eitaa logo
هیات شهدای گمنام
842 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
245 ویدیو
39 فایل
✅ کانال رسمی اطلاع‌رسانی برنامه‌های هیأت شهدای گمنام مرکز علمی فرهنگی شهیدآوینی استان قزوین 🆔صفحات ما در فضای مجازی: ble.im/heyat1342 t.me/heyat1342 eitaa.com/heyat1342 🔸️ارسال نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارتباط با ادمین: @Ali_1342
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 | 💭 در این رمان زندگی جوانی به نام محمد روایت می‌شود که پدرش با نام سلیمان در قیام زیدیه شرکت می‌کند؛ اما هنگامی که متوجه می‌شود که امام باقر(ع) با قیام زیدیه مخالفت داشته‌اند، دو دل می‌شود تا از میدان جنگ کنار بکشد یا نه! داستان را از کتاب بخوانیم: 🔰 «سلیمان پس از قیام زید، ناگهان موسپید کرد و قامت خماند و پیر شد. ابراهیم پسر دومش در همان قیام کشته شد و همگان پنداشتند دلیل شکستن سلیمان همین است. ابراهیم برای خودش دلاوری بود و مرگش گرچه برای سلیمان جان‌کاه بود، اما مرد عرب را از جنگ و کشته‌شدن و کشته‌دادن چه باک! 🔰 مرگ در میدان جنگ همواره غرورآفرین بوده است. سلیمان اغلب به‌یاد روایت‌های اجداد صحرانشینش قبل اسلام می‌افتاد که حکایت می‌کردند از جنگجوترین قبایل صحرا بودند. نه، این‌ها نمی‌توانست او را خُرد کند! به‌یاد آخرین روز زندگی زید افتاد؛ ساعت‌های آخر. 🔰 ساعتی کوتاه،‌ نشسته بر زمین، به دیوار گِلی خانه‌ای تکیه داده بودند. زید از دیدار با برادرش امام باقر(ع) گفت؛ سخنانی که سلیمان را لرزاند، سخنانی که اگر پیش از آن می‌شنید، هرگز با زید همراهی نمی‌کرد. 🔰 زید گفت: «امام(ع) از اقدام من خرسند نبود، عقیده داشت مردم به آن پایه از درک و فهم نرسیده‌اند که لازمهٔ اقدام به چنین جهادی است، البته این را نیز اضافه کرد که حساب تو از مردم جداست، اگر تو برای خودت وظیفه می‌دانی که در مقابل حکومت ظلم قیام کنی مختاری، اما برای برپایی یک جهاد عمومی، شرایط مهیا نیست! آن‌گاه برادرم آهنگ صدایش تغییر کرد و گفت: « برادر عزیزم، مردمی که از تو دعوت کردند تا علیه خلیفه خروج کنی، هیچ‌کدام آمادگی آن را ندارند تا بر حکومت غلبه کنند، هیچ‌یک قادر نیستند در این جهاد با تو همراه شوند، در هیچ‌کدام هیچ وفا و هیچ صفا و هیچ فداکاری وجود ندارد تا در راه حق تو را یاری کنند، برادر جانم، قیام تو برای ازبین‌بردن این حکومت ستم‌کار و ویران‌کردن کاخ جور و ظلم، است. این قیام پیش از موعد است، نتیجه‌اش این است که تو را به دام می‌اندازند، گرفتارشان می‌شوی و جانت را می‌گیرند!» 🔰 من کلافه و بی‌تاب بودم، توان شنیدن سخن برادرم را نداشتم، می‌خواستم زودتر بیرون بروم، گفتم نمی‌شود، نمی‌توانم ساکت بمانم! برخاستم و آمادهٔ رفتن شدم، به چهره‌اش که نگاه کردم یک‌آن پایم از رفتن سست شد، اشک از دیدهٔ أباجعفر(ع) روان بود، گفت: «برادر عزیزم، تو را در پناه خدا قرار می‌دهم، از این‌که روزی مانند فردا در دروازهٔ کُناسهٔ کوفه به‌دار بیاویزندت!» 