ســـلام از امشـــب میخوام داستان واقعےِ دخـــتری رو بزارم ڪانال که به لطف #شـــهدا متحول شدن و زندگے شون تغییر کرد ...😊😉
تمـــام داســــتان واقعے هست اما اســـامی مستعار.👌
🕊دوستان #پیشنهاد مےڪنم این داستان رو ڪه سعی میشه هرشب یک پارت بزارم بخونید نڪات خوبی هم داره که واقعا بدرد مون میخوره... ☺️
بسم الله...👇👇
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
ســـلام از امشـــب میخوام داستان واقعےِ دخـــتری رو بزارم ڪانال که به لطف #شـــهدا متحول شدن و زندگے
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🌹قسمت اول
💠راهی ترکیه شدیم، به اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه. ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود، عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم که گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور.
🍃بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه. زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر
💠خانم مافی : خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشید از مدرسه
😤اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم برام مهم نیست.
⚠️من کلا دانش آموز شری بودم. یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن. منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین.
💠بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم، منم که غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه.
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🚨توجه🚨➖🚨توجه🚨
#آغاز_ثبت_نام_چله حدیث_کساء
برای ثبت نام خانومها و آقایون به این آی دی مراجعه کنید👇👇👇👇
@deltange_hemmat68
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_چهلوهفتم نمی دانست که بارها خواب #ابراهیم را دیده ام. نمی دانست خ
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_چهلوهشتم
همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه ی سیزده از سوره ی کهف آمد👌. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.»🌸
حاج آقا پایین استخاره تفسیر نوشته بود که «بسیار خوب ست. شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام بدهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.»☝️
بعدها که #ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد بش می گفتم «ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد. تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم😒، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. آخرش ولی انگار باید…»😞
می خندیدم. یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت😌.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم.
مانده بودم چی کار کنم. خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.
با خودم گفتم «بعد از این چهل شب، هرکس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.»🙂
درست شب سی ونهم یا چهلم بود که باز #ابراهیم آمد خواستگاری🙈😌. جواب استخاره ام را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود.
گفتم «حالا تعارف را می گذاریم کنار می ریم سر اصل مطلب.»😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_چهلوهشتم همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان،
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_چهلونهم
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشان را بدهند به سپاهی یا رزمنده🙁. حتی آن هایی که خیلی ادعا داشتند. و بخصوص خانواده ی من.
گفتم «خانواده ی من تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول اینکه باید راضی شان کنید به این ازدواج. بعد هم اینکه باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.»🙂
گفت «من وقت اینجور کارها را ندارم.»
عصبانی شدم گفتم «شما که وقت نداری با پدر و مادر من حرف بزنی یا راضی شان کنی بیخود کرده ای آمده ای ازدواج کنی😤😒. همین جا قضیه را تمامش می کنیم. مرا به خیر و شما را به سلامت.»
بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت «من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توکل هم ندارم😇☝️. شما نگذاشید من حرفم تمام شود.»
ازم خواهش کرد بگیرم بنشینم. نشستم.
گفت «خطبه ی عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.»😌
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت «توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه ی خدا🕋 طواف می کردم، فقط شما را کنار خودم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم😞. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان به خودم گفتم این قسمتم بوده که…»
نگاهم کرد.
گفتم «من سر حرف خودم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.»🤗😐
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"
گفت:"چرا؟"
گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."
