°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفتاد ) 🌷🌷🌷 رو
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هفتاد و یکم)
🌷🌷🌷
_ چی شده ...
بابا نصفه جونم کردین بگین چی شده دیگه اه ..
بلند شدم و دو سه قدم از علی دور شدم ...
صدای اهسته علی رو شنیدم که گفت :
# مامان چند روزه بیمارستان بستریه ...
_چییی.... ؟؟!!
علی سرشو انداخت پایین و شونه هاش شروع کرد به تکون خوردن ...
قدرت حرکت نداشتم ...
شوکه شدم ..
ولی رفتم کنار علی نشستم و گفتم : گفتی چند روز ... ؟؟
_ پس چرا من نمیدونم ..
نشستم و نگاهمو دوختم به رو به رو
اهسته زیر لب شروع کردم صحبت کردن ..
_ یعنی انقدر غریبه شدم ...
چند روزه خاله بستریه من نفهمیدم ...
نگاهمو دوختم به علی و گفتم :
_ اخه با انصاف اینه رسمش ..
اولین قطره اشک ...
تو میدونی من چقدر خاله رو دوست دارم ...
دومین قطره اشک ..
میدونی جای مامانم میبینمش ...
اشکهام دیگه راه خودشون پیدا کردن ...
دستمو گذاشتم رو شونه علی ..
نگاهم کرد گفتم :
_ با معرفت تو دیگه چرا ...
از پسرم پسرم هایی که مامانت بهم میگفت و من حسرت داشتم ناراحت بودی که پسرشو بی خبر گذاشتی توی این موقعیت ..
که باز مامانم رو تخت بیمارستان و من بی خبر از همه جا ...
علی سرشو انداخت پایین و گفت : درگیر بودی ... !!
مشکل داشتی .. !!
_ همین درگیر بودم ... مشکل داشتم ... همینه حرفت...
نگفتی که الان مهران این حرفها رو زد .. تو حتی منو بهتر از مهران میشناسی من اینم که گفت ..
# این مشکله منه .. کاری به تو و مهران نداره ...
_ جا خورده برگشتم سمتش ...
علییی .... ؟؟!!
مشکله توعه ..؟؟!
ربطی به ما نداره ... ؟؟!
دست مریزاد داداش علی ..
دمت گرم .. اینه رسمش دیگه ..
به ما ربطی نداره اره ...
باشه به من ربطی نداره .. اما نه خاله ... ؟؟ تو دیگه به من ربط نداری ..
ادرس بیمارستان ... ؟؟
# داداش امیر ...
_ فقط ادرس بیمارستان .. ؟؟
بعد از گفتن ادرس علی رو همونجا رها کردم و به سمت بیمارستان حرکت ...
خیلی دلخور شدم ...
ناراحت که یه ذره اس فقط ..
کی گفته مردها محکمند ...
من با این جمله علی شکستم ..
صدای خورد شدن تیکه های قلبمو شنیدم ...
رسیدم بیمارستان ... بعد از این که فهمیدم خاله کجاست رفتم..
خاله داخل ای سی یو بستری بود و اینطور که شنیدم باز قلبش اذیتش میکرد ...
اول یکم خاله رو از پشت شیشه نگاه کردم بعد رفتم سراغ دکترش .. توی اتاقش بود در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم داخل ...
_ سلام اقای دکتر خسته نباشید ..
سلام جوون جانم کمکی از من بر میاد ..
بله البته در مورد مریضتون خانم هما شریفی ؟؟
دکتر عینکشو برداشت و گفت : البته بفرمایید در خدمتم ..
_ میخواستم وضعیتش بدونم...
٬ مگه اطلاع ندارین ..
من به برادرتون عرض کردم موقعیت اورژانسیه ...
هر چه سریع تر باید عمل انجام بشه ...
جا خورده گفتم :
_ یعنی در این حد جدیه ؟؟!
بله مگه اطلاع ندارین شما ؟؟
من یک ساعت قبل مطلع شدم بستری هستن ایشون ...!؟
واقعا جای تاسفه ... من از روز اول به برادرتون گفتم حتی یک دقیقه هم یه دقیقه است و کذرش برای حال مادرتون مثل یک قدم به سمت مرگ چطور به شما اطلاع ندادن ...
واقعا که جوونهای امروز ...
دکتر
ادامه جملشو با تکون دادن سرش پایان داد . ..
