حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهشتادویکم رها : آروم باش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادودوم
دلش اندکی خواب و بی خبری می خواست
. دلش مردش را می خواست
و آیه این روزها زیادی زیاده خواه شده بود .
دلش لبخند از ته دل رها را می خواست
، نگاه مشتاق صدرا به رها را می خواست ،
دلش کمی عقل برای رامین می خواست ،
شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را می خواست اینها آرزوهای بزرگ آیه بود ...
که این روزها زیادی زیاده خواه شده بود .
نفس گرفت " چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت !
چه کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است ؟
چگونه یاد بگیرم بی تو زندگی کردن را ؟
مگر می شود تو بروی و من زندگی کنم ؟
تو نبض این شهر بودی ؟
حالا که رفتی ، این شهر ، شهر مردگان است ؟
* ***
سه ماه گذشته بود
. سه ماه از حرف های ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود ..
. سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود ..
. سه ماه بود که کمتر در خانه دیده شده بود ..
. سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود !
کلاه کاسکتش را از سرش برداشت .
نگاهش را به در خانه ی صدرا دوخت .
چیزی در دلش لرزید .
لرزه ای شبیه زلزله !
" چرا رفتی سید ؟
چرا رفتی که من به خود بیایم ؟
چرا داغت از دلم بیرون نمی رود ؟
تو که برای من غریبهای بیش نبودی !
چرا تمام زندگی ام شده ای ؟
من تمام داشته های امروزم را از تو دارم .
" در افکار خود غرق بود که صدای صدرا ...
ارميا ... تویی ؟!
کجا بودی این مدت ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت :
همین حوالی بودم ،
دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت !
ارمیا نگفت گوشه ای از دلش نگران زن تنها شدمی سید مهدی
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است ،
نگفت آمده دلش را آرام کند
. وارد خانه شدند ، رها نبود و
این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه است ؟
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست :
کجا بودی این مدت ؟
خیلی بهت زنگ زدم ؛
هم به تو ، هم به مسیح و يوسف ؛
اما گوشیاتون خاموش بود !
ارميا : قصه ی من طولانیه ، تو بگو چیکارا کردی ؟
از جنس رها خانم شدی ؟
یا اونو جنس خودت کردی ؟
صدرا : اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه ؟
ارميا : خب چیکار کردی ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوسوم
صدرا : قبول کرد دیگه
، اما حسابی تلافی کردها !
ارميا : با مادرت زندگی می کنید ؟
صدرا : همسایه ی آیه خانم شدیم ،
یک ماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم !
ارميا : خوبه ، زرنگی ؛
سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی
، حالا خانومت کجاست ؟
صدرا : احتمالا پیش آیه خانومه ،
دیگه نزدیک وضع حملشه
، یا رها پیششه با مادرم یا مادر رها !
حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان
ارميا : چه خوب ، دلم برای حاج علی تنگ شده بود .
صدای رها آمد :
صدرا ،
صدرا
صدرا
صدایش را بلند کرد من اینجائم رها جان
، چی شده ؟
مهمون داریما !
يا الله
... در داشت باز می شد که بسته شد و صدای رها آمد :
آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان ، دردش شروع شده !
صدرا بلند شد
: آماده شید من ماشین رو روشن می کنم .
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود .
" وای سید مهدی ... کجایی ؟!
جای خالی تو را چه کسی پر می کند ؟
شاید در روزهای کودکی می شد جای خالی کلمات را پر کرد
اما امروز چه کسی می توانست جای خالی تو را پر کند ؟
صدرا کلید خودرواش را برداشت
، محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند .
رها مادرانه خرج می کرد برای آیه اش !
آیه فریادهایش را به زور کنترل می کرد و این دل رها را بیشتر می آزرد
... عزیز دلش
، دلش هوای مردش را کرده بود
، هوای سید مهدی اش را کرده بود !
زیر لب مهدی اش را صدا میکرد
... ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن های آیه ...
کجایی مرد ؟
کجایی که آیه ی زندگی ات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است .
ارميا دلش فریاد می خواست
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوچهارم
سید مهدی امشب چگونه بر آیه ات می گذرد ؟
کجایی سید ؟
به داد همسرت برس
**
" آیه را که بردند ، ارميا بود و صدرا .
انتظار سختی بود
. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی ات را به کسی ...
که زندگی اش را در طوفانهای سخت ، رها کرد تا تو آرام باشی !
" چه کسی جز تو می تواند پدری کند دلبندت ؟
چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند
که آب در دلش تکان نخورد ؟
شب هایی که تب می کند دلش را به چه کسی خوش کند ؟
چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد ؟
سید مهدی چه کسی برای آیه و دخترکت ، تو میشود ؟
" صدرا میان افکارش وارد شد :
به حاج علی زنگ زدم
، گفت الان راه می افتن
. ارميا : خوبه !
غریبی براشون اوضاع رو سخت تر می کنه
صدرا : من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه ام !
ارميا : منم همین طور ، لحظه ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه !
صدرا : خدا خودش رحم کنه ؛
از خودت بگو ، کجا بودی ؟
ارميا : برای ماموریت رفته بودیم سوریه !
صدرا : سوریه ؟!
برای چی ؟
ارميا : همه برای چی میرن ؟
صدرا : باورم نمیشه !
ارمیا : راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن !
صدرا : اونجا چه خبر بود ؟
ارميا : می خوای چه خبری باشه ؟
جنگ و مرگ و خاک و خون !
راستی ... آیه خانم کسی رو ندارن ؟
هیچ وقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم !
صدرا : منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سید محمد ندیدم ،
یه روز از رها پرسیدم !
این دختر عجيب تنهاست ارميا ؟
رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد
، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب می میره !
مثل اینکه میخواستن برن مسافرت ،
آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش می زنه ،
همون لحظه حاج علی می خواسته ماشین رو جابه جا کنه .
ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش
، حاج علی که داشته دنده عقب می رفته ،
نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره !
همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن !
#سلام_امام_زمانم
ای منتظران بار دگر #جمعه رسیده
دل تنگ فرج وقت خوش #ندبه رسیده
در حسرت آن جمعه ام آخر که بگویند
خورشید علی آمده،از #کعبه رسیده
💔 #جمعه_های_دلتنگی
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#طنز_جبهه
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد...
وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن...
يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟
گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم!
رسول و مي بيني داغ كرد افتاد دنبال اون بسيجي و دور پادگان اون رو مي دواند.
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🤒(••"♡"••
#انگیزشی
هـر چـیزی وقـت خـودش رو میخـواد
نه گُـل قبل از وقـتـش شکـوفه میـزنه
نه خـــورشیـد قبـل از وقتـش غـروب میکنه
↫ تـلاش کن
↫ منتـظر بمـون
وقتــےبـرایتـوباشـهاتفـاقمیـوفـته🌱|
#اگھبخوایمیشه🙃💚
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
@herimashgh
━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
♡🕊🌸🕊♡
#سلام_امام_زمانم 🌿
•
+یڪ¹ جُمعہِ بهترےّ↓
خواهـد آمد🍃
و منـ و تمـٰامـِ گلها
و غروبِ ایوانِ خانہ..✨
برایتـ ذوق خواهیمـ ڪرد :)🎈
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
🌸| #هذایومالجمعہ
🤲🏻| اللّٰھـُمـ ؏ـجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْ
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh