سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وششم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و نهم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد )
🌷🌷🌷
ولی اخه چطور .... ؟!
مگه میشه ... ؟!
یه حس و حال عجیب پیدا کرده بودم ...
هم خوشحال هم ناراحت ...
واقعا نمیتونم حالم و توصیف کنم اسم ...
#کربلا ...
دلمو بد لرزونده بود ..
حالا اگه میگفتن نیا ...
زمین و زمان و به هم میریختم ...
کولاک میکردم فقط ...
فرداش با محمد تمام مدارکمو برداشتم رفتم برای انجام مقدمات و گرفتن پاسپورت و ویزا ....
خیلی زمان کم بود ...
همه مسافرا ویزاها و پاسپورت هاشون اماده بود ...
باید سریع کار هامو انحام میدادم که به موقع به دستم برسه که بتونم برم ....
محمد واقعا برادری کرد در حقم پا به پای من اومد و قدم برداشت ...
خوشحال از اتمام کارها رفتم برای تایید و مهر اخر ....
که ....
_ یعنی چی اقا ... ؟!؟
چرا. .. ؟!
محمد امد داخل و گفت : خب امیر جان کارت تموم شد ...؟!؟
با حالت زاری برگشتم سمت محمد ...
که محمد با دیدن حال من جا خورد ...
چی شده امیر ...؟! چرا این شکلی شدی تو ... !؟!
رنگ به رو نداری .... ؟!
با بغض فقط تونستم بگم :
_ محمد ... !!
محمد سریع اومد کنارم و گفت :
بشین ببینم چی شده ... ؟!
چی میگن ..؟؟
محمد رفت جلو و با مسئولی که بود شروع کرد صحبت کردن بعد از چند دقیقه ایستاد کلافه دستی به موهاش کشید و من و نگاه کرد ...
سرمو تکون دادم انداختم پایین ...
نمیدونم اما واقعا اونجا دلم شکست ..
یکم دلم گرفت ...
اخه خیلی ذوق داشتم برای این سفر ...
حالا دقیقه ۹۰ که همه چی تموم شدس بگن اجازه خروج نداری .. ... ؟!؟،
اونم فقط به خاطر یه مسئله شرکتی که خیلی وقته ازش گذشته .... 😔
محمد برگشت و گفت اقا حتما یه راهی داره دیگه یه کاری بکنین دوستم جا نمونه از این سفر ... ؟!؟
گفتم به دوستتون چکار کنن .. ؟!؟ اگه مشکل حل شد من در خدمتم ....
با ناامیدی ، ناراحتی از اونجا زدیم بیرون و سوار ماشین شدم ...
قدرت هیچ نوع حرکتی نداشتم ...
محمد بعد از چند دقیقه گفت :
راه کارش چی گفت ؟! باید چکار کنی ..؟!
بدون نگاه کردن بهش اهسته گفتم :
_ گفت : باید رضایت طرف مقابل بگیری که شکایت و ممنوع الخروجیمو باطل کنه تا بتونم خارج بشم ... !!
خب پس چرا وایسادی برو دیگه ... ؟!؟
_ کجا برم ... ؟!
برو شرکت همین بنده خدا که میگی ... ببینیم حرف حسابش چیه ... ؟!؟
فرار که نمیخوای بکنی . .. ؟!
_ میدونم میشناسمش راضی نمیشه .. 😔
حالا رفتنش که ضرر نداره روشن کن بریم زمان نداریمااا ...
_ توکل به خدا باشه ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد ) 🌷🌷🌷 ولی ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و یکم )
🌷🌷🌷
ماشین روشن کردم و حرکت کردم به سمت شرکت اخوان رفتم ....
ولی میدونستم راضی نمیشه ...
اخه تو قرار دادها خیلی سفت و سخت بود ..
رسیدم بعد پارک ماشین کلافه پیاده شدم ... محمدم همراه من شد و رفتیم داخل شرکت ...
رفتم نزدیک میز منشی و گفتم :
ببخشید با اقای اخوان کار داشتم تشریف دارن ... ؟!؟
بله هستن ولی جلسه دارن ..!!
من میخواستم ببینمشون لطفا میشه اطلاع بدین .. ؟!؟
اقای محترم گفتم جلسه دارن ...
الان چه اطلاعی بدم .. !!
شما اصلا وقت قبلی داشتین ... ؟!؟
_ خانم .. !
محمد دستشو گذاشت رو شونم. و گفت :
امیر ارومباش داری همه چی میریزی بهم ....
برو بشین من هستم ... درستش میکنم ...
_ اخه محمد ...
؛ میگم درست میکنم دیگه برو بشین اینحا نمون برو ..
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و رفتم سمت صندلی های انتظار ..
اما حواسم به حرفهای محمد بود ...
؛ ببخشید خانم جلسه اقای اخوان خیلی طول میکشه ؟؟
منشی سرشو اورد بالا و نگاهی به محمد کرد .. و گفت :
الان نزدیک یک و یک و نیم ساعتی هست داخل جلسه ان
دیگه اخراشه ..
یعنی میشه امروز ایشون ملاقات کرد ... ؟؟!!
والا قرار بدون وقت قبلی قبول نمیکنن ..
چه عرض کنم .. !!
اگر ایرادی نداره ما منتظر بمونیم اینجا ؟!
ایراد که نداره ولی فکر نکنم ..
کار واجب داریم خانم . ..
همون موقع درب اتاق اخوان باز شد به همراه دو نفر دیگه بیرون اومد و بدرقه اشون کرد ..
صندلی انتظار جایی که من نشسته بودم توی دیدش نبود پس منو ندید و فقط متوجه حضور محمد شد ..
رو کرد به منشی و گفت خانم کریمی مشکلی پیش امده این اقا .. ؟!
نه اقای مهندس مشکلی نیست این اقا میخواستند با شما ملاقات کنند ..
با من ... ؟!
اخوان رو کرد به محمد و با اندک اخمی که نشانه این بود که محمد میشناسه یا نه
گفت ..
ببخشید ولی من شما را به جا نمیارم ...
محمد جلو رفت و گفت بله بنده افتخار اشنایی با شما رو ندارم به همراه دوستم اومدم امیر و با دستش منو نشون داد ...