🔰 سخنان زید به این‌جا که رسید، از جا برخاست تا سوار اسب شود و مردانش را که منتظرش ایستاده بودند، جمع کند و به‌سوی کارزار برود، اما سلیمان هم‌چنان مات‌ومنگ برجا نشسته بود. زید گفت: «برنمی‌خیزی؟» سلیمان گفت: «نمی‌توانم!» گویی زمین با همهٔ بارَش، با همهٔ گستردگی‌اش به‌دست‌و‌پایش آویخته بود. زید با تعجب براندازش کرد. شاید دنبال اثر زخمی جراحتی چیزی می‌گشت که نیافت. نمی‌توانست بیش از آن معطل شود، گفت: «این‌جا نمان، خطر دارد!»‌ سلیمان به چهرهٔ سردار نگاهی انداخت و گفت: «این‌جا نمی‌مانم!» 🔰 بعد از رفتن زید، تردیدی که به‌جان سلیمان افتاده بود، میدان گرفت و هر دم عزم او را برای ادامهٔ جنگ سست‌تر کرد حال که فرمان امام(ع) خود را از زبان زید شنیده بود، دیگر ماندنش جایز نبود. از سویی در بحبوحهٔ جنگ، رهاکردن زید آیا جوانمردانه بود؟ تا این‌جا هم‌پای او جنگیده بود، چگونه می‌توانست او را که برادر مقتدا و امام عزیزش بود، رها کند؟‌ بعد جواب امام(ع) را چه می‌داد؟ اگر از او می‌پرسید که چرا برادرش را در هنگامهٔ نبرد رها کرده است، چه پاسخی برایش داشت؟ آیا اکنون برای بی‌موقع نیست؟ چه کند؟ چه کند؟ چه کند؟»... ؛ رمانی‌ جذاب از اوضاع سیاسی و اجتماعی زمانه امام صادق(علیه‌السلام) 🚩 🆔 @Heyat1342
📚 - بخش دوم | 💭 در نهایت زید ناچار به آغاز جنگ می‌شود و به سوی کوفه ره‌سپار می‌گردد. پیش از حمله به شهر، او می‌خواهد با کوفیان اتمام حجت کند؛ اما کار برای او بیش از پیش سخت‌ شده‌است. از کتاب بخوانیم: 🔰 سرانجام جنگ آغاز شد،‌ اما نه در زمانی که زید برنامه‌ریزی کرده بود. سرعت وقوع حوادث، کارها را جلو انداخت. جاسوسان به هشام بن عبدالملک خبر رساندند که زید از سران بسیاری از قبایل برای همکاری با خود بیعت گرفته است. زید لشگر مجهزی آراسته و خارج از کوفه آماده نگه داشته است، زید موافقت جعفربن‌محمد(ع) را گرفته است تا خلافت را از بنی‌امیه بستاند، زید نقشهٔ دقیق و فوری برای فتح کوفه تهیه کرده است، زید...؛ 🔰 خلیفه آشفته از خوابی که زید برایش دیده بود و بی‌اطلاعی یوسف‌بن‌عمر والی کوفه، برای چندمین بار به یوسف نامه نوشت و از اوضاع کوفه پرسید بی‌آن‌که به زید اشاره‌ای بکند و یوسف کوفه را هم‌چون نوزادی خفته در دامان مادرش آرام توصیف کرده بود. بار آخر صبر خلیفه سرآمد و اخبار جاسوسان را به یوسف اطلاع داد و از او خواست تحقیق دقیقی انجام دهد و او را از نتیجه‌اش باخبر سازد. لحن کلام خلیفه تهدیدی جدی در خود داشت. یوسف‌بن‌عمر به‌سرعت دست‌به‌کار شد و سیلی از جاسوسان به اطراف خانه و دوستان و اقوام زید فرستاد تا اطلاعات درست به‌دست آورند. 🔰 پس از کسب خبر، با وحشت متوجه شد تا کنون گویا در خواب بوده که این‌همه تحرکات زید را درست زیر گوش خود نشنیده است. به خلیفه پیام فرستاد و دربارهٔ زید هر چه می‌دانست گزارش داد و در آخر تأکید کرد که همه چیز تحت کنترل است. خلیفه دستور داد زید را هر چه سریع تر دستگیر کند و به دارالخلافه بفرستد. در پی انجام دستور خلیفه، یوسف‌بن‌عمر صد تن از افراد جنگجو و کارآزموده را فرستاد تا زید را دستگیر کنند. اخبار رسیده توسط جاسوسان می‌گفت زید در کوفه بود، اما در کجای کوفه؟ 🔰 زید توسط یارانش از لو رفتن قیام خبردار شد. بنابراین سعی کرد در یک خانه یا منطقه نماند. مرتب جا عوض می‌کرد تا جاسوسان نتوانند موقعیت دقیق او را گزارش کنند. وقتی فهمید برای دستگیری‌اش مشغول بازرسی خانه‌های یاران و شیعیان هستند، دانست دیگر جای صبر و درنگ نیست، به‌سرعت نیروهایش را جمع کرد و از کوفه بیرون زد. قیامی که قرار بود اول صفر آغاز شود، به‌ناچار هفت‌روز زودتر بیست‌وسوم محرم سال ۱۲۱ هجری آغاز شد... 🔰 ...حال که پیروزی بعید به نظر می‌رسید، باید چنان می‌جنگید که حال خوش امویان را برآشوبد. زید شمشیر از نیام کشید و بالای سر برد. هم‌زمان سربازان با فریاد الله اکبر شمشیرهای آخته را سوی آسمان بلند کردند. غریو هماهنگ شمشیرها برخاست، امواج زَرتاب خورشید بر شمشیرها بارید و انعکاس شکوه‌مند آن با درخششی طلایی در فضا رها شد. با همراهی زید، همگان سه‌بار تکبیر گفتند و شمشیرها را در نیام گذاشتند. 🔰 زید ابتدا آیاتی از قرآن خواند: «أنّ الله یحبُّ الذین یُقاتِلون فی سبیله صفّاً کأنّهم بنیانٌ مرصوص!» زید به لشگریانش گفت خبر رسیده است دو پیکی را که برای دعوت مردم کوفه فرستاده بود، کشته‌اند. سپس پرسید: «چه کسی حاضر است به کوفه برود و دوباره مردم را به جهاد فرابخواند؟ این بار آخر است و حجت تمام می‌شود!» 🔰 صدها نفر آمادگی خود را برای رفتن اعلام کردند. زید نگاهی به آنان انداخت و از میان‌شان سعید‌بن‌خیثم را صدا کرد و گفت: «ابن‌خیثم، تو صدای قوی و طنین‌ رسایی داری! به کوفه برو و مردم را از قیام ما آگاه کن و با هر چند تن که به تو پیوستند، بازگرد!» سعید بی‌درنگ حرکت کرد. هنوز ساعتی از رفتنش نگذشته بود که با عده‌ای بازگشت و خبرهایی از سپاه یوسف‌بن‌عمر مستقر در شهر آورد... . 🔰 ...با کوفه فاصله‌ای نداشتند. به دروازهٔ کوفه رسیدند، لَختی ایستادند. شهر در سکوت سنگین و عجیبی فرو رفته بود. گویی خاک مرده بر شهر پاشیده بودند. همهٔ درها و پنجره‌ها بسته بود. هیچ‌کس در کوچه‌ها دیده نمی‌شد. هیچ روزنی باز نبود. نه پرنده‌ای در آسمان بود و نه حتی سگ یا گربه‌ای در کوچه‌ها. یکی از افرادش گفت: «چه شده؟ چه بر سر این شهر آمده؟» دیگری گفت: «هیچ، شهری مرده است!» یک نفر دیگر گفت: «یا خود را به مردن زده است!» ؛ رمانی جذاب از اوضاع سیاسی و اجتماعی زمانه امام صادق(ع) 🚩 🆔 @Heyat1342
📚 - بخش سوم | 💭 اکنون قیام زید به مراحل آخر خود رسیده است و امید پیروزی هر لحظه کمتر و کمتر می‌شود... از کتاب بخوانیم: 🔰 «سپیدهٔ روز پنج‌شنبه بیست‌وپنجم محرم سال ۱۲۱ هجری سر از افق به‌درآورد. لشگر زید، مسلح و آمادهٔ کارزار به‌صف شدند. زید از مقابل لشگر عبور کرد و همه را از زیر نظر گذراند. فرماندهان و دسته‌ها همه منظم و آماده بودند. در آن میان چشمش به سلیمان افتاد که خود را تجهیز کرده و آماده بود. او فرماندهی دسته‌اش را با موافقت زید به معاویه‌بن‌اسحاق سپرده بود. زید دلیل این کار او را نپرسید. سلیمان نیز حرفی نزد. زید به‌وضوح می‌دید که این سلیمان، سلیمان دیروز نیست. با خود گفت: «این مرد را چه شده است؟» 🔰 سلیمان از دیروز که از زبان زید فتوای امام را شنید و دانست که امام صادق (ع) قیام عمومی را تأیید نکرده است، دیگر دستش به شمشیر نمی‌رفت. بودنش نیز بیشتر از سر حس وفاداری بود تا همراهی‌کردن. ازدست‌رفتن ابراهیم برایش بی‌هدف و عبث می‌نمود و رنجش می‌داد. 🔰 ... جنگ بی‌وقفه ادامه داشت؛ چیزی از نیمهٔ روز نگذشته بود که زید خبردار شد معاویه‌بین‌اسحاق نیز کشته شده است. اندوه ازدست‌دادن دو فرماندهٔ سلحشور و شجاع، قلب زید را به‌هم فشرد. خودش نیز چندین زخم برداشته بود که گرچه مهلک نبود اما خون‌ریزی داشت. درد از‌دست‌دادن این دو تن بیشتر آزارش می‌داد. ساعت‌ها جنگ‌و‌گریز بی‌وقفه افراد را خسته کرد بود. از لشگر زید هرکس کشته می‌شد، دیگران باید جای او را پر می‌کردند. در حالی‌که از لشگر خلیفه هر چه کم می‌شد، بی‌درنگ با افراد تازه‌نفس پر می‌شد. زید همچنان رعدآسا و مهلک به دشمن ضربه می‌زد و حمله می‌کرد و نفس هماوردهایش را می‌گرفت. افراد دشمن از مقابلش می‌گریختند. کمتر کسی زهره داشت با او بجنگد. 🔰 ... با غروب آفتاب، آتش جنگ فروکش کرد. میان لشگر عباس همهمه‌ای گنگ درگرفته‌بود. عده‌ای می‌گفتند با چشم خود کشته‌شدن زید را دیده‌اند. عده‌ای می‌گفتند تیر خورده است اما زخمی کاری ندارد و سرپاست. عده‌ای می‌گفتند کسی که تیر خورده زید نبوده است. خبر به یوسف نیز رسید یوسف عده‌ای را مأمور کرد تا صحت و سقم خبر را دریابند. قرار شد با استفاده از تاریکی شب، جاسوسانی به میان لشگر زید فرستاده شود. 🔰 زید هنوز زنده بود، اما نمی‌دانست که با مرگ فاصلهٔ چندانی ندارد. چهره‌اش از خون پوشیده شده بود. او را به خانهٔ یکی از یارانش به نام حرّان‌بن‌ابی‌کریمه بردند و در بستری خواباندند. چند نفر پی طبیب رفتند. طبیب که مردی میان‌سال و خوش‌رو بود، بر بالین زید آمد. وقتی وضع تیری را که در پیشانی سردار فرو رفته بود بررسی کرد، چهره‌اش در هم رفت. با ناامیدی به اطرافیان نگاهی انداخت. 🔰 زید بی‌هوش بود. گاهی لحظه‌ای به‌هوش می‌آمد و دوباره بی‌هوش می‌شد. با اشارهٔ طبیب، اطرافیان در اتاقی دیگر جمع شدند و به‌شور نشستند. طبیب به آن‌ها گفت: «بی فوت وقت به شما می‌گویم که تیر در بدترین نقطهٔ ممکن فرو رفته است، امکان خارج‌کردن آن بدون آسیب‌دیدن سردار وجود ندارد. اگر هم بتوانم با جراحی تیر را خارج کنم، بعید می‌دانم سردار زنده بماند، اکنون هر کاری بگویید همان را انجام می‌دهم!» دوستان زید هر یک چیزی گفتند، اما هیچ‌یک نمی‌خواست فرمانی دهد که در صورت اجرا و شهادت زید، مقصر قلمداد شود. 🔰 ... طبیب دست‌به‌کار شد و تیر را از پیشانی زید‌بن‌علی بیرون آورد. با درآوردن تیر، همان دم جان از تن زید بیرون رفت و روحش از قفس تن آزاد شد. ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود و شب می‌رفت که خود را به آغوش فلق بسپارد. یاران زید گریان و غم‌زده کنار بستر او نشسته بودند. اکنون مسئلهٔ آن‌ها این بود که با جنازهٔ زید چه کنند. می‌دانستند که اگر به دست دشمن بیفتد، مُثله‌اش می‌کنند.» ؛ رمانی جذاب از اوضاع سیاسی و اجتماعی زمانه امام صادق(ع) 👇 🚩 🆔 @Heyat1342
📚 | 💭 در فصل دوم کتاب با عنوان فواید تربیت متشخصانه می‌خوانیم: 🔰 تربیت متشخصانه در هر سیستم یا نظامی متشکل از اجزای گوناگون است. برخی از این اجزا عبارت‌اند از: شادی و شادمانی؛ خلاقیت و نوآوری؛ قدرت حل مسئله؛ آینده‌نگری؛ قدرت موفقیت؛ قدرت مقابله با مشکلات روحی و روانی و هوش اجتماعی. 🔻۱) شادی و شادمانی شادمانی یکی از مؤلفه‌های مهم در سلامت روان و شخصیت است. انسان‌هایی که سلامت شخصیت دارند افرادی بانشاط و شادند. 