۵۹ محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر که تلاش‌هایش برای جلب کمک مسئولان به جای نرسیده بود بچه های سپاه را در کوی بهروز جمع کرد تا با آنها اتمام حجت کند 👌😢 گفت بچه ها دیگه امیدی به مقامات بالا نیست😭 هیچکس برای ما کاری نمی کند ما خودمانیم و خدایمان منتظر کمک از کسی نباشید فقط منتظر رحمت خدا باشید و از او کمک بخواهید😌 هر کس می تواند و در خودش این توان را می بیند بماند و بجنگد و هر کس نمی تواند برود👌 بچه‌ها این را که شنیدند گریه کردند و از خدا کمک خواستند همه بیعت کردند که بمانند و ماندند ماندند و شهید شدند و آنهایی هم که توانستند آن شب از کارون عبور کنند عبور کردند و همینان حالا برای بازپس گیری شهر و دیارشان بی تابی و لحظه شماری می کردند😢😭 یکی‌شان عبدالله سلیمانی خرمشهری بود او قبل از جنگ پستچی بندر بوده ‌است می‌گوید روزی که جنگ شروع شد در مسجد جامع کمک مردم بودم ۲۴ مهر که شهر تخلیه شد من هم رفتم بعدها هم در فرودگاه آبادان مستقر شدم تا نامه های رزمندگان را به دستشان برسانم😢👌 ادامه دارد..👌🌹 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصے شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
آن مرد رفت و گفت: «این راه رفتنی است؛ حتی بدون پا حتی بدون سر، حتی بدون دست» « مولایمان حسین(ع)، چشم انتظار ماست برخیز همسفر، فردا از آن ماست.» ☑️ سردار خیبر حاج محمد ابراهیم همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_671842024508359049.mp3
4.66M
شور بسیار زیبا 🔳به یاد شهدا و جانبازان🌹 🎤روزای بی شهیدامون میگذره... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2427459612.mp3
13.27M
°•|☃|•° ۴ ✨ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ؛ محبت به ما و دوستان ما، و دشمنی با دشمنان ما، شما را در زمره‌ی شیعیان ما قرار نمی‌دهد! بلکه شیعیان ما کسانی‌اند که؛ در و ی زندگی، دنباله‌رو ما هستند! ✦ چگونه می‌توان در عصر امروز سبک زندگی مان را، و بایدها و نبایدهایش را با سبک زندگی حضرت زهرا "س" در چهارده قرن گذشته تطبیق دهیم؟ 🎤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏☆☆☆┉┉┉┉☆☆☆┓ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ┗☆☆☆┉┉┉┉☆☆☆┛ ✿ ✿ ✿🍃اللہم صل علے محمدوآل محمد وعجل فرجہم🍃✿
عکس ناب دو عشق در یک قاب "شهید حاج احمد متوسلیان" "شهید حاج محمّد ابراهیم همت" « از یاد خدا غافل نشوید و به معنویات و تکلیف الهی توجّه داشته باشید تا خدا خودش مشکلات را از سر راه بردارد و ما بتوانیم سریع تر به سوی خدا نزدیک بشویم و به تکامل برسیم ما باید عیوب و اشکالات نفسانی خودمان را رفع و به جای آنها، کلمات خدا را جایگزین کنیم باید کبر و غرور و ‌خودپسندی را از خودمان دور کنیم و از یاد خدا و شهدا غافل نشویم کلام خدا را جایگزین قیل و قال های نفسانی خودمان بکنیم » والسلام چند خط از سخنان شهید همت نوش جانمان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣ قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣ وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2436024441.mp3
12.48M
. °•|☃|•° "س" ۵ ✨ ما در دنیا، تعیین کننده‌ی میزان بهره‌ی ما از شفاعت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در آخرت است! گاهی آنقدر بد زندگی میکنیم؛ که ایشان میفرمایند؛ بسبب اعمال شما در دنیا، در قیامت، به اندازه سیصد هزار سال میان من و شما فاصله می‌افتد... ✦ سبک زندگی ما، به کدام سمت می‌بردمان ؟ 🎤 ‌❁➻➻❁➻➻❁➻➻❁ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 7⃣4⃣#سبک_زندگی_قرآنی✨ ⭕️ برکاتِ آسمان و زمین ✅ قرآن میگه اگه #ایمان و #عمل ما درست بشه، برکات