_ الان باید چکار کرد ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفتاد و یکم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و دوم)
🌷🌷🌷
عرض کردم که ...
دکتر همینطور که مشغول کارها و پرونده های روی میزش بود ادامه داد :
، حتما باید عمل بشن اونم هر چه سریعتر بهتر ...
واقعا نمیدونم چرا اینقدر دست دست میکنین ..
_ خب عملش کنین !!! چرا دست نگه داشتید ...
!؟؟
معذرت میخوام اما قوانین بیمارستانه اول باید مبلغ عمل پرداخت بشه ..
_ خب پرداخت میشه ...
چه مقداره .. ؟؟!
، تقریبا میشه گفت با بیمارستان و دارو و همه مزایا. نزدیک ۵۰ میلیون میشه ...
پس بگو چرا بچه ها کلافه بودن ..
_ باشه مشکلی نیست الان پرداخت میشه فقط شما هم سریع عمل انحام بدید ... ؟!
، به محض واریز وجه با پزشکان و اتاق عمل هماهنگ میشه..
_ باشه پس من الان واریز میکنم شما هماهنگ کنید ..
فعلا ...
تا دم در رفتم خواستم برم بیرون درو ببندم که دکتر گفت :
٬ یه چیز ذهنمو درگیر کرده ؟؟!!
شما که میگی یه ساعت نیست خبر دار شدی الانم و پول واریز می کنی .!!
چرا همون لحظه اول نبودی ...
شما اگه مشکل نداری ..
پس چرا داداشت این همه دست دست کرد به خاطر هزینه بیمارستان ... ؟؟!!
_ خاله جان مادر دوستمه ..
من پسرش نیستم اما کم از مادر برام نبوده ...
دوستم این موضوع از من مخفی کرده بود چون من درگیر مسائل خودم بودم ...
و این چند وقته ازشون بی خبر ...
امروزم اتفاقی فهمیدم وگرنه ...
فقط یه خواهشی اقای دکتر ...
خاله جان یعنی خانم شریفی در مورد هزینه بیمارستان چیزی نفهمن لطفا ...
، درک مکنم میفهمم چی میگی حوون باشه خدا خیرت بده
_پس فعلا با اجازتون ..
خدا به همرات ...
سریع رفتم حسابداری و کارهای مربوطه رو انجام دادم و پول واریز کردم ...
قرار شد صبح خاله جان عمل بشه ...
زنگ زدم به علی
# داداش امیر ...
_ فقط خواستم بهت بگم
قراره خاله فردا صبح عمل باشه
گفتم در جریان باشی ...
خداحافظ ...
واقعا خیلی ازش دلخور بودم ..
از مهران بیشتر ...
بعد از اتمام کارهای مربوطه به بیمارستان و اومدن علی بدون برخوردی باهاش زدم بیرون و رفتم سمت خونه
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و دوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت هفتاد و سوم)
🌷🌷🌷
صبح زودتر اماده شدم و رفتم بیمارستان ...
پیگیر کارهای خاله بودم که انجام شد و قرار شد یک ساعت بعد ببرنش اتاق عمل ..
رفتم سمت اتاقش که ببینمش ..
به مهران و علی بر خوردم ...
اثار پشیمونی و شرمندگی توی نگاه مهران و علی دیدم ...
ولی بدون توجه بهشون از کنارشون گذشتم و رفتم پیش خاله .....
دیدم چشمهاش بسته است ...
خواستم برگردم که خاله صدام زد ...
کجا پسر بی معرفت ...؟!
سلام خاله جان ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : شرمندم خاله واقعا ببخشید ...
درگیر خودم شدم ...
همه رو فراموش کردم ... معذرت میخوام ....
نه مادر جون میدونم کار داری ... بیا .. بیا اینجا بشین خوب ببینمت مادر ..
رفتم نزدیکتر و لب تخت نشستم ...
لبخندی زدم و گفتم
_ بنده در بست در اختیار خاله خانم خودم امر بفرمایید ..
* چی میگی پسرم . ..
این چند روز همش فکر میکردم میمیرم ....
به خودم
گفتم میمیرم اخرم پسرمو نمیبینم ....
_عه خاله این چه حرفیه میزنی ان شاالله سایتون بالا سر بچه ها باشه ...
خاله حرف حقه ...
من و کس دیگه هم نداره ..
شتری که در خونه همه میخوابه ..