ابراهیم چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌴بعد از شهادتش🌷 سپردم همه جا را دنبال #وصیتنامه اش گشتند. حتی توی وسایلی که در سوریه جامانده بود اما وصیت نامه ای در کار نبود❌ تنها چیز مکتوبی📝 که از او موجود است همان نامه ای💌 است که برای #همسرش در شب شهادت امیر المومنین (ع) نوشته بود
🌴این وصیتنامه را بعد از #شهادتش منتشر کردم. محض اطمینان، یکبار از همسرش💞 درباره وصیتنامه سوال کردم. گفت: یک بار در خانه🏡 درباره ی وصیتنامه از او پرسیدم، پوستر #شهیدهمت را نشان داد و گفت: وصیت من این است، #محمودرضا پوستری از حاج همت در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود، روی این پوستر، زیر تصویر حاج همت این فراز از وصیت نامهاش نوشته شده بود:
📜با #خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم❣ در راه حفظ و حراست از #انقلاب_الهی یک آن آرام و قرار نگیرم✊
راوی:برادرشهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💠 لیست شرکت کنندگان در 💠
💠 چله حدیث کسا 💠
🔶 🔶
🔷➖🔷➖🔷➖🔷➖🔷
۱- خانم دلتنگ شهید همت
۲-خانم لیلا شادرام
۳-خانم ناشناس
۴-خانم گمنام
۵-خانم خادم طهورا
۶-آقاے حیدرے
۷-
۸-
۹-
۱۰-
۱۱-
۱۲-
۱۳-
۱۴-
۱۵-
۱۶-
۱۷-
۱۸-
۱۹-
۲۰-
۲۱-
۲۲-
۲۳-
۲۴-
۲۵-
۲۶-
۲۷-
۲۸-
۲۹-
۳۰-
۳۱-
۳۲-
۳۳-
۳۴-
۳۵-
۳۶-
۳۷-
۳۸-
۳۹-
۴۰-
کسانی که میخواهند دراین چله شرکت کنند به آیدی زیر اطلاع دهید👌👌
@deltange_hemmat68
حضور اعضا در کانال برای شرکت در چله حدیث کسا الزامیست👌👌
🔷➖🔷➖🔷➖🔷➖🔷
🔲این لیست جهت اطلاع اعضا، از تعداد شرکت کنندگان می باشد
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
👨✈️🚛👨✈️🚛 #تمثیل هاے خدایے0⃣7⃣ 🚘🚖🚘🚖 🚨ترس انسان ‼️ ⤵️⤵️ 🔆 حجت الاسلام قرائتی: 📛راننده، زمانى در ج
🏝🏖🏝🏖🏝
#تمثیل هاے خدایے1⃣7⃣
مثل سنگریزه!
⭕️وقتی یک سنگریزه به درون
حوض و یا استخر میافکنی چه اتفاقی میافتد❓❓
〽️اول حلقه اي کوچک پدید
میآید و بعد پیش میرود،🌊
بزرگ و بزرگتر میشود تا اینکه
تمام سطح آب را فرا میگیرد.🌀
⚠️گناه نیز از همین دست است.
وقتی انجام میشود به مرور پیش میرود
〰〰〰
تو گویی تمام عالم و آدم خبردار میشوند.📣📣
🏦در ادارات و بانکها دیده اي
میان برگه ها، برگه هاي کاربن
گذاشته اند و شما کافی است
روي یک برگه بنویسی 📑🖌
🔍آن گاه چه بخواهی و چه
نخواهی همان نوشته نیز بر برگه هاي دیگر هم منعکس میشوند
و تمامی برگه ها از آن محتوا خبردار میشوند.📣
♥️از همین روست که علی(ع)
فرمودند:⤵️⤵️
↩️ اگر از زیر درختی گذشتی و
شاخه آن بر صورت تو خط و
خدشه اي انداخت،🌴
بپذیر که روزي خطایی کرده اي و
این خط در آن خطا ریشه دارد.☹️
👈و این یعنی هر چه میکنید،
گویی به تمام عالم رونوشت
میخورد و مخابره میشود، 🖨
و گرنه آن شاخه درخت از کجا
میفهمد⁉️
سعدي میگفت:🔰
[شبانه در سحرگاه برمیخیزم و با خداي خود راز و نیازي میکنم،
اما فردا وقتی به بازار آمده یا به مسجد میروم]
👥👥مردم به گونه اي دیگر با من
روبه رو میشوند و رفتار میکنند،
تو گویی از احوال شبانه من باخبرند.😧
[هر سحر از عشق دمی میزنم »
« بار دگر میشنوم بر ملا]
Ⓜ️بنابراین عالَم، عالَم بازتاب و انعکاس است. 🔄
⚠️پس این سخن که کاري کردم و
کسی ندید و نفهمید بیشتر به یک
شوخی شبیه است.⛔️
❎✳️❎✳️❎
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🏝🏖🏝🏖🏝 #تمثیل هاے خدایے1⃣7⃣ مثل سنگریزه! ⭕️وقتی یک سنگریزه به درون حوض و یا استخر میافکنی چه اتفا
🕯🔦💡🌝🌟🌞
#تمثیل هاے خدایے2⃣7⃣
🌞🌞🌞🌞
وقتی می خواهید وارد مکان تاریکی 🌚 بشوید،
نیاز به یک روشنایی مثل شمع 🕯 داریم،
〰〰〰〰
🔷و زمانی که این نور پاسخگو برای نیاز
ما نباشد از یک چراغ قوه 🔦 استفاده می کنیم...✔️
زمانی هم هست؛ نه شمع 🕯 و نه چراغ
قوه 🔦 نمی تواند در مکانی 🌚 تاریک..
