#دانستنی #چیستان ⁉️
11_⁉️آن چیست که که سپر جهنم است ؟
⬅روزه
12_⁉️آن چیست که مزرعه اخرت است ؟
⬅دنیا 🌍
13_⁉️آن چیست که ایمان را ویران می سازد؟
⬅دروغ
14_⁉️آن چیست که به شکل همه در می اید جز پیامبر(ص) واوصیاء ایشان ؟
⬅شیطان 👺
15_⁉️آن چیست که وسیله محو گناهان است ؟
⬅استغفار
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
Γ🌹•••》♥️
🍁] #دݪــتنگۍ
♥️] #امـام_رضـا
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ○∞
כورۍ و כوستۍ
سۡـــرم نمـیشہ ...
ھیـڇ ڪجا واــــم
حـرم نمـیشہ ...
از ټـو כورم باورم نمیـشہ ...
כارم میمـیرم....🥀💔....
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ○∞
#اݪسݪام.عݪیڪ.یـا.امام.رضا.🌹
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهفتادوهشتم صدرا : یه روز
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادونهم
. رها دلش آرام شده بود ...
خوب است که آیه را دارد
آخر هفته بود که آیه بازگشت
، سنگین شده بود
. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود ..
. رها دل می سوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش !
آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش !
آیه : امشب چی میخوای بپوشی ؟
رها : من نمی خوام برم ، برای چی برم جشن نامزدی معصومه ؟
آیه : تو باید بری !
شوهرت ازت خواسته کنارش باشی ،
امشب برای اون مادرش سختتره ؟
رها : نمی فهمم چرا داره میره !
آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود ،
دیگه فقط دختر عموشها با هیچ پسوند اضافه ای !
حالا بگو میخوای چی بپوشی ؟
رها : لباس ندارم آیه !
آیه : به صدرا گفتی ؟
رها : نه خب روم نشد بگم !
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد .
کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت :
چطوره ؟
رها : قشنگه
آیه : بپوشش
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد
. آیه روسری مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت ..
. بیا اینم برات ببندم !
رها که آماده شد ، از پله ها پایین رفت ،
صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند
. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها !
نگاه صدرا که به رهایش افتاد ، ضربان قلبش بالا رفت !
" چه کرده ای خاتون !
آن سيه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که
پوست گندمگون ات را در نقره اي این قاب به رخ می کشی ؟
آہ خاتون ... کاش می دانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته !
من چشمانم از نمازهای صبحات پر است .
.. از قنوتت پر است !
من دل در گرو مهرت دارم !
من را به صلیب میکشی خاتون ؟
تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی ؟
آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا ؟
" مهدی که در آغوشش دست و پا زد ، نگاه از رهایش گرفت
. محبوبه خانم لبخند معناداری زد .
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت
. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود ،
جلو کنار صدرا نشست رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد
و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد
. آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد .
چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود !
چقدر گفته بود رها زن باش .
.. تکیه گاه باش !
مردت شب سختی پیش رو دارد !
گفته بود : رها !
تو امشب تکیه گاه باش !
........
وارد مهمانی که شدند ، صدرا به سمت عمويش رفت
و او را صدا زد : عموجان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادم
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد :
شما اینجا چی کار می کنید ؟
محبوبه خانم : شما دعوت کردید ، نباید می اومدیم ؟
آقای زند : نه ... این چه حرفیه !
اصلا فکرشم نمی کردیم بیاید ،
بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید ؟
چقدر این مرد اضطراب داشت !
رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و
او هم رنگ از رخش رفت :
محبوبه خانم ... محبوبه خانم !
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد
چی شده رها ؟! صدرا
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت :
- چی شدی تو ؟
حالت خوبه ؟
رها : بریم ...
بریم خونه صدرا ؛
چطور می شود وقتی این گونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان می رانی دست رد به سینه ات بزنم ؟ "
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت ،
نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت :
بريم !
" این گونه نکن بانو ... تو امر کن !
چرا این گونه بی پناه می نمایی ؟
" صدرا : باشه بریم .
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد
. " خدایا چه کند ؟
مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست !
مرد بود و غرورش ...
خدایا ... این کل کشیدن ها را خوب می شناخت !
عمه هایش در کل کشیدن استاد بودند ،
نگاهش را به صدرا دوخت ،
آمد به سرش از آنچه می ترسیدش !
" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد
. صدایش زد صدرا صدرا !
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید
. دست محبوبه خانم روی قلبش بود
: صدرا ... مادرت
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت .
مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید
و از بین مهمان ها دوید
****
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت
: خودم اون برادر نامردت رو میکشم !
رها دلش شکست !
رامین چه ربطی به او داشت
: - آروم باش !
صدرا : آروم باشم که برن به ریش من بخندن ؟
خون بس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه ؟
پدر با تو ، دختر با اون ازدواج کنه ؟
زیادیش میشدا
رها : اون انتخاب خودشو کرده ، درست و غلطش پای خودشه !
یه روزی باید جواب پسرشو بده !
صدرا صدایش بلند شد کی باید جواب منو بده ؟
کی باید جواب مادرم رو بده ؟
جواب برادر ناکامم رو کی باید بده ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادویکم
رها : آروم باش صدرا !
الان وقت مناسبی نیست ؟
صدرا : قلبم داره میترکه رها !
نمیدونی چقدر درد دارم !
محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمی دادند .
به خانه بازگشتند
که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند
. صدرا به اتاقش رفت و در را بست
. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد ..
. چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسر همسرش !
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر می کرد
. اصلا رامین به چه چیزی فکر می کرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود ؟
یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش می گفت ،
از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید !
می گفت رامین چشمانش پاک نیست ،
چطور همکارش نمیداند !
امشب هم همین حرف ها را از صدرا شنیده بود !
صدرا هم همین حرف ها را به سینا زده بود .
حالا که در یک نزاع سر مسائل مالی ، سینا مرده بود
، معصومه بهانه ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود !
" آیه آه کشید ..
. خوب بود که صدرا ، رها را داشت ،
خوب بود که رها مهربانی را بلد بود ،
همه چیز خوب بود جز حال خودش !
یاد روزهای خودش افتاد :
یادت هست که وقتی دلشکسته بودی ،
وقتی ناراحت و عصبانی بودی ،
میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر می کند !
یادت هست که تمام سختی ها را پشت سر می گذاشتیم و دست هم را می گرفتیم
و فراموش می کردیم
دنیا چقدر سخت می گیرد ؟
حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد !
" به عکس روبه رویش خیره شد
" نمی دانی چقدر جایت خالیست مرد
.... خدایا ،
چقدر زود پر کشیدی .
.. مرد من جایت کنارم خالی ست !
به دخترکت سخت میگذرد !
چه کنم که توان زندگی کردن ندارم ؟
چه کنم که صفر می ایستم ؟
روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست ؟
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست ...
راستی موهایم را دیده ای
که یک شبه سپید شده اند ؟
دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکستریاش کرده و رفته ای ؟
دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است ؟
دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می پوشانی ؟
اصلا دیدهای سپیدی و عسلي چشمانم با هم درآمیخته اند ؟
دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته ؟
دیده ای ناتوان گشته ام ؟
دیده ای شانه های خم شده ام را ؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای ؟
از روزی که رفتی آیه هم رفت !
روزمرگی می کنم دنیا را تا به تو برسم ..
. دنیایم تو بودی !
دنیایم را گرفتی و بردی چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم !
چطور مرا شناختی که با حرف های آخرت مرا شکستی ؟
اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی ؟
دلت آمد ؟
از نامردی دنیا نمی ترسیدی ؟ "
⸀🧡🌿🐌˼- - -
🧡] #جمله_مثبت
🍀] #تفکر
ــــــــــــــــــــــــــــ🏵🌱^^
اگر روزی ¹ درصد در کار خود
پیشرفت ڪنید تا پایان سال
³⁶⁵ درصد پیشرفت
ڪرده اید.!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🏵
⸀🧡••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
❗️اگه میخای بدونی #ریا تو کارت هست یا نه این حدیث رو بخون:
🌹امیرمومنان علی(علیه السلام) فرمودند:
#ریاکار چهار علامت دارد:
➖اگر تنها باشد اعمال خود را با کسالت انجام می دهد،
➖و اگر در میان مردم باشد بانشاط انجام می دهد،
➖هرگاه او را مدح و ثنا گویند بر عملش می افزاید،
➖و هرگاه از او تعریف نکنند از آن می کاهد!
(۲:۱۳۸ شرح نهج البلاغه)
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh