°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۴ 🌷🌷🌷 والا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۳۵
🌷🌷🌷
بعد از قطع تلفن برگشتم داخل و گفتم خب مشاهده کردید ک چی شده و شنیده ها رو هم شنیدین ..
پس دیگه کاری با بنده نیست ..
چون خیلی کار دارم و باید چند روز دیگه برم سفر باید پرونده ها رو بررسی کنم .. ؟!
و از اونجایی که می ترسیدم باز این بحث ادامه پیدا کنه سریع به طرف اتاقم پا تند کردم و خودمو با پرونده ها مشغول کردم ...
صبح .
پرونده ها رو بر داشتم و رفتم شرکت
و در کمال تعجب ماشین مهران رو دیدم ..
مهران و این وقت صبح شرکت دور از انتظار بود ..
شونه ای بلا انداختم و بعد از برداشتن پرونده ها رفتم بالا ..
خانم محمدی مشغول کارهاشون بودن بعد از سلام و احوال پرسی پرونده های اماده رو تحویل دادم و گفتم ..
خانم محمدی کار این پرونده ها تمومه
فقط یکی مونده که زیاد کار نداره تا یک ساعت دیگه اماده میشه
و پرونده های مهران که خودش باید انجام بده
ولی بررسی کردم زیاد کار ندارن و زود تموم میشن ..
پس در نبود ما مشکلی پیش نمیاد ..
بله چشم اقای مهندس خسته هم نباشید ..
ممنون از زحمات شما به احتمال زیاد ما فردا یا پس فردا راهی هستیم دیگه بقیه زحمت های شرکت روی دوش شماست واقعا شرمندتونم ..
نه اقای مهندس من به شما مدیونم با تمام علاقه ام این کارها رو انجام میدم پس خجالت زده ام نکنید ..
لطف دارین شما ..
پس فعلا ..
تا خواستم وارد اتاقم بشم برگشتم سمت خانم محمدی و گفتم ..
راستی ماشین مهران داخل پارکینگ بود ..
مگه مهران اومده ..
بله اقای مهران چند دقیقه قبل از شما اومده داخل اتاقشون هستن ..
باشه ممنون پس بگین بیان پرونده هاشون تحویل بگیرن..
چشم بهشون می گم ..
ممنون
رفتم داخل اتاق کتمو در اوردم و اویزون کردم شروع کردم روی پرونده کار کردن که صدای در بلند شد و مهران وارد اتاق شد ..
تو باز در نزدی که ..
بیخیال برادر اخه منو چه به در زدن ..
همینو بگو ..
اها راستی بیا این پروندهات امروز تکمیل کن تحویل خانم محمدی بده که فردا نمیرسیم پس فردا هم باید با سید و بچه ها بریم ...
اهان راست میگی ها فراموش کرده بودم کلا ..
از بس باهوشی اخه
امیر خوب راه افتادی هااا هر چی می گم یه جواب داری ..
به قول مامان سهیلا کمال همنشین ..
بعد با دستم خودشو نشون دادم و خندیدم .
بله بله روی حرف جناب وزیر کسی جرات حرف زدن نداره ..
اون که بلههه
راستی قضیه خواستگاری چی شد ..؟!
داماد شدی رفت دیگه !!
نه بابا کدوم داماد !!
خودت که میدونی من به زور مامان رفتم نمی خواستم که اصلا خودم هنوز بچه ام..
اما دستت طلا خوب موقعی تماس گرفتی ..
چرا چطور ؟!
هیچی دیگه همه چی بر وفق مراد همه بود و داشت خوب پیش میرفت ..
داشتیم میرفتیم با هم صحبت کنیم که تماس گرفتی ..
بعد از زدن اون حرفها و قطع گوشی ..
برگشتم و معذرت خواهی کردم گفتم تلفن ضروری بود باید جواب میدادم ..
امیر نمیدونی که ..
همه با تعجب داشتن بهم نگاه می کردم خودمم کلافه شده بودم از نگاهشون ..
