°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 م
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۴۳
🥀🥀🥀
کولمو برداشتم و حرکت کردم ..
دیدم مهران با یک چمدون داره دنبالم میاد ..
ایستادم و با تعجب برگشتم سمت مهران و گفتم ..
مهران چمدون برای چی برداشتی اخه ؟؟
وا امیر وسایلمه خب
چه وسایلی اخه
خوبه اقا سید دیروز گفت فقط وسایل ضروری !!
خب منم وسایل ضروری برداشتم دیگه ..
چهار دست لباس ..
دو تا پتو ..
سشوار ..
اهان راستی از مهم تر منج ، مار و پله 😍😍
وااای مهران شوخی میکنی دیگه ..
: نه مگه من با تو شوخی دارم به مامان گفتم
مامانم که میدونی وسواس داره ..
گذاشت و گفت این مهمه باید باشه ..
سرده سرما می خوری پتو بردار ..
سشوار که نمیشه نباشه اخه ..
معلوم نیست چند روز اونجایین فقط دو دست لباس و ووو ...
اگه تو تونستی جلو مامان من
نه بیاری منم میتونم .. !!
خیلی خب همه اینها درست ..
مارو پله رو چی میگی ؟؟
: حال کردی 😃 این دیگه حرکت خودم بود ..
مهران دیوونم نکن ... وقت شوخی نیستااا ..
، سلام بر برادران عزیزم ..
سلام اقا رضا صبح بخیر..
مهران رفت جلو دستشو انداخت دور گردن رضا ..
به به داداش رضای خودم چرا زودتر نیومدی نگفتی من دق میکنم بی تو ..
، شرمنده داداش مهران دیگه چند جا کار داشتم دیر شد ..
خب اماده که هستین دیگه ..؟،
اره اماده ایم ..
سید کی میاد حرکت کنیم ..؟
سید نمیاد با ما ..
تا اومدم بپرسم چرا ..؟؟
یکی از بچه ها رضا رو صدا زد و
رضا رفت ...
ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 9⃣3⃣ 🔰محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را میخورد. با غبطه
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 0⃣4⃣
💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد
🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی #شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با #شهید شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود.
🔰عطیه #خواهر درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم #گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا🚕 و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه میآورند که چون #رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و #خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم #مجید را بیرون میاندازند😄
🔰تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما #مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است.
🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. #مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد #سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
🔰ما #روزهای_آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری🛌 میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو #نمیروی. حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی میگفت: «این #مامان_خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود🚷
🔰چند روز مانده به رفتن لباسهای #نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کردهاید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم #رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد #پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز #جدی است.»😔
#شهید_مجید_قربانخانی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 0⃣4⃣ 💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد 🔰مجید تصمی
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣4⃣
🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت بود. وقتی هنوز مدرسه نمیرفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبتنام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباسهایشان بد است، من دوست ندارم.»
🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس #فوتبال ثبتنام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که #شهید شد.
🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا #عمر گرفت، چشمش به صورت #نامحرم نیفتاد و هر موقع میخواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود.
🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال #پیگیر کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمیدانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به #سوریه است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن میگفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیریام برای رفتن به سوریه، #کمرنگ میشود.»
🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده میشود، #حلال باشد. پول حلال روی بچه تاثیر میگذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر میکنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی #هیچ کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را میخواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود.
🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش #دروغ نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، #زیبایی_باطنش هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت.
#شهید_مدافع_حرم_عباس_آبیاری
#راوی_مادر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بچه هامون جوون شدن😭
جــوونامون پیـر شدن😭
💔نیومدی.....😭
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۳ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۴۴
🥀🥀🥀
بعد از چند دقیقه صدای رضا بلند شد ..
برادران توجه کنید ... !!
برادران ..؟؟
بعد از اینکه توجه بچه ها جلب شد و همه جمع شدیم و سکوت حکم فرما شد ..
رضا گفت :
برادران ..
من چند دقیقه پیش با سید صحبت کردم .
مثل اینکه برای سید کاری پیش اومده و قرار شد که ما با اقای دهقان حرکت کنیم و سید بعدا به ما ملحق میشن ..
خب من الان اسامی میخونم ببینم همه هستین تا بعد حرکت کنیم به امید خدا ..
