eitaa logo
شُهدا‌ زنده‌ اند !🇵🇸
890 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
120 فایل
❁﷽❁ گفته بودم به کسی، عشـق نخواهـم ورزید! روضه خوان گفتـ #حسیـن توبهـ من ریخت بِهـم...🍃 #عشق‌فقط‌حُسین‌ابن‌علیست✨❤️ ⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀ོ ⠀⠀ོ⠀ تقدیم به #حضرت‌مادر«س» ..⁦🕊️⁩ 🌸|اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج|🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️بسم رب الشهدا❤️🍃 آن روز به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت. انگارخدا در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره را می‌خواند مثل اینکه خدا را می‌بیند... ذکرها را دقیق و شمرده ادا می‌کرد. بعد ها در مورد نحوه #نماز خواندنش ازش پرسیدم .گفت: اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم جز برای خدا❗ ️ نمازمون رو سریع می‌خونیم و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم، اما یادمون میره اونی که به وقت‌ها برکت میده فقط خود خداست... 📚 مسافرکربلا، ص۳۲ #شهید_علیرضا_کریمی😍 #درس_اخلاق 🕊🍃♥ ╣ @hemat3131 ╠ ♥🍃🕊
❤️ آن روز به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت. انگارخدا در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره را می‌خواند مثل اینکه خدا را می‌بیند... ذکرها را دقیق و شمرده ادا می‌کرد. بعد ها در مورد نحوه #نماز خواندنش ازش پرسیدم .گفت: اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم جز برای خدا❗️ نمازمون رو سریع می‌خونیم و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم، اما یادمون میره اونی که به وقت‌ها برکت میده فقط خود خداست... 📚مسافرکربلا، ص۳۲ #شهید_علیرضا_کریمی #درس_اخلاق @hemat3131 🕊
⭕️کارگریِ فرمانده! انباردار جدید لشکر گفت: یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا کارگر کار می‌کنه، میشه این نیرو رو بدی به من؟ بهش گفتم: کو؟ کجاست؟ گفت: همون که داره گونی‌ها رو دو تا دو تا می‌بره تو انبار. نگاه کردم ببینم کیه؛ گونی‌ها جلوی صورتش بود و چهره‌ش دیده نمی‌شد. رفتم نزدیک‌تر، نیم ‌رخش رو که دیدم خشکم زد! فرمانده لشکر عملیاتی بود! تا منو دید، با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگم! دل تو دلم نبود؛ اما دستور بالاترین مقام بود. گونی‌ها که تموم شد، گفتن بریم. رفتیم و کسی نفهمید کارگر خوب همون مهدی باکری، فرمانده لشکر عملیاتی جنوب بود... @hemat3131🕊
شُهدا‌ زنده‌ اند !🇵🇸
❤️| بسم رب الشهدا... 🔸در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. 🔹آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد. 🔸خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. 🔹ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. 🔸بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر! 🌹 📝 @hemat315 🕊
•-------------------------------💛 آن روز به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می‌کردم. حالت عجیبی داشت. انگارخدا در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره را می‌خواند مثل اینکه خدا را می‌بیند... ذکرها را دقیق و شمرده ادا می‌کرد. بعد ها در مورد نحوه خواندنش ازش پرسیدم .گفت: اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم جز برای خدا❗ ️ نمازمون رو سریع می‌خونیم و فکر می‌کنیم زرنگی کردیم، اما یادمون میره اونی که به وقت‌ها برکت میده فقط خود خداست... •-------------------------------💛 📚 مسافرکربلا، ص۳۲ 🌹🌿 🙂💫 @hemat315 🕊