. که در پیِ چیزی می گردیم پاسخگویمان باشد؟؟
اینجاست که اگرآن مکان پریز برق داشت لامپ💡را روشن می کنیم...
اگر دقت کنید شمع🕯 مقداری روشنایی داشت
↩️چراغ قوه 🔦کمی بیشتر...
و لامپ 💡 فضای تاریک را برایمان روشن می کرد✔️
〰〰〰〰
🕹در قیامت هم ما، نوری برابر تاریکیِ راهمان نیاز داریم که؛
🔅به راحتی بتوانیم از موقف های قیامت عبور کنیم...
Ⓜ️و این نور؛ نورِ تقوا ✨ و ایمان✨و
اعمال صالحِ ✨ ما انسان ها هستند.
⤴️⤵️
که اگر تهی از این نور ✨ باشیم، پیمودن
راه در تاریکی 🌚 مطلق امکان پذیر نخواهد بود.❌
پس:
⏬⏬
🌹إتّقوا أللّه، در این سرایِ گذرا، تقوای إلهی پیشه کنیم...👌✔️
🌐🔆🌐🔆🌐
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#کرامات_و_معجزات_شهدا 🌹قسمت اول 💠راهی ترکیه شدیم، به اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه. و
🌹قسمت دوم
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••
#کرامات_و_معجزات_شهدا
سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم. یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم، بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد.
👌سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم. همه جور تیپ تو بچه ها بود.
🔺روز اول که رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست، پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن.
👤دبیر زیست وارد کلاس شد، اسمها رو که خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی، اسم منو که خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید.
🍃فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره، برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختره ی امل!!!
فاطمه سادات متعجب شده بود و من خیلی عصبانی بودم...
هیچ وقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده. بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره، همسرشم طلبه اس و بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده.
🔸سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم، نزدیک بود سرش بشکنه که سریع خودشو جمع کرد
🙃چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣5⃣ از کرمانشاه به جبهه آمده بودم و مجروح شدم. دستم از کار اف
⚘﷽⚘
#از_شهدا_الگو_بگیریم2⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
🌼اومد #خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که #آسیبی به کار جنگ نمیخوره، مرخصی خواست.
امام راجع به #دلیل مرخصی گرفتن در بحبوحهی جنگ پرسیدند.
عباس گفت: من در #دهه اول محرم برای شستن استکانهای چای عزاداران به #هیئتهای جنوب شهر که من را نمیشناسند میروم. مرخصی را برای آن میخواهم.
امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به #یک شرط اجازه مرخصی میدهم!
که هر موقع رفتی به #نیت من هم چند استکان بشویی...
#شهید_عباس_بابایی
#درس_اخلاق
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_چهلونهم مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشا
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهم
یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید💔 شده بودند. با آمبولانس🚑 آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه.
به #ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.»😐
گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.»
گفته بودند «نیستش که الآن.»
گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند.😊 رضایت شما هم برای من شرط ست.»
گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.»
گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.»☝️
مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.»🌸
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که #ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟»
گفتم «من این روزها فهمیدهام که آرم سپاه را باید خونین🥀 ببینم.نگاهم کرد،در سکوت تا بگویم من به پای شهادت شما نشستهام.میبینید؟من هم بلدم توکل کنم🤗
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهم یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی ا
#شهیدهمت به روایت همسرش
#قسمت_پنجاهویکم
ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و #ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه💍 خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. #ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.☝️
گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.»☺️
به صدو پنجاه تومان.
پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟»
گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟»😐
گفت «می خندند به آدم.»
#ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.»😒
#ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.»☺️☝️
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود #ابراهیم که حتماً باید دستش باشد.
طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد.🙂
خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟»
گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان.👌 من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد.😌 می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟»
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
⚘﷽⚘ #از_شهدا_الگو_بگیریم2⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌼اومد #خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که #آ
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#تنها_اتاق
پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم. همین که #عقد کردیم، #کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل# پسر خودمو نی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار #مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»
#سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، #اتاق خودم را که #طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.