خب ....
رضا شروع کرد اسامی رو خوندن و بچه ها بعداز اعلام امادگی و حاضر بودن سوار میشدن ...
اسم من و مهرانم خوند و سوار شدیم ...
یک مرتبه متوجه شدم علی نیست ..
برگشتم سمت مهران و گفتم ..
مهران از علی خبر نداری تو !!؟
دیر کرده ؟
: اره راست میگی اصلا حواسم به علی نبود ..
دیشب باهاش صحبت کردم خوب بود گفت میام .
نمیدونم چرا تا الان نیومده ؟؟
سابقه نداشت علی دیر کنه وایسا بهش تلفن کنم ببینم چی شده ؟
: باشه فقط زود اخه دیر شده الان باید حرکت کنیم ..
باشه الان ...
پیاده شدم و رفتم پیش رضا و در همون حال هم شماره علی گرفتم ...
هر چی زنگ خورد جواب نداد ..
رسیدم به رضا
داشت با یکی از بچه ها هماهنگ میشد
رضا جان ..؟
یه لحظه میای ؟؟
، اره الان میام ..
تا صحبت رضا تموم بشه باز شماره علی گرفتم ..
این بارم جواب نداد ..
رضا :
چی شده امیر .. ٬؟
چرا پریشونی ؟
رضا ، علی نیومده هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده !!
اره اتفاقا هادی هم داشت در همین مورد صحبت میکرد که یکی از بچه ها نیست ..
من گفتم بیام از تو بپرسم چی شده ؟
منم خبر ندارم الان هر چی تماس میگیرم جواب نمیده ..
رضا :
خب با منزلشون تماس بگیر ببین چی شده ؟
راست میگی اصلا حواسم نبود ..
شماره خونه خاله رو گرفتم ..
داشتم نا امید میشدم که لحظه اخر صدای خاله توی گوشی پیچید ..
الوسلام خاله جان خوبید ؟؟
سلام امیر جان تویی ؟
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۴ 🥀🥀🥀 بعد ا
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۴۵
🥀🥀🥀
....
بله خاله جان ..
خوبین ؟
: ممنون پسرم شکر خدا ..
سر نمیزنی امیر جان .. ؟
شرمنده خاله این چند روز درگیر کارهای شرکت بودم تا برم سفر حتما در جریان هستید ..؟
اره پسرم خبر دارم ..
علی در موردش باهام صحبت کرده ..
اتفاقا خاله تماس گرفتم در مورد همین علی هنوز نیومده بچه ها منتظرن میدونین کجاست ؟؟
خبر دارین؟؟
_ خاله مگه خبر نداری علی دیشب تصادف کرده نمیتونه بیاد ..
علی تصادف کرده چرا چیزی نگفت اخه ..
الان خوبه ؟ چیزیش که نشده ؟؟
_ نه مادر خوبه فقط پای راستش گفتن ترک برداشته اتل بندی کردن ..
الان کجاست حالش خوبه ؟
_ اره مادر خوبه توی اتاقشه خوابه .. می خوای صحبت کنی باهاش بیدارش کنم ؟؟
نه خاله نمی خواد ..
میگم خاله اگر احتیاج به کمک هست من و مهران بیایم
_ نه خاله شما برین به سفرتون برسین در امان خدا ..
باشه خاله فقط هر اتفاقی افتاد و یا کاری پیش اومد حتما خبر بدین من سریع میام ..
_ ممنون مادر باشه
الهی عاقبت بخیر بشی
خب خاله کاری ندارین ....؟؟
_ نه خالهخدا به همراهت
خداحافظ خاله ..
_ در امان خدا ..
بعد از خدا حافظی با خاله ..
جریان برای رضا و مهران تعریف کردم و بعد از چند دقیقه حرکت کردیم ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت_بیستوهشتم #ادامه👈 بدم ازش آمد!!! داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد
#شهیدهمت به روایت همسرش2
#قسمت_بیستونهم
#ادامه👈ازش بدم آمد!!!
گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.»👌
آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.☝️
گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.»
همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.»
مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد🍃. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. #ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نمیتوانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی.🙁 مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. #ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟»😞😒
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت_بیستونهم #ادامه👈ازش بدم آمد!!! گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست.
