eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴دوست خیلی مهمه! رفیق خیلی مهمه! تقریبا مطمئنم کسی که دوست خوبی نداره، خیلی بعیده بتونه تا آخر آدم خوبی بمونه و هر روز رشد کنه و تقریبا مطمئنم کسی که تو جمع دوستان اهل گناه 👩👩👧👦😈 هست بالاخره یه روزی خودش هم دست به گناه میزنه😩 💠حدیث میگه: المرء علی دین خلیله! یعنی انسان به دین دوستشه یعنی همون جوری میشی که دوستات هستن. اخلاقت ، حرفات، علایقت، حجابت!! نمازت مخصوصا تو سنین نوجوانی... دوست خوبم...😔 اگه دوستای اهل گناه داری، یا هدایتشون کن یا اگه زورت نمیرسه فاصله بگیر!✖️✖️ حدیث میگه: دوست خوب از تنهایی بهتره، ولی تنهایی از دوست بد، بهتره!❗️❗️ شجاعت میخواد که از دوستای اهل گناه فاصله بگیری⛔️ بهت این اطمینان رو میدم که اگه جدا شدی خدا دوست امام زمانی میذاره سر راهت. 👇👇👇👇 ╔══ ⚘ ═══ ⚘ ══╗   @hemmat_channel ╚══ ⚘ ═══ ⚘ ══╝
شلمچہ ... شلمچہ از تو چہ بگویم ؟! ڪہ خود حدیـثِ دلے ... تو بگو برایم از شهـیدانت ڪہ سختـــ دلتنگم ...😭😭😔😔 #شلمچه 💠 @hemmat_channel
ساعت یک و نیم شب با #شهیدهمت از خط مقدم به دوڪوهه آمدیم. آن جا ما با حضور چند نفر از دوستان، جلسه‌ای داشتیم. قبل از شروع جلسه به یکی از بچه‌ها گفتم: ما شام نخورده‌ایم.🙂 او چند دقیقه‌ای از #حاج‌همت اجازه خواست و به مقر رفت☝️ و بعد از مدتی با دو ظرف باقالی پلو و قوطی کنسرو ماهی بازگشت. #حاج‌همت وقتی خواست شام را بخورد به آن دوستمان گفت: «بچه‌ها شام چی داشتند؟» او گفت: همین غذا را، آنها هم باقالی پلو خوردند. #حاجی گفت: «تن ماهی هم؟». گفت: کنسرو تن ماهی را فردا ناهار به آنها می‌دهیم.☹️ #حاجی هم قوطی کنسرو را کنار گذاشت و فقط باقالی پلو خورد و گفت: دوست ندارم غذای من با #بسیجی‌ها فرق داشته باشد. #بسیجےها رو خیــــلےدوستـــ داشت😍 🌷 @hemmat_channel
🍁نگاهش به تـوست.. مبـادا #غـافـل شوی و گنـاه ڪنی! 🍁مبـادا ادعای #عـاشقی ڪنی و #دلـش را به درد آوری! 🍁نگاهش به تـوست.. #مـراقـب ڪارهایت باش!👌👌😢 @hemmat_channel
📝متن خاکریز خاطرات ۴ ✍️ طرحِ جالبِ شهیدچمران برای ریزشِ غرور . : ماهی یکبار بچه‌های مدرسۀ جبل عامل رو جمع می‌کرد ، می رفتند و زباله‌های شهر رو جمع‌‌آوری می‌کردند. می‌گفت: با اینکار هم شهر تمیز میشه و هم غرور بچه‌ها می‌ریزه... 🌷خاطره ای از سردار شهید دکتر مصطفی چمران 📚 منبع: مجموعه یادگاران، جلد یک «کتاب شهید چمران» صفحه 22 @hemmat_channel
👆خاکریز خاطرات۵ 🌸شهید لاجوردی: به خاطر امام خمینی داخل آتش می روم... #ولایت_پذیری #ولایت_فقیه #استقامت #شهیدلاجوردی @hemmat_channel
👆خاکریز خاطرات۵ 🌸شهید لاجوردی: به خاطر امام خمینی داخل آتش می‌روم... #ولایت_پذیری #ولایت_فقیه #استقامت #شهیدلاجوردی @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 8⃣1⃣ ژیلا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 9⃣1⃣ آمدن های ابراهیم همیشه کوتاه بود.کوتاه کوتاه.😔😒 و ژیلا تا می آمد یک استکان چای برای او درست کند ،تا می خواست لقمه ای غذا برایش ببرد.تا می خواست دست او را بگیرد و احوالش را بپرسد،ابراهیم برگشته بود.😒😒😞 ابراهیم همیشه می دوید و ژیلا همیشه جا می ماند.😒😒 دوکوهه،دشتی میان دو تپه بود.جنب اندیمشک_حسینیه.😔😒 و همه ی شهرتش به پادگانی بود که توسط ارتش شاه و با کمک مستشاران خارجی ساخته شده بود.