اخوان برگشت منو که دید اخمش باز شد و گفت : به به جناب پارسا ...
پارسال دوست امسال اشنا ...
چه عجب این طرفها .. ؟!
راه گم کردین ... ؟!
بلند شدم ورفتم جلو همزمان با دست دادن گفتم : جناب اخوان این حرفها چیه ...
شرمنده شما هستم ...
خب در خدمتم چی شده که این همه راه پاشدی اومدی اینجا امیر خان ... ؟!
اگه میشه بریم یکم صحبت کنیم .. ؟!
بله بفرمایید .. ؟ !
با هم به سمت اتاقش رفتیم و بعد از نشستن و تعارفات معمولی و سفارش چای ...
گفت :
خب حالا چی شد اومدین این طرفا ..
نشستم سر صندلی و گفتم :
جناب اخوان مسئله پارسالکه یادتون هست چه مشکلی پیش اومد و ...
... #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و یکم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و دوم )
🌷🌷🌷
_... باعث کدورت شد و کار به شکایت و دادگاه ...
و در اخر معلوم به سوء تفاهم بودن که بازم شما مصر بودید و دادگاه به پرداخت جریمه و ما به تفاوت قرار داد حکم کرد ...
خب اره یادمه ..
من تمام مبلغ بهتون پرداخت نکردم و شما هم شکایت پس نگرفتید و مثل اینکه پرونده هنوز هم در جریان ...
بله من که بهتون گفته بودم تا تمام و کمال مبلغ پرداخت نکنین شکایت پس نمیگیرم ...
بله صحیح من نگفتم نمیدم که فقط چرا ممنوع الخروجم کردین دیگه ...
اخوان پاهاشو روی هم انداخت و گفت
خب حق بده جناب پارسا کم پول و سرمایه ای نبود که بشه ازش گذشت ...
جناب اخوان من که فرار نمیکنم گفتم پرداخت میکنم پس پرداخت میکنم شما تا حالا دیدین من از حرفم برگردم یا بهش عمل نکنم ... ؟!؟
نه چنین چیزی نبود ولی احتیاط شرطه عقله و من روی همچین مسئله ای ریسک نمیکنم ...
خودت باید منو شناخته باشی ..
دوستی جدا ...
کار و حساب هم جدا ...
_ بله میدونم ... فقط اگه امکان داره الان این مسئله حل کنید ..
من عازمم .. همه کارهامو انجام دادم فقط گیر کار شما شدم من فکر کردم این قضیه تمام شده است ... ؟!؟
ببین امیر جان .. من همچین کاری نمیکنم دستم به جایی بند نباشه ...
شاید این سفری که میخوای بری دیگه موندنی شدی و بر نگشتی من نمیتونم ریسک کنم واقعا ...
با وجود پرداختی که تا الان داشتی هنوزم مبلغ قابل توجهیه ..
مننمیتونم چشم پوشی کنم و از شکایت صرف نظر ... ببخشید ولی امدنت اینجا بی فایدست بهتره بری ...
و بلند شد و رفت پشت میزش. ..
نگاهی به محمد کردم و سرمو تکون دادم ..
ناراحت نگاهمو انداختم زمین که صدای محمد بلند شد ...
جناب اخوان ...
ببخشید بنده جسارت میکنم من درست در جریان کارهای شما و امیر نیستم ونمیدونم چی بهچیه ...
سر رشته ای هم در این کارها ندارم ...
اما امیر قرار نیست جایی بره که نیاد یه سفره زیارتی پیش رو هست که امیر یک مرتبه راهی شده و یکی دو روز بیشتر زمان نداره ...
هیچ راهی نداره که شما رضایت بدین ... ؟؟
نه اگر تمام مبلع پرداخت نشه من کاری انجام نمیدم ...
محمد نگاهشو به من دوخت و سرمو به عنوان نهی تکون دادم و بلند شدم ...
سرخورده و سر شکسته گفتم .:
_ ممنون شرمنده مزاحم شدیم خداحافظ ..
محمدم خدا حافظی کرد و با هم خارج شدیم
میخواستم درب اتاق رو ببندم که....
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و دوم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و سوم).
🌷🌷🌷
: فقط یه راه داره ... !!
همونجا موندم فقط ...
نگاهمو دوختم به محمد که کم کم لبش به لبخندی باز شد و برگشت ...
دست منو گرفت و گفت :
هرچی باشه جناب اخوان شما فقط امر کنین ...؟!
من نمیتونم چشم پوشی کنم و دستمم به جایی بند نیست ..
یا چک ضمانت دار برام بیارید یا سفته به مبلغ بدهی... ؟!؟
بلاخره از شوک خارج شدم و ...
با شور و حال که نمیدونم از کحا یکدفعه بهم تزریق شده بود گفتم ..
حتما حتما ...
بگین چقدر .. ؟
چکار کنم. .. ؟!
خلاصه بعد از گفتن مبلغ و رد و بدل کردن امضا و سفته اخوان با یک تلفن به وکیلش مشکل حل کرد ...
ما هم سریع رفتیم و امضا و مهر تایید اخر و .....
رفتنم قطعی شد ... 😭😭😭
اصلا باورم نمیشد ...
بماند که بابا و سهیلا چقدر تعجب کردند و بابا سجده شکر به جا اورد ...
خاله و علی رو نگم که زمانی که موضوع بهشون گفتم و بدون اطلاع کارهاشون انجام دادم ..
چقدر شوکه شده بودن ...
به بهانه کارهای بیمارستان مدارکشون گرفته بودم و همه کارهارو با کمک محمد انجام دادیم و به بهانه مدرک برای بیمارستان و بیمه ازشون امضا و اثر انگشت گرفته بودم ...
خاله که فقط گریه میکرد و دعا برای من ..
اما علی توی شک بود هنوز اخه علی هم مثل من بار اولش بود ...
خلاصه بعد از تمام این فراز و نشیب ها و سختی ها روز حرکتمون رسید ..
سر از پا نمیشناختم ...
از یه طرف ذوق داشتم دلم میخواست خیلی سریع بریم ...
از یه طرفم دلهره که نکنه باز مشکلی پیش بیاد .. !!