#شهیدهمت به روایت همسرش2
#قسمت_سیام
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود🍃 و اصلاً آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راهمان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگیمان حتی با آن نان و ماست هم درنرفت😞. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم. یا حتی غسل شهادت💔 کرده بودم. یا آنقدر در راه دعا و قرآن خوانده بودم که دیگر اطمینان داشتم سفر آخرتم ست و پام اگر به کردستان برسد سریع شهید می شوم🕊 و همین فردا جنازه ام را برمی گردانند. خبر نداشت یک ثانیه هم از شوق شهادت نخوابیده بودم👌. خبر نداشت جانم را کف دستم گذاشته بودم آمده بودم آنجا و آن وقت او داشت به خودش حق می داد جلو همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد🍃. جرأتش را داشتم، حرفهای زیادی هم داشتم، ترس که اصلاً، ولی نشد نتوانستم نخواستم. فقط بلند شدم آمدم بیرون، رفتم یک گوشه ی دنج نشستم گریه کردم.😢
گاهی در سرنوشت آدم چیزهایی پیش می آید که حکمتش بعدها معلوم می شود. من یاد گرفته ام، از آن روز به بعد، که هیچوقت از این چیزها برای خودم آشفتگی فکری و دغدغه درست نکنم. آن هم من، با آن همه ادعا و با خانواده یی که نصف ایران را به خاطر شغل پدرش گشته بود و سرد و گرم ها چشیده بود.🙁😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣4⃣ 🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 2⃣4⃣
🔰اولین برنامه ی #فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت، نمایشگاه #دفاع_مقدس بود.
🔰یه روز بهم گفت: میخوام تو حیاط، نمایشگاه درست کنم.
منم گفتم باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم.
گفت: "کار شهدا رو زمین نمیمونه"😊
🔰فردای اون روز شروع کردیم به کار.
اولش هیچ کس #باور نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه #متعجب بودن.
🔰یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن.
واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا #زحمت کشیدین و کارتون قابل تحسینه
🔰یه کار #قشنگی که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت، عکس #شهدای_مدافع_حرم که رفیقاش بودن رو زده بود.
#شهید_بیضایی
#شهید_خلیلی
🔰از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه ...🌹
🔰زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم.
گفتم علی کجا؟
گفت: بریم به #خانواده_شهدا سر بزنیم.
🔰با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی #خوشحال شده بودن
🔰یاد اون موقع ها میفتم میگم واقعا علی برا #شهدا از جون گذاشت
که اسمونی شد ❤️
#شهید_مدافع_حرم_علی_امرایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 2⃣4⃣ 🔰اولین برنامه ی #فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گ
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 3⃣4⃣
💠 بیت المال
🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه #خادم بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، #ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.
🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم #موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ...
🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. #بیابان است و بیابان....
اواسط راه بودم که دیدم #تویوتا جلوی پایم ایستاد. #حمید بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟
جریان را برایش تعریف کردم.
🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم #کار_شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان....
من 2 کیلومتر که راه رفتم #بالاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر #برگشت را #باهم برمیگردیم.
🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از #بیت_المال استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.
🌷پاهایم #توان نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از #گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......
جانش میرفت #اعتقاداتش حرف اول را میزد❤️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#راوی_همسر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
پیروان حاج همتے ها
چرا دیگه مثل قبل نظر نمیدید؟!😭
از سطح پستها بگید...
چرا اینقدر ریزش😭
خوبه؟!بده؟!😔
انتقاد کنید..
سکوت ناراحتموݩ کرده..😭
@Deltange_hemmat68
هرکسی ایدهای داره
با حرفاتون،نظرات و ایدههاتون
بهمون کمک کنید..🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت_سیام ادامه👈ازش بدم آمد!!! من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام ر
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیویکم
ادامه👈 ازش بدم آمد!!!
شما حسابش رابکنید که دختر خانواده در نجف آباد اصفهان به دنیا بیاید، سالها در تهران و اهواز و تبریز و همدان و خیلی جاهای دیگر زندگی کند🍃، باز برگردد نجف آباد و دو دیپلم ریاضی و تجربی بگیرد، همان سال در رشته ی شیمی دانشگاه اصفهان قبول شود، همان سال اوج فعالیت های گروههای مختلف سیاسی باشد♨️ و او پیگیر تمام جریانات و مشتاق حرفهای دکتر شریعتی و دیگران و برود دوران انقلاب را درک کند در راهپیمایی ها و همه جا✌️، فتنه ها را هم ببیند و بیکار ننشیند، حتی بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، و سر از کردستان و پاوه دربیاورد.