😞😞 محل بار انداز مهمات و در حقیقت تبعیدگاه ارتش در زمان شاه بوده است.😞😞 گرمای تابستان های دوکوهه طاقت فرسا و سرمای زمستانش کشنده بود.😔😔 قبل از انقلاب در جنوب پادگانش ،ساختمان هایی برای زندگی افسران و فرماندهان پادگان درست کرده بودند که بعضی از آن ها ناتمام باقی مانده بود.😞😒 پس از انقلاب این ساختمان ها کامل شد.وقتی که حاج احمد و حاج همت با نیروهایشان به دو کوهه رسیدند،دوکوهه تقریبا هیچ گونه امکاناتی نداشت.😔😭 بنابراین به اشاره ی حاج احمد و مخصوصا با تلاش شبانه روزی حاج همت،آن جا سروسامان گرفت😭😔 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهیدهمت 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 9⃣1⃣ آمدن
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 0⃣2⃣ برای سروسامان دادن و آماده کردن پادگان دوکوهه ''هرکس گوشه ای از کار را گرفت.😔 مجتمع ها را،اتاق هاش را،جارو می زدیم ،تمیز می کردیم تا نیروی جدید بیاید.😊😊 البته هنوز گستردگی کار را نمی توانستیم حدس بزنیم.فقط کارمان را می کردیم.حاج همت شروع کرد به سازماندهی.😊😊 یک چارت تشکیلاتی تنظیم کرد و هر کس فهمید چه کار باید بکندو چه کاره است.؟؟☺️☺️ حاج احمد شد فرمانده ی تیپ.محمود شهبازی شد جانشین فرمانده.حاج همت هم رئیس ستاد فرمانده گردان ها هم مشخص شدند.😊☺️ مثل قجه ای و چراغی و دیگران. کارها در قالب سازمانی نظم پیدا کرد.ولی همه چیز خودمانی بود.😊☺️ مثلا حاج احمد جارو دستش می گرفت می رفت اتاق ها را تمیز می کرد.چند روز بعد نیروهای جدید هم از تهران آمدند.☺️😊 کسانی مثل وزوایی و حاجی پور واین ها.حالا دیگر مراسم صبحگاه هم داشتیم😊😊☺️☺️😉 خود حاج همت و حاج احمد برگزارش می کردند .خیلی هم تاکید داشتند باید حتما انجام شود.👌👌👌 تهدید هم البته می شدیم از طرف حاج احمد که اگر نیاییم عواقبش خیلی سخت خواهد بود.🙈🙈😁 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 0⃣2⃣ برای
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 1⃣2⃣ یک روز باران زیادی آمد.همین باعث شده بود که خیلی ها فکر کنند آن روز صبحگاه نداریم.😄😄 برای من البته فرق نمی کرد چون پام توی گچ بود.ولی بقیه به دلشان صابون زده بودند که آن روز ،راحت باش است.😂😂😃😃 دیدیم اعلام شد:((امروز صبحگاه برقرار است.))دو سه تا از بچه ها گفتند: ((ما امروز نمی رویم))ونرفتند.😔 حاج احمد آمد توی راهرو ،تک تک اتاق ها را وارسی کرد ببیند کسی توی اتاق ها مانده یانه.☹️☹️ بچه هاتا فهمیدند ،خودشان را گم وگور کردند.یکی از پنجره رفت بیرون.یکی رفت زیرتخت،یکی رفت توی کمد و...😜😜😜😧😉 حاج احمد در را باز کرد،گفت:((کسی اینجا هست؟؟))☺️☺️ ترسیدم ولی مجبور بودم بگویم نه.این طور نبود که چون مثلا اول کار است،آسان بگیرند اتفاقا بیشتر سخت می گرفتند.😐😐 حتی نسبت به هم.بارندگی باز هم بود.حاج احمد گفت:((امروز باید خیلی به خودتان امتحان پس بدهید))🙂🙂 نمی دانستیم می خواهد چه کار کند.به هم نگاه می کردیم.🙄🙄 حدس هم نمی توانستیم بزنیم🤔 گفت :((همه تان باهم،سینه خیز ازاین طرف زمین صبحگاه می روید ان طرف))☹️☹️ هیچ کس جرات نکرد بگوید: ((توی این گل؟))همه سینه خیز شدیم.البته نه همه😖😫😫 بعضی ها با زانو وکف دست می آمدند.حاج همت هم این طوری می آمد.😔😔😩 او که کلک زد [ویا خواست به این روش بچه ها را از باران نجات دهد] بچه ها فهمیدند چه کار کنند تعدادشان هم کم نبود.😁😁😒 حاج احمد دید .رفت طرف حاج همت. پایش را گذاشت روی کمرش و گفت:((گفتم سینه خیز ،نگفتم مثل مارمولک))😐😐😇😟 حاج همت ناچار روی زمین گل الود توی آب دراز کشید وسینه خیز رفت.😔😔😖😖😫😫 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 1⃣2⃣ یک ر