که اقای کریمی گفتن بهتره بیشتر فکر کنیم و اینا ..
یه جوری جواب منفی رسوندن حالا چی شد نمیدونم ..
اما نگم از خونه اومدن که باز مامان پذیرایی درست حسابی از من کرد و صبحم زود بیدارم کرد و گفت بلند شو برو سر کارت تا پارچ اب نیومدم بالا سرت منم از ترس مامان خانوم امروز کله سحر اومدم شرکت .
همچین میگی کله سحر که انگار از ساعت ۵ صبح اینجایی
نه اقا جان ساعت ببینی معلوم میشه هم اکنون ساعت ۱۰:۲۷
الان شد ۲۸ ..
کجا کله سحره اخه
برای من که میدونی این موقع کله سحره !!
بله البته ..
پس خدا به خانواده کریمی رحم کرد از دستت نجات پیدا کردن ..
هی اره دیگه ..
خیلی خب پرونده ها رو درست کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم حسینیه پیش سید ..
باشه پس من رفتم .
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
🍃🌸🍃🌺🍃🌺
🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌸🍃🌺
🍃🌸🍃
🍃🌸
🍃
سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش:
#قسمت_اول
اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت
اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که
خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش
و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_اول
زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی🌾 گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند🍅. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت🚶 یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من😐. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم😏. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.😌
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود😕☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ🌳. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی🍐 و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو😐. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب🙊😂. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.😕 من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت😌 و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟😉✌️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد 🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5924654694726107692.mp3
2.91M
🎼 نگاش به سمت آسمون😭
ستاره ها رو می شمرد😭
خسته می شد بلند میشد😭
زخمای پاشومیشمرد😭😭
🎤 حاج محمود کریمی
#شب_سوم محرم😭😭
خیلی قشنگه😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم ربــ الحســ♥️ـین
🌷🌹🍂🌷🌹🍂🌷🌹🍂🌷🌹🍂
ما ها چون شیعه ایم باید یه کارهایی
انجام بدیم که اگه سال بعد محرم اگه
نبودیم حسرت نخوریم 💔😔😢
میگم یه وقت دستمون جلوی سید الشهدا
خالی نباشه؟! 😢😐
یه وقت کم کاری نکنیم اونقدر که دیگه
رومون نشه بریم سراغ سید الشهدا و
علمدارش؟! 😢
برای تسلی دل عزادار آقا امام زمان یه
ختم صلواتی گذاشتیم📿
تا هر چند کوچیک و کم ؛ کاری براشون
کرده باشیم 👌
اگر یک نفر را به او وصل کردی برای
سپاهش تو سردار یاری ! 😍🌹
برای ختم صلواتی که در نظر گرفتیم به
نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام
زمان(عج) هر چند تا در نظرتون هست
به پی وی بنده ارسال کنین💚
شیعه های علی باید دست به کار شن
دیگه😍☺️
پی وی اینجانب بی صبرانه منتظره :
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@deltange_hemmat68
#شهید_همت به روایت همسرش 1
#قسمت_دوم
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم😌؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود🍃. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم🙂. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی.😐
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.😊
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی📇 و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب🌓 از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد🙂.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد....🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت شنـــیده نشده از شہـــید همت👌
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
ڪاری در تاریخ دنیا از نگاه مومن نشد
ندارد!👌🌹
خیلے قشنگه👌👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_سوم
خواستگاری
مهمترین واقعهای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم😌 با #همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عدهای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم🍃. #حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.مهرماه همان سال، پس از این که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم🙂 و آموزش و پروش آنجا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود🌘. باران همهجا را خیس کرده بود و همچنان میبارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم #همت در آنجا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر #حج رفته است.آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود👌. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی ناصر کاظمی و #همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.😇✌️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✨💝📖💝✨
🗣 بُتِ بزرگی که پرستش آن بین ما رواج دارد.