با دکتر خاله هم هماهنگ شده بودیم و با کپسول اکسیژن و امکانات برای خاله دیگه نگرانی هم از بابت خاله و حضورش نداشتیم علی هم تمام وقت پیش خاله بود ...
از شوق روی پام بند نبودم مدام می گفتم : محمد .. محمد .. محمد ..
بنده خدا اخر کلافه شد ...
منو روی صندلی نشوند و گفت ای بابا امیر جان داداشم بشین کار دارم ... الان حرکت میکنیم خب ..
حالت گرفته به خودم گرفتم و برگشتم طرفش و گفتم
دست خودم نیست خب چکار کنم ... 😢 ؟!!؟
محمد خندش گرفت :
میدونم اما بشین الان تموم میشه سید بیاد راه افتادیم ...
به باشه بسنده کردم و نشستم رو صندلی که دیدم مهران دست به سینه با یه اخم غلیظ وایساده ...
وای اصلا حواسم نبود ...
اب دهنمو فرو دادم و با ترس و لرز بلند شدم رفتم پایین ...
علی هم مثل این که مهران و دید یکم رنگش پرید ...
جفتمون از روی خوشحالی که داشتیم مهران فراموش کرده بودیم ...
با علی کنار هم ایستادیم مثل این بچه های شیطون خرابکار سرها پایین و دست ها افتاده ایستادیم جلوش ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شہـــید حاج همت 👆👆👆
خودمون که نمردیم 👌
اسلحه برمیداریم میجنگیم👍
چشم مجنون🌹😍
#حتما_ببینید👌👌
🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
یاد جبهه ها😔😔
نذر کردم دور تسبیحی|•
بخوانم اهدنا💔|•
تا صراطم اربعین👣|•
افتد به سمت کربلا🍃|•
#اربعین_کربُبلایم_نبرےمیمیرم😭💔
اگه دلت واسه حرم امام حسین تنگ شده بسم الله...
بدون اگه این پیامو دیدی اتفاقی نبوده حتما یه حکمتی داشته...
شایدم دعوتی در کاره...
بفرمایید👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/1055916054Cdcbcaf4cf4 🍃🌺
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وهفتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و سوم). 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و چهارم)
🌷🌷🌷
مهرانم نامردی نکرد و به هر کدوم یه پس گردنی زد ..
بعد با تمام حرصش ...
+ من اینجا هویج بودم ...
نگین یه مهرانی هم هستااا ..
د اخه بامعرفتا منم رفیقتون بودماا ..
چطوری میخواین برین بی من ... ؟؟!
دیدم مهران روشو برکردوند و طرف دیگه رو نگاه کرد ...
قهر کرد رفت دیگه کارمون در اومد ...
دستمو گذاشتم روی شونه اش کفتم :
داداش به خدا من اصلا قرار نبود برم یک دفعه ای شد ...
بعد هم کار ها اصلا حواسم نبود دیگه ... ! ببخش داداشم ...
علی هم گفت :
مهران خودت که خبر داری من چطور راهی شدم .. این دم رفتنی دلخور نباش دیگه ...
_ اقا مهران ... داداشم ...
ببخش دیگه ...
رفتم جلوش ایستادم که ...
_ مهران ....
به پهنای صورتش داشت اشک میریخت ..
دستم میونه راه موند ...
یدفعه خودشو انداخت داخل بغلم و هق هق ریزش بلند شد ..
تو شوک بودم ...
_مهران ...
+ اخه نامرد من از بچگی باهاتم چطور منو یادت رفت .. ؟!؟
به همین سادگی ...؟!؟
این مدت تنهایی چکار کنم ...؟؟؟!
محکم گرفتمش توی بغلم بغض گلومو گرفت ....
داداشم ... جبران میکنم ببخش ... شرایطم میدونی ...
من خودم نمیدونم چی به چیه ...
اومدم به سید گفتم من گیجم کلافم ... ؟؟ گفت کربلا ... !!
اینجوری میخوای راهیم کنی ... ؟!
شاید دیگه بر نگردمااا ..
یک دفعه سرشو اورد بالا و گفت :
دیگه چی ؟!؟ فکر میکنی ولت میکنم دارم براتون ببینین چی به سرتون میارم ... فقط تماشا کنین ...
مهران نیستم اگه این کاررو نکنم. ... !!
_ میخوای چکار کنی ..؟!
بشین و تماشا کن فقط ...
.
یکم دور و اطراف نگاه کرد بعد از دیدن سید که کنار چند نفر مشغول صحبت بود حرکت کرد
دست سید و گرفت و بعد گفتن چند تا جمله به اون چند نفر سید و کشید گوشه ای مشغول صحبت شد ....
دیدم سید خندید و سری تکون داد ... بعد با هم شروع کردن حرف زدن ...
بعد از چند دقیقه مهران با چهره خندون و شیطونش برگشت پیش ما ...
حالا هر چه می گفتیم چی شد ...
چی گفتین ... مگه جواب میداد ...
فقط میگفت خودتون خواستید ...!!!
خلاصه زمان حرکت رسید ...
همه سوار شدن و منتظر ما ...
محمد با خنده اومد کنار ما و گفت :
بابا تو که منو کشته بودی کی راه می افتیم بیا دیگه همه سوار شدن جز شما .... !!
هول شدم ...
وای الان چکار کنم ... ؟!
محمد با خنده سری تکون داد بعد با چشمش به مهران اشاره کرد و گفت :
هیچی با یار خداحافظی کن که بریم ...
برگشتم سمت مهران و گفتم و
خداحافظ و راه افتادم ...
چند قدم رفتم صدای خنده بچه ها بلند شد ....
گیج برگشتم عقب و گفتم :
چی شد ... ؟!؟
+ هیچی ... داداش امیر از هول حلیم افتاد تو دیگ .. !!
_ کو دیگ ..؟!؟
.. #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و چهارم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و پنجم)
🌷🌷🌷
سید با خنده امد طرف ما و رو به من گفت :
* جانا ... ندیده مجنون گشتم ..
طاقتی ده ..
که نظری افکنم بر روی تو ...
* چی شده امیر جان بچه ها کلافت کردن .. ؟، 😄
_ چی بگم سید من الان حال خودمم نمیدونم ... !