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 2⃣2⃣ حاج احمد متوسلیان بعد از آن که همه را مجبورکرد تا در میان آب و گل و زیر باران در محوطه ی زمین صبحگاه سینه خیز بروند،خودش هم همراه آن هاتوی همان محوطه و در میان همان آب و گل و در زیر سرمای استخوان سوز بهمن ماه ((۱۳۶۰))سینه خیز رفت.😢😢 بعد از نیم ساعت سینه خیز رفتن از زمین بلند شد و((برپاداد))همه برخاستند.😌😌 به صف شدند و بعد هم ((از جلونظام)) و چند لحظه بعد صدای آن ها محکم تر و باصلابت تر از همیشه توی فضای پادگان دوکوهه پیچید: الله اکبر📢📢 خمینی رهبر📢📢 و.... ما همه سرباز توایم خمینی!!📢📢 گوش به فرمان توایم خمینی!!📢 باز هم نیمه شب بود که ابراهیم برگشت.خسته و خواب آلود اما شاد شاد.☺️☺️☺️ از آنچه که در خط ومنطقه جنگی می گذشت و شاد از اینکه دوباره همسرش را می دید .☺️☺️😊😊 همسرش را دید،گفت،شنید،چشم بر هم گذاشت و دوباره رفت.😔😔 ژیلا که بیدار شد،ابراهیم دوباره رفته بود.😞😞 صاحب خانه هم نبود.نه خودش ونه زن و بچه هایش.😔😔 آن ها هم انگار به فکر رفتن بودند.ژیلا توی حیاط تنها مانده بود.چشم چرخاند به همه سو و ناگاه چشمش روی پله ها توقف کرد.😔😔 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهیدهمت @Hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 2⃣2⃣ حاج احمد متوسلیان بعد از آن که همه را مجبورکرد تا در میان آب و گل و زیر باران در محوطه ی زمین صبحگاه سینه خیز بروند،خودش هم همراه آن هاتوی همان محوطه و در میان همان آب و گل و در زیر سرمای استخوان سوز بهمن ماه ((۱۳۶۰))سینه خیز رفت.😢😢 بعد از نیم ساعت سینه خیز رفتن از زمین بلند شد و((برپاداد))همه برخاستند.😌😌 به صف شدند و بعد هم ((از جلونظام)) و چند لحظه بعد صدای آن ها محکم تر و باصلابت تر از همیشه توی فضای پادگان دوکوهه پیچید: الله اکبر📢📢 خمینی رهبر📢📢 و.... ما همه سرباز توایم خمینی!!📢📢 گوش به فرمان توایم خمینی!!📢 باز هم نیمه شب بود که ابراهیم برگشت.خسته و خواب آلود اما شاد شاد.☺️☺️☺️ از آنچه که در خط ومنطقه جنگی می گذشت و شاد از اینکه دوباره همسرش را می دید .☺️☺️😊😊 همسرش را دید،گفت،شنید،چشم بر هم گذاشت و دوباره رفت.😔😔 ژیلا که بیدار شد،ابراهیم دوباره رفته بود.😞😞 صاحب خانه هم نبود.نه خودش ونه زن و بچه هایش.😔😔 آن ها هم انگار به فکر رفتن بودند.ژیلا توی حیاط تنها مانده بود.چشم چرخاند به همه سو و ناگاه چشمش روی پله ها توقف کرد.😔😔 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهیدهمت @Hemmat_channel