✍ قرآن میگه بعضیها هستند که، در کنار خدایِ یکتا، یه خدای دیگه هم دارند، که بعضی وقتها یا همیشه، از دستوراتش پیروی میکنند.
☝️ اون خدایِ دوم یا بت نتراشیدهای که پیروانِ زیادی هم داره، #بتنفس ماست، یا همون #هواینفس:
📖 أَ رَءَیْتَ مَنِ اتخََّذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ (فرقان/۴۳)
👈 آیا دیدهای آن کسی را که هوایِ نفس خود را، بعنوان معبود خود گرفته است؟
✅ هر جایی که بین خواسته خدا (حکمی از احکام الهی) و خواسته ما تضاد پیش اومد، همونجا میشه فهمید که:
🔹 ما خداپرستیم یا نفسپرست؟
🔹 ما مطیع خدائیم یا مطیع این بُت نفس.
❌ اگه دستور دین رو بی محلی کردیم و، دنبال خواهشهای دلمون راه افتادیم، شک نکنیم که #بت پرستیدیم.
🗣 نشون به اون نشون که:
میگیم: 👈 «چون دلم میخواد»
ولی نمیگیم: 👈 «چون خدا میخواد».
#اشتراک_حداکثری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍂🍂🍂🍂
⚫️این متن خیلی دلمو آتیش زد
دردودل حضرت ولی عصر(عج) با امام حسین (علیه السلام)
🔸حسین جان ....
مهدی ام مهدی خسته ! دلم از بی وفایی ها شکسته ...
حسین جان ...مانده ام تنهای #تنها !
شده کرب و بلایم کوه و صحرا!
🔸حسین جان ...
کاش من جای تو بودم !
چو یارانت بُدم گِرد وجودت !
شما #گفتی ولی آنها #نرفتند ...مرا یاران همه ، یک یک برفتند
🔸حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
🔸حسین جان
سال ها در انتظارم
هنوز حسرت به یاران تو دارم
🔸حسین جان
انتقام نگرفته ام من
به جای امّتم شرمنده ام من
🔸حسین جان
قطعه قطعه جسم اکبر(ع)
سر افتاده'ی علی اصغر(ع)
دو کتف خونی و مشک ابالفضل(ع)
کنارعلقمه اشک ابالفضل(ع)
صدای #ناله'ی جانسوز #زهرا(س)
فرار کودکان در دشت وصحرا
همه منزل به منزل در #اسارت
چنان که شد به آل تو #جسارت !
🔸حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
هر آنچه عمه ام زینب(س) کشیده
بود هر صبح و شام در پیش دیده
ز قلبم میزند بیرون شراره
چه کاری سخت تر از انتظاره
🔸حسین جان
از شما شرمنده هستم
گناه امّتم #بسته دو دستم
چه قدر دیگر بگویم من به امّت
دعا باشد کلید قفل غیبت
🔸 حسین جان مهدی ام مهدی #خسته ،دلم از بی وفایی ها شکسته😭😭😭😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_چهارم
#ادامه👈 خواستگاری
بازگشت #همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم🏠. یک شب، پیش از آمدن #حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا میکردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میکشم.»☝️
فردای آن شب خبر رسید که #همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی🎤 در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمیتواند سخنرانی کند☹️، و به جای ایشان #حاج_همت میآید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. #حاج_همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمهتمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، میپرداختیم.😇
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام رفقای شهدایـی✋🏻
+ممنونم بابت اینکه پیگیر مطالب کانال هستید 🌹💫
-دوستان درایام محرم تبادل نداریم 👉🏻
+دراین ایام کمی مطالب و پست ها کم
شده و من از شما ممنونم که بازم
مطالب و دنبال میکنید🌸
ان شاالله بعدمحرم کمکاری ها جبران
مے شود👌
-لطفاکانال و به دوستان خودتون معرفی
کنید 🙏🏻
#التماسدعا🍃🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🍃🌺🍃🌺 🍃🌸🍃🌺🍃 🍃🌸🍃🌺 🍃🌸🍃 🍃🌸 🍃 سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش: #قسمت_اول اجازه نمیداد بروم خرید. م
🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃
سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش:
💐🌷🌹🌷🌹🥀💐🌹💐🌷🥀🌷
#قسمت_دوم
شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود.