آن لحظه اما نمی توانستم این چیزها را درک کنم. یعنی قدرتش را نداشتم فراموششان کنم.نمی توانستم فراموش کنم بعد از پیروزی انقلاب بیکار نبودم.🍃 حتی سر از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد درآوردم. فکر کنم زمان یکی از رفراندوم ها بود. صحنه ها آنجا دیدم از خیلی ها.از زنی که با آبجوش سوخته بود و زخمش کرم گذاشته بود و رأیش را در صندوقی انداخت که ما برده بودیم پیشش😞. یا زنی دیگر که در کوهپایه زندگی می کرد و جای استراحت وخوابش در تنور بود. یا خیلی چیزهای دیگر، که مرا مقید میکرد از نظر عقلانی و انسانی همراه انقلاب باشم.😢
جنگ هم که شروع شد نتوانستم همراه نباشم. آن روزها انقلاب فرهنگی شده بود و ما رفته بودیم قم. اردوی دفتر تحکیم بود برای مسایل اسلامی.🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیویکم ادامه👈 ازش بدم آمد!!! شما حسابش رابکنید که دختر خانواده
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیودوم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
یادم ست توی دفتر خاطراتم📖 نوشتم، با وحشت هم نوشتم📝، که احساس می کنم این جنگ سرنوشت مرا تعیین می کند و نقش مهمی در زندگی من دارد. البته خوش بینانه نگاه می کردم. ولی مطمئن بودم سختی زیادی خواهم کشید.😞 مطمئن بودم این جنگ متصل میشود به سرزمین های اسلامی دیگر، مثل الجزایر و مصر و فلسطین و باعث میشود که… چی بگویم؟… سال بعد بود گمانم که باز از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند🍃. فکر کنم از طرف واحد جذب نیرو بود. قرار بود برویم در مناطق مختلف با جهادسازندگی و واحدهای فرهنگی سپاه همکاری کنیم. از همه قشری هم داشتیم. از دانشجو تا معلم و محصل های پانزده شانزده ساله. ما را فرستادند کردستان. راننده خواب آلود😨 بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه نیز به دست دکتر چمران آزاد شده بود✌️ و همه چیز ناآرام.خواهرهای گروه جیغ و داد می کردند که «ما می خواهیم برویم سنندج.»
من حرفی نمی زدم. پیش خودم میگفتم«در شأن شهید نیست مسیرش را خودش انتخاب کند.»🙂👌
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
سلام دوستان☺️☺️
🌹روزتون شهدایی🌹🌹
خوش امدید به کانال
سردارخیبرشهید محمد ابراهیم
همت
میدونم ومطمئن هستم همتون نظر
کرده ی شهید هستید خود شهید
دعوتتون کرده به کانال خوش به
سعادتتون😊😊😊
رفاقت با شهدا وعضو شدن در
کانال شهدا لیاقت وسعادت
میخواد هر کسی نمیتونه عضو شه
شما لیاقت داشتید که مهمان شهدا
شدید ان شآلله خود شهید
دستتونوبگیره اجرهمتون با سردار
خیبر دوست داشتید کانال را به
دوستانتون معرفی کنید ودر
گروهاتون کانال رو تبلیغ کنید😊
شفاعت شهدا شامل حالتان☺️☺️
یازهرا ✋✋
التماس دعا🙏🙏
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 3⃣4⃣ 💠 بیت المال 🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه #خادم بودیم. زا
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 4⃣4⃣
قبل از آشنایی با محمد جواد به #زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂
روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که
#همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓
البته آن روزها نمیدانستم که #هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم
#سرباز خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌
از سفر که برگشتیم، محمد جواد به #خواستگاری من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به
کار بود.😊 #تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود.
حتی از جوانی
و زمانیکه #محصل بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس
💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به #ساختن
همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست.
سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و
طرح کاشی ها همه وهمه به #سلیقه من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار
است در این خانه بمانی...نه من....😔
آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به #شوق دیدار تو در زمان ظهور
#امام_زمان(عج)😍😌
#شهید_مدافع_حرم_محمدجواد_قربانی
#راوی_همسر_شهید
🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏9⃣5⃣ 🌹مثل بوی گُل‼️ ➖➖➖➖➖➖➖➖ 👋دستم بوي گل مي داد، مرا به جرم چيدن گل ملامت كردن
#تمثیل هاے خدایے🙏0⃣6⃣
حرکت آدمی باید بین دو خط باشد:👍
خط غرور و خط یأس.👌
اگر بهسوی خط غرور رفت، حرکت را
لازم نمیبیند!😐
اگر بهسوی یأس گروید، حرکت را منتج و
سودمند نمیبیند!😏
هر لحظه که انسان حرکت را غیر لازم یا
غیر منتج دید، توقف میکند چون غرور
و یأس در کار است.👌
پای خوف و رجاء هم در بین است زیرا
خوف غرور را میشکند و رجاء یأس را.😱
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از Amraei
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
عرض سلام وادب
ایام حزن واندوه رو تسلیت عرض میکنیم
خدمت صاحب عصروزمان عج الله و همه ی شما شیعیان آن حضرت.
ختم صلواتی داریم از امروز تا غروب جمعه ،تمام عزیزانی که مایل هستند سهیم باشند تعداد موردنظر رو به ایدی زیر اعلام کنند👇👇👇👇
@shahadatarezooyam
ان شاءالله حاجات همگی براورده به خیر شود.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیودوم ادامه👈ازش بدم آمد!!! یادم ست توی دفتر خاطراتم📖 نوشتم،
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوسوم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد از آشنا شدن با #ابراهیم، بم ثابت شد که شهادت هم انتخابی ست👌 از طرف خدا و اینجوری نیست که هرکس بلند شد آمد یا ادعا کرد رفت جلوتر توفیقش را هم داشته باشد🍃. آدم یک وقت هایی خیلی راحت درباره ی آخرتش فکر میکند.
ازم پرسیدند «شما دلتان می خواهد کجا بروید؟»
گفتم «هرجا که هیچکس نرفت.»☹️
مرا با شش پسر و دختر دیگر (یک معلم و چند دانشجو و محصل) فرستادند پاوه. همه مان دلمان کردستان بود. که #ابراهیم آمد آنجور زد غرورم را شکست گریه ام انداخت. همانجا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان.نمی شد نمی توانستم.جرأتش را نداشتم. غرورم اجازه نمی داد جرأتش را داشته باشم😞. صبر کردم. آمده بودم بمانم بجنگم. فقط فکرش را نمی کردم از راه نرسیده باید به این فکر کنم که با خودی ها هم بجنگم. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.🍃
ما را به اسم نیروهای فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم.🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوسوم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوچهارم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آنجا یا هرجا و کنار مردم باشند🍃. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یکجور خودسازی برای خودمان. آنهم کجا؟ در ساختمانی🏢 که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلاً امنیت نداشت. داخل ساختمان راهرویی بود و دوطرفش چند اتاق. بیرون که اصلاً دیوار نداشت☹️. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ🌴. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان. کتابخانه را هم همان جا ساختند.
چند روز پیش یکی از برادرهایی که با ما آنجا بود می گفت «نمی دانم چطور جرأت کردیم خواهرهای خودمان را برداریم ببریم جایی که تازه آزاد شده بود و از مناطق درگیر خطرناکتر به نظر می رسید.»😞
قبل از ما هم یک گروه دیگر آمده بود آنجا. به ما می گفتند خانمی به اسم مستجابی آنقدر فعال بوده که در تمام مینی بوس ها🚎 و اتوبوس هایی🚌 که می رفته طرف کرمانشاه دنبالش می گشتند. همو بعدها برام تعریف کرد «کسانی که من باشان کار می کردم اسیر شدند به دست دموکراتها.»