🔻شادمانی حسی زیبا و درونی است که انسان نسبت به زندگی‌اش دارد. اگر به‌دنبال عوامل بیرونی برای شاد بودن بگردید، به بیراهه رفته‌اید. موسیقی، مهمانی و مسافرت همگی فقط مسکن‌هایی موقت و کوتاه‌مدت‌اند. برای افزایش شادی و حال خوب خود باید قدرت عملکرد را افزایش دهیم. 🔻برای مثال، سرِ کار می‌رویم تا ثروت به دست بیاوریم و زندگی‌مان را اداره کنیم. انسانی که عملکرد خوبی داشته باشد از این موقعیت راضی است و این «رضایتمندی از عملکرد» موجب شادی و شادمانی در او می‌شود. ؛ کتابی مؤثر با هدف ارایهٔ راهکار که چگونه فرزندمان را متشخص تربیت کنیم. 🌹 🚩 🆔 @Heyat1342
هیات شهدای گمنام
📚 | 💭 ماجرا از زمانی آغاز می‌شود که عربی بیابان‌گرد در بیابان‌های عربستان، پیرزنی فرتوت را می‌بیند که در جواب سؤالات مرد صرفاً آیات قرآن را بر زبان جاری می‌کند و مقصود خود را تنها با کلام وحی می‌رساند. مرد وقتی مسیر و مقصد زن را می‌شناسد، او را به کاروانش می‌رساند و آن‌جا متوجه می‌شود این بانوی مؤمنه، فضّه خادمه (سلام‌الله علیها) است. پس از آن، ماجرای کتاب به گذشته‌های دور برمی‌گردد، جایی که فضّه با نام مریم در دهکده‌ای مسیحی زندگی می‌کند و توسط گروهی به بردگی گرفته می‌شود. ایشان دختری باهوش،‌ زیبا و مسیحی در آفریقا بود که از همان کودکی به دین اسلام علاقه‌مند شد. از کتاب بخوانیم: 🔰 «اشعهٔ طلایی خورشید به دهکده می‌تابید. دهکده کم‌جمعیت و آرام بود. جوانان پیدا نبودند و بیش‌تر در کلبه وقت می‌گذراندند. ترسی که سال‌ها در جانشان ریشه دوانده بود باعث می‌شد کمتر رغبتی به بیرون‌آمدن داشته باشند. حتی به قیمت دوری از آفتاب و روشنایی روز. در سکوت و خلوتیِ دهکده، مرد میان‌سالی بی هیچ دغدغه‌‌ای اسب پیرش را تیمار می‌کرد. دو دختر جوان هم کمی دورتر شتابان با دلو از چاه آب می‌کشیدند و به کلبه می‌بردند. آن‌ها چنان در رفتن عجله داشتند که گویی سوارانی در پی آنان هستند. 🔻سختیِ زمانه کمر پدر مریم را خم کرده بود و به کمک عصای چوبی راه می‌رفت. او به چهرهٔ شادمان مریم که موهای آنا را می‌بافت نگاه کرد و با شادمانی مردانه‌ای لبخند زد. تمامی امیدهایش در مریم خلاصه می‌شد. آن‌ها شانزده سال قبل وقتی او بعد از سال‌ها چشم‌انتظاری به دنیا آمده‌بود، به یاد او را مریم نامیده بودند. مریم تنها یادگار همسرش بود که ناجوانمردانه از او جدایش کرده و به ناکجاآباد برده بودند. 🔻مریم و آنا روی کُنده‌های چوبیِ پشت کلبه نشسته بودند. مریم از روی علاقه به پدرش لبخندی زد. پدرش با بوسه‌ای بر موهای مجعد او لبخندش را پاسخ داد. قلب مریم مالامال از عشق پدر بود. سال‌ها با بوسه‌های گرم پدر چشم‌هایش را به روی دنیا باز کرده بود و شب‌ها با لالایی‌های او که یادگاریِ مادر مهربانش بود با آرامش، چشم به روی دنیا بسته و با رؤیای خوش و امید به فردایی روشن به خواب رفته بود. هنوز هم دیدن چهرهٔ پدر او را غرق شادی می‌کرد. 🔻مریم به آرامی روی موهای مشکی و ابریشمی آنا دست می‌کشید و آن را با دقت می‌بافت. اشعهٔ طلایی خورشید موهای آنا را براق‌تر و زیبایی چهره‌اش را چند برابر می‌کرد. مریم عاشق چهرهٔ زیبای آنا بود و همیشه به زیبایی او غبطه می‌خورد. چهره‌اش هر بیننده‌ای را مجذوب خود می‌کرد. زیبایی‌اش با غرور بی‌جایی همراه شده بود. گمان داشت تمام پسران جوان دهکده باید عاشق او باشند. این فکر آنا همیشه باعث خنده مریم بود. 