❣﷽❣ 8⃣4⃣✨ ❌ (باطل، کفِ روی آب) قرآن در آیه ۱۷ سوره رعد، دو تا مثال برای حق و باطل میزنه. میگه: 👈 وقتی باران می‌باره و سیلاب روی زمین جاری میشه، یه کفی روی آب جمع میشه. یا وقتی فلزات رو ذوب میکنید، یه کفی روی اونها جمع میشه. قرآن میگه: 📖 "مِثْلُهُ کَذٰلِکَ یَضْرِبُ اَللّٰهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْبٰاطِلَ" 👈 مثال حق و باطل هم همینطوره. باطل مثل این کفِ روی آب، یا کفِ رویِ فلزاتِ ذوب شده است. بعد میگه: 📖 "فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفٰاءً وَ أَمّٰا مٰا یَنْفَعُ اَلنّٰاسَ فَیَمْکُثُ فِی اَلْأَرْضِ" 👈 اون کف از بین میره، امّا اونچه که برای مردم مفیده، در زمین باقی می‌مونه. ☝️ یادمان باشد. باطل گرچه خیلی چشم نماست، امّا کف روی آب است. چون: 🔸 رفتنی است. 🔸 در سایه حقّ جلوه می‌کند. 🔸 روی حقّ را می‌پوشاند. 🔸 جلوه دارد ولی ارزش ندارد. نه تشنه ای را سیراب می‌کند، و نه گیاهی از آن می‌روید. 🔸 با آرام شدن شرایط محو می‌شود. 🔸 بالانشین و پر سر و صدا، امّا توخالی و بی محتوی است. ..... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻🌼🌺🌻🌼🌹🌻🌼🌺🌹🌻🌼 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت4⃣
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌻🥀🌺🌸🌻🥀🌺🌸🌻🥀🌺 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت5⃣4⃣1⃣ مادرم آن موقع ۶۴ ساله بود و اسیر عراقی‌ها شد😞 دختر ۲۰ روزه و پسر ۴ ساله ام در اثر گرما و جابجایی از این شهر به آن شهر جانشان را از دست دادند😭 مادر شهیدان پورحیدری هم می‌گوید تا ۲۵ مهرماه ۱۳۵۹ در خرمشهر بودم بچه‌های سپاه شب بیست و ششم از شهر خارجم کردند در این مدت زنان شهید و مجنون را جابجا می کردم شهدا را داخل ماشین نوشابه می گذاشتیم و به شهرهای دیگر می فرستادیم😭😢 خیلی هایشان گمنام در آن شهرها دفن شدند😭 فرصت قبرکندن نداشتیم اجساد را گروهی داخل قبر می‌گذاشتیم یک هفته بعد از دفن پسر کوچکم مرتضی از رادیو شنیدم که خرمشهر آزاد شد😢😭👌 در دفاع از خرمشهر مردها تنها نبودند زنها هم هم دوش آنها می جنگیدند 😢 شهناز حاجی شاه کنار مردها می جنگید با زن ها غذا درست می کرد 😢👌 زهره حسینی هفته اول جنگ پدرش را کفن کرد😭 هفته دوم جنگ بدنِ قطعه قطعه شده برادرش علی را کفن کرد😭 خانم بدیعی ۱۵ سالش بود چهل روز از عروسی اش گذشته بود که خودش جنازه شوهرش را کفن کرد 😭 مادری جنازه فرزندش را عطر و گلاب زد و کفن کرد😭😢 یک قطره اشک هم نریخت میگفت می خواهم اولین مادری باشم که بی اشک و ناله پشت تابوت بچه اش راه می رود و راه رفت راه رفت و ناله نکرد راه رفت و اشک نریخت😭😢😭😢 خدایا تو شاهدی که در دل من چه گذشت آن روزی که آمدم این شهر و از راه‌دور خرمشهر تصرف شده و غصب شده را با فاصله رودخانه همیشه جاری زندگی در این مرز و بوم مشاهده کردم😭😢😔 چه غربتی چه تنهایی ای چه غمی و در عین حال چه استقامتی😢😔 چه قدرتی چه عزم واراده ای در فضای این شهر موج می زد😢 زن و مرد دفاع می کردند آن هایی که برای وجود انسانی خود ارزش والای اسلامی را قائل بودند چه کردند این جوانان مومن این نیروهای😢😢 ادامه دارد..😢.🌸 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصے شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🚨توجه🚨➖🚨توجه🚨 صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانے برای ثبت نام خانومها و آقایون به این آی دی مراجعه کنید👇👇👇👇 @deltange_hemmat50 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 8⃣4⃣#سبک_زندگی_قرآنی✨ ❌ #حق_و_باطل (باطل، کفِ روی آب) قرآن در آیه ۱۷ سوره رعد، دو تا مثال برا
❣﷽❣ 9⃣4⃣✨ ⭕️ قرآن میگه: 📖 وَ أَوْحَی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا و َمِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا یَعْرِشُونَ (نحل/۶۸) ثُمَّ کُلِی مِن کُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلًا یَخْرُجُ مِن بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِیهِ شِفَاءٌ لِّلنَّاسِ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَةً لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (نحل/۶۹) 👈 پروردگار تو به زنبور عسل، الهام نمود که: «از کوه‌ها و درختان و داربستهایی که مردم می‌سازند، خانه‌هایی برگزین! 👈 سپس از تمام ثمرات و شیره گلها بخور، و راه‌هایی را که پروردگارت برای تو تعیین کرده است، به راحتی بپیما! 