eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
755 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌‌نهم به خانه رسید ؛ خانهی
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه می کردند ، رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد : ماشینت رو نبریها ! برو سر خیابون تاکسی بگیر ! از کارت بانکیت هم پول نگیر ! خودتو به مدت گم و گور کن خودم میام سراغت رامین که رفت ، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت . دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد ... پدرش هراسان بود . با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد . با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت : بفرمایید ! بله الان میام دم در ... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد . رها از پنجره به کوچه نگاه کرد . ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید ، تعجبی نداشت ! رامین همیشه دردسرساز بود ! صدای مامور که با پدرش سخن می گفت را شنید : از آقای رامین مرادی خبر دارید ؟ نخیرا از صبح که رفته سرکار ، برنگشته خونه ؛ اتفاقی افتاده ؟! مامور : شما چه نسبتی باهاشون دارید ؟ " من پدرش هستم ، شهاب مرادی مامور پسر شما به اتهام قتل تحت تعقيين ! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم ؟ این حرفا چیه ؟ قتل کی ؟! مامور : اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن ! این حرف را گفت ، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند . زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها باز چی شده که مامور اومده ؟! رها : رامین یکی کشته ! خودش با بهت این جمله را گفت . زهرا خانم به صورتش زد