4_5924654694726107692.mp3
2.91M
🎼 نگاش به سمت آسمون😭
ستاره ها رو می شمرد😭
خسته می شد بلند میشد😭
زخمای پاشومیشمرد😭😭
🎤 حاج محمود کریمی
#شب_سوم محرم😭😭
خیلی قشنگه😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم ربــ الحســ♥️ـین
🌷🌹🍂🌷🌹🍂🌷🌹🍂🌷🌹🍂
ما ها چون شیعه ایم باید یه کارهایی
انجام بدیم که اگه سال بعد محرم اگه
نبودیم حسرت نخوریم 💔😔😢
میگم یه وقت دستمون جلوی سید الشهدا
خالی نباشه؟! 😢😐
یه وقت کم کاری نکنیم اونقدر که دیگه
رومون نشه بریم سراغ سید الشهدا و
علمدارش؟! 😢
برای تسلی دل عزادار آقا امام زمان یه
ختم صلواتی گذاشتیم📿
تا هر چند کوچیک و کم ؛ کاری براشون
کرده باشیم 👌
اگر یک نفر را به او وصل کردی برای
سپاهش تو سردار یاری ! 😍🌹
برای ختم صلواتی که در نظر گرفتیم به
نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام
زمان(عج) هر چند تا در نظرتون هست
به پی وی بنده ارسال کنین💚
شیعه های علی باید دست به کار شن
دیگه😍☺️
پی وی اینجانب بی صبرانه منتظره :
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@deltange_hemmat68
#شهید_همت به روایت همسرش 1
#قسمت_دوم
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم😌؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود🍃. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره #ابراهیم آشنا شدم🙂. البته در آن زمان به « #برادرهمت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی.😐
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب☀️ سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.😊
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی📇 و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب🌓 از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، ☝️تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد🙂.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.☺️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد....🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت شنـــیده نشده از شہـــید همت👌
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
ڪاری در تاریخ دنیا از نگاه مومن نشد
ندارد!👌🌹
خیلے قشنگه👌👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_سوم
خواستگاری
مهمترین واقعهای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم😌 با #همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عدهای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم🍃. #حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.مهرماه همان سال، پس از این که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم🙂 و آموزش و پروش آنجا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود🌘. باران همهجا را خیس کرده بود و همچنان میبارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم #همت در آنجا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر #حج رفته است.آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود👌. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی ناصر کاظمی و #همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.😇✌️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✨💝📖💝✨
🗣 بُتِ بزرگی که پرستش آن بین ما رواج دارد.
✍ قرآن میگه بعضیها هستند که، در کنار خدایِ یکتا، یه خدای دیگه هم دارند، که بعضی وقتها یا همیشه، از دستوراتش پیروی میکنند.
☝️ اون خدایِ دوم یا بت نتراشیدهای که پیروانِ زیادی هم داره، #بتنفس ماست، یا همون #هواینفس:
📖 أَ رَءَیْتَ مَنِ اتخََّذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ (فرقان/۴۳)
👈 آیا دیدهای آن کسی را که هوایِ نفس خود را، بعنوان معبود خود گرفته است؟
✅ هر جایی که بین خواسته خدا (حکمی از احکام الهی) و خواسته ما تضاد پیش اومد، همونجا میشه فهمید که:
🔹 ما خداپرستیم یا نفسپرست؟
🔹 ما مطیع خدائیم یا مطیع این بُت نفس.
❌ اگه دستور دین رو بی محلی کردیم و، دنبال خواهشهای دلمون راه افتادیم، شک نکنیم که #بت پرستیدیم.
🗣 نشون به اون نشون که:
میگیم: 👈 «چون دلم میخواد»
ولی نمیگیم: 👈 «چون خدا میخواد».
#اشتراک_حداکثری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍂🍂🍂🍂
⚫️این متن خیلی دلمو آتیش زد
دردودل حضرت ولی عصر(عج) با امام حسین (علیه السلام)
🔸حسین جان ....
مهدی ام مهدی خسته ! دلم از بی وفایی ها شکسته ...
حسین جان ...مانده ام تنهای #تنها !
شده کرب و بلایم کوه و صحرا!
🔸حسین جان ...
کاش من جای تو بودم !
چو یارانت بُدم گِرد وجودت !