🔻داود کنار کلبهٔ خودشان با تبر هیزم می‌شکست و تمام حواسش به آن‌ها بود. او هربار که تکه‌های چوب را برای خردکردن جابه‌جا می‌کرد به آن‌ها نگاهی می‌انداخت و لبخند می‌زد. شهامت و جرئت مریم که بدون ترس در روشنایی روز در دهکده رفت‌وآمد داشت و با همه مهربان بود، باعث تحسین همیشگی داود بود. داود هر بار که به مریم می‌اندیشید، احساسی خوشایند تمامی وجودش را در بر می‌گرفت. شاید روزی می‌توانست با مریم ازدواج کند و با او خانواده‌ای تشکیل دهد و فرزندانی بیاورند. می‌دانست که مریم نیز به او بی‌میل نیست. اگر بیمار می‌شد، نگرانی‌های مریم در پرستاری و رسیدگی به او بیش‌تر از آنا بود. بی‌اختیار لبخند کش‌داری بر لبانش نقش بست. 🔻مردی اسب سوار با صورت پوشیده در فاصلهٔ بسیار دور و میان درختان ایستاده بود و دهکده را زیر نظر داشت. او خیره به دهکده تمامی رفت‌و‌آمدها را با وسواس می‌سنجید. افراد دهکده را تخمین زد و با خود اندیشید که در این دهکده تعداد جوانان و نوجوانان از پیرها بیش‌تر است. چشم‌هایش از شادی و امید برقی زد.» 🔻ادامه دارد... ؛ داستانی خواندنی براساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 🚩 🆔 @Heyat1342
هیات شهدای گمنام
📚 #روایت_کتاب | #شبیه_مریم 💭 ماجرا از زمانی آغاز می‌شود که عربی بیابان‌گرد در بیابان‌های عربستان، پ
📚 - بخش دوم | 💭 بانو فضه پس از آشنایی با (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌و‌سلم) به اسلام گروید و به مدینه مهاجرت کرد. وقتی ایشان به خانۀ (سلام‌الله‌علیها) می‌آید، زندگی او وارد مرحله جدیدی می‌شود و شخصیت وی رشد می‌کند و می‌فهمد که به چه موهبتی رسیده است. تا جایی که پیامبر دربارۀ بانو فضه می‌گوید: «خدا را شکر که مقام کنیز دخترم به رتبه و منزلت رسیده است». در مدینه، فضه به خدمت در آمد و در تربیت فرزندان ایشان، نقش مهمی ایفا کرد. فضه، فردی بسیار فداکار و مهربان بود و از هیچ کمکی به آن‌ها دریغ نمی‌کرد. او هم‌چنین، در دوران غربت و تنهایی (سلام‌الله‌علیها) همواره در کنار آن حضرت بود و به ایشان دلگرمی می‌داد. از کتاب بخوانیم: 🔰 «فضه از کاسهٔ سفالی مقداری آب نوشید و با بغضی که در گلو داشت آب را فرو داد. دست‌هایش هنوز از فرط هیجان می‌لرزید. او با برادر جعفر روبه‌رو شده بود. علی همسر فاطمه و داماد پیامبر بود. فضه که ناباورانه با دست‌های لرزان پدر آسمانی را شکر می‌کرد، دست برد تا صلیبش را بگیرد که با جای خالی صلیب به‌یاد آورد که با گفتن شهادتین مسلمان شده و آن را از گردنش باز کرده است. سرش را رو به آسمان بلند کرد و در دل از پدر آسمانی تشکر کرد که او را در خانهٔ جای داده است. 🔻 فضه چشم‌هایش را با پشت دست مالید. آن‌چه را می‌دید باور نمی‌کرد. با ورود به خانهٔ شگفت‌زده شده‌بود. خانهٔ محقر و سادهٔ در تصورش نبود. چند بار خانه را از نظر گذراند. پنجرهٔ خانه با یک پردهٔ پشمی و قدیمی پوشیده شده‌بود و آن‌‌جا جز یک دستاس برای آسیاب‌کردن و چند ظرف گِلی و سفالی، یک تشت مسی و مَشکی آب، چیز دیگری ندید. فضه در همان نگاه اول مجذوب ادب شد. فاطمه دختری خردسال به نام و دو پسر داشت؛ چهارساله و سه‌‌ساله. 