❤️ 💙 🖋وقتي دلت با يکي نبـاشد ، نميتواني بنويسي !!🖋 حتي چند سـطر...! اما همين چنــد واژه هــم تسکينــــي ست بر هاي کهنــــه ام ... خـدا را شکر کـه اين يک متر پارچه با چهارخانه هاي ⚫️⚪️سفيـد و سياهش (چفيه)⚫️⚪️ از آن دوران مانده تا گـاهي مرا ببرد تا عمـق ِ خلوت ِ زيباي يک سنگر ..يک خاکريز ... خـــدا را شکــر ، در اوج ِ هاي شبانه ، "چفيــه ام" معجـري ميشــود برايــم، که مـرا پيــوند بزنـد از کـربلاي شلمچـــه تا 📿❤️ــــن.. تا کف العبــــ❤️ـــــــاس... تـــا ِ ربـاب .. تا تــــل ِ زينبيـــ❤️ـــــــــه.. تا ... کنــج خانه هاي سفيـد و سيـــاهش هنــوز دنج ترين جاست بــراي ناگفتــه هايم.. سجـــاده ي خــوبي ست برايم تا به هنگــام ِ رکــوع و ، ياد ِ عابــداني باشــم کــه قامت ِ صلاة شــان در دنيــا و ســلام صلاة شــان در ِ لقــــاء الله بود ... کس چه ميداند لذت ِ با چفيـه را ؟! جـز آنکس که شبي با آن به ايستـاده باشد 💙چفيـه ام را دوســت دارم ... چـــرا که هنـــوز زخمهـــاي روزگار بر تنــش مانده ... 🌹🌹هنــوز هم گاهي از روزنه ي زخـم هايش ميتوانـم وصــل شوم به خـــاکريز.. به ..🌹🌹 🌌به شبهـــاي ... به هــق هــق هاي شبانه.. 🍃به ِ قنــوت ها ... به بچــه ها ... هنــوز برايم قداست دارد ام ... و قــداستش بدان خــاطر است کــه هنــوز از تک تک خــانه هايش ، نــــــواي : 📣" هــر که دارد هـــوس ِ کــرب و بلا بسم الله " مي آيـــد.📣 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @hemmat_channel
▪️همه ی ما میمیریم... همه ی ما! ▫️بدون استثنا، کمی دیرتر، کمی زودتر، ▪️یک دفعه ناگهانی تمام می شویم... ▫️یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود، همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند، همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگیشان، حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزارمان... ▪️قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند. مغرورانه گفته اند: مگر من اجازه بدم! مگر از روی جنازه ی من رد بشید... و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود! ▫️قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند، دلفریب، مثل آهو خرامان راه رفته اند. زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده. سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند و حالا کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد. ▪️قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند. سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند، از گلوله نترسیده اند و حالا کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند! ▫️همه این کینه ها، همه ی این تلخی ها، همه ی این زخم زبان زدن ها، همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم، همه ی این زهر ریختن ها، تهمت زدن ها، توهین کردن ها به هم همه.. تمام می شود. ▪️از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم. ▫️اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم کنار هم بمانیم و اگر نه، راهمان را کج کنیم. دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم. همه ی ما. بدون استثناء ، کمی دیرتر. کمی زودتر. یک دفعه. ناگهانی ... ✅زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند! 🆔 @hemmat_channel
#شگفتی_آفرینش نوعی ماهی شفاف که اعضای داخلی بدنش بوضوح نمایان است! أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِالسَّماوَاتِ وَالارضِ(إبراهیم/10) آیادر(وجود)خداوندشکی هست؟! پدیدآورنده آسمانها وزمین @hemmat_channel