جنازه های آنها را وقتی پیدا کردند که ما آمدیم. #ابراهیم همان روز مصاحبهای🎤 آتشین کرد🙂✌️ که توی مجله ی سپاه چاپ شد.جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد میکرد در شهرها و روستاهای اطراف.و پاوه اصلاً امن نبود.😞بوی اصفهان دیوانهام کرده بود و نمیشد رفت😢
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے🙏0⃣6⃣ حرکت آدمی باید بین دو خط باشد:👍 خط غرور و خط یأس.👌 اگر بهسوی خط غرور رفت،
#تمثیل هاے خدایے🙏1⃣6⃣
رزق، مثل ظرف آب مرغداریهاست.👌 آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظرفی را سوراخ کرده و آن را پر از آب میکنند و روی یک ظرف بشقاب مانند، بر میگردانند و آب توی بشقاب زیرین میآید.👍
وقتی آب در بشقاب جمع شد و مقابل سوراخ رسید متوقف میشود و جوجهها از آبها میخوردند. یعنی وقتی مصرف شد تولید میشود نه این که تولید میشود تا مصرف شود.😌
روزی همیشه با مصرف همراه است نه تولید. اگر ده جوجه آب بخوردند، آب بیشتری بیرون میآید و اگر پنج جوجه بخورند، آب کمتری بیرون میآید.👌
روزی انسان این چنین است. اگر کسی هزینه چند خانواده را تامین کند، مصرف آنها، موجب زیاد شدن درآمد میشود زیرا هرکس روزی خودش را میخورد و نمیتواند روزی شخص دیگری را بخورد☺️
اگر انسان این معنی را بداند، وقتی کسی از او کمکی بخواهد؛ خوشحال میشود و میفهمد که بناست خداوند به او روزی بیشتری بدهد. اما اگر سفرهاش را بست و جلوی مصرف دیگران را گرفت، روزی هم بند میآید.😐
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 4⃣4⃣ قبل از آشنایی با محمد جواد به #زیارت حضرت زینب(س) با خانو
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 5⃣4⃣
💠حکایت حال و هوای عجیب شهید بعداز زیارت کربلای معلی و نجف اشرف
🔰یک روز با من تماس ☎️گرفت گفت مادر حلالم کنید به همین زودی میخواهم بروم کربلا 🕌همه کارهایش این طورغافل گیر کننده بود خوشحال😍 شدم.
🔰کمتر از سه روز 🗓پاسپورتش را آماده کرد و به زیارت رفت. وقتی برگشت🔙 واقعا تحول عجیبی ♻️در او احساس میکردم بیشتر از غریبی امام حسین و یارانش میگفت.😔
🔰 مدت کمی نگذشته بود که گفت:‼️ مادر به ماموریت مهم دیگری خواهم رفت گفتم دلم❤️ گواهی بد میداد😰 گفت: نگران نباش به یک دوره آموزش موتور سواری 🏍میرویم. زنگ زدم 📞به برادرش او هم گفتهاش را تایید کرد.💯
#شهید_هاشم_دهقانینیا
#راوی_مادر_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۵ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ....
قسمت ۱۴۶
🥀🥀🥀
سفر با بچه ها خیلی برام شیرین بود این از همین ابتدای حرکت و اغاز میشد فهمید
همه رابطه خوبی با هم داشتند و صمیمیت غیر قابل وصفی بین همه ایجاد شده بود ..
بعد از چند ساعتی که در راه بودیم رسیدیم به روستایی که قرار بود اونجا باشیم ..
بعد از توقف اتوبوس و پایین شدن ازش ..
وسایل برداشتیم و شروع کردیم به بر پایی چادرها که قرار بود محل استراحتمون در این مدت باشه ..
چند تن از اهالی محل متوجه اومدن ما شده بودن و گهگداری موقع عبورشون به ما نگاه میکردن .
تا اینکه وقتی از برپایی چادر ها راحت شدیم و مشغول جابه جایی وسایلمون بودیم
چند تن از اهالی روستا اومدن و جویایی ماندن ما و علت برپا کردن چادر ها شدن که رضا جلو رفت و براشون توضیح داد و گفت که به زودی اقا سید و اقای دهقان که مسئول برپایی این اردو بودن میرسن و کاملا ماجرا رو توضیح میدن ..
بعد از توضیح رضا از ما استقبال کردن خوش امد گفتن و وسایل پذیرایی و شام برای ما فراهم کردن ..
واقعا مردمان خونگرم و مهمان نوازی بودن ..
نیمه های شب بود که با صدایی از خواب بیدار شدم ..