🔻به فضه اتاقی اختصاص داده شد. او ناباورانه قدم برداشت و به اتاق رفت. چگونه ممکن بود به کنیزی اتاق بدهند. فضه هنوز مبهوت بود؛ دستش را چند بار محکم روی گونه‌اش زد تا ببیند خواب است یا بیدار. بیدار بود. صلیب چوبی را روی یکی از طاقچه‌های کوچک اتاق گذاشت و با شعفی که در وجودش موج می‌زد از اتاق بیرون آمد. بانوی خانه کارها را با فضه تقسیم کرد؛ یک روز خودش کارهای خانه را انجام دهد و روز دیگر فضه. 🔻 با مهربانی و ادب از او پرسید: «خمیر را درست می‌کنی یا نان را می‌پزی؟» فضه که هنوز مبهوت چهره زیبا و دوست‌داشتنی بود یک‌باره به خودش آمد. او مشعوف از این‌که برایش منزلتی این چنین قائل شده‌اند و همانند بانوی خانه نظرش را جویا می‌شوند، ذوق‌زده و هول گفت: «خمیر درست‌کردن و آوردن هیزم با من.» 🔻 فضه روی سکو نشست و با آرد جو خمیر درست کرد. خردسال به فضه نزدیک شد و کنارش نشست و خواست با او بازی کند. فضه انگشت آردی‌اش را به بینی مالید. خم شد و صورتش را بوسید. خجالت‌زده نوک انگشتش را به آرد زد. فضه مشت را باز کرد و کمی آرد داخل دستش ریخت. با شادمانی خندید و دو دستش را پر از آرد کرد و داخل ظرف فضه ریخت. فضه آردها را با آب قاطی کرد و ورز داد. دوباره با احتیاط دست هایش را در آرد فرو کرد و مقداری از آن را برداشت و داخل ظرف فضه ریخت. فضه دست‌های کوچک را داخل ظرف گرفت. خجالت‌زده دست‌هایش را از دست فضه بیرون کشید و صورتش را با دست‌هایش پوشاند. تمام صورتش آردی شد. فضه با دستمالی که کنار دستش بود، صورت را تمیز کرد و باز هم صورتش را بوسید. ذوق‌زده با دست‌ها و صورتی آردی با شادمانی خندید. از دیدن شادی آن کودک زیباروی به وجد آمد. 🔻فضه صدایی شنید که می‌خواست وارد شود. ایستاد و پدرش را به داخل دعوت کرد. باز هم ضربان قلب فضه به قدری زیاد شد که گمان کرد الآن است قلبش از سینه‌اش بیرون بیاید. او می‌توانست فارقلیط را از نزدیک ببیند و با او هم‌کلام شود. سراپا شور و شوق بود. تمام‌قد به احترام پدر ایستاده بود. که وارد شد، دست ایشان را بوسید و در جای خود نشاند و پیش روی ایشان مؤدب نشست. 🔻 فضه که همراه هم‌چنان مشغول درست‌کردن خمیر بود، به دست‌هایش نگاه کرد که هنوز از فرط هیجان می‌لرزید. با سخن گفته بود؛ از دهکده کوچکشان و از پدر عزیزش که سال‌ها در انتظار دیدار فارقلیط زمانه مانده بود. فضه در همین لحظات کم که گویی برایش پایانی نداشت از لطف و محبت دیده‌بود.» 🔻ادامه دارد... ؛ داستانی خواندنی براساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 🚩 🆔 @Heyat1342
📚 - بخش سوم | 💭 بعد از شهادت (سلام‌الله‌علیها)، بانو فضه ازدواج می‌کند؛ اما از خانوادۀ (علیهم‌السلام) جدا نمی‌شود. او همواره در خدمت (سلام‌الله‌علیها) و فرزندان ایشان بود. فضه، در واقعۀ در کنار و (علیهماالسلام)، مصائب کربلا را تحمل کرد. پس از واقعۀ عاشورا، به مدینه بازگشت و تا آخر عمر در آن‌جا زندگی کرد. بانو فضه تا زمان حوادث عاشورا همراه (سلام‌الله‌علیها) بود و با خانوادۀ اهل بیت به شام رفت. او در شام از دنیا رفت و در همان‌جا نیز دفن شده‌است. بانو فضه بیست سال به زبان قرآن با همگان صحبت کرد و هیچ‌کس هیچ کلامی غیر از قرآن از ایشان نشنید. وی به طور کامل بر قرآن مسلط بود؛ زیرا قرآن را از (سلام‌الله‌علیها) آموخته بود. از کتاب بخوانیم: 🔰 «روزها و