حق داری اخوی .. برو خداحافظی کن با دوستان که راه در پیش داریم ...
به امید خدا تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم ...
لبخندی روی لبم نقش بست ..
چشم سید ...
سید اومد بره که گفتم :
_سید علی ؟!؟
* جانم امیرجان .. ؟!
من شما رو پیدا نمیکردم چه میکردم ... ؟!
سید لبخندی زد و گفت : بنده دیگری وسیله میشد ...
اما حضرت دوست افتخارش نصیب ما کرد ...
بعد یه نفس عمیق گفت :
برو بچه ها منتظرن ...
_ چشم رفتم ..
حرکت کردم سمت بچه ها و گفتم .:
رو به مهران گفتم : بابا اذیت نکن دیگه ... کم اذیت کردی این چند ساله بزار حداقل چند روز از دستت اسایش داشته باشم ...
+ به داش امیر من اذیت کردم مگه فرشته ها اذیت میکنن من فقط بلا نازل میکنم 😁😁
_ اونکه صد البته ...
دستمو گذاشتم روی شونه اش گفتم ..
خب داداش خوبی بدی دیدی ببخش دیگه ..
بابت این مسائل اخیرم واقعا شرمندم الانم هنوز با خودم درگیرم نمیخواستم شما هم درگیر من بشید ...
+ امیر این حرف و نزن خودت میدونی ما با هم دوست نیستیم مثل برادریم ...
شعار بچگیمون فراموش کردی ..
باهم برای هم ...
_اره واقعا ...
خلاصه خیلی مخلصم داداش مهران ..
+ عزیزی ...
خلاصه از همه بچه ها که نمیتونستن بیان خداحافظی کردیم همه سوار شدن ...
نفرات اخر من و محمد بودیم ...
پامو گذاشتم روی پله اول که ...!!
؛ امیر ...؟؟
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ...
بابا و سهیلا بودن ...
نگاهی به محمد کردم که با
باز و بسته کردن چشمهاش و لبخندی تاییدم کرد ..
بعد گفت :
یکم منتظر میمونیم ..
برو ...
برگشتم و به سمت بابا رفتم ...
محمدم سوار شد و شروع کرد حاضر و غایب مسافران ..
تا نزدیک بابا رسیدم بابا بغلم کرد ...
چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
_ سلام بابا ...
سلام پسرم ..
خیلی خوشحالم امیر بهت افتخار میکنم ...
معذرت میخوام بابا به خاطر همه ی این سالها ..
عزیزمی پاره تنمی این چه حرفیه میزنی ...
از بغل بابا بیرون اومدم و سرم انداختم پایین رو به سهیلا کردم و گفتم : معذرت میخوام خیلی اذیتتون کردم ..
سهیلا بعد یه هق هق ریز گفت نه امیر جان چه حرفیه
کلافه دستی به گردنم کشیدم
تصمیم گرفتم جو بینمون رو یکم تغییر بدم رو کردم به بابا و گفتم :
من نمیدونم این زنها اینقدر اشک از کجا می ارن دم به دقیقه فقط گریه میکنند ..
بابا خندید و گفت نگو پسر ...
کلافه ام خوب شد زن نداری وگرنه الان باید اونم تحمل میکردیم ...
و اشاره ای به سهیلا کرد ...
سهیلا هم حرصی شد ..
بله بله اقا این حرفها چیه میزنی جلو پسرت شیر شدی به من حرف میزنی ..
بابا دستاشو برد بالا و گفت : نه خانم من کی باشم تسلیم اصلا وزیر جنگ شمایید بفرمایید 😁😁 ؟!
خب امیر جان نمیزارن که ...
چی میخواستم بگم ..
اهان مواظب خودت باش ..
غذا خوب بخور ... حواست به خودت باشه ها .. کاری داشتی تماس بگیر ..
خلاصه یک تومار چید جلوم 😅😅😅
دیگه خدا محمد رسوند و منو نجات داد ..
دوباره بابا و بغل و گرفتم و از سهیلا هم خداحافظی کردم . و سوار شدم ....
حرکت کردیم به سمت کربلا ...
خیلی منقلب بودم مخصوصا مداح همراهمون همون اول راه شروع کرد به مداحی ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و پنجم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و ششم)
🌷🌷🌷
بین راه حواسم به خاله و علی هم بود خاله که خیلی خوشحال بود ..
مدام دعا میکرد و گریه ...
میگفت امیر ان شاالله عاقبت بخیر بشی .. منو به ارزوم رسوندی خدا بهترین بهت بده ...
در کنارش به محمد و سید و بچه هاهم کاری داشتن کمک میکردم ...
خلاصه حال و هوایی بود ...
تا قبل از رد شدن از مرز یکم دلهره و نگرانی داشتم ..
یعنی میشه تا اینحا اومدم کارام درست نشده باشه ...
مشکل به وجود نیاد ...
خدا کنه ناامید بر نگردم ...
زمانی که از مرز بدون مشکلی گذشتیم دیگه همه توی حال خودشون بودن ... .
زیارت اولی ها فقط من و علی بودیم ...
مسافرهایی که قبلا بودن درک موقعیت داشتن و منقلب بودن ...
علی هم که از زمانی میشناختمش عشق امام و کربلا رو داشت توی حال و هوای خودش بود و اشک میریخت ...
اما من ..
مبهوت و شک زده ... درک زمان و موقعیت از دستم رفته بود نه باور داشتم ....
نه ...
واقعا گیج بودم ....
به سمت هتل رفتیم و بعد از گذاشتن وسایل دیدم بچه ها خیلی شوق دارن و دارن خیلی به خودشون میرسن اصلا یه اشتیاق عجیب داشتن ...
درسته خودم منقلب بودم اما حال بچه رو هم درک نمیکردم انگار فقط میخواستن برن خیلی بیقرار بودن ...
رفتم پیش محمد و گفتم :
چرا بچه ها این همه شوق و اشتیاق دارن ..؟؟
محمد دستشو گذاشت روی شونم و گفت :
برو امادشو وقتشه دیگه ...
وقت چیه ...؟!