🔰اندکی 🔰 رابطه ات را کات کردی،،✔️ برای دل کندن از گناه# گریه کردی،،نذر کردی،،به هر دری زدی که باز هم به آغوش👐👐 خدا برگردی... 🐾🐾🐾 اوائل خیلی سختت بود دلتنگی آرامشت را طوف🌪ان میکرد... ولی تو به جمله ی ‌"ما #(میتوانیم") ایمان آوردی... ✈️استارت برگشت را زدی...قدم اول "چله زیارت عاشورا" برای حال خوبت ... کمی بعد با خودت عهد بستی نمازهایت را اول وقت بخوانی... 🐾🐾🐾 کم کم حیا برایت معنا پیدا کرد آرام آرام فهمیدی پاک زندگی کردن چه# آرامشی دارد.. طعم "آغوش 🙏خدا" عجیب برایت خواستنی شده بود... حس و حال با خدا بودن را با هیچ حال و هوای# شیطانی عوض نمیکردی.. گاهی گذشته ی تلخ را برای"تلنگر" به خودت یادآوری میکردی... و لبخند بر لبانت مینشست که با ترک گناه دل فاطمه💐💐💐 را شاد کردی از وجود شیطان قبل از کات در زندگیت چیزی نمیگویم... ولی در ثانیه به ثانیه زندگی ات بعد از انتخاب راه بندگی با خواهش های شیطان👺👺 جنگیدی... آن شب های دلتنگی را به یاد داری..؟؟؟.چقدر دلت خواهش کرد و چقدر استقامت کردی... گاهی از شدت دلتنگی بدن درد به سراغت می آمد ... گاهی تمام صورتت خیس از گریه میشد😂😂😂... ولی تو در این آزمون بندگی درخشیدی...🌝🌝 تو در لحظات دلتنگی شیطان را ناامید کردی...💔💔 آن روزها که دلت صدایش را میخواست و توکلام خدا را انتخاب کردی... چرا که گوش اگر از صدای پر شود دیگر چه توقعی است که ندای "أنا بقیة الله" را بشنود... پیشرفت هایت چیزی فراتر از عـــالــــی است ... امـــــــــــــــــا!!!!؟ ❌🚫❌ من احساس خطر میکنم: اگر هر از گاهی به نیت کنجکاوی شماره اش را سیو و پروفایلش را چک میکنی من احساس خطر میکنم: اگر گاهی به اندازه ی یک دقیقه دلتنگ آن روزها شوی... روزهایی که مهدی فاطمه برای بازگشتت با گریه دعا میکرد🌷🌷🌷 من احساس خطر میکنم: اگر تا آن حد به خودت مطمئن شوی که دانسته هایت به نیت تجربه برای# نامحرم بگویی،، میدانم نیت تو صرفا "کمک" است اما شیطان هنوز هم انتظار بازگشتت را میکشد ... مگر میشود دشمن قسم خورده یه لحظه بی خیال آدم شود؟؟ ✔️من احساس خطر میکنم: اگر کم کم عهد هایت را فراموش کنی... و من احساس خطر میکنم اگر تو احساس خطر نکنی!!!! التماس کمی 💐💐💐💐 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 2⃣2⃣ حاج
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 3⃣2⃣ پله ها و طبقه ی بالا.در این سه چهار شبانه روز ،هیچ وقت به فکررفتن به پشت بام نیفتاده بود و حالا ناگهان احساس کرد که می خواهد برود پشت بام و از آن جا شهر را تماشا کند.😔😔 چادرش را سر کرد و آهسته ومردد ،از پله ها بالا رفت.پله ها کثیف و خاک آلود بودند و نفس تنگی می آوردند😞😞 ژیلا به پشت بام که ر‌سید و نگاهی به اطراف که انداخت و بوی دود و باروت و گرد و خاک تخریب و بمباران را که در شهر و بر فراز شهر دید،دلتنگ تر از قبل شد و خواست برگردد که چشمش به اتاقکی نیمه باز افتاد.😔😔 پیش رفت و نگاهی کرد .اتاقی ،1۰،12متری خالی اما کثیف دید.😔😔👀 👀 با در و پنجره ای چوبی و کهنه.داخل اتاق شد.پر از بوی کثیف و فضله ی مرغ بود.😔 ژیلا دو سه بار اتاق را بر اندازکرد.سپس لبخندی زد وگفت:😊😊 در بیابان لنگه کفش غنیمت است .اگر این جا را تمیز و مرتب کنم ،بهترین جا برای زندگی ما خواهد شد.☺️☺️☺️ سپس پایین رفت و یک چاقو و دوسه تکه پارچه ی کهنه و کثیف پیدا کرد و با یک سطل پر از آب آورد بالا.☺️ آب را ریخت کف مرغدانی و بعد باچاقو🔪🔪تمام کثافت ها را تراشید.☺️☺️ دوباره رفت از پایین سطل را پر از آب کرد .جارو را هم از کنار حوض کوچک و قدیمی حیاط برداشت و بالا آورد.😊😊😊 دوباره آب را در کف اتاقک ریخت و این بار با حوصله ی بیشتر آن را جارو کرد.بعد هم با پارچه ای کهنه وخیس در و پنجره و دیوارها را تمیز کرد.😊😊☺️☺️ آن قدر از خستگی و کمر درد و سرگیجه از حال رفت. در گوشه ای نشست و چند دقیقه ای استراحت کرد.😔😔😞😒😒 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 3⃣2⃣ پله
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 4⃣2⃣ در همین وقت چشم اش به زن صاحب خانه افتاد . از پله ها پایین رفت و پس از سلام و علیک به او گفت:که چه کار دارد می کند و هم چنین از او اجازه گرفت که از آن اتاقک استفاده کنند.😔😔 زن صاحب خانه اول کمی تعارف کرد،بعد گفت :که اگر در آن جا می تواند زندگی کند ،البته آن اتاق دراختیارشان باشد.☺️☺️ خیلی ممنون زهرا خانم.😊😊 خواهش میکنم ولی لازم نبود خودتان را اذیت کنید و از ما جدا شوید.☺️☺️ من آن جا راحت ترم. راستش دلم می خواهد از آن جا شهر را هم تماشا کنم.😊😊😊 ژیلا پس از آن ،وسایلی را که از پاوه با خودش آورده بود ،بالا آورد. زن صاحب خانه هم کمکش کرد. کف مرغدانی که خشک شد،دو تا پتوی سربازی در آن فرش کرد.☺️ دو سه تکه وسیله،کتری و قوری و دو تا استکان و نعلبکی اش رادرگوشه ای گذاشت.یک دست رخت خوابش را هم که شامل یک تشک و یک لحاف و یک متکای دو نفره بود ،در گوشه ای به دیوار تکیه داد.😒😒 زن صاحب خانه نگاهی به وسایل او انداخت و دلسوزانه گفت: اگر چیزی کم و کسری داری،لطفا بگو از پایین بیارم.☺️☺️ نه،خیلی ممنون.در شرایط جنگی فعلی ،همین قدرش هم زیادی و باعث دردسره.😞😞😔 بله 😞😞 🍂🍀🍂🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت 🍂🍀🍂🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂 @Hemmat_channel
🔥تــهـمـت🔥 ⚜مثل زغال است!!! اگرنسوزاند،سیاه میکند.... وقتی تن کسی را زخمی میکنی، دیگه بعدش نوازش کردنش فقط دردش را بیشتر میکند.... حواسمان باشد🌹🍃 ❤️ @hemmat_channel ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸 روزها بے تو گذشٺ و غربتٺ تایید شد😭😭 چون دعاے فرج ما همہ با تردید شد😭😭 بارها نامہ نوشتم ڪہ بیا اما حیفـــــ😭 معصیٺ ڪردہ ام و غیبٺ تو تمدید شد😭 ❤️😭😭 🌴 @hemmat_channel
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 #کانال سردار خیبر شهید ابراهیم همت🌹 ✍در کانال شهید حاج همت منتظر حضور سبز شما عزیزان هستیم.🌹 👌👌👌👌 زندگینامه شهید همت به صورت روزانه در کانال زیر @hemmat_channel
🌷اقتدارتان بہ صلابت ڪوه ڪہ می‌ڪند آنچه ڪفر و تڪفیررا... اما امان از آن لبخند زیبایتان ڪہ می‌کند دلِ 💔تنـگ ما را... 🍃🌷🍃🌷🍃 💟 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 4⃣2⃣ در ه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 5⃣2⃣ در این وضعیت آدم هر چند سبک بار تر باشه،راحت تره.😔 جابه جایی اش دنگ و فنگ نداره.😔 بله درست است.😞😞 زهرا خانم این را گفت و از پله ها پایین رفت.😔😔 بعد از ظهر بود ژیلا کیف اش را برداشت و از زهرا خانم پرسید:که برای خرید یه کم خرت و پرت ،به کجا باید برود؟؟😔😔 و او هم راهنمایی اش کرد.ژیلا از او تشکر کرد و راه افتاد.😊😊 نیم ساعت بعد در حالی که یک کیسه پلاستیکی در دست داشت به منزل برگشت و رفت به اتاق خودش.😔😔 با هزار تومن پولی که داشت ،توانسته بود،دو تا بشقاب،دو تاقاشق،دو تا کاسه،و یک سفره ی نایلونی کوچک بخرد.😞 البته خیلی دلش می خواست که یک چراغ خوراک پزی هم بخرد اما نتوانست،پولش نرسید که این کار رابکند وگفت:😔😔😞 ان شآلله بماند برای وقتی که ابراهیم فرصت داشته باشد در خانه بماند و من هم بتوانم برایش غذای گرم بپزم.😔😔😒 سلام!😊😊 ژیلا یک لحظه سایه ابراهیم را حس کرد و بعد صدایش را شنید.😞😞 برگشت طرف او و از دیدن ناگهانی اش جاخورد😦😦 سلام!یک دفعه ای ازکجا پیدا شد؟؟😮😮 یک دفعه ای که نبود .از توی کوچه آمدم پشت در، در زدم به امید این که شما در را به رویم باز کنی،اما...☺️☺️ من فقط می توانم در بهشت را به روی شما باز کنم،در خانه ی مردم را که نمی توانم.😊😊 🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 5⃣2⃣ در ا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 6⃣2⃣ ان شآلله خانه ی هر دوی ما در همان جایی باشه که می گویی!😊 ابراهیم این را گفت و نگاهی به اتاق انداخت و لبخندزد:☺️☺️ چه اتاق قشنگی است.☺️☺️😊 اما حیف که بو میده و البته حجاب هم نداره.😔 ابراهیم به پنجره نگاهی کرد و بلافاصله ازپله ها پایین رفت.چند دقیقه بعد با یک ملافه ی سفید و یک پتوی سربازی تمیزتر برگشت.😊😊☺️ این ها را توی ماشین داشتم.😊😊 چه خوب !😍😍 ابراهیم ملافه را با کمک ژیلا و پونز به دیوار نصب کرد.حالا پنجره اتاق آن ها صاحب پرده هم شده بود.😊☺️ ابراهیم دوباره بیرون رفت و حدود نیم ساعت بعد با دو سه تا نان و چند تکه کباب و ریحان برگشت.☺️☺️☺️ ژیلا سفره را پهن کرد .ابراهیم نان و کباب را گذاشت توی سفره و همین که خواست لقمه ای بخورد ،ژیلا پرسید: بوش همسایه ها را اذیت میکنه.😔 ابراهیم گفت:. بخور، برای آن ها هم خریدم و دادم😊😊 پس عروسی گرفتی!☺️☺️ ابراهیم به ژیلا نگاه کرد .ژیلا نتوانست به چشم های ابراهیم چشم بدوزد😔😔 گرم شده بود.سرش را انداخت پایین و خودش را مشغول خوردن کرد. ابراهیم گفت: مبارک است بالاخره ماهم زندگی مان را شروع کردیم .☺️☺️ ژیلا رو به ابراهیم گفت: البته اگر این موشک ها امان بدهند😔😞 ابراهیم گفت: قسمت ما این بوده است دیگر.😊 و به کباب ها اشاره کرد : بسم الله!بخور تا از دهن نیفتاده☺️😊☺️ ژیلا.گفت: چشم😊 و دستش به سوی سفره دراز شد. بعد از یک ماه که از ازدواج آن ها می گذشت ،این شروع زندگی زناشویی آنها بود😊😊☺️ 🌹🌹پــــــــــایــــــــــان فصل اول🌹🌹 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت 🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹 @Hemmat_channel
✨﷽✨ ✅راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جا شروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات... ✍چون خسته بود , خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد,از شکایت های دیشب اش شرمنده شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!! به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم .اگر خداوند دری را می بندد .دست از کوبیدنش بردارید. هر چه در پشت ان بود قسمت شما نبود .به این بیندیشید که او ان در را بست چون می دانست ارزش شما بیشتر از ان است. @hemmat_channel