(راوی: همسر شهید علیرضا یاسی)
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش #قسمت_پنجاهویکم ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و #ابراهیم و خانواده هاما
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهودوم
بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.»😌آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن.🙂زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!»🙁 #ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد📞 خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه.گفتم «نه.»گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.»خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟»😕آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست.گفتم «مال کیه؟»گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.»راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام.👌گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.»شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه.✌️عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند.🍃من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.»تنها خواهشم از #ابراهیم همین بود.😇🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهودوم بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفت
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوسوم
گفت هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان.فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظهای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم😞که کارهای مهم تری دارد.من نمیتوانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.😢آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم.جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر.پدرم روی مهریه اصرار داشت.کوتاه هم نمی آمد.به #ابراهیم گفتم مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟گفت آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم.چرا چنین چیزی از من خواستی؟😒به پدرم گفت من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان.به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم😌.هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم.پاش را هم امضا می کنم.📝پدرم نگاهی به من کرد و #ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد. #ابراهیم گفت این حرف را با تمام وجودم گفتم.مطمئن باشید.😊پدرم گفت هرطور خودتان صلاح می دانید.من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.مهریه تعیین شد.خطبه ی عقد را خواندند.فقط همین.مادر #ابراهیم آمد به پدرم گفت این ها می خواهند بروند کردستان.اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانهی ما.🍃پدرم اجازه داد.همه رفتیم خانه شان.نمیدانید آن شب #ابراهیم چه حالی داشت.همه اش نوحه می خواند گریه می کرد.همان کربلا یا کربلا را😢قرآن هم می خواند،فقط سوره ی یاسین را.سوره را با سوز عجیبی می خواند.طوری که بش حسودی میکردم.عادتم شد بش حسودی کنم.عادتم شد شوهر خودم ندانمش.عادتم شد رقیب خودم بدانمش☹️که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم.آخرش هم او جلو زد برد.🕊
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت دوم 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤••• #کرامات_و_معجزات_شهدا سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم. یه سالی ا
🌹قسمت سوم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🙃چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست...
فاطمه سادات : حنانه
- میشه این اسم به من نگی
فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-میشه دست از سر من برداری
فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین (ع)
⚠️-حسین کیه؟
فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟
-فاطمه میشه با من همکلام نشی 😡
من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد
فاطمه : اما من از تو خیلی خوشم میاد
دوست دارم باهم دوست باشیم
-وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما
👌چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود، فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت :
☺️بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه
🍃خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن، منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب
اما...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت سوم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🙃چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود. یه بار تو حیاط
🌹قسمت چهارم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🔰مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم. مسئول ثبت نام یه آقا بود.
😡-چراااا جناب اخوی
+خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه؟؟
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم.
-یعنی چی خواهرم مودب باشید
-ببین جناب برادر خود دانی باید ما رو ثبت نام کنی.
+ای بابا عجب گیری کردیم
👤شوهر فاطمه سادات وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو بامسئولیت من ثبت نام کن.
🔸بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷ فروردین ساعت ۵ صبح پیش امامزاده صالح باشید.
😏با لحن مسخره ای گفتم: ۵ صبح مگه چه خبره میخوایم بریم کله پاچه ای اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه؟
🔸اون آقای مسئول ثبت نام که فهمیدم فامیلش کتابیه با عصبانیت پاشد گفت :
😡خانم محترم بفهم چی میگین؛ الله اکبر
سید محسن (شوهرفاطمه) : علی جان آرام برادر من. خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن ۷ فروردین منتظرتون هستیم. یاعلی
😁-ههه ههه یاعلی
😔😔اون روز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن...
ادامه دارد...
📣تمام روایت #واقعی هستند فقط اسامی مستعار👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #تنها_اتاق پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زمان رفتنمان به تختفولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیتالله ناصری تنظیم میکردیم. مدام #نکتهبرداری میکرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت میگرفت. #روزههای مستحبیاش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌
📝سال آخر #مجردیاش #کل_ماه شعبان را روزه گرفت. جمعهها بعد از نمازظهر راه میافتادیم🚖 سمت #تختفولاد و سر خاک حاجاحمد افطار میکرد. لابهلای این کلاسهای اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاعمقدس✌️ #حاجحسینیکتا را دعوت کرد موسسه.
📝حاجحسین آن شب دربارهی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به #انقطاع رسیدی خدا تو را میخرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد #شهید_میشوی. #محسن افتاد دنبال انقطاع. جرقهاش💥 از آن روز خورد.
📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که #رمزانقطاع را پیدا کند. کتاب میخواند📖 و وبگردی میکرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که اینها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲
📝وبلاگی راهاندازی کرد به اسم #مصباح که این آخریها تبدیل شد به وبسایت ⇜میثاق خودم این #سایت📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی #نحوه_شهادت شهدا🌷 بود؛ چهکار کردند که به این درجه رسیدند🕊
#شهید_محسن_حججی
#برشی_از_کتاب_سر_بلند
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f