شما #گفتی ولی آنها #نرفتند ...مرا یاران همه ، یک یک برفتند
🔸حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
🔸حسین جان
سال ها در انتظارم
هنوز حسرت به یاران تو دارم
🔸حسین جان
انتقام نگرفته ام من
به جای امّتم شرمنده ام من
🔸حسین جان
قطعه قطعه جسم اکبر(ع)
سر افتاده'ی علی اصغر(ع)
دو کتف خونی و مشک ابالفضل(ع)
کنارعلقمه اشک ابالفضل(ع)
صدای #ناله'ی جانسوز #زهرا(س)
فرار کودکان در دشت وصحرا
همه منزل به منزل در #اسارت
چنان که شد به آل تو #جسارت !
🔸حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
هر آنچه عمه ام زینب(س) کشیده
بود هر صبح و شام در پیش دیده
ز قلبم میزند بیرون شراره
چه کاری سخت تر از انتظاره
🔸حسین جان
از شما شرمنده هستم
گناه امّتم #بسته دو دستم
چه قدر دیگر بگویم من به امّت
دعا باشد کلید قفل غیبت
🔸 حسین جان مهدی ام مهدی #خسته ،دلم از بی وفایی ها شکسته😭😭😭😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_چهارم
#ادامه👈 خواستگاری
بازگشت #همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم🏠. یک شب، پیش از آمدن #حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا میکردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میکشم.»☝️
فردای آن شب خبر رسید که #همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی🎤 در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمیتواند سخنرانی کند☹️، و به جای ایشان #حاج_همت میآید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. #حاج_همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمهتمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، میپرداختیم.😇
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام رفقای شهدایـی✋🏻
+ممنونم بابت اینکه پیگیر مطالب کانال هستید 🌹💫
-دوستان درایام محرم تبادل نداریم 👉🏻
+دراین ایام کمی مطالب و پست ها کم
شده و من از شما ممنونم که بازم
مطالب و دنبال میکنید🌸
ان شاالله بعدمحرم کمکاری ها جبران
مے شود👌
-لطفاکانال و به دوستان خودتون معرفی
کنید 🙏🏻
#التماسدعا🍃🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🍃🌺🍃🌺 🍃🌸🍃🌺🍃 🍃🌸🍃🌺 🍃🌸🍃 🍃🌸 🍃 سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش: #قسمت_اول اجازه نمیداد بروم خرید. م
🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃
سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش:
💐🌷🌹🌷🌹🥀💐🌹💐🌷🥀🌷
#قسمت_دوم
شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود.
با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود،
گفت: «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی.
پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت میکردم،
لحظاتی بود که مشغول عبادت میشد.
صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر کاری که
بود، رهایش میکرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد.
نیمهشبها بلند میشد،
وضو میگرفت و برای اینکه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یک اتاق دیگر.
در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای
نالههای آرامش را میشنیدم؛
صدایی که خیلی آرام بود.
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_پنجم
ادامه👈 خواستگاری
چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.من یک انگشتر عقیق💍 به دست میکردم. #حاج_همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه🍃. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از اینکه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد.🚶 آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی📖 از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با #حاج_همت را مطرح کرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم.😑در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم.😣 خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود.😥 سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میکرد.وقتی جواب منفی به همسر اقای کلاهدوز دادم،او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق وخو،شجاعت،شهامت،اخلاص،فداکاری،صفا و صفات نیک اخلاقی #حاج_همت کرد.🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_ششم
ادامه 👈خواستگاری
وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت #حاجهمت قسم میخورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر میکنم.»🍃 وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آنجا که اصرار کردند حداقل یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.🙁بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با #حاجهمت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آنجا بیاید🚶؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله(صلّی الله علیه و آله و سلّم )» در پیش بود و او میخواست در عملیات شرکت کند.✌️پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا #حاجهمت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میکرد وقتی موافقت خود را اعلام میکند، #حاجهمت بلافاصله بلند میشود میرود کنار تاقچه، به پاوه تلفن میکند📞 و به برادر «حمید قاضی» میگوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: « #حاجهمت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.» برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود.🙂👌
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_هفتم
ادامه 👈خواستگاری
بلافاصله حرکت کردم؛به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسهای که با #حاجهمت صحبت کردم، همین زمان بود🍃. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟»☝️
در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج میکند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام😇.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که میزنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم مینشینی؟😒» در واقع مادرم به #حاجهمت علاقه پیدا کرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته☹️. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میکند.»👌🙂
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد
ابراهیم همت))
💐🌷🌹🥀💐🌷🌹🥀💐🌷🌹🥀
از دست كريمي، زير لب غرولند ميكردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»😏
گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. 😏😢
وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟😕
😐
- چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟
😢
كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»😏
😢
باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»😔
😢
چشمت روز بد نبيند. فرماندهِ مان بود؛ همت. 😱
گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دلخور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. 😌
من هم براش گفتم چي شده.🥀
🥀
كريمي چشمغرهاي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آنطرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب.😁
حالا مگر خندهي حاجي بند ميآمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم، حالا نخند و كي بخند. 😁😂
يك چيزي ميدانستم كه زير بار نميرفتم. كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش ميريخت. 😝😃
حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»😁
😁
- نه به خدا، ميخواستم ترسش بريزه.
- حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم.
😁😂
از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون، با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نميتوانستم اينجوري بخوانم. 😌
حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»😱
😱
وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را ميخواند و اشك ميريخت.😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_هشتم
ادامه👈خواستگاری
در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»🙂
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»☝️
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر اینکه من نمیتوانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد🍃، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»😇
من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد👌؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است😞.» به همین خاطر، وقتی که #حاجهمت به خانه ما زنگ زد📞، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم🙁. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_14695459.mp3
5.69M
🔊 آرزو داشت روزعاشورا شهیدبشه...😭😭😭
🎙 حاج حسین یکتا
خیلے قشنگہ😭😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#اقتدا به #مولاحسینعلیهالسلام
به شوخی بهش گفته بودند: #حاجی! تو چشم های خیلی زیبایی داری و از ناحیه ی چشم شهید می شوی💔 ولی گویا این یک شوخی نبود بلکه پیش بینی ای بود که به واقعیّت پیوست😔. چشم هایی که نگاهش، بیانگر هزاران هزار درد دل و مظلومیت خاندان اهل بیت علیهم السلام و شیعیان دل سوخته ی تاریخ بود با ترکشی از ناحیه ی خون آشامان تاریخ، تقدیم آستان حضرت دوست شد.
اما نه فقط چشمهایش☝️، بلکه چونکه خودش می گفت: «علی وار زیستن و علی وار شهید شدن،🍂 حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم»💔
و دوست داشت همچون مولایش اَباعبدالله علیه السلام، بی سر و همچون آقایش اباالفضل علیه السلام بی دست باشد.😭
عاشقانه به مولایش اقتدا کرد و عارفانه به زمره ی اصحاب حسین بن علی علیهماالسلام پیوست.🕊
بیاد #شهید_ابراهیم_همت
#ابراهیم_جان_التماس_دعا😔
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✉️نامہ #شهیدهمت در روز عـاشـورا بـرای خـانوادش👇👇
سلام بر عاشورا میعادگاه عاشقان راه خدا
سلام بر حسین و یاران حسین✋
سلام بر زینب الگوی همیشه جاوید زنان مسلمان🌸
سلام بر پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم باد که همیشه برای من زحمت کشیدهاند؛ باری بسیار دلم میخواست بتوانم عاشورا را شهرضا باشم و عجیب علاقه به سینه زدن و عزاداری💔 در این روز بزرگ را داشتم ولی به علت اینکه در اینجا کسی نبود و در ضمن کار بسیار زیاد بود، لذا نتوانستم بیایم به آقا بگویید به جای من هم سینه بزند.😢
من صحیح و سالمم و انشاءالله در فرصتی دیگر که توانستم مرخصی بگیرم، به شهرضا سری میزنم🍃؛ سلام مرا به همه فامیل و آشنایان برسانید خصوصاً به حبیبالله و همسرش، آقا منصور و همسرش و ننه جان عزیز.
همه شما را به خدا میسپارم شاد و سربلند باشید.
حقیر و مخلص شما #محمدابراهیمهمت.🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_نهم
ادامه👈خواستگاری
دو روز بعد، هفدهم ربیعالاول بود🍃 و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود🙂✌️ و یک جفت کفش ملی به پایم. به #حاجهمت زنگ زدم📞 و گفتم: «وقتی میآیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیهای میکنی⁉️»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است👌. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود🚶. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه کرد😢. البته نمیدانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد💔. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم.✌️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_دهم
آغاز زندگی مشترک
زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. #حاجهمت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد🍃. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم🚕.قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع میشود.»
برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن #حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد😣. هوا سرد بود❄️ و گرفته و جادهها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند میکرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم.⚡️ در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم.
#حاجهمت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، #حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند😒، چرا این قدر دیر کردی؟!»
بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چهقدر سخت است.»😢😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#خیلی_فدایی_داشت👌
آتش دشمن سنگین شد. هر لحظه احتمال شهادت #حاج_همت وجود داشت😢. یک دفعه دیدیم تعدادی از بسیجیان که متوجه حضور #حاجی شده اند😕، او را به زمین انداخته اند و دور او را گرفته اند؛ از بدن های خودشان سپری ساخته بودند تا مانع شوند به #حاجی آسیبی برسد.🙂❤️
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f