تو اماده شو .. ببینی بهتره تا من بگم ...
سری تکون دادم و حرکت کردم و بعد از اماده شدن با بچه ها راهی شدم ...
بعضی ها اشک میریختن ...
بعضی زیر لب زمزمه داشتن ...
بعضی زیارت میخوندن ...
حال بچه ها برام عجیب بود ..
تا اینکه ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و هفتم)
🌷🌷🌷
با صحنه ای که رو بروم بود ...
واقعا ... باور نکردنی ....
اشک از چشمهام جاری شد ...
بوی بهشت و حس کردم ..
اصلا خوده بهشت بود ...
دیگه متوجه چیزی و کسی نبودم ...
وقتی به خودم اومدم ...
وایساده بودم بین دو تا حرم دو تا گنبد طلایی ...
به سجده افتادم ...
هق هق گریه ام بلند شد ...
دیگه هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود ...
مهمنبود مسخره ام کنن حتی دیگه این فکرم نداشتم که در نظر دیگران چطور بیام...
فقط گریه میکردمو هق میزدم ...
بعد از چند دقیقه نیرویی منو به طرف خودش کشید ...
بلند شدم ... رفتم سمتی کهکشیده میشدم ...
بین راه به چند نفرم تنه زدم اما بی توجه فقط میرفتم...
رسیدم به درب ورودی ...
سرمو بلند کردم ... یک مشک اب بالای درب ورودی حرم ..
رفتم کنار یک اقای مسنی که اونجا بود . وگفتم :
ببخشید .. اینجا یعنی این حرم ..
پسرم حرم اقا ابوالفضل ...
بعد دستش و گذاشت روی شونم و با لبخندی گفت :
مثل اینکه اولین بار اومدی اینجا ..
فقط سرمو تکون دادم که ادامه داد :
التماس دعا جوون حال و هوای خوبی داری .. همیشه این حالتو نگه دار ..
التماس دعا ..
بعد رفت .... !
رفتم داخل میون اون همه شلوغی ...
دستم بی اراده رفت سوی قلبم .. انگار میخواست بزنه بیرون
انگار ..
خدایا این منم .. خواب نمیبینم .. ضریح اقام ابوالفضل ..
فقط در اون لحظه یاد شعری که سید خونده بود افتادم
😔😔😔
تیر بر مشک زدند و زجفا خندیدند
یک صدا در همه کرب و بلا خندیدند
تا بسوزد جگر فاطمه و ام بنین
پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند
تا که زیبایی چشم قمر از هم پاشید
همره حرمله اولاد زنا خندیدند
سر او خورد شد از ثقل عمود آهن
تا که دیدند سرش گشت دو تا خندیدند
تا شنیدند حسین انکسر ظهری گفت:
به زمین خوردن شاه شهدا خندیدند
ضمن تبریک به هم سوی حرم میرفتند
قوم محروم زشرم و زحیا خندیدند
وقت پاره شدن گوش یتیمان حرم
ناکسان بی خبر از قهر خدا خندیدند
😔😔
رفتم سمت ضریح و زیارت ...
تمام حرفامو به اقا زدم و بعد از چند دقیقه اومدم عقب ..
گردنمو کج کردم .. باز اشکهام جاری شد ...
اقا ...
اقا جان ..
اجازه میدی برم ..؟!
برم حرم اقام امام حسین (ع) .؟!
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وهشتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏41 😊✍مثل تیر و کمان 🏹دنیا مثل کمان، کج است، و این یعنی که ما باید مثل تیر راست با
🙏 #تمثیل های خدایی🙏42
😋✍مثل گوشت با استخوان❗️
🍗🍖
✋دستت را ببین!
✋همه اش گوشت است؟نه!
🖐همه اش استخوان است؟نه!
👐بلکه گوشت و استخوان با هم است و همین با هم بودن است که دست را دست کرده است.
🙌حال نرمی مثل گوشت است، سختی مثل استخوان، و این دو باید با هم باشند.
کسی که همه اش نرمش و انعطاف است هیچ به درد نمی خورد؛ همین طور کسی که همیشه و همه وقت خشک و خشن باشد.
🔰《چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
و گر خشم گیری شوند از تو سیر
درشتی و نرمی به هم در، به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نِه است》
📖«اِخلِط الشّدَةَ برِ فقٍ»
💠سختی و نرمی را با هم همراه کن!
منبع: میزان الحکمه، ج ۲، ص ۱۱۰۳.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏42 😋✍مثل گوشت با استخوان❗️ 🍗🍖 ✋دستت را ببین! ✋همه اش گوشت است؟نه! 🖐همه اش استخوان
🙏 #تمثیل های خدایی🙏43
😊✍مثل شاخ و برگ❗️
🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داشت.
👨👩👦👦ما آدم ها هم همین طوریم.
هر کدام نرم خوتر باشیم، شاخ و برگ بیشتری پیدا می کنیم. یعنی آشنایان و دوستان بیشتری خواهیم داشت.
✅این که پیامبر نازنین (ص) در عالَم این قدر هوادار و هواخواه دارد به خاطر این است که نرم خوترین آدم ها بود.
📖«فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»
آیه ۱۵۹ آل عمران
💠به سبب رحمت خدا تو با آن ها این چنین نرم خوی و مهربان هستی. اگر تندخو و سخت دل می بودی، از گرد تو پراکنده می شدند.
#هرروزیک_آیه_وتلنگری_قرآنی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
درثواب نشر آیه شریک شوید
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و هفتم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(هشتاد و هشتم)
🌷🌷🌷
عقب عقب اومدم بیرون از حرم ..
برگشتم ..
چشمم افتاد به گنبد اقا امام حسین ... 😭😭
نمیفهمیدم هیچی فقط میرفتم ..
فقط میخواستم زودتر برسم به حرم ...
ضربان قلبم خیلی تند شده بود هر لحظه ممکن بود بزنه بیرون از سینم ..
یعنی منم ... خواب نیستم ..
الان برم جلو میتونم حرم و ضریح اقا رو بغل بگیرم ...
یعنی اقام نگام کرده الان اینحام ...
بابا میگفت امام حسین خریدتت داری میری ...
پاهام و حس نمیکردم ..
خوردم زمین ...
بلند شدم باز اینبار تند تر شروع کردم رفتم ...
یعنی من الان قدم گذاشتم جای پاهای خانم رقیه (س) ... 😭😭😭
یعنی قتلگاه اینجاست ...
یعنی خانم زینب اینجا قدم گذاشته .... 😭😭
خدایا ....
رسیدم ...
رسیدم خدایا ...
رسیدم به بهشتم ...
به اقا و مولام ....
رسیدم به اربابم ... 😭😭
رفتم داخل ...
دست به سینه ...
السلام علیک یا ابا عبد الله ...
السلام علیک یا سید العطشان ... 😭😭
اقا من اومدم ... بنده رو سیاهت ...
قبولم میکنی ... بیام جلو ... بیام بغل بگیرم ضریحتو .... 😭😭
بی اختیار زانو زدم ...
سر به سجده گذاشتم ...
خدایا شکرت ... خدایا ممنون که منو به اینجا رسوندی .. 😭😭
بلند شدم. رو به ضریح اقا ...
اقا شنیدم حر با اون همه اشتباه بخشیدی ...
منم میبیخشی ... 😭😭
اقا اومدم ردم نکن ... 😭
اقا میدونی چیه .. ؟!
ردمم کنی من دیگه ولت نمیکنم ...
من تازه پیدات کردم ... 😭😭
رفتمجلو خودمو رسوندم به ضریح ... ..
دستمو قفل شبکه های ضریح کردم ....
هق هقم بلند شد ...
دلم اروم گرفت ... 😭😭
اقا ارامشمو پیدا کردم ...
اقا گمشدمو پیدا کردم ... 😭
اقا دیگه ازتون دست نمیکشم ...
اقا از درت بیرونم کنی از پنجره میام ... 😭😭
اقا ممنونم ممنون ...
نشستم به درد و دل هر چه میتونستم درد و دل کردم ..
اخرش با اخطار یکی از خادما بلند شدم و اومدم بیرون ..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (هشتاد و هشتم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و نهم)
🌷🌷🌷
تازه متوجه شدم هیچ کدوم از بچه ها نیستن ..
منم جایی و بلد نیستم ...
یه لحظه مضطرب شدم
دور خودم چرخیدم نگاهم افتاد به گنبد اقا ...
ارامش ...
اقا .. بهترین جای ممکن گم شدم ...
گمشدن کجاست ... ؟!
تازه پیدا شدم ...
تازه به خودم اومدم .. اطرافم و درک کردم ...
زیبایی های دنیا رو تازه متوجه شدم ...
انگار تازه داشتم میدیدم اطرافمو ...
نشستم یه گوشه زانو به بغل ...
نگاهمو دوختم به گنبد اقا ...
هنوز خیلی درد و دل داشتم ...
اما انگار تازه داشتم دنیا رو میدیم انگار داشتم حس میکردم ...
نگاهمو بین زائرا گردوندم ...
بعضی ها لبخند ...
بعضی اشک ...
بعضی بغض ..
نگاهم به بچه کوچکی افتاد که انگار اولین قدمش رو برمیداشت ... اخه مرتب میخورد زمین میخندید
باز بلند میشد ...
پدر و مادرش دو طرفش نشسته بودند و با اشک میخندیدند و تشویقش میکردند ...
کمی اونطرفتر ...
یه مادری بود بچه ای در اغوشش و با گریه از امام حسین و اقا ابوالفضل درخواست شفاعت میکرد ...
اقا چقدر دیر شناختمت ...
چقدر حسرت روزهای از دست رفتمو بخورم که نداشتمت ... 😔
ولی اقا خوشحالم که پیدات کردم ..
فکر حدود یک ساعتی بود نشسته بودم که از دور محمد و چند تا از بچه ها رو دیدم که نگران و پریشون اطرافشون نگاه میکردن ...
از همه بدتر محمد بود مدام دور خودش می چرخید ...
کم مونده بود گریه اش بگیره ..
بلند شدم و رفتم نزدیکشون ...
_ محمد ...
؛ یک مرتبه چرخید سمتم که متوقف شدم و یک قدم رفتم عقب ...
محمد و این همه نا ارومی و عصبانیت ...
امیر ... امیر .. چی بگم بهت اخه ...
معلوم هست کجایی تو ..
دو ساعته همه بچه ها بسیجن دنبال تو ...
خندیدم و گفتم ..
_ از کی تا حالا انقدر مهم شدم خبر ندارم ...
؛ بایدم بخندی .. مردم و زنده شدم تا الان اخه مرد مومن ...
گفتم گم شدی ...
نگاهی به دوطرفم کردم و گفتم
_ محمد ..
به نظرت اینجا گم میشی ..
اشکم جاری شد....
ادامه دادم ..
من تازه پیدا شدم .. من تازه دارم درک میکنم ...
نگاهمو دوختم به محمد و اروم گفتم ...
من تازه پیدا شدم ...
محمد لبخندی با اشک زد و اومد جلو و بغلم کرد ..
امیر خیلی برات خوشحالم .. خیلی ...
لبخندی زدم بازم با بچه ها رفتیم زیارت ...
این بار محمد بود و جاهایی برام صحبت میکرد و توضیح میداد ...
#ادامه_دارد..
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و نهم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت نود )
🌷🌷🌷
هر لحظه و هر دقیقه اش برام مثل زندگی بود ...
دلم میخواست هر ثانیه هر لحظه حرم باشم ..
بشینم فقط نگاه کنم به گنبد ..
بگم و بگم ...
از این همه سال.. رنج و دوری ...
از حسرتها ..
از نداشتنها ...
از تنهایی ها ...
از حرفایی که میشنیدم و دم نمیزدم ...
اینقدر حرف داشتم که بزنم ..
اما بعضی جاها بغضم اجازه نمیداد ...
چند روزی گذشت ..
با بچه ها از حرم برگشته بودیم
.. رفتم اتاقم و بعد از تعویض لباس اومدم پیش محمد ..
قرار بود بریم پیش سید علی برای هماهنگی چند تا از کارها
رسیدیم در اتاق سید مثل اینکه کسی پیشش بود در زدیم که سید در رو باز کرد ...
* سلام بچه ها .. خوب موقعی اومدین بیاین داخل ...
؛ سلام سید چشم ..
_ سلام سید ..
محمد کفش هاشو در اورد و حرکت کرد ..
منم خمشدم و بندهای کفشمو باز کردم ..
اومدم برم داخل که با صورت رفتم تو کمر محمد ...
_ اخ محمد بینیم ... !!
چرا وایسادی خب برو داخل دیگه .. نابود شدم ...
دیدم محمد متعجب خیره شده و تکون نمیخوره ..
همینطور که دستم به بینیم بود و ماساژش میدادم ...
_ میگم برو داخل دیگه ..
یه جوری مبهوت شده انگار روح دی.....
حق داشت ... نه ...
این واقعا روحه اینجا ...
همینطور که با چشم های درشت نگاهش میکردم
اب دهنمو قورت دادم و گفتم :
_ محمد .. ؟؟
محمد هم با حالتی تقریبا شبیه من ...
؛ هان ... نه یعنی بله ... ؟؟
_ این که من میبینم .. !!
تو هم میبینی ... ؟؟!!!
؛
توچی میبینی ؟!؟!
_ فکر کنم. روحه .. ؟
؛ اره میبینم ..
_ اگر روحه !! چرا با هم میبینیمش ... ؟!
محمد اب دهنشو قورت داد و گفت .: فکر کنم چون دلشو شکستیم ...
_ اهان ...
یعنی الان این روحه با ما کاری نداره اذیت نمیکنه .. !؟!
؛ فکر نکنم ..
_ محمد ...؟؟
؛ بله ..
_ میگم پس سید الان نمیبینتش .. ؟
؛ نمیدونم ..
یه دفعه روحه حرکت کرد سمت ما . .
وای محمد داره میاد چکار کنیم ....
؛ هیچی کاری نمیخواد حتما میخواد بره تو اروم باش بزار رد بشه بره ..
_باشه ..
یکدفعه روحه اومد حلوی ما وایساد بعد یهو زد زیر خنده ..
طوری که من و محمد هر کدوم یک قدم رفتیم عقب و با چشمهای گشاد شده داشتیم نگاهش میکردیم ...
روحه خنده هاش که تموم شد اومد به من و محمد هر کدوم یه پس گردنی زد و گفت :
که من روحم اره ...
یه روحی نشونتون بدم ... اونسرش ناپیدا ...
رفقای بی معرفت ...
انگشتمو بردم جلو به کتفش زدم ..
_ تو واقعی ... ؟!
یعنی روح نیستی .. ؟! .
چطوری اومدی .. ؟!
پرواز کردم خب ..
از حالت بهت در اومدم ...
یکم اخمم و کشیدم بهم و گفتم :
مهران تو اینجا چه کار میکنی ؟؟!؟
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست ونهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت 93)
🌷🌷🌷
بعد از راه اندازی چادرها و مستقر شدن بچهها ..
تدارکات برای پذیرایی از زائرا شروع کردیم ...
کارها و مسئولیت ها تقسیم شده بود ...
و بر اساس شیفت باز جابه جا میشدیم با بچه ها ....
وای چه حال و هوایی داشت ...
رفت و امد زائرا ...
حال و هوای بچه هااا ...
صحنه هایی که میدی بعضی شبیه معجزه بود ...
همدلی بین خادمای سایر موکب ها ..
سبقت گرفتن برای خدمت به زوار ....
التماس برای گرفته ان جرعه ای اب ...
به التماس میخواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی....
آنان آمده اند تا هر چه دارند تقدیم مولایشان کنند،....
اگر چه دیر آمدند....😔
زمان،قافله این عاشقان را ...
هزار و چهارصد سال دیرتر به صحرای کربلا راه داده است.
حالا به اصرار می خواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی....
انگار هر جرعه ای از این آب که زائران مولا را سیراب می کند....
آبی بر آتش جانشان می نشاند....
سلام بر لبهای تشنه حسین (ع) 😔😔😔
بچه هایی که به همراه پدر و مادر با پاهای کوچیک خود مسیر نجف به کربلا را طی میکنند ...
چه کسایی که به عشق اقا با پای برهنه در این وادی قدم نهادند ...
بچه هایی که بضاعتی نداشتند و به دادن چایی قناعت کرده بودند و امید داشتند زائران استکانی چای بنوشند ... 😔
چایی که خالصانه و با نهایت عشق تهیه شده بود ....
مزه این چای را در هیچ کجای عالم پیدا نمی کنی....
رنگ ارادت دارد و طعم شیرین عشق به سیدالشهدا علیه السلام....😔
چشمان با محبت این میزبانان....
که ملتمسانه می خواهند با این چای خستگی از جسم و جان برگیری....
متوقفت می کند...
انگار لبخند هر زائر ...
خستگی را از آنان میگیرد که روزهاست پای آتش محبت حسین علیه السلام ایستاده اند....
و چای عشق دم می کنند....
گرفتن خاک پای زائرانی که در این وادیی قدم نهاده اند
و سرمه کردن ان خاک به چشمانت ....
وای که چه لذتی وصف نشدنیست .... 🙂🙂
در لباس خادمی ارباب بودن و خدمت کردن به دوست دارانش ...
همه ی کارها رو در حالی انجام میدادم که اصلا خودم نبودم ...
حس و حال عجیب و فوق العاده ای داشتم ...
حسی چون بی وزنی چون سبک بالی ...
حس پرواز داشتم ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت 93) 🌷🌷🌷 بعد ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ....
(قسمت ۹۴)
🌷🌷🌷
خیلی چیزها رو داشتم تازه میدیدم ...
تجربه میکردم ...
زندگی میکردم ..
انگار از نو متولد شده بودم ...
دیدگاهم ... کلامم ...
تفکراتم ....
عقایدم ....
همه و همه دستخوش تغییر بود ...
روزهای خادمی بین زائرا زندگی واقعی و عشق رو درک کردم ...
عشقی بی منتها ...
موکب دارانی که کل سال رو کار کردند و منتظر اربعین بودند تا قدمی برای اربابشون بردارند ...