بلند شدم و از چادر امدم بیرون که دیدم اقا سید و اقای دهقان رسیدن ..
جلو رفتم ..
سلام اقا سید
سلام امیر جان چرا بیداری
نکنه خیلی سر و صدا کردیم بیدار شدی ؟
نه اقا سید من جام تغییر کرده یکم بگذره عادت می کنم ..
خب پس امیر جان برو بخواب که فردا کلی کار داریم .
چشم فقط شما شام خوردین یا چیری اماده کنم ..؟!
نه امیرجان صرف شده توی راه بودیم یه چیزی خوردیم شما برو بخواب
ما هم الان می خوابیم
برو تا بچه ها بیدار نشدن ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... قسمت ۱۴۶ 🥀🥀🥀 سفر ب
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ...
قسمت۱۴۷
🥀🥀🥀
صبح روز بعد ...
بعد از نماز و صبحانه حرکت کردیم
و اطراف بررسی کردیم
و مکانی هایی که باید بازسازی می شد و مدرسه ساخته میشد دیدیم
و بعد از برنامه ریزی شروع کردیم به کار ..
اهالی روستا در بهمون کمک می کردند مخصوصا بچه ها که از شنیدن ساخت و بازسازی مدرسه خوشحال بودن و شوق داشتند
با چه اشتیاقی همراه با بچه های جهاد کار میکردند...
از فضا و صمیمیت بین بچه ها و اهالی روستا که نگم خیلی خوب بود
کارها به خوبی پیش میرفت
تا این که شب پنجمی که اونجا بودیم تلفن همراهم زنگ خورد ..
تعجب کردم اخه شماره داخلی نبود با تردید جواب دادم ..
بله بفرمایید ؟
_ سلام داداش امیر خوبی ؟
_ وای محمد سلام خوبی تو ؟
_قربانت داداش امیر چه خبر چه میکنین ؟
_ سلامتی با سید و بچه های حسینیه اومدیم اردوی جهاد
_ خب به سلامتی از عزیز و فاطمه چه خبر حالشون خوبه؟
_ خوبن خدا رو شکر یکم فقط بی تابی میکنن ..
محمد جان چه خبر اوضاع خوبه ؟ کی میای ؟
_ خوبه همه چی خوبه ..
منم تماس گرفتم بهت بگم دارم بر میگردم ..
_ واقعا چه خبر خوبی
کی تهرانی ؟
_ ان شاالله پس فردا .
میتونی بیای پیشم کار که نداری ؟
_ نمیدونم باید با سید صحبت کنم
_ باشه پس بعدا میبینمت فعلا من باید برم به اقا سید و بچه ها هم سلامبرسون .
_ چشم مواظب خودت باش التماس دعا
_ محتاجم پس منتظرتماا یاعلی
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے🙏1⃣6⃣ رزق، مثل ظرف آب مرغداریهاست.👌 آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظ
🚲🛠🚲⚙🚲
#تمثیل هاے خدایے2⃣6⃣
ممکنه گاهی پدر ها رو 👨 دیده باشید،
تو زندگی مشغول تربیت غیر مستقیم فرزندشون میشند.✔️
مثلا پدری که مشغول تعمیر 👨🔧 دوچرخه ی 🚲 فرزندش میشه.
و شخصی که این حالت را میبینه آگاهی
کافی رو از این کار پدر نداره🤔!!!
و شده جهت کنجکاوی میپرسه،
آقا شما چرا تمام روزت را با پسرت صرف
تعمیر دوچرخه 🚲 میکنی⁉️
در حالی که دوچرخه 🚲 ساز میتواند
آن را در عرض چند دقیقه تعمیر کند✅
و پدر میگه: چون من مشغول پرورش پسرم هستم،😊
نه تعمیر دوچرخه 🚲 ...
و این است که کودکان پروش یافته ی
کار بزرگتر ها می شوند.Ⓜ️
♻️🔅♻️🔅♻️
رسانه باشید و نشردهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوچهارم ادامه👈ازش بدم آمد!!! فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوپنجم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
حتی فکرش را هم نمیکردم روزی برسد
#ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا😒، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.»
یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم😞 و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، #ابراهیم، برای آن توهینت.»
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد📞 خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی💉💊 کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، #ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم😌. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز #ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم.🙂🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f