هیات شهدای گمنام
📚 #روایت_کتاب | #شبیه_مریم 💭 ماجرا از زمانی آغاز میشود که عربی بیابانگرد در بیابانهای عربستان، پ
📚 #روایت_کتاب - بخش دوم | #شبیه_مریم
💭 بانو فضه پس از آشنایی با #پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) به اسلام گروید و به مدینه مهاجرت کرد. وقتی ایشان به خانۀ #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها) میآید، زندگی او وارد مرحله جدیدی میشود و شخصیت وی رشد میکند و میفهمد که به چه موهبتی رسیده است. تا جایی که پیامبر دربارۀ بانو فضه میگوید: «خدا را شکر که مقام کنیز دخترم به رتبه و منزلت #حضرت_مریم رسیده است».
در مدینه، فضه به خدمت #حضرت_زهرا در آمد و در تربیت فرزندان ایشان، نقش مهمی ایفا کرد. فضه، فردی بسیار فداکار و مهربان بود و از هیچ کمکی به آنها دریغ نمیکرد. او همچنین، در دوران غربت و تنهایی #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها) همواره در کنار آن حضرت بود و به ایشان دلگرمی میداد.
از کتاب بخوانیم:
🔰 «فضه از کاسهٔ سفالی مقداری آب نوشید و با بغضی که در گلو داشت آب را فرو داد. دستهایش هنوز از فرط هیجان میلرزید. او با #علیبنابیطالب برادر جعفر روبهرو شده بود. علی همسر فاطمه و داماد پیامبر بود. فضه که ناباورانه با دستهای لرزان پدر آسمانی را شکر میکرد، دست برد تا صلیبش را بگیرد که با جای خالی صلیب بهیاد آورد که با گفتن شهادتین مسلمان شده و آن را از گردنش باز کرده است. سرش را رو به آسمان بلند کرد و در دل از پدر آسمانی تشکر کرد که او را در خانهٔ #علیبنابیطالب جای داده است.
🔻 فضه چشمهایش را با پشت دست مالید. آنچه را میدید باور نمیکرد. با ورود به خانهٔ #فاطمه شگفتزده شدهبود. خانهٔ محقر و سادهٔ #فاطمه در تصورش نبود. چند بار خانه را از نظر گذراند. پنجرهٔ خانه با یک پردهٔ پشمی و قدیمی پوشیده شدهبود و آنجا جز یک دستاس برای آسیابکردن و چند ظرف گِلی و سفالی، یک تشت مسی و مَشکی آب، چیز دیگری ندید. فضه در همان نگاه اول مجذوب ادب #فاطمه شد. فاطمه دختری خردسال به نام #زینب و دو پسر داشت؛ #حسن چهارساله و #حسین سهساله.
🔻به فضه اتاقی اختصاص داده شد. او ناباورانه قدم برداشت و به اتاق رفت. چگونه ممکن بود به کنیزی اتاق بدهند. فضه هنوز مبهوت بود؛ دستش را چند بار محکم روی گونهاش زد تا ببیند خواب است یا بیدار. بیدار بود. صلیب چوبی را روی یکی از طاقچههای کوچک اتاق گذاشت و با شعفی که در وجودش موج میزد از اتاق بیرون آمد.
#فاطمه بانوی خانه کارها را با فضه تقسیم کرد؛ یک روز خودش کارهای خانه را انجام دهد و روز دیگر فضه.
🔻 #فاطمه با مهربانی و ادب از او پرسید: «خمیر را درست میکنی یا نان را میپزی؟»
فضه که هنوز مبهوت چهره زیبا و دوستداشتنی #فاطمه بود یکباره به خودش آمد. او مشعوف از اینکه برایش منزلتی این چنین قائل شدهاند و همانند بانوی خانه نظرش را جویا میشوند، ذوقزده و هول گفت: «خمیر درستکردن و آوردن هیزم با من.»
🔻 فضه روی سکو نشست و با آرد جو خمیر درست کرد. #زینب خردسال به فضه نزدیک شد و کنارش نشست و خواست با او بازی کند. فضه انگشت آردیاش را به بینی #زینب مالید. خم شد و صورتش را بوسید. #زینب خجالتزده نوک انگشتش را به آرد زد. فضه مشت #زینب را باز کرد و کمی آرد داخل دستش ریخت. #زینب با شادمانی خندید و دو دستش را پر از آرد کرد و داخل ظرف فضه ریخت. فضه آردها را با آب قاطی کرد و ورز داد. #زینب دوباره با احتیاط دست هایش را در آرد فرو کرد و مقداری از آن را برداشت و داخل ظرف فضه ریخت. فضه دستهای کوچک #زینب را داخل ظرف گرفت. #زینب خجالتزده دستهایش را از دست فضه بیرون کشید و صورتش را با دستهایش پوشاند. تمام صورتش آردی شد. فضه با دستمالی که کنار دستش بود، صورت #زینب را تمیز کرد و باز هم صورتش را بوسید. #زینب ذوقزده با دستها و صورتی آردی با شادمانی خندید. از دیدن شادی آن کودک زیباروی به وجد آمد.
🔻فضه صدایی شنید که میخواست وارد شود. #فاطمه ایستاد و پدرش را به داخل دعوت کرد. باز هم ضربان قلب فضه به قدری زیاد شد که گمان کرد الآن است قلبش از سینهاش بیرون بیاید. او میتوانست فارقلیط را از نزدیک ببیند و با او همکلام شود. سراپا شور و شوق بود. #فاطمه تمامقد به احترام پدر ایستاده بود. #پیامبر که وارد شد، #فاطمه دست ایشان را بوسید و در جای خود نشاند و پیش روی ایشان مؤدب نشست.
🔻 فضه که همراه #زینب همچنان مشغول درستکردن خمیر بود، به دستهایش نگاه کرد که هنوز از فرط هیجان میلرزید. با #پیامبر سخن گفته بود؛ از دهکده کوچکشان و از پدر عزیزش که سالها در انتظار دیدار فارقلیط زمانه مانده بود. فضه در همین لحظات کم که گویی برایش پایانی نداشت از #پیامبر لطف و محبت دیدهبود.»
🔻ادامه دارد...
#شبیه_مریم ؛ داستانی خواندنی براساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342