جوونها و بچه هایی که روزشماری میکردند این لحظات رو و حالا با رسیدنش ...
لبریز از عشق و احترام بودند ....
اربعین ...
اربعین ....
اربعین ....
بهش که فکر میکنی ...
و برمیگردی و خودتو توی اون لحظات تصور میکنی ....
یعنی داری پا جای قدم های حضرت زینب میگذاری ...
به همراه حضرت زینب (س) قدم به قدم به سمت برادر روانه شدی ...
تا بعد از چهل روز دیدار تازه کنی ...
و داغ نبودن رقیه (س) ...
😔😔😔
رقیه (س) ای که جامانده ...
😔
درک این مطالب هم زیبا بود و هم درد اور ....
گاهی با تمام وجود فشرده شدن قلبتو حس میکردی ...
گذشت وگذشت ....
تمام روزهای خوب و زندگی که داشتم بلاخره تموم شد و بعد از گذشت یک روز از اربعین تصمیم به برگشت ...
رفتیم پیش سید و با اجازه از سید دو ساعت اخریه روز رو رفتیم سمت کربلا وحرم ....
تمام مدت داخل حرم ...
گفتم از چیزهایی که نگفته بودم ...
و خودم غلام ارباب کردم ...
و قلبمو جا گذاشتم و با بچه ها برگشتم ...
برگشتیم از خاک کربلا دور شدم ... دوباره روزمره گی هااا ...
اما ...
این بار زندگی درک میکردم ... اطرافمو درک میکردم ...
و اطرافیانمو میدیدم ....
همه از تغییرات من متعحب بودن اینو به خوبی میتونستم حس کنم ...
طرز و نوع پوشش و صحبتم به کلی تغییر کرده بود ...
خودم از تغییراتم رضایت داشتم ..
واقعا خوشحال بودم ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... (قسمت ۹۴) 🌷🌷🌷 خیلی
°•|🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت 95)
🌷🌷🌷
رابطه ام با پدر و سهیلا خیلی خوب پیش میرفت ...
تا جایی که تصمیم گرفتم ..
زحمتهای سهیلا که این همه سال برای من کشید و جبران کنم ...
و اون کلمه ای که مدت ها بود منتظر بود از من بشنوه رو بگم ...
موقع ناهار .. بعد صرف غذا تصمیم گرفتم با دادن هدیه ای بهش خوشحالش کنم ...
یک شاخه گل به همراه یک نگین انگشتری هدیه گرفته بودم ....
بابا و سهیلا رو مبل نشسته بودن و در حین خوردن چای صحبت میکردن که بهشون ملحق شدم .
شاخه گل به طرف سهیلا گرفتم و گفتم : ...
_ بابت تمام این سالهایی که زحمت کشیدی و من 😔😔
سهیلا متعجب و بود اشک از گوشه چشمش فرو ریخت ...
ناباور اهسته دستش رو جلو اورد و شاخه گل رو گرفت ...
انگار نمیدونست چی بگه ...
بابا هم با لبخند داشت به ما نگاه میکرد ...
نگاهی به بابا کردم و گفتم :
_ بابا اجازه میدی ؟!
پدر هم با باز و بسته کردن چشم هاش کارمو تایید کرد ...
پس بلند شدم به اتاقم رفتم و نگین انگشتری که برای سهیلا خریده بودم رو برداشتم ..
از پله ها سرازیر شدم و این بار در کنار سهیلا قرار گرفتم ...
بعد از چند دقیقه جنگیدن و کلنجار رفتن با خودم ...
جعبه نگین به سمت سهیلا گرفتم و با بغضی که توی صدام بود و نهایت سعیم که اشکار نشه و باز نشه گفتم :
_ مبارک باشه مامان سهیلا ....
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ام چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت 95) 🌷🌷🌷 رابطه ا
°•| 🌿🌸.
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید......
(قسمت۹۶)
🌷🌷🌷
سهیلا ناباور سرش رو بالا اورد با چشمهایی که به راحتی میشد تعجب داخلش دید نگاهم کرد ...
چشم هام پر شده بود از اشک
یاد مامان رهام نمیکرد ....
حسش میکردم ... عطر تنشو حس میکردم ...
انگار کنارم بود و از انجام این کارم خوشحال ...
بابا هم با لبخندی فقط نظاره گر ما بود ...
بعد از چند دقیقه سهیلا از شوک خارج شد ...
گفت .:
میشه !!! ... میشه یا بار دیگه بگی ..؟؟
چی گفتی ... ؟!؟!
چشمهامو باز و بسته کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم ..
مامان سهیلا ..!!
* جانم عزیزم ... چقدر منتظر شنیدن اینکلمه بودم ...
به ارزوم رسیدم ...
خدا رو شکر .. خدایا شکرت ...
_ ببخشید بابت تمام اذیت هام ...
بابت تمام لحظاتی که اشکتون در اوردم معذرت میخوام ...😔
بلند شدم گوشه روسری مامان سهیلا رو بوسیدم و بعد به سمت بابا رفتم و دستش و بوسیدم و در اغوشش فرو رفتم ...
« یک سال بعد »
_ ای بابا مهران بیا کمک کم از صبح سربه سر بچه ها گذاشتی .. ؟؟!
کارها مونده هنوز ... !!
بدو ... !!
+ باشه خب تو ام چه کاری شربت درست کردن و پرچم ها رو زدن که اینقدر سخت نیست بچه ها روحیه میخوان ... اصل روحیه است داداش ..
_ بله حتما .. تو هم که بمب روحیه ای فقط ...
بیا کمک بابا الان میوفتم ...
بیا اون قسمت پرچمو بده وصلش کنم ...؟؟
اها راستی محمد کجاست ...؟!؟
+ نمیدونم بابا مثل این بچه ها که باباهاشون دعوا میکنن قهر میکنن رفته یه گوشه نشسته غمبرک زده ...
_ عه چرا ... ؟!؟
مشکلی داره ؟!
+نمیدونم اصلا توی این دنیا نیست ...
میگم فکر کنم داداشمون عاشق شده ...😃😃
اها بادا بادا مبارک بادا ...
💐💐💐
یه عروسی افتادیم رفیق ..
ای دلم لک زده بود ... 😍
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