شب‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. زمان در گذر بود ولی روزها دیگر مانند همیشه برای فضه تکراری نبود. او همواره کنار بانویش بود و به علم‌آموزی و حفظ آیه‌های قرآن و تفسیر آن‌ها مشغول بود. خدمتکار حوریه، فضه را از درد زایمان بانویش باخبر کرد. به خانهٔ او رفت و هنگام به‌دنیاآمدن فرزند حوریه کنارش ماند و مثل همیشه برایش مادری کرد. نوزاد دختر بود. رائف نام مادرش را روی کودکش گذاشت تا یادش را زنده نگه دارد. حوریه و رائف از شادی به‌دنیاآمدن نوزادشان جشن گرفتند. فضه که علاقه‌ای به ماندن نداشت، نوزاد و والدینش را به حال خودشان گذاشت و به خانهٔ بانویش بازگشت. مدت‌ها بود که تمام وقتش را همراه خانوادهٔ می‌گذراند. جز خانهٔ بانویش جایی دوام نمی‌آورد. 🔻فضه وقتی به خانه رسید، در منزل بانویش بود. بانویش حریره‌ای برایشان آماده کرده بود و ام ایمن نیز ظرفی ماست، کره و مقداری خرما هدیه داده بود. وضو گرفت و به سوی قبله ایستاد و مدتی دعا کرد. آن‌گاه با چشمانی پر از اشک سر به سجده گذاشت. فضه سفره را پهن کرد و همراه که با دست‌های کوچکش به او کمک می‌کرد، کاسه‌ها و ظروف سفالی و مَشک آب را داخل سفره گذاشت. 🔻 رو به گفت: پدر جان!کارهایی انجام دادی که پیش از این انجام نداده بودی.» فضه به چشم دوخت. فرمود: «فرزندم! من امروز با دیدن شما آن‌قدر خوشحال شدم که پیش از این چنین شادمان نشده بودم. اینک جبرئیل آمد و به من خبر داد که همهٔ شما کشته خواهید شد و محل دفنتان هم دور از یکدیگر خواهد بود. با شنیدن این خبر برای شما دعا کردم.» فضه با شنیدن این خبر تپش قلب شدیدی گرفت. بهت‌زده به آن‌ها خیره شد. 🔻 پرسید: «یا رسول خدا! با این وصف که قبرهای ما از هم جداست پس چه کسی به زیارت قبور ما می آید؟» فرمود: «گروهی از امتم که یاری من را می‌خواهند. در قیامت به زیارت این دسته خواهم رفت و بازوانشان را می‌گیرم و آن‌ها را از گرفتاری‌های روز قیامت نجات خواهم داد.» 🔻 از کشته‌شدن فرزندش و مصیبت‌های آن به دخترشان خبر داد. بسیار گریست و فرمود: «پدر جان این حادثه چه وقت اتفاق خواهد افتاد؟» پیامبر فرمود: «هنگامی که من، تو و پدرش نباشیم.» گریه فاطمه شدت گرفت. - پدر جان! پس چه کسی بر او گریه می‌کند و چه کسی عزای او را برپا می‌دارد؟ - فاطمه جان! زنان امت من بر زن‌های اهل بیتم و مردانشان بر مردان اهل بیتم گریه خواهند کرد و نسلی پس از نسل دیگر هر سال عزاداری را تجدید می‌کنند. روز قیامت که برپا می‌شود، تو شفیع زنان می‌شوی و من شفیع مردان؛ و دست هر یک از آنان را که بر مصیبت گریه کند، می‌گیریم و او را به بهشت می‌بریم. 🔻 ای ! روز قیامت چشم‌ها گریان است، جز چشمی که بر مصیبت گریه کرده باشد. فضه کاسهٔ سفالین آب را به دست داد. با شنیدن این اخبار از خود بی‌خود شد؛ طاقت دیدن اشک‌های بانویش را نداشت. به اتاقش پناه برد. نمی‌توانست باور کند مردمانی و عزیزش را به شهادت می‌رسانند. بغض راه گلویش را بست. 🔻دست‌هایش آشکارا می‌لرزید و نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. به دیوار تکیه داد. بغضش ترکید. اشک از چشم‌هایش راه گرفت و سرازیر شد. روی زمین نشست و بی‌صدا گریست.» ؛ داستانی خواندنی بر اساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 🚩 🆔 @Heyat1342