خوب شد اومدی مادر
یه چیزی رو دلم سنگینی می کرد دیدمت اروم شدم ..
_ ای جانم خاله کاری داری بگو انجام بدم .. ؟؟!!
کار که نه پسرم اما زحمت دارم ... شرمنده ام ...
اما میدونم تو مطمئنی برای همین گفتم به تو بگم ...
لبخندی زدم
جانم خاله بنده در اختیار شما هر امری بفرمایید به دیده منت ....
ممنون پسرم ...
شرمندم مادر ...
معلوم نیست من دیگه زنده از اون اتاق بیرون بیام یا نه ..؟!
اخمم رفت داخل ..
_ عه خاله این حرفها چیه ..؟؟
از این حرفها نداریم...
نه خاله بزار بگم ...
بزار بگم خیالم راحت بشه ...
با کلافگی نشستم و گفتم :
_فقط برای اینکه خیالتون راحت باشه ...
ممنون مادر ...
امیر جان پسرم ... من معلوم نیست زنده از اون اتاق بیرون بیام یا نه ..
حواست به علی و خواهرش باشه ... میدونم فقط تو میتونی کمکش کنی و دستشو بگیری ...
تنهاش نذار مادر ...
_ خاله این چه حرفیه میزنی معلومه که تنهاش نمیذارم خودتون که بهتر میدونین علی مثل برادره برام شاید از دستش دلخور بشم اما ولش نمیکنم ...
از بس محبت داری مادر ...
خاله یه چیزی فکرمو مشغول کرده ... خیالم راحت نیست ..
_ چی خاله ؟؟
پسرم پیر شدم ولی نه در این حد که ندونم هزینه بیمارستان و عمل زیاده ... و علی ام دستش خالی مادر نمیتونه بده ..
و اینکه تو کمک کردی ...
_ نه خاله علی خودش داده ...
گولم نزن پسره شیطون ...
_ عه خاله 😅
بزار بقیه حرفمو بزنم خاله ...
_ بفرمایید جناب فرمانده ...
مادر بقیه چیزها رو به علی گفتم حواسش هست فقط کنارش باش بچم سختی نکشه ...
لبخندی زدم و با گذاشتن دستم روی چشمم گفتم
_به دیده منت ...
دیگه ...
مادر یه ارزو دارم رو دلم سنگینی میکنه ..!! 😔😔
خاله با گفتن این حرفش اشکهاش سرازیر شد ...
کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم
_ خاله خانم گریه نداشتیمااا ..
بگو ببینم چیه اون ارزوی قشنگت که سنگینی میکنه رو شونه های مهربونت ...؟؟!!
مادر ارزو دارم یه بار دیگه #کربلا رو ببینم 😔😔😔
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۴ ✍عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #متن_خاطره کومله می
.
👆خاکریز خاطرات ۵۵
🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد
#شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۵ 🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری h
.
👆خاکریز خاطرات ۵۵
🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد
#شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۵ 🌸زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۵
✍ زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد
#متن_خاطره
وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی(عج) ...
سرش رو بلند کردم که بذارم روی پام ، اما گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه...
هنوز لبخند به لب داشت که پر کشید...
چه رفتنی؟ سر به دامنِ مولا ... با لبخند...
📌نام شهید در منبع ذکر نشده
📚منبع: سالنامه سرداران عشق 1388
#شهادت #مرگ #امام_زمان #عاقبت_به_خیری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وسوم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏37 ☺️✍✍مثل عطر❗️ 🤔تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی.😳 اصلأ برایت مهم نیست دیگر
🙏 #تمثیل های خدایی🙏38
😖✍مثل سنگ ریزه❗️
✳️یک سنگ ریزه اگر در جوراب یا کفشت باشد تو را از رفتن و از حرکت باز می دارد.
🔹بعضی چیزها ریز است ناچیز است. اما انسان را از حرکت در راه خدا و به سمت خوبی ها باز می دارد و یکی از آن ها نامهربانی نسبت به پدر و مادر است، هر چند کم باشد و در حد گفتن اُف باشد.
✅📖به همین خاطر در قرآن کریم آمده است:
«فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ»🔸آیه ۲۳ سوره اسراء
💠به پدر و مادر خود اُف هم نگو.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏38 😖✍مثل سنگ ریزه❗️ ✳️یک سنگ ریزه اگر در جوراب یا کفشت باشد تو را از رفتن و از ح
🙏 #تمثیل های خدایی🙏۳۹
😏✍✍مثل کلید❗️
👦💍بچه که بودیم وقتی انگشتری به دست می کردیم و بیرون نمی آمد به بزرگ ترها نشان می دادیم و آن ها هم خیلی سریع انگشت و انگشتری را با کف صابون نرم می کردند و آن وقت راحت بیرون می آوردند.
☺️😌ما باید همان جا یاد می گرفتیم که نرمی و نرمش و مدارا راه حل مشکلات و کلید پیروزی است.
✅یعنی همان چیزی که علی علیه السلام می فرمود:
« اَلرِّفقُ مِفتاحُ النَجاح»
💠نرم خویی و ملاطفت کلید پیروزی است.
📚منبع: میزان الحکمة، ج ۲، ص ۱۱۰۲
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وچهارم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفتاد و سوم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و چهارم)
🌷🌷🌷🌷
یه لحظه جا خوردم ...
ولی سریع خودمو پیدا کردمو و به گفتم :
_ خاله این که ارزو نیست ..
الان میرین اتاق عمل اومدین بیرون خوب شدین..
اماده میشین برای کربلا ...
* میترسم امیر جان زنده نمونم ...
با حالت دلخوری گفتم :
_ خاله باز گفتینااا ...
* چه کنم مادر ..
لبخندی زدم و گفتم : هیچی .. الان .. اینجا میشینیم از شیطونی های بچگی اقا علیمون میگید تا زمان عملتون برسه ...
خاله خنده کوتاهی کرد و گفت :
میخوای برای بچم دست بگیری ... علیه من همیشه اروم بوده ...
_ نه خاله دیگه نداشتیم باید بگین ...
باشه خاله میگم اما شیطونی نیست همش مهر و محبت عزیز دلمه که یادمه از بچگی هم اروم و سر به زیر بود ...
_ میگم خاله علی و مهران بیرونن برم صداشون بزنم اونا هم بیان ..
اره مادر برو ...
رفتم بیرون اتاق دیدم دو تایی کلافه نشستن و توی فکرن ...
_ بیاین پیش خاله ...
با شنیدن صدای من سریع سرشون اوردن و بالا و بلند شدن ...
مهران یک قدم سمتم برداشت ..
بدون توجه بهشون خواستم برم داخل باز که مهران صدام زد ...
+ امیر ... ؟!
وایسادم و بدون اینکه برگردم ...
گفتم :
_ خاله خبر نداره ... مواظب باشین نفهمه ...
رفتم داخل بعد لبخندی زدم و روی صندلی کنار تخت خاله نشستم ...
خاله اماده باش الان زلزله ها وارد میشن ..
خاله خندید که همون موقع مهران و علی هم وارد شدن
مهران تا دید خاله میخنده باز شوخ شد و شروع کرد سر به سر گذاشتن خاله ...
علی هم اومد کنار من ایستاد ...
+ خاله تنها تنها میخندی کجا دیدی خنده باشه مهران نباشه اصلا امکان پذیر نیست اصلا ...
یکی تقلب رسونده فکر کنم ...
* پسر سر به سر من نذار .. مگه من هم سن تو هم ..
+ وا خاله خانم جونم ... من پسر به این ماهی .. تازه الان باید به فکر دامادیم باشم ...
نه اینکه یه پسره چنار مثل این علی داشته باشم که ...
* پسره زبون دراز به علیه من میگی چنار ...
+ خب چناره دیگه خاله نگاش کن ...
خاله نگاهی به قد و بالای علی کرد و گفت :
* ماشاالله بچم مردی برای خودش ..
بعد رو به علی گفت :
* علی جان مادر صدقه بزار برای خودتون خب ..، ؟!
علی لبخندی زد و دستشو گذاشت روی چشمش و گفت :
# چشم مامان جان حتما
_ خاله تعریف کنید دیگه ...
+ عه عه در خواست ویدئو چک ....
چیو تعریف کنید خاله جان ...
_ بشین میفهمی ؟؟
مهران از اینکه باهاش حرف زدم یه لحظه جا خورد ..
بعد چشمش یه برق خوشحالی روشن شد و گفت :
+ بله ... بله. ...
بفرمایید خاله سر تا پا گوشم ...
+ هیچی دیگه خاله این علی اقای ما خیلی دلرحمه بچم دیگه ....
ببخشید باید اماده شید برای عمل ..
. ... #ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