با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود،
گفت: «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی.
پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت میکردم،
لحظاتی بود که مشغول عبادت میشد.
صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر کاری که
بود، رهایش میکرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد.
نیمهشبها بلند میشد،
وضو میگرفت و برای اینکه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یک اتاق دیگر.
در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای
نالههای آرامش را میشنیدم؛
صدایی که خیلی آرام بود.
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_پنجم
ادامه👈 خواستگاری
چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.من یک انگشتر عقیق💍 به دست میکردم. #حاج_همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه🍃. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از اینکه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد.🚶 آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی📖 از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با #حاج_همت را مطرح کرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم.😑در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم.😣 خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود.😥 سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میکرد.وقتی جواب منفی به همسر اقای کلاهدوز دادم،او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق وخو،شجاعت،شهامت،اخلاص،فداکاری،صفا و صفات نیک اخلاقی #حاج_همت کرد.🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_ششم
ادامه 👈خواستگاری
وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت #حاجهمت قسم میخورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر میکنم.»🍃 وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آنجا که اصرار کردند حداقل یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.🙁بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با #حاجهمت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آنجا بیاید🚶؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله(صلّی الله علیه و آله و سلّم )» در پیش بود و او میخواست در عملیات شرکت کند.✌️پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا #حاجهمت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میکرد وقتی موافقت خود را اعلام میکند، #حاجهمت بلافاصله بلند میشود میرود کنار تاقچه، به پاوه تلفن میکند📞 و به برادر «حمید قاضی» میگوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: « #حاجهمت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.» برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود.🙂👌
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_هفتم
ادامه 👈خواستگاری
بلافاصله حرکت کردم؛به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسهای که با #حاجهمت صحبت کردم، همین زمان بود🍃. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟»☝️
در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج میکند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام😇.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که میزنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم مینشینی؟😒» در واقع مادرم به #حاجهمت علاقه پیدا کرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته☹️. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میکند.»👌🙂
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد
ابراهیم همت))
💐🌷🌹🥀💐🌷🌹🥀💐🌷🌹🥀
از دست كريمي، زير لب غرولند ميكردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»😏
گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. 😏😢
وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟😕
😐
- چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟
😢
كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»😏
😢
باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»😔
😢
چشمت روز بد نبيند. فرماندهِ مان بود؛ همت. 😱
گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دلخور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. 😌
من هم براش گفتم چي شده.🥀
🥀
كريمي چشمغرهاي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آنطرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب.😁
حالا مگر خندهي حاجي بند ميآمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم، حالا نخند و كي بخند. 😁😂
يك چيزي ميدانستم كه زير بار نميرفتم. كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش ميريخت. 😝😃
حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»😁
😁
- نه به خدا، ميخواستم ترسش بريزه.
- حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم.
😁😂
از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون، با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نميتوانستم اينجوري بخوانم. 😌
حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»😱
😱
وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را ميخواند و اشك ميريخت.😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_هشتم
ادامه👈خواستگاری
در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»🙂
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»☝️
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر اینکه من نمیتوانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد🍃، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»😇
من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد👌؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است😞.» به همین خاطر، وقتی که #حاجهمت به خانه ما زنگ زد📞، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم🙁. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_14695459.mp3
5.69M
🔊 آرزو داشت روزعاشورا شهیدبشه...😭😭😭
🎙 حاج حسین یکتا
خیلے قشنگہ😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f