👈 وقتی زنبورها این مراحل را طی کردند، "از درون شکم آنها، نوشیدنی با رنگهای مختلف (یعنی عسل) خارج می‌شود که در آن، شفا برای مردم است؛" به یقین در این امر، نشانه روشنی است برای جمعیّتی که می‌اندیشند. 🔹 بندگانِ خوبِ خدا هم مثل زنبور عسل هستند: 🔸 از پستی‌ها دوری می‌کنند، و بلندی‌ها رو انتخاب می‌کنند، 🔸 سپس از معارف الهی استفاده میکنند، و راه پروردگارشون رو خاضعانه طی میکنند. 🔸 نتیجه این میشه که، مثل زنبور که از شکمش عسل خارج میشه، این افراد هم از حلقومشون حکمت و حلاوت‌های معنوی خارج میشه. .... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2444170688.mp3
13.35M
°•|☃ |•° "س" ۶ ✨ زیرک‌ترین فرزندان حضرت زهرا "س"، شبیه‌ترین فرزندان به ایشان هستند! برای هر پدر و مادری، عزیزترین فرزندان؛ دغدغه‌مندترین‌شان در رفع اولویتها و نیازهای خانواده است! برای سبقت گرفتن از بقیه‌ی فرزندان، و نزدیک‌تر شدن به وجود مادر : ✦ اولین قدم، یکسان سازی دغدغه‌ها و اولویت‌های ما با ایشان است! 🎤 ‌❁➻➻❁➻➻❁➻➻❁ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣1⃣ گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣5⃣1⃣ #فصل_چهار
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣ می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔸فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_قاسم_سلیمانی: #شهیدهمت فرمانده لشکر بود،لشکرِ پایتخت. بالغ بر ۱۰ هزار نفر زیر نظر او بودند
*|•💍•| همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج |•😉•| حتماً دستش باشد، اذیتش می‌کردم. می‌گفتم: |•🧐•| «حالا چه قید و بندی داری؟» |•😌•| میگفت: «حلقه، سایه‌ۍ یک مرد یا زن در زندگی است |•😍•| من دوست دارم سایه تو همیــشہ ، دنبال من باشد. |•💕•| من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشی!» همسرشهید 😍🌱* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌻🥀🌺🌸🌻🥀🌺🌸🌻🥀🌺 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت5⃣
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌹 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هشتم قسمت 6⃣4⃣1⃣ حزب اللهی این انسانهای دست از پا شسته و سر از پا نشناخته در این شهر و در این استان چه کردند 👌 چه آن‌هایی که از همین مرز و بوم بودند چه آنهایی که از سایر اقطار کشور آمده بودند .👌 شما ایستادگی کردید و امروز ثمره این مقاومت این شده است که ایستادگی ملت ایران برای جوانان برای ملت ها برای جمعیت هایی که در دنیا سخن برای گفتن دارند یک حادثه مثال زدنی است .🌺 آنهایی که امروز به سوی خرمشهر راه افتاده اند روزی را به یاد می آورند که علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان درست یک روز قبل از اشغال خرمشهر از سر درد و حسرت و خشم این نامه را نوشت😔😭 و انزلنا الحدید فیه باس شدیدا مسئولین، مسلمین به داد ما برسید .😢 این چه سازمان رسمی شناخته شده‌ای است که اسلحه انفرادی ندارد .😢 نیروهای شهادت طلب پاسدار را آموزش ندادید. مسامحه کردید .چوبش را از خدای عزوجل خوردید وخواهید خورد.👌😏 چه باید بگویم که شما را به تحریک وا بدارم این را بگویم که از ۱۵۰ پاسدار خرمشهر تنها ۳۰ نفر باقی‌مانده.😢😭 بگویم که ما میتوانیم با ۳۰ خمپاره خونین شهر را برای ۳۰ ماه نگه داریم و امروز ۳۰ تفنگ نداریم 😢 و حال آنکه سازمان های غیر رسمی با امکانات فراوان برما آن می رانند که باید برانند.😔 واقعیت این است که ارتش امروز ما نمی تواند بدون وجود سپاه پاسداران و برعکس کوچکترین تحرکی داشته باشد .😔 من را وقت آن نیست که بگویم تا به حال چه کارهای متهورانه ای انجام داده ایم خدا می داند که ما تانک های دشمن را لمس کرده‌ایم فغان های زنانه ی آنها را در شبیخون های خود شنیده ایم .😔😭 سایه ما به حول خدا و مکتب اسلام همواره مورد حملات سلاح‌های سنگین دشمن بوده و هست و دشمن هرگز نتوانسته است اسیران ما را تحمل کند.😔😭 اسرای پاسدار یا از پشت تیرباران شده یا زیر تانک له و لورده گردیده اند😭😭 پناهندگان عراقی...🌹🌹 ادامه دارد...😢😢 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f